خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: آرتور شوپنهاور فیلسوف شکاک و بدبین که یکی از فلاسفه مهم ایدئالیسم آلمانی محسوب میشود، دستنوشتهها و یادداشتهایی داشته که توسط فرانکو وولپی فیلسوف و پژوهشگر ایتالیایی، گردآوری، تصحیح و منتشر شدند. اینآثار در قالب یکمجموعه ۸ جلدی چاپ شدند که به مجموعه هنرهای شوپنهاور معروف است و ترجمه ۶ عنوان فارسیشان هم بهقلم علی عبداللهی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
ما هم در خبرگزاری مهر، پروندهای برای بررسی نوشتههای شوپنهاور در اینکتابها باز کردیم که دربرگیرنده یادداشتها و آموزههای عملی و کاربردی شوپنهاور یا به قول خودش عینی درباره موضوعاتی هستند که به آنها پرداخته است.
پیشاز این، مقالات مربوط به بررسی ۴ کتاب از مجموعه هنرهای شوپنهاور را منتشر کردهایم:
بررسی کتاب «هنر رفتار با زنان»: «کتابی که خشم زنان را برمیانگیزد / رساله به مثابه غرض و خشم»
بررسی کتاب «هنر خوشبختی»: «فرمولهای فیلسوف شکاک برای خوشبختی / ذات ثبوتی و سلبی رنج و لذت»
بررسی کتاب «هنر خودشناسی»: «خودخواهیهای فیلسوف بدبین در مسیر خودشناسی / لذت زندگی با "من"»
بررسی کتاب «هنر زندهماندن»: «زندگیومرگ دوروی یکسکهاند اما بعدش چه میشود؟/جوانی زمان شاعریست»
اینبار قصد داریم در قدم پنجم، رساله «هنر حفظ آبرو»ی ایناندیشمند آلمانی را مورد بررسی قرار دهیم.
* ۰- مقدمه
نام اصلی اینکتاب، «هنر کسب احترام» است که به صلاحدید مترجم و ناشر ایرانی با نام «هنر حفظ آبرو» چاپ شده است. زبان اینرساله، نسبت به «هنر رفتار با زنان»، «هنر خوشبختی»، «هنر خودشناسی» و «هنر زندهماندن» که تا به حال خواندهایم، سختخوانتر و کمی ثقیلتر است. علی عبداللهی هم در مقام مترجم درباره اینکتاب توضیح داده که متن اینرساله توسط وولپی بدون هیچتغییری در املا، شیوه نوشتاری و نشانهگذاری چاپ شده و مربوط به ۲۰۰ سال پیش است. اینمتن همچنین پر از ارجاعات تاریخی و فلسفی به کتابها و آثار دیگران است.
با پژوهشهایی که فرانکو وولپی داشته، نسخه آلمانیزبان اینکتاب سال ۱۹۹۸ چاپ شده و مربوط به نوشتههای شوپنهاور در آخرین سالهای اقامتش در برلین است که به گفته وولپی، فیلسوف بدبین بهدلایلی ناشناخته از انتشارش چشم پوشیده و یا فرصت چاپش را پیدا نکرده است. بههرحال شوپنهاور تدوین نهایی ایننوشتههای خود را سال ۱۸۲۸ به پایان رسانده است. وولپی میگوید علیرغم تصویر رایجی که از شوپنهاور بهعنوان یک آدم بدبین یا کلبیمسلک وجود دارد، در اینکتاب و رسالات مشابهش، خود را بهعنوان مدافع پرشور درستی عقل نشان میدهد. نگارنده نیز با ایننظر موافق است و چنینویژگی و خصوصیتی را در قلم شوپنهاور، میتوان در «هنر حفظ آبرو» به خوبی شاهد بود اما در رساله دیگری چون «هنر رفتار با زنان» اینویژگی رنگ میبازد و رگههای تعقل بیشتر جای خود را به تعصب ناشی از خاطرات و اتفاقات مستند زندگی شوپنهاور میدهند.
بههرحال همانطور که خود شوپنهاور اذعان دارد و وولپی هم تاکید کرده، اینرساله، نوشتههایی کاربردی و عملی را در بر میگیرد و چندان جنبه نظری ندارد. وولپی هم در اینباره معتقد است شوپنهاور جایی فراتر از تضاد عقلگرایی و ضدعقلگرایی؛ و روشنگری و تاریکاندیشی قرار دارد و آنبدبینی معروفاش (وولپی میگوید بدبینی سرخوردهاش) نه مانع میشود درگاه بیداری انتقادی را نگه دارد نه داوریهای اخلاقی را نادیده بگیرد.
