خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: انقلابها، ازجمله موضوعات و سوژههای جذاب داستانی در عالم ادبیات و رماننویسی هستند و انقلاب مکزیک هم یکی از انقلابهای تاریخ بشر است که دستمایه تولید آثار ادبی و نمایشی مختلفی بوده است. احتمالا مخاطبان سینما، فیلم سیاهسفید و مشهور «زندهباد زاپاتا» با بازی مارلون براندو را درباره امیلیانو زاپاتا مبارز انقلابی مکزیک به خاطر دارند.
ماریانو آسوئلا نخستین و یکی از نویسندگان مهم انقلا مکزیک است که البته نویسندهای کمکار بوده و بیشتر باید او را یکپزشک دانست تا نویسنده چون مشغله اصلی او پزشکی بوده و اگر فرصتی دست میداده، داستاننویسی میکرده است. ایننویسنده اخلاقگرا درباره اینکه چرا بهطور متمرکز به ادبیات نپرداخته، گفته در شرایطی که اگر فروش هرعنوان از کتابهایش به هزارنسخه برسد باید کلاهش را هوا بیاندازد و تعداد ترجمههای بدِ کتابهای دسته دوم فرانسوی در کتابفروشیهای مکزیک، بیشتر از آثار تالیفی است، بهتر است به کار پزشکی بپردازد و اگر فرصتی پیش آمد، چیزی بنویسد. ایننویسنده یا پزشک مکزیکی، متولد سال ۱۸۷۳ و درگذشته به سال ۱۹۵۲ است و سال ۱۹۱۸ یکی از آثار مهمش یعنی داستان بلند «مگسها» را منتشر کرد.
ترجمه وازریک دِرساهاکیان از «مگسها» که سال ۱۳۶۱ به چاپ رسیده بود، بهار سال ۹۸ دوباره و در قطع و شکلی جدید توسط نشر نو به چاپ رسید. برای درک محتوای این داستان بلند یا رمانِ آسوئلا، کنایهها و استعارههای نهفته در آن، مخاطب باید اطلاعاتی از تاریخ مکزیک داشته باشد که مقدمه کوتاه مترجم اثر با عنوان «نگاهی به تاریخ معاصر مکزیک» در اینزمینه کمک خوبی خواهد بود.
«مگسها» نه در متن و ساختار داستانیاش، اما از حیث قالب کتاب، ساختاری چون نمایشنامه داد. یعنی نویسنده در ابتدا، اسامی شخصیتها را فهرست کرده و فصل پایانی داستان هم، یعنی فصل چهاردهم با عنوان «پرده»، یادآور آخرین پرده و افتادن آن در نمایشنامه و نمایش است. بهاینترتیب مخاطبی که کتاب «مگسها» را بهدست میگیرد، ابتدا با اعضای خانواده رهیس تهیس و دیگر شخصیتهای قصه آشنا میشود و سپس وارد داستان میشود. داستان «مگسها» در آوریل سال ۱۹۱۵ جریان دارد و مربوط به هماندورهوزمانهای است که امیلیانو زاپاتا مشغول مبارزه انقلابی و رهبری دهقانهای ولایت خود بود. در برههای که مشغول صحبت از آن هستیم، پایتخت مکزیک در خطر سقوط قرار داشت و نیروهای ژنرال پانچو وییا و زاپاتا در حال ترک شهر با قطار هستند. در نتیجه مردم وفادار به انقلاب (و البته در میانشان مگسها و نانبهنرخروزخورها) هم پایتخت مکزیک را ترک میکنند تا قدم در راه تبعید بگذارند. هدف از اینخروج، حرکت به سمت شمال بوده تا ژنرال وییا نیروهایش را در ایراپوآتو گردآوری و سوار قطار کرده و بهسمت شمال فرار کند. در نتیجه، سیاستمداران، کارمندان، ژنرالها و افسران ارتش سابق فدرال، دکترها، معلمها، زنان راحتطلب تهیمغز (خانواده رهیس تهیس)، زنان بدکاره و دیگر گونههای جامعه مکزیک آندوره که از سر کوتهنظری، به وییا دل بسته بودند، در حال فرار هستند تا به دست سربازان سرخپوست قبیله یاکی کشته نشوند. این فراریان که دچار مالیخولیای ناشی از ترس هستند، در یک واگن بهداری قطار در کنار هم قرار گرفته و درطول سفر شبانه خود سخنانی را به زبان میآورند که بعضی از آنها حدس و گمان بیاساس است و بهخوبی تصویرگر شخصیت و درونیات آنهاست.
