زمان اصلی‌ترین فلسفه درونی رمان «بی‌سرنوشتی» اثر امره کرتیس است که مفاهیم آزادی و سرنوشت را در این اثر روبروی یکدیگر قرار داده است.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: کتاب «بی‌سرنوشتی» نوشته اِمره (ایمره) کرتیس، یکی از رمان‌های مهم ادبیات اروپا با محوریت مساله هولوکاست است و نخستین جلد از سه‌گانه‌ای است که مجلداتش تا حد زیادی زندگی‌نامه این‌نویسنده هستند. سه‌گانه مذکور به‌ترتیب شامل «بی‌سرنوشتی» در سال ۱۹۷۵، «شکست» در سال ۱۹۸۸ و «دعا برای کودکی که زاده نشد» در سال ۱۹۹۰ می‌شود.

امره کرتیس نویسنده مهم مجارستانی در سال ۱۹۲۹ متولد و در سال ۲۰۱۶ درگذشت. او یکی از یهودیان مجاری بود که در سال ۱۹۴۴ به اردوگاه آشویتس و سپس بوخن‌والد منتقل شد و یک‌سال بعد با پایان جنگ جهانی دوم آزاد شد. پس از جنگ هم با روی کار آمدن حکومت کمونیستی مجارستان، کرتیس که در زمینه ترجمه و روزنامه‌نگاری کار می‌کرد، به‌دلیل مخالفت با کمونیست‌ها شغل خود را از دست داد و در قامت یک کارگر مشغول به کار شد. جالب است که شرایط نامناسب مجارستان کمونیستی باعث شد کرتیس به آلمان مهاجرت کند؛ کشوری که باعث اسارت و مرارت‌های روحی او شده بود. با این‌حال کرتیس اواخر عمر به وطن‌اش بازگشت و در نهایت به‌خاطر پارکینسون و افسردگی شدید درگذشت. او رمان «بی‌سرنوشتی» را که درباره نوجوانی مجار به نام گئورگی است، طی ۱۳ سال نوشته و رمان‌، سال‌ها برای چاپ در انتظار بوده است.

کرتیس در سال ۲۰۰۲ برنده جایزه ادبی نوبل شد و پس از دریافت این‌جایزه درباره کتاب «بی‌سرنوشتی» و اتفاقاتی که در اردوگاه اسارت نازی‌ها برایش رخ داده، گفت: «من یک‌بار مُردم تا بتوانم زندگی کنم.» جالب است که طبق واقعیات زندگی این‌نویسنده، دلزدگی از مجارستان و علاقه به جایی دیگر، یعنی آلمان را می‌توان در رمان «بی‌سرنوشتی» او هم مشاهده کرد. این‌رمان مطالب و فرازهایی دارد که بعید نیست منبع الهام آثاری چون فیلم «بمب، یک عاشقانه» یا نمونه‌های مشابه بوده باشد. با این‌حال،‌ «بی‌سرنوشتی» اصلا اثری عاشقانه نیست بلکه کتابی تلخ و گزنده است. این‌نکته هم قابل ذکر است که در سال ۲۰۰۵ فیلمی سینمایی با اقتباس از این‌رمان ساخته شد که فیلمنامه‌اش را هم خود کرتیس نوشته است.

کرتیس تا چند سال پیش در ایران ناشناخته بود و ترجمه چند کتابی که پس از دریافت جایزه نوبل از او منتشر شد،‌ به شناختش توسط کتابخوانان ایرانی کمک کرد. «بی‌سرنوشتی» مهم‌ترین اثر اوست که ترجمه الهام کریمی بلان از آن، سال گذشته توسط نشر همان به بازار نشر عرضه شد. ظاهرا این‌ترجمه سال ۸۸ توسط ناشر دیگری منتشر شده است. به‌هرحال در این‌نوشتار قصد داریم همان‌طور که پیش‌تر آثار مهم ادبیات جهان را درباره اروپای قرن بیستم، جنگ جهانی دوم، هولوکاست و کمونیسم، بررسی کرده‌ایم؛ مثل (نقد رمان «مرگ کسب و کار من است») یا (نقد کتاب «هولوکاست») «بی‌سرنوشتی» را هم نقد و بررسی کنیم. دیگر مطالبی که در این‌زمینه در خبرگزاری مهر منتشر شده‌اند، پایین این‌نوشتار در بخش اخبار مرتبط در دسترس هستند. در همین‌زمینه، پیش‌تر به رمان «استپ بی‌انتها» هم پرداخته‌ایم (اینجا) که اثری مشابه با «بی‌سرنوشتی» است اما درباره حبس و اسارت به دست کمونیست‌هاست نه نازی‌ها.

در این‌مقاله، کتاب «بی‌سرنوشتی» را در ۵ ساحت «طرح داستان و کار نویسنده»، «زبان نویسنده و اثر»، «زبان مترجم»،«فلسفه» و «ملاحظات فرهنگی و اجتماعی» مورد بررسی قرار می‌دهیم.

*۱- طرح داستان و کار نویسنده در پرداخت

داستان «بی‌سرنوشتی» درباره نوجوانی مجارستانی است که در شرایط جنگی دنبال کار می‌گردد و همراه با دیگر هم‌سن‌وسالان و هم‌وطنان خود به اردوگاه مرگ آشویتس، سپس اردوگاه کار بوخن‌والد و یک اردوگاه دیگر منتقل می‌شود. او پیش از اعزام با پدر و نامادری‌اش زندگی می‌کرده و مادرش را نیز به‌طور گاه‌به‌گاه ملاقات می‌کرده است. بیشتر حجم کتاب که در واقع خاطرات خود امره کرتیس را شامل می‌شود، درباره تاب‌آوری و زندگی در اسارت اردوگاه‌های مرگ و کار نازی‌ها در جنگ جهانی دوم است. راوی داستان که همان نوجوان مجارستانی (کرتیس) است، یک‌سال پایانی جنگ را در اردوگاه می‌گذراند و در نهایت با پایان جنگ جهانی دوم به شهر خود بوداپست برمی‌گردد. این رمان لحظات جالبی را از تاب‌آوری انسان در خود جا داده که احتمالا می‌توان در دیگر آثار مشابه سراغشان را گرفت؛ گرسنگی و تشنگی دیوانه‌کننده در قطار، نرسیدن به مقصد و ... از جمله این‌لحظات و ساخت‌وپرداخت‌های ادبی هستند.

تا صفحه ۱۶۲ کتاب، در مسیری که مخاطب طی کرده، لحن راوی به‌طور ظریف و نامحسوس از یک کودک یا نوجوان خام به سمت یک مرد زجردیده حرکت می‌کند و گویی داشته‌ایم تا این‌صفحه از کتاب یعنی فصل ۸، خاطرات یک مرد را می‌خواندیم اما از صفحه ۱۶۲ راوی با یک‌یادآوری دوباره تبدیل به یک پسر نوجوان می‌شود. فصل نهم هم که مربوط به پایان جنگ است، فصل آمدن آمریکایی‌ها و روس‌ها و سرودهای کمونیستی است. از ابتدا تا صفحه ۶۸، اتفاق ویژه‌ای در داستان رخ نمی‌دهد و مخاطب مشغول خواندن یک داستان معمولی است. اما از همین‌صفحه به بعد است که داستان جان می‌گیرد؛ یعنی همان‌جایی که راوی و همراهانش وارد اردوگاه آشویتس می‌شوند. اگر نویسنده می‌خواست با همان‌روندی که از ابتدای کتاب تا این‌جا پیش آمده، ادامه دهد، مطمئنا مطالعه صفحات بعدی برای مخاطب، سخت و خسته‌کننده می‌شد. به‌هرحال جان‌گرفتن داستان «بی‌سرنوشتی» از صفحه ۷۰ بیشتر خود را نشان می‌دهد.