اما اگر بخواهیم کمکم به موضوع اصلی اینرساله نزدیک شویم، باید دو نکته مهم در نوشتههای فرانکو وولپی بهعنوان گردآورنده کتاب و علی عبداللهی مترجم آن اشاره داشته باشیم. اول اینکه اولین تعریف و تبیین جدیِ مفهوم شرف و آبرو مربوط به ارسطو است. ارسطو میگفت آبرو در عمل، همان پندار (دوکسا)یی است که دیگران از میزان ارزش یا کرامت ما دارند. و شوپنهاور هم بر چنین اصلی باور دارد. ارسطو در جایی دیگر گفته آبرو، حیثیت یا افتخار، یعنی نظر مساعد و عقیده خوبی که دیگران در مورد ما دارند و آن را از بزرگترین نیکیهای ظاهری (بیرونی) میداند. نکته دوم هم تذکر عبداللهی است مبنی بر اینکه از فلاسفه متاخر، فقط کانت بوده که پیش از شوپنهاور با دقت و موشکافی مفهوم آبرو را تشریح کرده و شوپنهاور هم ضمن تاثیرپذیری از او، تلاش کرده وجهه کاربردیتری به بحث بدهد و بیشتر به دیالکتیک عملی مفهوم بپردازد تا اینکه مفهوم مورد نظر را بهطور فلسفی صرف و آکادمیک بررسی کند. عبداللهی تذکر خوبی هم درباره فلسفه اخلاق کانت دارد که طبق آن، تمام فیلسوفانی که در دوران معاصر درباره احترام، آبرو یا شرافت تحقیق کردهاند، همگی مدیون وجه یا وجوهی از فلسفه اخلاق کانت بودهاند. به اینمعنی که یا آن را گسترش دادهاند یا به چالشاش کشیدهاند. هسته کلی دیدگاه کانت هم در اینزمینه، این بود که همه اشخاص به اینخاطر که شخص هستند، صاحب عقل و آزاد هستند پس شایسته احتراماند و باید آبرو و شرافتشان را حفظ کرد و پاس داشت. شوپنهاور هم که خود را ادامهدهنده همانمسیر کانت میداند، با اینکه در رسالهاش ارجاع مستقیمی به کانت ندارد، اما در سطور و صفحات کتاب، فهم خود از کانت را بسط و گسترش داده است.
یکی از مسائل و مفاهیم مهمی که شوپنهاور نیمی از رساله «هنر حفظ آبرو»ی خود را به آن اختصاص داده، آبروی شهسواری یا شوالیهگری است. اینگونه از آبرو در سالهای قرون وسطی و استیلای نظامهای فئودالی در کشورهای مختلف اروپا رواج زیادی داشت و طبق آن، به بهانه حفظ شرافت و آبرو، خونهای زیادی ریخته شد. شوپنهاور همانطور که در ادامه خواهیم دید، با اینگونه از آبرو دشمنی سختی دارد و بهگونههای مختلف مثل زبان جدی و شوخی آن را مورد حمله قرار میدهد.
بنابراین، همانطور که خواهیم دید شوپنهاور در رساله «هنر حفظ آبرو» دو موضوع و مفهوم مهم را از یکدیگر تمایز داده و به آنها میپردازد: اول؛ آبرو و حیثیت بهمعنای عقیدهای که دیگران درباره ما دارند و او تبصرههای مختلفش را در اینباره بیان میکند و دوم؛ آبرو و شرافت شهسواران که از نظر او یک آبروی خیالی و پوشالی است و اصلا آبرو محسوب نمیشود.
* ۱- بدنه فصل اول رساله درباره ذات آبرو
شوپنهاور در پیشگفتار بسیار کوتاهش بر اینرساله میگوید تا جایی که میداند، نه در زبان آلمانی و نه حتی هیچزبان زنده دیگر، در باب معنی آبرو هیچنوشتاری در دسترس نیست و ابراز شگفتی هم کرده که با وجود قلمفرسایی بزرگان اندیشه درباره مسائل بیاهمیت، بهچنین مسالهای پرداخته نشده است. او در صفحه ۵۳ اینکتاب (نسخه ترجمه) یعنی در فصل دوم که مشغول تشریح بحث آبروی شهسواری است، میگوید با نگرههای مختلف ذهنی و سوبژکتیو کاری ندارد زیرا آبرو را امری عینی میداند. فرانکو وولپی هم در پیشدرآمدی که برای اینکتاب نوشته، ضمن صحبت از علاقه شوپنهاور به حکمت زندگی، (مانند تاکیدش در دیگر کتابهای مجموعه هنرهای شوپنهاور) دوباره تکرار کرده که شوپنهاور در اینرساله (هنر حفظ آبرو) مانند دیگر آثار و نوشتههایش، بهجای این که صرفا خواسته باشد پژوهشی نظری و استادمحور ارائه دهد، سعی کرده دیدگاهی کاربردی و عینی یا مخاطبمحور ارائه کند.