توجه داشته باشیم که آسوئلا داستان «مگسها» را که درباره وقایع سال ۱۹۱۵ بوده، در سال ۱۹۱۸ نوشته و منتشر کرده است؛ یعنی همانزمانی که اروپا درگیر سال پایانی جنگ جهانی اول بوده است. بهعبارتی آسوئلا داستانش را وقتی نوشته که جهان بشریت، بهواسطه الطاف و زیادهخواهیهای تمدن مترقی و پیشروی غرب، یکی از پرآشوبترین دورههای خود را پشت سر میگذاشته است. آسوئلا هم شخصیتی بوده که پس از مدتی از انقلاب مکزیک دلسرد شد. با اینحال داستانهایی در اینباره دارد که در تاریخ ادبیات مکزیک دارای اهمیت هستند.
ماریانو آسوئلا، در طول داستان «مگسها»، دوبار ایستگاه آشفته و پرهرجومرج قطار را به تصویر کشیده که اینکارش قرار دادن آینهای مقابل مکزیکِ معاصرش محسوب میشود و با دو ایستگاه قطار بینظمی که نشان داده، در واقع مکزیک پرفرازونشیب معاصر با جنگ جهانی اول را پیش روی مخاطب گذاشته است. در اینزمینه، هم از جملاتی مثل «ایستگاه از کثرت افسران رو به انفجار داشت.» یا «تصویر ویرانگیها بهسرعت شکل میگرفت.» استفاده کرده است. یکی از فرازهای مهم کتاب که تصویر غمباری از مکزیک و در ساحتی بزرگتر جامعه بشری آندوران است، بهاینترتیب است: «قطارها یکبهیک و سریعتر و سریعتر به راه میافتادند. سرباز کثیف گلآلودی بر سقف واگنی ایستاد و با شیپور کج و معوج خود شیپور جمع زد.» آسوئلا همچنین، بخشی از عقاید متضاد سیاسی مکزیک آنروزگار را در چهارمین فصل رمان، یعنی «تولد دوباره» مطرح کرده است.
بحث زیرپوستی و مستقیم همه مسافران قطاری که آسوئلا دوربین و زاویهدید قصهاش را بر محور آن قرار داده، بر سر شکست خوردن یا نخوردن ژنرال وییا است. ایندغدغه هم توسط آدمهایی که مثل مگس دور شیرینی (وییا) جمع هستند، مطرح میشود؛ آدمهایی که میگویند «حاضرم به خاطر یکی دو ماه شغل دولتی همه چیزم را بدهم!» و پر از باد و غرور کاذب هستند. ترس درونی همه آنها هم که جرات بیانش را ندارند، از بین رفتن قدرت ژنرال وییا است. مگسهای انقلاب مکزیک از دید ماریانو آسوئلا، اگر زیادی جرات داشته باشند، میتوانند فقط تعارف را کنار گذاشته و (با همان غرور کاذب گذشته) در حال فرار بگویند: «من به کل جریان واقفم. وییا نابود شده، از بین رفته!»