تا صفحه ۱۶۲ کتاب، در مسیری که مخاطب طی کرده، لحن راوی به‌طور ظریف و نامحسوس از یک کودک یا نوجوان خام به سمت یک مرد زجردیده حرکت می‌کند و گویی داشته‌ایم تا این‌صفحه از کتاب یعنی فصل ۸، خاطرات یک مرد را می‌خواندیم اما از صفحه ۱۶۲ راوی با یک‌یادآوری دوباره تبدیل به یک پسر نوجوان می‌شود. فصل نهم هم که مربوط به پایان جنگ است، فصل آمدن آمریکایی‌ها و روس‌ها و سرودهای کمونیستی است.درباره فضاسازی‌هایی هم که امره کرتیس در کتاب داشته بد نیست به همین مقطع ورود به آشویتس اشاره کنیم که ابتدا با فریبنده خواندن صبح آغاز می‌شود. یعنی همان‌طور که خود اردوگاه آشویتس ظاهری فریبنده و زیبا دارد، صبح روزی که ورود به آن رخ می‌دهد، صبحی فریبنده است. «در فضای مثلثی زیر شیروانی توانستم این دو کلمه را تشخیص دهم و خواندم: آشویتز بیرکنو. این کلمات با حروف پرچین و شکن گوتیک و با خط ربط موجداری به همان سبک نوشته شده بود.» کرتیس، از عنصر فضاسازی استفاده چندانی در کتابش نکرده و بیشتر به روایت مستند و بی‌غرض اتفاقات پرداخته است. معدودْنمونه‌های فضاسازی داستان، مانند این‌سطر از صفحه ۲۷ هستند: «و بالاخره بعد از رفتن همه، سکوتی مهیب خانه را فرا گرفت.»

راوی داستان در مواجهه اولیه با آشویتس [با همان دید کودکانه‌ای که به آن اشاره خواهیم کرد] زیبایی می‌بیند و متحیر می‌شود. آسمان اردوگاه را هم این‌چنین توصیف می‌کند: «پسرها و بزرگترهای دور و بر هم در آسمان شیری رنگ، که هیچ لکه ابری در آن دیده نمی‌شد اما از هر رنگی هم خالی بود، متوجه جسم دراز بی حرکتی شده بودند ...» که از خلال توصیف این‌آسمان سفید بدون ابر، به دودکش مرده‌سوزخانه می‌رسد. در مجموع، دید راوی در ابتدای مواجهه با پدیده‌ها، دید بی‌غرض یک کودک یا نوجوانی است که عاشق کشف‌کردن است و حتی در شلاق چرمی نگهبان آلمانی هم دقیق می‌شود: «دیدم این وسیله از چوب ساخته نشده بلکه چرمی است و در واقع عصا نیست، بلکه شلاق است.» این‌بچه کنجکاو حتی ماموران اس.اس را هم که با فراغ بال بین زندانی‌ها در رفت و آمد هستند، وحشتناک نمی‌بیند. اما دقیق‌تر شدن در شرایط و پدیده‌ها موجب می‌شود در ادامه داستان‌، بتواند تفاوت اردوگاه‌های آشویتس و بوخن‌والد را این‌چنین بیان کند: «این‌جا (بوخن‌والد) هم کوره لاشه‌سوزی هست اما فقط کسانی در آن می‌سوزند که تحت شرایط معمولی زندگی در اردوگاه مرده باشند.»

یکی از اتفاقات بیرونی و حوادث داستان، اعدام فراری‌ها در اردوگاه است که باعث می‌شود شخصیت خاخام (به او اشاره خواهیم کرد)، یک دعای مذهبی را زیرلب زمزمه کند و باقی اسرا با او دم بگیرند.«کم‌کم این زمزمه به گروه‌های اطراف و بلوک‌های دیگر رسید و کل محوطه را فرا گرفت، چون در دورترین نقاط هم می‌توانستی لب‌هایی را ببینی که تکان می‌خوردند...» این‌، یکی از معدودلحظه‌های بیرونی و مهم رمان «بی‌سرنوشتی» است. چون حجم بیشتر روایت، مربوط به کشف‌وشهودهای درونی راوی هستند. دیگر اتفاق بیرونی و مهم داستان، هم بی‌تفاوت‌شدن راوی نسبت به حوادث دنیای اطرافش است که می‌توان توضیحات راوی را در این‌زمینه با بحث معنای زندگی ویکتور فرانکل (روانشناس یهودی که در زمان جنگ در اردوگاه‌های نازی اسیر بود) تفسیر کرد. این‌بی‌تفاوتی خود را جایی از داستان نشان می‌دهد که راوی پس از یک کشمکش و مبارزه با کک‌هایی که روی زخم پایش جمع شده‌اند، وارد فاز بی‌تفاوتی می‌شود و به تعبیر خود، دیگر مزاحم کک‌ها نمی‌شود: «بعد از آن دیگر هیچ‌وقت با آن‌ها نجنگیدم و مزاحمشان نشدم.» اما آن‌فرازی که پس از ماجرای رضایت راوی بر کار کک‌ها آمده و با دیدگاه ویکتور فرانکل درباره معنای زندگی و تداومش قابل بررسی است، دربرگیرنده این جملات است: «باید اذعان کنم که نه تجربه زیاد، نه این آرامش تمام‌وکمال و نه این بینش عمیق، هیچ‌کدام نمی‌توانند باعث شوند که آخرین شانس زندگی‌مان را از دست بدهیم، البته اگر چنین‌شانسی وجود داشته باشد.» پایان فصل هفتم کتاب هم چند جمله مهم درباره میل به زندگی شخصیت اصلی دارد که لازم است مخاطب به آن‌ها توجه کند: «به رغم همه ملاحظات عاقلانه و محاسبات منطقی و دلایل قاطع و محکمی که وجود داشت، هنوز در درون خودم صدای پنهان و در عین حال سمج میل فروخورده‌ای را می‌شنیدم (صدایی که از شدت نامعقول بودن شرم‌آور بود) که می‌گفت: می‌خواهم کمی بیشتر در این اردوگاه بیگاری زیبا زندگی کنم.»

بحث تقابل روح‌وجسم و پیروز شدن یکی بر دیگری هم از جمله مفاهیم مهم و البته فرعی رمان «بی‌سرنوشتی» است که باید مورد توجه قرار بگیرد. در زمینه بروز احساسات و واکنش‌های عاطفی انسان هم، می‌توان در رفتار شخصیت اصلی داستان، علاوه بر حس تسلیم و رضا، حس غرور را هم دید؛ یعنی جایی‌که این‌شخصیت دیگر حاضر نیست کوچک‌ترین درخواست یا سوالی حتی در حد یک کلمه از زندان‌بان‌هایش داشته باشد.

پیش از ورود به بحث‌های دیگر شاید بد نباشد به یکی از فرازهای رمان، اشاره کوچکی داشته باشیم که البته تاثیر چندانی در روند قصه ندارد اما به‌نظر می‌رسد باید با رویکرد روانکاوانه با آن روبرو شد. در صفحه ۱۹ داستان، راوی پیش از اعزام پدرش به اردوگاه نازی‌ها می‌گوید دلش می‌خواسته پدرش زودتر برود: «احساس خیلی پست و کثیفی بود، اما آن‌قدر واضح و مشخص بود که نمی‌توانستم به چیزی غیر از آن فکر کنم و از این بابت کاملا گیج شده بودم.» در چارچوب روانکاوی فروید می‌توان این‌جملات را با عقده ادیپ تفسیر کرد اما شاید نویسنده صرفا به یکی از ذهنیات دوران کودکی خود اشاره گذرایی کرده و از آن گذشته است.