اینفیلسوف معتقد است اگر زندگی را از دست بدهیم، دیگر هرگز به دستآمدنی نیست اما آبرو را میشود از نو حاصل یا بنا کرد. در همینزمینه است که میگوید معدود افرادی هستند که حاضرند بهخاطر حفظ آبرو، زندگیشان را به بازی گرفته و به خطر بیاندازند.فیلسوف مورد نظر در قاعده یکم رساله «هنر حفظ آبرو»، اینمفهوم را اینگونه تعریف میکند که آبرو، عقیده دیگران است درباره ما و طبق همینتعریف میتوان آبرو را نماینده ارزش ما در ذهن و اندیشه دیگران دانست. او در قاعده دوم ایننکته را هم توضیح داده که عقاید و نظرات دیگران درباره ما، تا کجا مهم نیست و علیالسویه است؛ تا آنجا که ایناندیشهها و نظرات، بیرون از ذهن بر ما تاثیر نگذارند. او در قاعده چهارم ضمن اینکه دوباره آبرو را «عقیده آنها نسبت به من» تعریف میکند، به اینمساله اشاره دارد که عقیده دیگران درباره «من»، صرفا از رهگذر تاثیری که بر من میگذارد، واجد ارزش است.
شوپنهاور در سومین قاعده رسالهاش، بین آبرو و ارزشی که آن را بازنمایی میکند، تمایز قایل میشود و میگوید ایندو، متفاوتاند. چون ممکن است کسی آبرویش را از دست بدهد بیآنکه ارزشاش را از دست داده باشد و بهعکس. او در چهارمین قاعده رساله «هنر حفظ آبرو» بحث خود را بر ایناصل مرتب میکند که زیستن، غایت و هدف است. به اینترتیب، آبرو فقط وسیلهای معطوف به آنچیزی است که زندگی را دلپسند یا تحملپذیر میکند. اینفیلسوف معتقد است اگر زندگی را از دست بدهیم، دیگر هرگز به دستآمدنی نیست اما آبرو را میشود از نو حاصل یا بنا کرد. در همینزمینه است که میگوید معدود افرادی هستند که حاضرند بهخاطر حفظ آبرو، زندگیشان را به بازی گرفته و به خطر بیاندازند. خلاصه اینکه شوپنهاور در ایناصل و قاعده کتاب، زندگی را بالاتر از آبرو و در اولویت اول میداند و ضمن اشاره به اینکه هدفْ زندگی است، میگوید «خیلی وقتها آدمی، سوار بر وسیله، هدف را از نظر دور میدارد.» (صفحه ۲۸)
اما درباب ذات آبرو، شوپنهاور معتقد است ماهیتی سلبی دارد اما اینسلبیت را نباید با انفعال یا بیکنشبودن اشتباه گرفت. آبرو با وجود سلبیبودنش، تا بالاترین درجه، فعال و کنشگر است. از نظر شوپنهاور، آبرو بهکل چیزی است که از درون انسان و سپس افعال بیرونیاش که توسط دیگران دیده میشود، ریشه میگیرد. بهعبارتی آبرو بر کنش و نهش استوار است نه آنچه از جهان بیرون، برایمان اتفاق میافتد. او در همینبحث از ضربالمثل آلمانی «هرکس آهنگر آبروی خودش است نه آهنگر بختاش» استفاده کرده و میگوید با وجود آنکه آبرو چیزی کاملا خارج از دسترس ماست و در عالم بیرون قرار دارد (یعنی در ذهن دیگران است)، اما ما پیوسته آن را بخشی از شخصیت خودمان میدانیم. در جایی از پیوستهای کتاب هم که مربوط به دستنوشتههای شوپنهاور در همینزمینه است، به اینجمله برمیخوریم: «آبرو وجدان بیرونی است و وجدان، آبروی درونی.»