* انتقام ادبی آسوئلا از مگسهای انقلاب مکزیک
در چنینجهانی که نویسنده در داستانش خلق کرده، در گوشهوکنار هرجومرجی که در حال روایت است، صحنه جالبی مقابلِ مخاطب قرار میگیرد و آنهم زمانی است که سرهنگ و سربازی از ارتش فراری ژنرال وییا، پشت قطار مشغول ادرار هستند و ناگهان متوجه حضور یکدیگر میشوند. یعنی سرهنگ پرمدعا در چنانوضعیتی، با سربازی مواجه میشود که چندساعت پیش، نسبت به درجه و جایگاه نظامی او بیتفاوت بوده است: «این همان سربازی بود که (سرهنگ) صبح سرش داد زده بود.» سرهنگ در صحنهای که آسوئلا پیش از اینصحنه روایتش کرده _یعنی همان صحنه صبح_ در جلب احترام سرباز نسبت به خود ناکام بوده و حالا در وضعیت نامناسبی که دارد، ناچار به توجیه شکست است. بنابراین خطاب به سرباز، چنین میگوید: «عالی بود دوست من! شناختمت. تو همانی که امروز صبح نمیخواست زیر بار زور برود. من کشتهمرده اینجور مردها هستم! با صد نفر سرباز مثل تو، یک کارانسیست را هم زنده نمیگذاشتم!» راوی دانای کل داستان یا در واقع ماریانو آسوئلا که پس از مدتی از انقلاب مکزیک دلسرد و نسبت به آن بیانگیزه شده بود، در ادامه داستان درونیات سرهنگ را اینگونه پیش مخاطب برملا میکند که او احساس میکند با اینجملات مقابل سرباز، به یک پیروزی دیپلماتیک دست پیدا کرده است: «آتش بس موقت اعلام کرد، لرزش قطع شد، و با بناگوش سرخ به پا خاست.» شخصیت اینسرهنگ سابق دولت فدرال، آدمی پرمدعا و لافزدن است.
بنابراین یکی از کارهای ماریانو آسوئلا در اینکتاب این است که بهطور غیرمستقیم نشان بدهد انقلاب مکزیک چرا به ثمر نرسید؛ بهخاطر حضور چنین افراد بیخاصیت و پرمدعایی. چون دور و اطراف ژنرال وییا را چنین افرادی پر کرده بودهاند. در واقع سرهنگ مورد اشاره و نمونه مشابهش در داستان، تنها در ساحت حرف، یکهتازی میکند و ظاهرا زورش فقط به یک پیرزن که مسافر قطار است، میرسد. او حتی توانایی مطیعکردن یکسرباز زوار در رفته و خسته ارتش فدرال را هم ندارد و میتواند در حضور دوستانش برای یک پیرزن، خط و نشان بکشد: «به آن جادوگر پیر یاد میدهم که جواب سربالا به یک افسر سابق فدرال یعنی چه!» بد نیست حالا که صحبت خطونشان برای پیرزن مسافر مطرح شد، به حضور اینشخصیت بهظاهر فرعی در داستان «مگسها» اشارهای داشته باشیم. در واگنی که خانواده رهیس تهیس خود را در آن جا کردهاند، یکپیرزن حضور دارد که راوی داستان، حضورش را اینگونه تاثیرگذار میکند: «سکوت بر فضای واگن حاکم شد. در آنمیان، صدای جدی قارقار مانندی شنیده شد.» اینپیرزن که در حکم یک پیر دانا یا پیشگوی حکایتهای فولکلوریک است، چنینجملاتی دارد: «دوستان، فرانسیسکو وییا نه شکست خورده است و نه شکست میخورد. سرنوشت او به دست آدمیزاد نیست. از پیش نوشته شده: مکزیک در آتش انقلاب دهشتناکی خواهد سوخت، و قحطی و طاعون و جنگ همه جا را خواهد گرفت... چهار نفر به اسم فرانسیسکو بر ما حکومت خواهند کرد. این پیشگویی پیامبرانه باید واقع شود: فرانسیسکو لئون دلابارا، فرانسیسکو مادهرو، فرانسیسکو کارباخال... فقط یک نفر دیگر مانده، فرانسیسکو وییا. نوشته شده!»
درمجموع، شخصیت سرهنگ یکی از مگسها و نمونه بارزی از آنهاست. نمونه بعدی مگسها هم در کتاب مورد اشاره، اعضای خانواده رهیس تهیس هستند؛ یکمادر و فرزندان نوجوان و جوانش که کارمند دولت بودهاند و در حال فرار با ارتش و نیروهای دولت سابق فدرال هستند. اعضای اینخانواده هم مانند سرهنگ، خود را اشخاصی مهم پنداشته و بهدنبال خوردن نان بهنرخروز هستند. در واقع مخاطب داستان «مگسها» در طول مطالعه آن، چندمرتبه با نمونه چنینجملاتی و یا عباراتی که روح اینجملات را دارند، روبرو میشود: «بخوریم و بنوشیم و خوش باشیم، که فردا باید بزنیم به چاک!»