*۱-۱ پرداختن به جامعه یهودیان

امره کرتیس یک یهودی است و به‌خاطر همین‌مساله همراهی اردوگاه کار شده است. «بی‌سرنوشتی» هم در برخی فرازها (چه پیش از اعزام به اردوگاه و چه هنگام حضور راوی در آن‌محیط) دربرگیرنده نظرات مختلف یهودیان و تنوع افکار پیروان این‌دین در مجارستان است. در همین‌زمینه کرتیس، درباره برخی از کاراکترها دست به شخصیت‌پردازی زده است. مثلا می‌توان به شخصیی عمو ویلی اشاره کرد که نقش‌اش در رمان، تزریق امید به جمع است و البته راوی از او بالاتر ایستاده و به اتفاقات و ماجراها اشراف دارد. شخصیت دیگر، بزرگ‌ترین برادر نامادری گئورگی (راوی) با نام دایی لاجوس است که او هم بیان بخشی از نظریات و زاویه دید یهودیان جنگ جهانی دوم را به عهده دارد. دایی لاجوس یک‌ یهودی معتقد است که سعی می‌کند با لحن حماسی و شورانگیز خود، گئورگی را بخشی از سرنوشت مشترک قوم یهود معرفی کند و «در ادامه حرفش توضیح داد که با توجه به این که این سرنوشت، سرنوشتی است مملو از "درد و رنج مداومی که هزار سال است ادامه دارد" و یهودی‌ها باید آن را با شکیبایی و ایثار بپذیرند، چون خداوند آن را به خاطر گناهان گذشته‌شان برایشان مقرر داشته، و به همین دلیل تنها باید از او انتظار رحم و بخشش داشته باشیم.» مخاطب کتاب «بی‌سرنوشتی» دایی لاجوس را یک تیپ و نماینده یهودیان بنیادگرایی می‌بیند که مسیرشان به اسرائیل ختم می‌شود: «از جمله نصیحتم کرد که فراموش نکنم که من در محل کارم، تنها خودم نیستم،‌بلکه نماینده "کل ملت یهود" هستم.» و البته همان‌طور که اشاره خواهیم کرد، نویسنده کتاب در جایگاه یک‌یهودی،‌ موضع معتدل‌تری نسبت به دایی لاجوس دارد. به‌این‌ترتیب کرتیس در فرازی که مربوط به صحبت‌های دایی لاجوس است، به تاریخ قوم یهود، سختی‌هایش و مساله اراده خداوند در این‌سختی کنایه‌ای می‌زند: «به هر حال تنها کاری که ما باید انجام دهیم این است که " این دوره گذار کوتاه" را به سلامت بگذرانیم، چون آن‌طور که او می‌گفت، فرود هواپیماهای متفقین صد در صد کار آلمان‌ها را ساخته است.» (صفحه ۳۱) یکی از کارهایی که امره کرتیس در کتاب انجام داده، این است که یک‌سال از این دوره گذار کوتاه را در یک رمان ۲۱۹ صفحه‌ای روایت کرده است.

به‌جز دایی لاجوس، دخترهای جوانی هم در داستان حضور دارند که با تاثیر از شخصیت‌هایی مثل لاجوس، همان‌حرف‌ها را می‌زنند و معتقدند یهودیان با باقی مردم فرق دارند. و این‌تفاوت به دین‌شان برمی‌گردد. کرتیس در ادامه گوشه‌کنایه‌های خود به این‌دیدگاه بنیادگرایانه، درباره لباس خاص یهودیان و ستاره زردی که باید در سال‌های جنگ گوشه لباس‌شان می‌دوختند، ارجاعی به داستان «شاهزاده و گدا» دارد؛ داستانی از مارک تواین که در آن یک شاهزاده و گدا با تعویض لباس‌هایشان، نقش‌های اجتماعی خود را عوض می‌کنند.

یکی دیگر از لحظات جالب و مهم رمان هم که دیالوگ‌های خوبی را در خود جا داده، فرازی است که در آن، راوی در روزگار اسارت در بوخن‌والد سر خرید پوست‌ سیب‌زمینی با یک یهودی فنلاندی چک‌وچانه می‌زند. مرد فنلاندی که فقط به پول فکر می‌کند، توجهی به هم‌کیشی با راوی داستان ندارد و راوی برای تحریک وجدان فنلاندی به او می‌گوید ما برابر و هم‌کیش هستیم اما مرد فنلاندی می‌گوید نه. تو یهودی هستی. «پرسیدم: اگر یهودی نیستم این جا چه می‌کنم؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد: من چه می‌دانم؟ من هم به تلافی گفتم: یهودی کثیف! جواب داد: این باعث نمی‌شود که به تو تخفیف بدهم.»در طول داستان، از ابتدای انتقال اسرای بوداپستی به اردوگاه تا حضور در محیط اسارت، یک شخصیت خاخام هم حضور دارد که می‌توان او را یک‌یهودی معمولی و جدا از دایره افراطیونی چون اسرائیلی‌ها دانست. این‌خاخام که با موعظه‌های خود سعی در آرام‌کردن زندانیان ترسیده دارد، در لحظه‌ای مهم در داستان، در عادلانه‌بودن مجازات قوم یهود شک می‌کند و در واقع همین‌لحظه شک و تردیدش اهمیت زیادی دارد چون یکی از عناصر تبلیغ آموزه‌های یهودی است که به با رسیدن به این‌سوال و شک مهم، لکنت زبان پیدا کرده و چشمانش مرطوب می‌شوند. یکی دیگر از لحظات جالب و مهم رمان هم که دیالوگ‌های خوبی را در خود جا داده، فرازی است که در آن، راوی در روزگار اسارت در بوخن‌والد سر خرید پوست‌ سیب‌زمینی با یک یهودی فنلاندی چک‌وچانه می‌زند. مرد فنلاندی که فقط به پول فکر می‌کند، توجهی به هم‌کیشی با راوی داستان ندارد و راوی برای تحریک وجدان فنلاندی به او می‌گوید ما برابر و هم‌کیش هستیم اما مرد فنلاندی می‌گوید نه. تو یهودی هستی. «پرسیدم: اگر یهودی نیستم این جا چه می‌کنم؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد: من چه می‌دانم؟ من هم به تلافی گفتم: یهودی کثیف! جواب داد: این باعث نمی‌شود که به تو تخفیف بدهم.»

بد نیست در این‌مقطع از نوشتار هم به دیدگاه نویسنده یهودی کتاب درباره تفکر بنیادگرایانه و رویکرد نژادپرستانه همکیشان‌اش اشاره دیگری داشته باشیم. امره کرتیس از زبان راوی اول‌شخص داستانش که می‌دانیم خود واقعی اوست، به تفکر مورد اشاره انتقاد کرده و خودش را جدا از پیروان آن می‌داند. او در صفحه ۱۱۹ کتاب هم انتقاد از تفکر صرفا نژادی را (چه از آلمانی‌ها و چه هم‌کیشان خودش) در قالب این‌جملات مطرح می‌کند: «در یک کلام انگار فقط کمی یهودی بودم. این حس غریب را باید درست این‌جا، در میان یهودی‌ها و در اردوگاه بیگاری درک می‌کردم.»

* ۱-۲ مفهوم آزادی

آزادی یکی از مفاهیم نسبتا فرعی رمان «بی‌سرنوشتی» است که در مقاطعی با همان نگاه کودکانه به آن پرداخته شده و در فرازهایی هم با نگاهی بزرگسالانه همراه با بدبینی. در نگاه بدبینانه، آزادی و آینده توسط دوست هم‌بندِ راوی هنگام تخلیه فضولات انسانی در گودال‌های اردوگاه این‌گونه پیش‌بینی می‌شود: «قبل از این‌که این گودال‌ها از گه پر شوند، همگی مردان آزادی خواهیم بود!» بنابراین می‌توان این‌چنین نتیجه گرفت که برای بشر قرن بیستمی که ویرانی‌ها و پدیده‌های ناخوشایندی مثل جنگ جهانی دوم را دیده، آزادی هم چیز گرانبهایی نخواهد بود. چون پس از آزادی دوباره اسیر شرایط دیگری خواهد شد.