شوپنهاور تبصرهای هم درباره آبرو و بیآبرویی دارد که در آن اشاره شده اگر بیآبرویی از اصل و اساس، دروغین و ظاهری بوده باشد، باید گفت آبرو هرگز از دست نرفته بوده بلکه فقط مدتی در دسترس نبوده است. او معتقد است ممکن است کسی نوعی از آبرو را از دست بدهد اما در عوض آبروی همگانیتر دیگری را حفظ کند؛ مثل کسی که آبروی شغلی خود را از دست داده ولی هنوز واجد آبروی شهروندی است و میتواند دعوی آن را داشته باشد.
۱-۱ تفاوت آبرو و شهرت
مولف کتاب «هنر حفظ آبرو» در سومین قاعده فصل اول کتاب، بین دو مفهوم آبرو و شهرت تمایز قائل شده و شهرت را برآیند کارایی و کارستانها (دستاوردها)ی فوقالعاده هر فرد میداند که یا شامل کارها هستند یا آثار آنفرد. در قاعده پنجم هم ضمن اشاره به سلبیبودن ماهیت آبرو، آن را از شهرت که ماهیتی ایجابی دارد، جدا میکند. نظر شوپنهاور این است که برای کسب شهرت، انسان باید در وهله اول، آن را به دست آورده و حاصلش کند و کسی که شهرت ندارد، نهتنها آن را از دست نداده بلکه حاصل هم نکرده است. اما آبرو بهعکس، امری بدیهی است و کسی که واجد آن نیست، آن را از دست داده است. او در تشریح بیشتر همینبحث در قاعده پنجم میگوید: «آبرو مشخصا گمان و عقیدهای برآمده از خصلتهای واقعی خاص خود ما نیست، بلکه ناشی از قاعدهای است مبنی بر اینکه دیگران توقع دارند فلان خصلتها در ما وجود داشته باشد و ما از آن عاری نباشیم. آبرو یا گمان دیگران نسبت به ما فقط گویای این است که ما به هیچوجه استثنا نیستیم؛ در حالی که شهرت مبین ایننکته است که ما استثنا هستیم.» (صفحه ۲۸)
۱-۲ انواع آبرو _ شهروندی، اداری و جنسی
در بحث بیان گونههای مختلف آبرو، شوپنهاور از ۳ گونه اصلی شهروندی، اداری و جنسی صحبت کرده و البته گونههای دیگری را هم لابهلای توضیحات خود برشمرده است. نکته جالبی که در قلم شوپنهاور در اینزمینه وجود دارد، توجه او به جنس مرد در مسائل اجتماعی است که در ادامه همانمسائلی که در دیگر رسالههای هنرهای او اشاره کردهایم، قرار دارد. او در تبیین بحث خود در اینباره مینویسد «آبروی شهروندی یکمرد...» و نمینویسد «آبروی فرد» یا «آبروی یک انسان». بنابراین همانطور که میدانیم، پیشفرضاش برای طرح مسائل عقلی و اجتماعی، اشارهکردن به مردان است.
او ضمن تقسیم آبروی جنسی، به دو گونه آبروی مردانه و زنانه، میگوید آبروی بانوان، پراهمیتتر است و علتش هم این است که در هستی زنانه، رابطه جنسی مهمترین چیز است. شوپنهاور، آبروی مردانه را تابعی از آبروی زنانه میداند. بههرحال در توضیح آبروی اداری یا حرمت منصب، شوپنهاور آن را، نظر همگانیِ دیگران در اینباره میداند که صاحب فلانمنصب اداری واقعا واجد تمام ویژگیهای لازم برای تصدی آن سِمَت است یا نه و وظایف و اهدافش را به تحقق میرساند یا خیر. و هرچه پُست و مقام بالاتر و پرنفوذتر باشد، بههمانمیزانْ توقع همگانی از آنمرد یا انسان بالاتر است و درجه بالاتری از آبرو را دارد.
در بحث آبروی جنسی هم شوپنهاور نکتهای دارد که برای نگارنده جالب است چون ذکر چنینمسالهای با توجه به چندرساله دیگری که از مجموعه هنرهای شوپنهاور خواندهایم، در نگاه اول بیسابقه به نظر میرسد. او ضمن تقسیم آبروی جنسی، به دو گونه آبروی مردانه و زنانه، میگوید آبروی بانوان، پراهمیتتر است و علتش هم این است که در هستی زنانه، رابطه جنسی مهمترین چیز است. شوپنهاور، آبروی مردانه را تابعی از آبروی زنانه میداند. از نظر او آبروی جنسی زنانه عبارت است از عقیده همگانی دیگران درباره دوشیزهای که ابدا خود را تسلیم هیچمردی نکرده یا زنی که فقط خود را به مرد مورد اعتمادش (شوهرش) تسلیم کرده است. شوپنهاور میگوید اصل آبروی جنس زن، اینسرانجام و غایت اخلاقی است. آبروی جنسی مردانه را هم، این میداند که هر مرد به محض آگاهی از خیانت همسرش، چه به تشخیص خود و چه در پی اطلاع دیگران، باید حتما از او جدا شود و تا حد امکان، زن را به سزای عملش برساند.