در قطاری که مگسها را به سمت فرارگاه میبرد، نظامی و غیرنظامی با هم هستند _ یعنی تصویری از جامعه درگیرِ انقلاب مکزیک_ اما از جایی صفشان از یکدیگر جدا میشود و آنهم جایی است که پای منفعت و در ساحت بالاتر جانشان بهمیان میآید. یعنی وقتی حضور جبهه مقابل و دیگران، نزدیک احساس میشود، بین مگسها هم صفکشی و تمایز بهوجود میآید که میتوان تصویرسازی ماریانو آسوئلا را از چنین رفتارهای پستی، در اینفرازهای کتاب مشاهده کرد: «جناب سرهنگ عزیز، من فقط منظورم این بود که شما نظامیها همین الساعه با خطر بزرگی روبهرو هستید. بقیه ما، هرچه باشد، کارمند ساده دولتیم و کاری به سیاست و جنگ نداریم.» که در ادامه، اینجملات هم ارائه میشوند: «جرم ما فقط این است که در ازای نان شبمان به هرکسی که روی کار آمده خدمت کردهایم.» اما در مجموع، بدبختی و حقارت مگسها را _ چه نظامی و چه غیرنظامی _ میتوان در اینجمله دید: «تنها وجه اشتراک ما غذاست.»
در ادامه قصهگویی آسوئلا در داستان «مگسها» که برگرفته از مشاهدات واقعی اوست، در نتیجهی ترس و وحشتی که در اردوگاه مگسها بهوجود میآید، برخی از نظامیها، تن به خواری داده و لباس خود را تغییر میدهند؛ بهعبارتی پوست انداخته و به رختوریخت دیگری درمیآیند: «یکی از سرگردهای اهل سامورا، محضردار، یواشکی پشت آلونک ناپدید شد، مچپیچهایش را گشود و همراه تفنگش زیر تودهای از هیزم و زباله پنهان کرد. هنگامی که به میان جمع بازگشت، کسی متوجه این تغییر نشد.»
شرایط گرگومیش و نامطمئن، یعنی وقتی مگسها مطمئن نیستند کدامطرف دعوا برنده خواهد شد، باعث زبونی و حقارت بیشتری میشود که نویسنده کتاب «مگسها» ترجیح داده، بهتصویرکشیدنش را بهعهده شخصیت دختر بزرگ خانواده رهیس تهیس بگذارد. ایندختر که مثلا بزرگ و عاقل خانواده است، میگوید: «اگر اوضاع به نفع وییا برگشت همانجا منتظر روبن (پسر جوان خانواده) میمانیم؛ ولی اگر همینطور شکست خورد، وقتی آبها از آسیاب افتاد برمیگردیم... فوقش دو هفته، شاید هم کمتر طول میکشد.»
در اینبین و در فضای گلآلود مکزیک آندوره و البته نمونههای مشابه در دیگر جوامع بشری، زرنگی و رندی بیش از حد باعث سادهلوحی و فریبخوردگی هم میشود. کمااینکه مگسهای خانواده رهیس تهیس که بهواسطه زیبایی دختران خانواده قصد نزدیکشدن به یک ژنرال و بهرهبرداری از موقعیتش را دارند، متوجه میشوند ژنرالی که به او دلبستهاند(ژنرال مالاکارا)، فردی کلاهبردار و متقلب بوده است. در نتیجه سعی میکنند به هر ریسمانِ دیگری چنگ بزنند و در حالیکه بهخاطر ژنرال مالاکارا، دکتر ارتشیِ حاضر در قطار را بیمحل کرده بودند، دوباره برای نجات خود را نزد او خوار و خفیف میکنند: «دکتر عزیز خودمان است!» و «ما خانواده رهیس تهیس اینجوری هستیم. دوستانمان را تا عمر داریم فراموش نمیکنیم!» و «دکتر به سردی به آنها پشت کرد و نزد سرگرد رفت ...»