دیدگاه میانه‌رو درباره آزادی را می‌توان در فرازهایی که امره کرتیس دارد بدنه میانی رمانش را می‌سازد، جستجو کرد؛ در همان‌سطرهایی که درباره زندان می‌گوید «هیچ‌جای دنیا آدم این‌قدر درمورد آزادی نمی‌شنود که در زندان و از زبان زندانی‌ها.» به‌هرحال طبیعی است که در جایی که آزادی، عنصر غایب است، بیشتر از هرچیز دیگری درباره‌اش صحبت شود. کرتیس با همین‌رویکرد میانه‌رو می‌گوید «یک‌بار در جایی خواندم که آدم اگر سعی کند می‌تواند حتی خودش را با زندگی در زندان هم وفق دهد» و در ادامه اضافه می‌کند که «البته فقط در اردوگاه بیگاری است که نمی‌توان به صدق این گفته اعتماد کرد.» با این‌حال نتیجه‌ای که با این‌رویکرد اعتدالی در رمان «بی‌سرنوشتی» حاصل می‌شود، این است که تخیل آدم حتی در اسارت هم آزاد باقی می‌ماند. بنابراین نمی‌شود تخیل را زندانی کرد و عاملی همیشه آزاد است که می‌توان در دوران حبس و اسارت به مدد انسان بیاید.

در زمینه تلقی کودکانه از آزادی هم باید به بخشی از رمان اشاره کرد که پایان جنگ به زبان‌های مختلف از بلندگوهای اردوگاه اعلام می‌شود اما راوی داستان که عادت کرده طبق برنامه قبلی سوپ خود را بگیرد، حالا نمی‌داند برای گرفتن سوپ باید چه کند؟ نمونه بارز این‌رویکرد را می‌توان در این‌فراز مشاهده کرد: «با این حال هر چه گوش‌هایم را تیز کردم، تنها چیزی که از آن‌ها شنیدم، مثل بقیه، در مورد آزادی بود و حتی کلمه‌ای درباره آشی حرف نزد که جایش خالی بود.»

امره کرتیس

*۲- زبان نویسنده و اثر

لحن راوی «بی‌سرنوشتی» کودکانه و مربوط به گذشته است. آگاهی به روایتِ گوشه‌ای مهم از تاریخ قرن بیستم هم از جمله ویژگی‌هایی است که با این‌لحن کودکانه ممزوج شده است. راوی اول‌شخص داستان، کلیت اتفاقاتی را که برایش در اردوگاه‌های اسارت رخ داده، مجموعه چند سفر می‌داند که از بوداپست شروع شده و به همین‌شهر هم ختم می‌شود. این‌نکته را می‌توان در برخی فرازهای کتاب مثل این‌فراز از صفحه ۶۴ مشاهده کرد: «...در کل چیز زیادی ندارم که در مورد این سفر بگویم.»

رعایت زمان روایت‌ در فرازهای ابتدایی کتاب، کمی اعوجاج دارد. مثلا در جمله ابتدایی داستان می‌بینیم که راوی می‌گوید «امروز مدرسه نرفتم» و سپس چندسطر بعدتر با حالت کلیِ روایت گذشته می‌گوید: «حالا که یادم می‌آید امروز صبح وقتی مادرم تلفن زد این را گفت.» در حالی که باید از لفظ «‌آن‌روز صبح» استفاده شود. ۴ صفحه پس از شروع داستان است که حالت کلی و صحیح یعنی فلش‌بک با استفاده نویسنده از افعالی مثل «احساس می‌کردم» یا «غافلگیر شده بودم» شروع می‌شود. استفاده از عبارت‌هایی مثل «از آن دقایق تنها چیزی که در ذهنم مانده...» در صفحه ۲۶، مخاطب را مطمئن می‌کند که بناست یکْ گذشته را بخواند؛ گذشته‌ای که خود راوی، در حال حاضر بیرون از آن ایستاده و دارد به آن نگاه می‌کند: «الان دیگر یادم نمی‌آید که چه قولی به پدرم دادم. صحنه بعدی که به یادم مانده این است که در آغوشش بودم.» اما اعواجی که از آن یاد کردیم، دوباره در صفحه ۱۲۷ خود را نشان می‌دهد و نویسنده مرتکب اشتباه استفاده از فعل زمان حال می‌شود: «یکی دیگر از مقامات این‌جا کاپوی آلمانی است...»

بد نیست به یکی دیگر از مشکلات نثر رمان «بی‌سرنوشتی» هم اشاره کنیم. مبهم‌بودن برخی فرازها دیگر ایراد وارد به داستان این‌کتاب اس. به‌عنوان مثال در صفحه ۱۹۴ مشخص نمی‌شود چرا پسر دیگر را از بهداری می‌برند؛ نقشش در داستان چیست و چه بر سرش می‌آید؟

کرتیس با بهره‌گیری از لحن راوی‌ای که ابتدا نوجوان است و سپس به بلوغ ذهنی و واقع‌گرایانه می‌رسد، میزان تاثیرگذاری قلم و داستان خود را افزایش داده است. تازه در صفحه ۸۶ یعنی اواخر فصل چهارم است که راوی دچار تردید می‌شود؛ تردید در این‌که آشویتس جای خوبی است یا نه؟به لحن کودکانه نویسنده در روایت داستان «بی‌سرنوشتی» اشاره کردیم. همان‌طور که گفته شد، راوی این‌داستان، نوجوانی است که از ابتدا تا انتها، دچار یک استحاله شخصیتی می‌شود و خوش‌بینی و خوش‌دلی کودکانه‌اش در ابتدا، جای خود را در پایان به بدبینی و واقع‌گرایی از بدی‌های دنیا می‌دهد. اشاره غیرمستقیم به این‌مساله را در صفحه ۱۳۸ کتاب هم می‌توان مشاهده کرد: «هیچ‌وقت باورم نمی‌شد که به این زودی تبدیل به مردی پیر و ناتوان بشوم.» اما استفاده از زبان کودکانه یا شاید بهتر باشد بگوییم ساده‌دلانه، باعث نشده که امره کرتیس، اشاره به معاملات بین‌المللی و به قول خودش شطرنج بین‌المللی‌ای را که قدرت‌های غربی و متفقین در حال انجامش بودند، در داستانش نیاورد. او در فرازهای ابتدایی، از زبان بزرگ‌ترهای فامیل به این‌مساله اشاره می‌کند که قدرت‌های غرب و متفقین در مقطع زمانی سال ۱۹۴۴ در پی معامله‌ای با آلمان، بر سر یهودیان بوداپست بوده‌اند. لحن کودکانه و خوش‌بینانه راوی تا کمی پس از ورود به اردوگاه آشویتس ادامه پیدا می‌کند و سپس نویسنده غلظت آن را کاهش می‌دهد. تا این‌جای داستان، راوی به‌دنبال دلیلی برای شاد بودن است. او حتی با دیدن شیر آب آلوده و غیرآشامیدنی در آشویتس شاد می‌شود. دلیل چنین‌رویکردی را که نویسنده با هوشمندی در به‌کارگیری از آن، اعتدال را رعایت کرده، اول باید در کودکی شخصیت و سپس سختی‌های مسیر (بی‌آبی در قطار حمل زندانی‌ها) جستجو کرد. به‌هرحال راوی داستان که بی‌نظمی و ظلم و ستم ژاندارم‌های مجارستانی را دیده، در ابتدای ورودش به آشویتس، نظم و ترتیب آلمانی و سربازان مقرراتی آلمان را دوست می‌دارد. او در ابتدا،‌ آشویتس را این‌گونه توصیف می‌کند: «آن‌جا بسیار تمیز و مرتب و زیبا بود و در واقع باید بگویم که ما در آجرپزخانه انتخاب درستی کرده بودیم.» جالب است که در ادامه داستان هم که سختی‌های اسارت خود را نشان می‌دهند، راوی هیچ‌وقت لب به توهین و تحقیر زندان‌بان‌هایش باز نمی‌کند. در مجموع، گویی امره کرتیس، آلمانی‌ها را بیشتر از هموطنان خودش دوست داشته است.