میتوان ادامه بحث شوپنهاور در رساله «هنر رفتار با زنان» را در اینفرازهای رساله «هنر حفظ آبرو» مشاهده کرد؛ البته عقلانیتر و با غرض کمتر. شوپنهاور معتقد است جنس زن از جنس مرد میخواهد همهچیز را برآورده کند و جنس مرد هم از جنس زن، فقط برآوردهکردن یکچیز را میخواهد. او در همینبحث، توضیحی دارد که نشاندهنده اندیشه هستیشناسانه او و خداناباوری اوست. چرا که میگوید جنس مرد (نسبت به زن) توان جسمی و روحی بالاتری از طبیعت گرفته است و نکته اینجاست که صحبتی از خلقت یا خدا نمیکند بلکه معتقد است مرد، قدرت روحی و جسمی بالاتر خود را از طبیعت گرفته است.
در بحث آبروی جنسی زنانه و مردانه، شوپنهاور نظر اخلاقی جالبی دارد که برمبنای آن خیانت را موجب از بینرفتن آرامش جنس زن میداند. همبالینی با فردی غیر از همسر شرعی و قانونی را هم با فعل ارتکاب بیان میکند. یعنی آن را کاری نکوهیده و بد میداند. او میگوید هر دوشیزهای که مرتکب همبالینی خارج از چارچوب ازدواج شود، به تمامیت جنس خود خیانت کرده است؛ «زیرا با همگانیشدن این رویه ناپسند، رفاه و آرامش جنس زن نابود میشود...» (صفحه ۳۶) در ادامه همینبحث، شوپنهاور، زنِ زناکار را همسنگ همیندوشیزه خلافکار میداند و میگوید زن زناکار، بهدلیل عهدشکنیِ خشن و فریبکاری در اعمالش، همزمان با از میان رفتن آبروی جنسی، آبروی شهروندیاش را هم از دست میدهد. در بحث خیانت و ارتباطش با آبروی مردانه هم معتقد است آبروی مرد ایجاب میکند زنای همسر خود را مجازات کند و با جدایی یا اقدامات دیگر، انتقام بگیرد. اگر هم بهطور آگاهانه اینخیانت را تحمل کند، جمع مردان به او مُهر رسوایی خواهند زد. شوپنهاور ضمن تاکید دوباره بر اینمساله که آبروی ما را فقط، کنشها و نهشهای خودمان حفظ میکند و نه کار ناروایی که از ناحیه غیر یا دیگری بر ما وارد شده؛ نجات آبروی مردانه را (که توسط زنش لکهدار شده) در گروی مجازات زن میداند. بنابراین، بهطور خلاصه، از نظر شوپنهاور زنای زن بهطور مستقیم باعث رسوایی مرد نیست بلکه تساهل و چشمپوشی از آن است که باعث ننگ مرد میشود.
آبروی ملی هم از جمله گونههای آبروست که شوپنهاور به آن اشارهای کرده و میگوید از یکسو مثل آبروی شهروندی و از سوی دیگر مثل آبروی شهسواری و شوالیهگری است. از نظر او اینگونهآبرو را فقط میتوان در رابطه با دولتها توجیه و بررسی کرد زیرا هیچ تکیهگاه دیگری ندارد.
۱-۳ تنها بدیِ آبرو
نزد شوپنهاور، آبرو مفهوم خوب و مثبتی است و تنها نکته منفی آن، درباره آبروی جمعی بشر است. یعنی در حالیکه لکههای ننگ هر آبروی فردی با مرگ او شسته شده و از میان میرود، لکههای ننگ نشسته بر دامن آبروی بشریت همیشه به جا میمانند. او اینلکههای ننگ بشری را مواردی مثل اعدام سقراط، تصلیب مسیح، قتل هنری چهارم، بساط تفتیش عقاید و تجارت بردگان میداند. در همینزمینه بد نیست توجه و تذکری هم داشته باشیم. چون شوپنهاور تصلیب مسیح را یک بیآبرویی برای بشریت دانسته است. اینعقیدهاش هم فارغ از دعواهای مسیحی-یهودی و موضوعات دینی است. جالب است که شوپنهاور کشتن مسیح را بیآبرویی میداند اما با مسیحیت مشکل دارد. نتیجهای که نگارنده از ایننظر او و دیگر نوشتههایش میگیرد این است که شوپنهاور ظاهرا با مسیحیت درستآیین مشکلی نداشته و بیشترین مسالهاش با مسیحیت قرون وسطایی و دستگاه حکومتی کلیسای کاتولیک بوده که بساط تفتیش عقاید را در آندوران به پا کرد. در اینزمینه مطالب دیگری هم برای ارائه وجود دارد که در بخش بعدی یعنی بررسی فرازهایی که شوپنهاور به آبروی شهسواری میتازد، میپردازیم.