نسخهای که ماریانو آسوئلا برای چنینمگسهای نانبهنرخروزخوری میپیچد، زندگی دائمی در تاریکی و ظلمات است: «لوکوموتیو سوت کشید و قطار به حرکت درآمد. مارتا و خانوادهاش در دل تاریک واگن که حالا به کلی خالی بود جای گرفتند.»
* نیشوکنایههای آسوئلا به مگسها
آسوئلا در طول روایت داستان «مگسها» کنایههای جالبی به مگسهای انقلاب مکزیک و البته شرایط کشورش دارد. اینکنایهها یا در قالب عبارات حکیمانه و جملات برخی شخصیتها ارائه شدهاند یا در روایتی که راوی دانای کل داستان دارد. مثلا یکی از کنایههای راوی یا در واقع خودِ آسوئلا اینگونه است: «در سایه آلونکی نیمهویران، نزدیک مخزنهای نفت سیاه، سرهنگ سینفوروسو، سینیور وربالکابا و دو سرگرد اهل سامورا ایستادند تا جلسه شورای جنگ را برگزار کنند.» بار محوری کنایه درون اینعبارت هم مربوط به جلسه شورای جنگ است که بناست توسط عدهای شکستخورده فراری و پرمدعا برپا شود.
دلسردی نویسنده کتاب را از انقلاب مکزیک، میتوان در لحنی که برای روایت دورویی و رنگعوضکردن مگسها دارد، مشاهده کرد. افرادی که مشغول فرار از دست نیروهای کارانسا هستند، از این لحن استفاده میکنند: «دوستان و همکارانی در میان مقامات بالای دولت سینیور کارانسا دارم.» در زمینه همینبحث میتوان اسم کتاب و شان نزولش را هم در صفحه ۱۳۰ شاهد بود: «ما مثل کاغذ مگسکش در یک روز گرم، روی سهممان چنگ میاندازیم.» آسوئلا همچنین دلسردیاش از انقلاب را در فراز دیگری از کتاب، اینگونه و در قالب اینجملات نشان میدهد: «انقلاب وسیلهای است برای ثروتمندشدن، همانطور که دولت تنها وسیله حفظ ثروت است.»
نمونه یکی از جملات حکیمانهی حاوی نیشوکنایه آسوئلا را میتوان در سخنان شخصیت عاقلومعقول سرگرد ارتشی که واگن بهداری خدمت میکند، مشاهده کرد: «سرگرد که انگار حواسش جای دیگری بود، زیر لب گفت: "متفکران، انقلاب را تدارک میبینند، و راهزنان عملیاش میکنند."» در همینزمینه جملات حکیمانه، نویسنده پستیوبلندیهای سیاست در مکزیک و افسوس ناشی از چرخش چرخ روزگار را اینگونه از زبان یکی از شخصیتها مطرح میکند: «سرنوشتمان به دست یک عده راهزن افتاده!» و همچنین «فکرش را بکنید، از یک دولت قدرتمند تا کمدی فاجعهبار مادهرو، و بعد، از یک دولت قوی و درستکار دیگر تا این وحشیگریها چه عذاب و شکنجهای را تحمل کردهایم!»
پاراگراف و عبارت پایانی کتاب هم از حیث داشتن نیش و کنایههای نویسنده درباره مکزیک و سیاستاش، دارای اهمیت است و مخاطب را به یاد تاریکی و ظلماتی میاندازد و خانواده رهیس تهیس و مگسهایی شبیه به افراد اینخانواده، در آن زندگی میکنند. در اینپایانبندی، نویسنده خنده تلخ و عبرتآموز طبیعت را بهخاطر وضعیت مکزیک و زندگی مگسها، پیشِ روی مخاطب میگذارد:
«از میان نفس گرم شب، زمزمه آهسته و مرموزی از دور فرا رسید؛ زمزمهای بهصلابت صدای دریا: "مکزیک نجات یافت!" و در افق خاوری، ماه سپید سیما و لوچ، میخندید و میخندید.»
نظر شما