کرتیس با بهره‌گیری از لحن راوی‌ای که ابتدا نوجوان است و سپس به بلوغ ذهنی و واقع‌گرایانه می‌رسد، میزان تاثیرگذاری قلم و داستان خود را افزایش داده است. تازه در صفحه ۸۶ یعنی اواخر فصل چهارم است که راوی دچار تردید می‌شود؛ تردید در این‌که آشویتس جای خوبی است یا نه؟ بنابراین در مسیر یقین تا تردید، فرصت خوبی است که نویسنده جزئیات و اتفاقات تاثیرگذاری را درباره آشویتس وارد داستانش کند. به‌هرحال در صفحه ۸۶ وقتی اصول بهداشتی ورود به اردوگاه رعایت شده و راوی از حمام بیرون می‌آید، لباس و کلاه مخصوص زندان را می‌گیرد و دچار تردید می‌شود که یک کارگر است یا یک زندانی!؟ این‌تردید با ضربه‌ای که روایت داستان در صفحه ۹۳ وارد می‌کند، تبدیل به یقین می‌شود؛ بویی که از دودکش بلند اردوگاه بیرون می‌آید، بوی ناشی از دباغی نیست. بلکه همان‌طور که در صفحه ۹۴ بیان می‌شود: «در واقع کم‌کم مشخص شد که دودکش آن طرف جاده در واقع کارخانه دباغی نبود،‌ بلکه کوره لاشه‌سوزی بود، یعنی جایی‌که در آن اجساد تبدیل به خاکستر می‌شدند.» همچنین در صفحه ۹۵ است که دیگر راوی داستان، مکان‌های بیرون از محدوده آشویتس را «دنیای آزاد» قلمداد می‌کند.

رمان «بی‌سرنوشتی» که بیشتر دربرگیرنده خاطرات امره کرتیس از دوران اسارتش در اردوگاه‌های جنگ نازی‌هاست، تعلیقی درباره یهودی‌بودن راوی یا مساله اردوگاه‌های مرگ یا کار نازی‌ها ندارد. از همان ابتدا مشخص است که داریم قصه یک شخصیت یهودی را می‌خوانیم و خطر ورود به اردوگاه‌های کار یا مرگ هم هرلحظه وجود دارد. در صفحه پنجم کتاب است که نویسنده هنگامی که در شهر و نزد خانواده خود است، به اردوگاه‌های اسارت اشاره صریح می‌کند. چون پدرش قرار است اعزام شود. در همین‌زمینه نویسنده با استفاده از زبان و عامل تشبیه، کاری را که یهودیان در آن‌زمان انجام می‌دادند و اموالشان را به دیگری می‌سپردند، به قمار تعبیر می‌کند. او در صفحه ۱۹ کتاب، وضعیت عمومی و کلی هم‌کیشان خود را این‌گونه توصیف می‌کند: «دیگر هیچ تضمینی برای هیچ چیزی وجود ندارد واین مساله نه تنها در کسب و کار، که در سایر عرصه های زندگی هم مصداق دارد.» البته باید در کنار تعلیقِ کم، به ویژگی تزریق آهسته و قطره‌چکانی اطلاعات هم در این‌رمان اشاره کنیم. مخاطبی که کتاب را به دست گرفته و با داستان جلو می‌رود، مانند راوی و همراهانش، خبری از مقصد سفر ندارد. این‌مقصد به‌مرور و با گمانه‌زنی مشخص می‌شود. در گام اول هم، نگهبان مجاری می‌گوید «جایی که شما می‌روید نیازی به اجناس با ارزش نیست» و یا چندسطر بعدتر: «جهودهای بوگندو! شما دارید با جانتان معامله می‌کنید.» به‌همین‌ترتیب و با همین رویکرد است که تا صفحه ۹۸ کتاب، تنها سه‌بار نام آشویتس مطرح می‌شود. در این‌مسیری که نویسنده در پیش گرفته، به این‌مساله هم اشاره می‌شود که همه اردوگاه‌ها مثل هم نیستند: این‌یکی اردوگاه انهدام ولی دیگری اردوگاه کار است.

*۳-  زبان مترجم

مترجم کتاب، زبان خوب و روانی را در بازگردانی به کار گرفته است. او در بهره‌برداری از لغات و اصطلاحات صرفا فارسی و فرهنگ عامیانه ایرانی هم، کم نگذاشته است. اما باید توجه داشت که در این رویه، اسراف نکرده و حد اعتدال را نگه داشته است. نمونه‌های این‌رویکرد را می‌توان در چنین‌جملاتی مشاهده کرد: «باز هم چشمم به جمال مرد بدشانس روشن شد که مانند علی‌ورجه از میان باقیمانده گروه بیرون جست...» (صفحه ۶۲) و «در این‌جا می‌خواهم بگویم این‌که می‌گویند گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم، حرف بیهوده‌ای است.» (صفحه ۶۷) یا «در واقع شاید بشود گفت وصف‌العیش نصف العیش. اولین باری بود که پوست سیب‌زمینی‌های روز قبل را خریدم...» (صفحه ۱۳۷)

اما ترجمه این اثر، یک ایراد هم دارد که موجب سردرگمی مخاطب می‌شود. استفاده از لفظ «آن‌مرد» در صفحه ۲۱۱، باعث این‌ابهام می‌شود که شخصیت خبرنگاری که راوی پس از جنگ در بوداپست با او ملاقات می‌کند، بالاخره یک پیرزن بود یا یک مرد؟

*۴- فلسفه زمانِ رمان

زمان، اصلی‌ترین مساله در فلسفه «بی‌سرنوشتی» است. شاید ساده‌ترین جمله را در این‌زمینه بتوان در فرازهای پایانی داستان، جایی که راوی از اسارت آزاد شده و به خانه همسایه‌های قدیمی خود آمده مشاهده کرد؛ وقتی بین دو پیرمرد همسایه می‌نشیند و می‌گوید انگار همین دیروز آن‌ها را دیده است. او درباره اتفاقاتی که در طول اسارت برای خودش افتاده مقابل درک پیرمردها ( و البته دیگر آدم‌ها) از سختی‌هایی که بر او گذشته، می‌گوید: «انگار که این اتفاق کاملا مبهم که به نظر می‌رسید برای خودشان هم غیرقابل تصور و به نوعی غیرقابل بازسازی است،‌ مستقل از گذر ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها، کاملا ناگهانی در یک چشم به هم زدن و در یک آن رخ داده است. درست مثل مهمانی عصرانه عجیبی که ناگهان به عیاشی و هرزگی کشیده شده باشد و کثیری از مهمان‌ها در آن سلامت عقلشان را از دست داده باشند.»

می‌توان رمان «بی‌سرنوشتی» را با این‌جملات خلاصه کرد: زمان می‌گذرد. اما این‌که چگونه می‌گذرد، مهم است. همان‌طور که می‌دانیم و جزو بدیهیات است، جلوی گذر زمان را هم نمی‌شود گرفت. اما گاهی گذشتن یا نگذشتن زمان در فرازهایی از یک قصه برای یک‌شخصیت داستانی اهمیت پیدا می‌کند. این‌مساله برای شخصیت اصلی رمان «بی‌سرنوشتی» در اولویت قرار دارد. او (امره کرتیس) در صحنه توضیح برای پیرمردها که از بخش‌های مهم و حساس رمان است، زمان، انتظار و کشندگی‌اش را هم این‌گونه توصیف می‌کند: «باید ده بیست دقیقه صبر می‌کردم تا به نقطه‌ای برسم که برایم تصمیم بگیرند که بلافاصله به اتاق‌های گاز منتقل شوم یا مجازاتم فعلا به تعویض بیافتد؟ حالا تمام این مدت هم صف دارد حرکت می‌کند، جلو می‌رود و هرکس بسته به سرعت اتفاقی که آن جلو می‌افتد، قدم‌های کوچک یا بزرگی برمی‌دارد.» حرف کلی امره کرتیس در این‌فراز از کتاب «بی‌سرنوشتی» این است که زمان‌هایی هست که بیست دقیقه هم می‌تواند برای خودش زمانی طولانی به حساب بیاید. اما مساله، مساله قدم‌هاست.