* ۲- حمله به آبروی شهسواری
موضوع کلی فصل دوم رساله «هنر حفظ آبرو» حمله شوپنهاور به آبروی شهسواری یا همان مرام شوالیهگری است. مطالبی که تا اینجا به آنها پرداختیم، درباره فصل اول «در باب آبرو و حقیقت» بودند اما در فصل دوم یعنی «گذار از آبرو به توهم»، شوپنهاور مرام شوالیهگری را با زبان جدی و شوخی و کنایه به باد انتقاد گرفته و با مسیحیت قرون وسطایی هم دشمنی میکند چون ریشه شوالیهگری را در آن میداند.
شوپنهاور میگوید آبروی یک مرد شهسوار، بر آنچه میکند مبتنی نیست بلکه بر آن چیزی استوار است که از آن رنج میبرد و با آن در ستیز است. او در حالیکه پیشتر تاکید کرده، دوباره بر ایننکته تاکید دارد که آبروی هرکس وابسته به چیزی است که خودش میگوید یا میکند اما آبروی شهسواری بهعکس، بسته به این است که فلانفرد در موردمان چه گفت یا چه کرد. شوپنهاور معتقد است «اینگونه آبرو، در دست دیگری یا نوک زبان دیگری قرار دارد.»او زمانی که میخواهد بحث خود را درباره آبروی شهسواری شروع کند، میگوید باید از منظر نافهمی آشکار به اینموضوع نگاه کرد. اینفیلسوف آلمانی معتقد است پایه و اساس تمام اصول و قواعد آبروی شهسواری، عقل و خرد نیست بلکه حیوانیت، توحش و سبعیت است. آبرو یا حرمت شهسواری و شوالیهگری یا به قول فرانسویها احساس غرور و افتخار شهسواری، از نظر شوپنهاور، گونهای متفاوت از آبروست که محدود به حوزه جغرافیای اروپای مسیحی است و پیشینهاش هم به قرون وسطی و مناصب آنبرهه تاریخی برمیگردد. اینگونه از آبرو از نظر فیلسوف موردنظر بین اقلیت بسیار کوچکی از بشریت رواج دارد و به عکس تمام گونههای آبرو، همهجا خلاف قانون عمل میکند و مبارزه با آن هم با کامیابی کمتری همراه بوده است. شوپنهاور میگوید اینگونه از آبرو همینطوری وجود داشته و موجودیتاش تنها در اظهارات است یعنی در اظهار فلانعقیده بدون توجه به اینکه آیا آنعقیده واقعا درست است یا نه. مثل اینکه اگر کسی را با صفتی بد بخوانند، چه آنصفت اطلاقشده واقعا درباره فرد صادق باشد یا نه، آبروی شهسواری باید تحریک شده و غیرت و تعصب به جوشش در آید.
بحثهایی که شوپنهاور در حملاتش به آبروی شهسواری دارد، مخاطب را به یاد مفهوم غیرت کورکورانه و متعصبانهای میاندازد که در جامعه ما هم وجود دارد و گاهی باعث بروز اتفاقی از جمله ضرب و جرح و قتل میشود. مانند اتفاقی که چندی پیش برای یکی از لاتهای تهران بهاسم وحید مرادی رخ داد و ریشهاش ناسزاهای ناموسی بود. همانطور که نویسنده کتاب «جهان به مثابه اراده و تصور» گفته، بابت ترمیم ایننوع از آبرو و اعاده حیثیت، فقط توقع وارد کردن ضربه منجر به مرگ طرف مقابل (دوئل) را دارند و بس. شوپنهاور میگوید آبروی یک مرد شهسوار، بر آنچه میکند مبتنی نیست بلکه بر آن چیزی استوار است که از آن رنج میبرد و با آن در ستیز است. او در حالیکه پیشتر تاکید کرده، دوباره بر ایننکته تاکید دارد که آبروی هرکس وابسته به چیزی است که خودش میگوید یا میکند اما آبروی شهسواری بهعکس، بسته به این است که فلانفرد در موردمان چه گفت یا چه کرد. شوپنهاور معتقد است «اینگونه آبرو، در دست دیگری یا نوک زبان دیگری قرار دارد.»