اما اگر از صفحات پایانی کتاب فاصله بگیریم و به میانه‌هایش یعنی صفحه ۱۰۱ برویم، وقتی راوی با مساله و چالش زمان به‌طور مستقیم مواجه شده، از این‌جمله استفاده می‌کند: «حالا روز خیلی زودتر و تنها کمی بعد از طلوع آفتاب نیمه تابستان شروع می‌شد. همین زمان بود که فهمیدم صبح‌های آشویتز چقدر سرد است.» در صفحه ۱۰۲ است که کرتیس به مساله گذران زمان با استفاده از مشغولیت می‌رسد:‌ «اما حتی این مشغولیت (فکر کردن به اتفاقات) هم برای پر کردن روزهای بلند بی‌کاری کافی نبود. به این‌ترتیب فهمیدم که: حتی در آشویتز هم ممکن است آدم حوصله‌اش سر برود.» پس از صفحات مختلف که به توصیفات درونی شخصیت و ویژگی‌های اردوگاه آشویتس اختصاص پیدا کرده‌اند، راوی گذشت ۳ روز را اعلام می‌کند: «جالب این‌جاست که بعدا وقتی حساب کردم دیدم در واقع فقط سه روز کامل را در آشویتز سپری کرده‌ام.»

طرح و پلات درونی فشرده رمان «بی‌سرنوشتی» در گفتگویی که راوی با پیرزن خبرنگار دارد، به‌این‌ترتیب تشریح می‌شود که تحمل همه‌سختی‌ها و فشارهایی که زندانیان اردوگاه‌ها متحمل شده‌اند، به‌مرور زمان برایشان ممکن می‌شود.طرح و پلات درونی فشرده رمان «بی‌سرنوشتی» در گفتگویی که راوی با پیرزن خبرنگار دارد، به‌این‌ترتیب تشریح می‌شود که تحمل همه‌سختی‌ها و فشارهایی که زندانیان اردوگاه‌ها متحمل شده‌اند، به‌مرور زمان برایشان ممکن می‌شود. توضیحی که راوی جوان داستان به خبرنگار پیر می‌دهد، این است که اگر قرار بود همه‌تجربیاتی که او طی یک‌سال در آشویتس به دست آورده، در یک‌لحظه یا دقیقه به کسی منتقل شود، توانایی تاب‌آوری نخواهد داشت. برای تاب‌آوری در چنان شرایطی فرد باید هر ثانیه، هر دقیقه، هر ساعت و هر روز از این زمان را به‌طور کامل پر کند. اما از زاویه‌ای دیگر، چنین‌شرایطی دقیقا به او کمک می‌کند. کاری هم که کرتیس درباره شخصیت زن خبرنگار انجام داده، این است که چند شخصیت را در او تلفیق کرده است؛ عموویلی، خاخام و دایی لاجوس. نکته مهمی هم که خبرنگار به راوی می‌گوید این است که حرف‌های او ماهیت قرن بیستم را مشخص می‌کند. بنابراین از نظر امره کرتیس، انسان قرن بیستم می‌تواند مشکلات و بلایا را تحمل کند به‌شرطی که به‌طور ناگهانی روی سرش هوار نشوند.

در فصل ششم رمان که بحث انتقال به اردوگاه زیتز مطرح می‌شود و راوی مشغول تفسیر مفهوم اسارت است، مخاطب به جملاتی می‌رسد که براساس آن‌ها، اسارت هم سیر خاکی خود را دارد و چیزی نیست جز سیر خاکی خاکستری. کرتیس دوباره در این‌فرازها پای زمان را پیش می‌کشد و بحث اسارت را به آن وصل می‌کند: «انگار هنوز در قطاری بودم که مرا به آشویتز می‌برد.» بنابراین برای او مکان در اولویت نیست و زمان است که مهم است. چون در صفحه ۱۲۲ هم در توصیف حالاتش در اسارت می‌گوید «قطار هنوز در حال حرکت بود. وقتی به روبرو نگاه می‌کردم...» به‌این‌ترتیب روزمرگی راوی داستان به افسردگی منجر می‌شود و در صفحه ۱۲۶ است که بروز افسردگی موجب کندتر شدن حرکت قطارِ سرنوشت برای او می‌شود: «همین زمان بود که حرکت قطار کم‌کم کندتر شد و در نهایت به کلی ایستاد. سعی کردم به روبه‌رو نگاه کنم،‌ اما منظره آینده فقط تا فردا ادامه داشت و فردا هم در بهترین حالت، درست مثل امروز بود. شور و علاقه‌ام به زندگی کم‌کم تحلیل می‌رفت... » اما پیش از آن‌که روزمرگی موجب افسردگی شود، حالت کلی‌اش برای راوی داستان، مناسب و متناسب با زمان به نظر می‌رسد: «در آن موقعیت کافی بود که زندانی خوبی باشم و بقیه کارها را به دست زمان بسپارم. این کمابیش چیزی بود که به آن رسیدم و رفتارم را بر پایه آن تنظیم کردم و اتفاقا متوجه شدم که بقیه هم در کل به همین شکل عمل می‌کنند.» (صفحه ۱۱۵)

به‌هرحال گذشت زمان و کسب تجربه توسط راوی داستان «بی‌سرنوشتی» به این‌جا می‌انجامد که وقتی پس از یک‌دوره بیماری سخت در بهداری اردوگاه، بهبود پیدا می‌کند می‌گوید: «باید بگویم که به مرور زمان آدم حتی به معجزه هم عادت می‌کند.»

وقتی انسان بلاتکلیف و معلق باشد، با گذشت زمان مشکل خواهد داشت. یکی از مفاهیم زیرشاخه فلسفه زمان در رمان «بی‌سرنوشتی»، تعلیق و بلاتکلیفی است که بسیاری از زندانیان اردوگاه‌های مشابه با آشویتس با آن دست و پنجه نرم کرده‌اند. در فرازهای زیادی از رمان «بی‌سرنوشتی» هم این‌نوع از تعلیق وجود دارد که یک نمونه مهم‌اش را می‌توان در لحظات سفر با قطار مشاهده کرد. این‌که زندانیان از مقصد سفر و این‌که چه‌مدتی باید در حرکت باشند، بی‌خبر هستند، خود یکی از آزارها و شکنجه‌های روحی است که روان هر انسانی را فرسوده می‌کند. اما کرتیس با هوشمندی، از جملات مستقیم برای بیان چنین مفهومی استفاده نکرده است. بلکه می‌گوید کشف مقصد سفر یا وعده تلویحی آن، می‌توانسته تا حدی موجب تسکین‌اش شود.

یکی از طرح‌جلدهای رمان «بی‌سرنوشتی» با یادآوری سردر اردوگاه‌های کار و مرگ نازی

تجربیات زیسته امره کرتیس از زندگی در اردوگاه کار اجباری و نتیجه‌گیری‌هایش هم دربرگیرنده فلسفه مورد نظر این‌نویسنده هستند. یکی از این‌فرازها درباره هویت انسان، و مشخصا درباره این‌نویسنده، هویت یهودی در دوران جنگ جهانی دوم است: «حالا دیگر می‌توانم بگویم «یهودی‌» بودن چه معنایی دارد: هیچ‌ معنایی، برای من هیچ‌معنایی ندارد یا دست کم حالا که آن قدم‌ها برداشته شده هیچ معنایی ندارد. همه این حرف‌ها دروغ است، هیچ خون متفاوتی وجود ندارد، اصلا تفاوتی در میان نیست، فقط... در این لحظه زبانم گیر کرد،‌ اما ناگهان یاد حرف روزنامه‌نگار افتادم: فقط موقعیت‌های معینی وجود دارند که فرضیات معین جدیدی را با خودشان می‌آورند.» این‌جملات بخشی از صحنه گفتگو با آن دو پیرمرد همسایه است که با وجود سن و سال زیادشان،‌ تجربه بودن در اردوگاه کار و اسارت را نچشیده‌اند. تقدیرگرایی و مقصر دانستن انسان‌های خاطی نیز از دیگر مواردی است که در عقاید و اندیشه‌های کرتیس در این‌کتاب خودنمایی می‌کند. او در زمینه تقدیرگرایی می‌گوید «همان سرنوشتی را از سر گذرانده‌ام که برایم معین شده بود.» درباره جبر و اختیار آدم‌ها در ظلم و ستم به دیگران هم می‌گوید:‌ «دیگر نمی‌توانم این تصور را بپذیرم که همه این‌ها اشتباه و بداقبالی کور بوده که سهوی اتفاق افتاده و حتی باید آن را فراموش کنم.»

کرتیس معتقد است هیچ وقت نمی‌توان زندگی جدیدی را شروع کرد، فقط می‌توان همان زندگی قبلی را ادامه داد. بنابراین آدم‌هایی که تجربه سخت اردوگاه کار اجباری را از سر گذرانده باشند، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانند اتفاقات رخ‌داده در اردوگاه را فراموش کنند. شاید بتوانند با آن‌ها کنار بیایند اما نمی‌توانند فراموش‌شان کنند و باید ادامه همان زندگی قبلی را در پیش بگیرند.کرتیس معتقد است هیچ وقت نمی‌توان زندگی جدیدی را شروع کرد، فقط می‌توان همان زندگی قبلی را ادامه داد. بنابراین آدم‌هایی که تجربه سخت اردوگاه کار اجباری را از سر گذرانده باشند، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانند اتفاقات رخ‌داده در اردوگاه را فراموش کنند. شاید بتوانند با آن‌ها کنار بیایند اما نمی‌توانند فراموش‌شان کنند و باید ادامه همان زندگی قبلی را در پیش بگیرند. او در یکی از همان فرازهای پایانی کتاب، در یک تناقض فلسفی، سرنوشت و آزادی را مقابل یکدیگر می‌گذارد و می‌گوید «چرا نمی‌خواهند بپذیرند که اگر چیزی به نام سرنوشت وجود داشته باشد،‌ دیگر جایی برای آزادی نمی‌ماند؟ در حالی که دیگر خودم هم از این همه هیجان حیرت کرده بودم، داد زدم: از طرفی اگر چیزی به اسم آزادی وجود داشته باشد، پس دیگر سرنوشتی باقی نمی‌ماند.» در واقع، دو پیرمرد همسایه در فرازهای پایانی «بی‌سرنوشتی» نماد همه آدم‌هایی هستند که با وجود تجربیات مختلف در زندگی، تجربه بودن در اردوگاه کار را از سر نگذرانده‌اند. جمع‌بندی امره کرتیس درباره این‌افراد و نظرگاهشان این است که «ما خودمان سرنوشت خودمان هستیم.» منطق کلی‌اش هم این است که «امکان ندارد کسی بتواند قضاوت کند که برنده‌ام یا بازنده و درست عمل کرده‌ام یا اشتباه.» (صفحه ۲۱۸)

رمان «بی‌سرنوشتی» در پی القای این‌مفهوم نیست که آدم‌های حبس‌کشیده در آشویتس و اردوگاه‌های مشابه، بی‌سرنوشت هستند. او در یک دایره جامع‌تر، همه انسان‌ها را در نظر دارد که ممکن است برای جایی مثل اردوگاه اسارت هم که زندگی‌ در آن سخت می‌گذرد، دلتنگ شوند. او در همان صفحه ۲۱۸ که مشغول واکنش به پیرمردهای داستان است و درباره تجربیات تلخ گذشته‌اش می‌گوید، ناگهان دچار دلتنگی و یک‌نوع احساس ویژه می‌شود. این احساس به زعم نگارنده مطلب، احتمالا برای همه آدم‌ها که به پدیده‌های مختلف عادت می‌کنند، قابل فهم است و می‌توان آن را به همان فلسفه کلی زمان در این‌رمان ارتباط داد.

«در این لحظه عجیب ناگهان یاد لحظات مورد علاقه‌ام در کمپ افتادم و اشتباقی شدید، دردناک و بیهوده نسبت به آن در خودم حس کردم؛ نوعی حس غربت و دلتنگی.» راوی داستان پس از این‌جملات، زندگی در اردوگاه اسارت را شفاف‌تر و ساده‌تر از زندگی در شهر می‌داند. به نظر می‌رسد کرتیس هنگام نوشتن این‌سطور از کتاب «بی‌سرنوشتی» به یاد ذهنیت خود در سال ۱۹۴۵ و آن‌حالی که نتیجه حرکت از تنگی‌وفشار به فراخی‌وراحتی بوده، افتاده است. نتیجه داشتن چنین دیدگاهی این است که او برای اولین‌بار به آدم‌هایی که در اسارت با آن‌ها بوده، از سر مهربانی فکر کند. در حالی که وقتی با آن‌ها بوده، رفتار و واکنش‌هایش طبق غریزه بقا بوده‌اند.

کرتیس در پایان‌بندی داستانش، جایی هم برای امید در نظر گرفته است. دیدن خیابان ویران‌شده از جنگ، گرچه حاوی مفهوم ویرانی است، برای او دربردارنده هزاران امید هم هست. او با دیدن همین خیابان ویران، در درون خود احساس می‌کند می‌تواند زندگی غیرقابل ادامه‌اش را ادامه دهد و به این‌نتیجه برسد که در سفرش به اردوگاه اسارت و کار اجباری هم می‌شود شادی را پیدا کرد. بنابراین رمانش را با این‌جمله تمام می‌کند: «دفعه دیگر که پرسیدند باید در مورد آن صحبت کنم، در مورد شادی‌های اردوگاه بیگاری.»

*۵- ملاحظات فرهنگی و اجتماعی

«بی‌سرنوشتی» چند مساله فرهنگی و اجتماعی را هم از چند زاویه مختلف شامل می‌شود. یکی از زوایای کلان و کلی آن، وضعیت بلبشو و زندگی حیوانی بشر در مقطع زمانی قرن بیستم در مکانی به نام اروپاست. البته در این‌میان می‌توان دوستی ملت‌ها را هم مثلا در صحنه‌ای که راویِ مجار داستان با پسری از اهالی چک طرح دوستی می‌ریزد، شاهد بود اما به‌هرحال، کلیت رمان داستان ظلم و ستم نازی‌ها در جنگ جهانی دوم و از نظر نگارنده، کشاکش‌های غیرانسانی و غریزی ملل توسعه‌یافته غربی در قرن بیستم است.

*۵-۱ نظرات انسان‌دوستانه

یکی از ملاحظات اجتماعی و البته انتقادی نویسنده در زمینه مسائل انسان‌دوستانه، مربوط به جایی از داستان است که راوی پس از جنگ به بوداپست برمی‌گردد و مامور بلیط قطار شهری در حالی که می‌داند او اسیر آلمان‌ها بوده و پول ندارد، از او بلیط می‌خواهد. در این‌زمینه، رویکرد انسان‌دوستانه یکی از همشهری‌ها را در تقابل با قانون‌مداری سفت‌وسخت غربی داریم که بلیطی را به سمت مامور قطار پرت کرده و خطاب به راوی می‌گوید: «بیشتر از تو بعضی از این مردم باید از رفتار خودشان خجالت بکشند.»