شوپنهاور میگوید جا دارد آبروی شهسواری را آبروی زورکی یا آبروی مشت نامید چون اینآبرو پارهای از همانْ حق مشت قرون وسطایی است که به طرز رسواییآور و بیشرمانهای راه گم کرده و سر از قرن نوزدهم درآورده است. او اینگونه آبرو را نتیجه و حاصل زمانهای میداند که مشتها پرکارتر و ورزیدهتر از نیروی عقل و داوری بودند و منظورش زمانه استیلای کلیسای کاتولیک در اروپاست. یعنی هماندورانی که به قول خودش، دم و دستگاه کشیشان توانسته بود خرد را زیر یوغ خود بکشد. شوپنهاور از آنبرهه تاریخی، با لفظ عصر تاریک قرون وسطی و دوره شهسواری یاد میکند و در زمینه داوری زورکی و آبروی مشت هم، با چاشنیکردن نیش و کنایه به قلمش، میگوید بالاترین کرسی قضاوت در باب آبرو، «همانا کرسی داوری برتری فیزیکی یا زور بازو است یعنی کرسی حیوانیت. درشتخویی از هر نوع آن در واقع رجوع به حیوانیت است.» (صفحه ۴۶)
اینفیلسوف به یک باور و ایمانِ اشتباه بین مومنانِ آبروی شهسواری هم اشاره دارد و میگوید آنها به غلط باور داشتند بنیان اینآبرو جوشیده از طبیعت انسان و مادرزادی است. اقامه هر دلیلی را هم برای اثبات این ادعایشان در هر جایگاهی که باشد، خندهدار میداند. در مجموع شوپنهاور جامعه زمان خود و خواستگاه آبروی شهسواری رادر آنبرهه، اینگونه تشریح میکند: «ما مسیحیان ساکن یک دهم مساحت کرده خاکی که تازه در سده اخیر از ظلمت قرون وسطی سر برآوردهایم.» بد نیست به اینمساله توجه داشته باشیم که شوپنهاور یکی از اندیشمندانی پس از دوران روشنگری و خروج از قرون وسطی است؛ یعنی زمانی که دین و علم از یکدیگر تفکیک شده و دو حوزه متمایز محسوب میشدند.
جنگِ دونفره و دوئل برای حفظ آبرو، به گفته شوپنهاور ابداعِ غربِ قرون وسطی است و مردمِ هیچجای دنیا تا پیش از آن، با اینکار آشنا نبودهاند. او معتقد است حتی کار یونانیان و رومیان که بردگان را مجبور به جنگ تنبهتن میکردند، از سر اجبار بوده با کرامت تفاوت داشته است. در مجموع دوئلی که بین دو شهسوار اروپایی برای حفظ یا کسب آبرو انجام میشده، از نظر شوپنهاور از دوران شهسواران نجیبزاده و اشرافزاده ریشه گرفته و از نظر خاستگاه در حکم الهی ریشه دارد. او میگوید به محض ورود مسیحیت به اروپا، گلادیاتوربازی لغو شد اما دوئل جای آن را گرفت. او هر دو را، قربانیشدن بیرحمانه انسان در پیشگاه پیشداوری همگانی میداند؛ با اینتفاوت که در گلادیاتوربازی، بردگان و زندانیان کار کشتوکشتار را انجام میدادند و در دوئل، آزادگان و اشراف.
۲-۱ دشمنی با مسیحیت کاتولیک
اما در زمینه دشمنی با مسیحیت کاتولیک و کشیشها، شوپنهاور کشیشان را تاریکمردان میخواند که هیچوقت به روشنی دوران معاصر او، فیلسوفان نمیتوانستند وجود اینتاریکمردان را ثابت کنند. او با اشاره به اینکه جان (روح و فرهنگ) از آن فلسفه است، میگوید کشیشان، اوهام و تصورات واهی را بهجای فلسفه میفروشند و در فراز دیگری از اینرساله، در حالیکه تمام یسوعیان و کشیشان را از هر نوع که هستند، تاریکفکر میخواند، میگوید قدرت آنها روزبهروز در حال کاهش است و به واقع هم درست گفته چون همانطور که اشاره کردیم، شوپنهاور در قرنی زندگی میکرد که اروپا در مسیر اهمیتدادن به علم و کممحلکردن دین بود. خلاصه اینکه شوپنهاور با جانبداری از فلسفه و عقل، معتقد است باقیمانده نیروی اصلی تاریکاندیشان، در اسپانیا (که زمانی کانون تفتیش عقاید بوده) جمع شدهاند و نویده رسالت میدهند اما با ناامیدی مشغول دفاع از خود هستند.