یکی از پیام‌های انسانی کتاب هم که مربوط به کلیت جامعه بشری و البته بیشتر تذکری برای جوامع غربی است، درباره زندانی‌کردن آدم‌هاست که از دهان پیرزن خبرنگار بیان می‌شود. شخصیت راوی در گفتگو با این‌خبرنگار درباره طبیعی یا طبیعی‌نبودن برخی رفتارهایش صحبت می‌کند و پیرزن می‌گوید: «اصلا نفس وجود اردگاه بیگاری طبیعی نیست.» این‌شخصیت چندسطر پیش‌تر هم این‌جملات را دارد: «پسرجان تو یکسره می‌گویی طبعا، آن‌هم در مورد چیزهایی که به هیچ وجه طبیعی نیستند.» تفاوت دیدگاهی که راوی (پسر جوان آزادشده از اسارت) با خبرنگار (پیرزن آزاد در شهر) دارد درباره پذیرش پیش‌فرض‌هاست. پسر یک‌سری قراردادها را براساس عادتی که به قوانین اسارت پیدا کرده، طبیعی و در حکم پیش‌فرض می‌داند، در حالی که پیرزن خبرنگار که نماینده آزادی‌خواهی است، آن‌ها را از پیش مردود می‌داند. یکی از جملات مهمی که نویسنده در دهان این‌خبرنگار گذاشته، این است: «در حال حاضر دنیا در برابر این سوال گیج است که چطور اصلا چنین چیزی توانست اتفاق بیافتد.» که منظورش از «چنین چیزی» جنگ جهانی دوم و پدیده‌ اردوگاه‌های کار اجباری و مرگ است. خود کرتیس هم در کتاب دیگرش از سه‌گانه‌ای که ابتدا به آن اشاره کردیم‌ («دعا برای کودکی که زاده نشد») بر این باور است که کودکی که بناست به دنیا بیاید و جهانی را ببیند که در آن جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد، همان بهتر که به دنیا نیاید.

*۵-۲ درباره نظم و ترتیب آلمان‌ها

اما یکی دیگر از ملاحظات فرهنگی و بینافرهنگی که به‌صورت مشهود در رمان «بی‌سرنوشتی» به چشم می‌خورد، و البته در دیگر رمان‌ها و کتاب‌های مربوط به جنگ جهانی دوم هم شاهدش بوده‌ایم، نظم و ترتیب آلمانی‌هاست. این‌نکته، خود را از صفحه ۵۸ کتاب نشان می‌دهد؛ جایی که راوی می‌خواهد وارد اردوگاه آشویتس شود: «در این‌جا نظرات بسیار متنوعی که در مورد آلمانی‌ها ابراز می‌شد هم توجه مرا جلب کرد. خیلی از افراد، به‌خصوص پیرترها که در این باره تجربه داشتند می‌گفتند که آلمان‌ها صرف نظر از عقیده‌ای که در مورد یهودی‌ها دارند، در اصل مردمانی منظم و درست‌کار و ماهرند که علاقه زیادی به نظم و وقت شناسی دارند و این صفات را در دیگران هم تحسین می‌کنند. این تعریف کمابیش همان‌چیزی بود که انتظار داشتم و شاید بخشی از تصورم از این ناشی می‌شد که در مدرسه تا حدودی به دستور زبان آن‌ها مسلط شده بودم.» همان‌طور که می‌دانیم زبان سخت و باقاعده آلمانی هم نمود دیگری از نظم و ترتیب این‌مردم است که راوی داستان «بی‌سرنوشتی»‌ هم به آن اشاره کرده است. جالب است که راوی مجار این‌داستان در فرازهای ابتدایی قصه از اتفاقات و بی‌نظمی کشورش زده شده و می‌خواهد برای کار به جای دیگری مثل آلمان برود: «حتی حس میهن‌پرستی هم دیگر نمی‌توانست مرا به ماندن ترغیب کند.». این‌حس خواستن جایی دیگر و رفتن از مکان فعلی،‌ همان نقطه ابتدایی دیدگاه راوی است که بناست در پایان کار، تغییر کرده و تبدیل به میل به ماندن و زندگی در وطن بشود. اما حداقل در خودِ امره کرتیس، این‌حس سال‌ها پس از مهاجرتش به آلمان و سال‌های نزدیک به پایان عمرش، خود را نشان داد.

یکی از موقعیت‌های متناقض رمان، جایی است که پس از ورود به اردوگاه، راوی برای اولین‌بار محکومان واقعی را دیده است. در همین‌بخش از داستان است که او می‌گوید با دیدن سربازان آلمانی احساس آرامش می‌کند که این احساس، در تطابق با همان تمایل به رفتن به جای دیگر است. راوی داستان کرتیس در صفحه ۷۱ کتاب می‌گوید: «از دیدنشان حتی کمی احساس آرامش هم کردم، چون به نظرم شیک و آراسته می‌رسیدند و تنها نشانه‌های ثبات و آرامش در این همهمه و آشوب بودند.» هرچه سربازان و ژاندارم‌های مجار در ابتدای داستان «بی‌سرنوشتی» در دیدگان راوی، منحوس و بد هستند،‌ سربازان آلمانی با نظم و ترتیب‌شان با عزت و احترام جلوه می‌کنند: «حتی خشونت و زیاده‌روی ژاندارم‌ها هم در مقایسه با این مهارت بی‌صدا و کاملا هماهنگ، بیشتر شبیه مداخله‌های غیررسمی و پرسروصدا بود.» (صفحه ۱۰۵)

فراز دیگری از کتاب که نظم و ترتیب آلمانی‌ها را نشان می‌دهد، مربوط به لحظاتی است که پزشک آشویتس زندانی‌ها را برای کار یا مرگ انتخاب می‌کند: «همه‌چیز در جنب‌وجوش بود، همه‌چیز کارکرد خودش را داشت،‌ هرکس سر جای خودش بود و به‌دقت، با خوشحالی و روانی کاری را که برایش تعیین شده بود، انجام می‌داد.» (صفحه ۷۷) راوی با بیان این‌جمله «دکتر هیچ‌توجهی نشان نداد و بلافاصله حواسش مشغول نفر بعدی شد.» خشکی، نظم و جدیت آلمانی را در کار به تصویر می‌کشد. این‌مساله را می‌توان حتی در فرازهای پایانی حضور راوی در اردوگاه آشویتس در صفحه ۱۷۷ هم مشاهده کرد: «روز بعد دوباره همه‌چیز به همان‌شکل و براساس همان نظمی اتفاق می‌افتد که به نظر می‌رسد پیچکا، بیمارها و حتی اشیا و درو دیوار هم آن را رعایت می‌کنند. هرکس نقش خودش را به خوبی ایفا می‌کند و به نوبه خودش به تکرار و اجرای این نمایش باوقار و تقویت این تغییرناپذیری کمک می‌کند.»

*۶- جمع بندی

تقابل آزادی و سرنوشت یکی از مفاهیم نسبتا مهم رمان «بی‌سرنوشتی» است که در کنار فلسفه جاری در این‌رمان یعنی زمان و گذشتن‌اش وجود دارد. از نظر امره کرتیس، جایی که آزادی باشد، سرنوشت نقشی ندارد و جایی که سرنوشت باشد، آزادی نیست. اما یکی از مفاهیم مهم دیگری هم که در این‌کتاب وجود دارد و چندین مرتبه توسط راوی داستان بیان می‌شود این است که چه‌کسی برای قضاوت و داوری شایستگی دارد؟ وقتی کسی در اردوگاه کار اجباری نبوده و با زجر و سختی زندانیان از نزدیک آشنا نشده، چه‌طور می‌تواند درباره زندگی و چگونگی گذراندن زندگی در آشویتس یا داخائو یا بوخن‌والد قضاوت کند؟ بنابراین امره کرتیس ضمن تعریف قصه‌اش،‌ مخاطبان را اصلا در مقام قضاوت نمی‌داند و در پی کسی است که بتواند داوری درستی درباره گوشه‌ای از نامردمی‌هایی که در قرن بیستم به سر بشر رفت، داشته باشد.

برچسب‌ها