۲-۲ دلداری شوپنهاور به فحش خوردهها
در بخشی از فصل دوم رساله «هنر حفظ آبرو» شوپنهاور به ناسزاگویی و درگیریهای ناشی از آن میپردازد که به دوئل یا بکشبکش منجر میشوند. در آبروی شهسواری، اگر کسی ناسزایی بگوید یعنی هرگونه صفت بدی به طرف مقابل نسبت دهد، مردم اینرفتار ناسزاگو را عجالتا داوری عینی، فتوا یا دستور رایج تلقی میکنند که چنانچه با خون شسته نشود، همچنان حقیقی و معتبر میماند. او در ادامه اینبحث دوباره با بهکارگیری صنعت کنایه، موضوع درشتی و درشتخویی را پیش میکشد و میگوید میتوانیم با توسل به درشتی، برتری حریف و طبعا بلاهت و خنگی برملاشده خود را از میان برداریم و حتی برعکس بر او چیره هم شویم. زیرا درشتگویی برتر از هر استدلالی است و بر هر استدلالی فائق میآید.
حرف کلی شوپنهاور این است که توهینها در نهایت به خود توهینکننده برمیگردند و ضرری برای فردی که مورد توهین قرار گرفته، ندارند. ماجرایی هم که از سقراط آورده، این است که مردی به سقراط لگد زد و چون دید سقراط عکسالعمل و پاسخی ندارد، بسیار تعجب کرد و علت را پرسید. سقراط هم گفت «فکری میکنی اگر الاغی به من تنه زده بود، از آن گله و شکایت میکردم؟»شوپنهاور در اینبحث خود، مثالهایی از سقراط، کراتس و دیوگنس (که پس از کتکخوردن از جوانان آتنی، ملیبپوس برایش نامه نوشت و گفت جسمت کتک خورده ولی فضیلت تو ناسزابردار و فحشخوردنی نیست) آورده است. نتیجهگیریاش هم این است که پیرمردان نیک بر اینباور بودهاند که فقط کلام و کرداری که از انسان صادر میشود، میتواند آبرو، احترام، رسوایی یا ننگ برایش به بار بیاورند؛ فقط کلام و کردار و نه چیز دیگر. حرف کلی شوپنهاور این است که توهینها در نهایت به خود توهینکننده برمیگردند و ضرری برای فردی که مورد توهین قرار گرفته، ندارند. ماجرایی هم که از سقراط آورده، این است که مردی به سقراط لگد زد و چون دید سقراط عکسالعمل و پاسخی ندارد، بسیار تعجب کرد و علت را پرسید. سقراط هم گفت «فکری میکنی اگر الاغی به من تنه زده بود، از آن گله و شکایت میکردم؟»
یکی از جمعبندیهای شوپنهاور در اینبحث، چنین است که ایندید و نظر که «پاسخ سیلی خنجر است» یا به قول ما ایرانیها «پاسخ کلوخانداز، سنگ است» یک خرافه شهسوارانه بیشتر نیست و چنیندیدگاهی، مساله خشم است نه مساله مربوط به آبرو یا وظیفه. در کل، طبیعت حیوانی است که باعث و بانی آبروی شهسواری یا برآشفتن به خاطر یکناسزا میشود. شوپنهاور میگوید خشم و پاسخدادن به فرد توهینکننده یا کسی که سیلی زده، باعث میشود انسانی خامتر، افسار ما را به دست بگیرد و آنانسان خام مایل است فرد را با خود همسان و همتراز کند.
در مجموع در مورد هتک حرمت و آبروریزی، چه بهطور عملی باشد چه کلامی، شوپنهاور بر آن است که اینمساله میتواند هر مرد خردمندی را عصبانی، ناخشنود و بدگمان کند، ولی بههیچوجه دخلی به آبروی او ندارد و آن را آماج خود قرار نمیدهد. او معتقد است آدم میتواند عصبانیت یا ملال خود را با واکنشِ در خور و سنجیده نسبت به موضوع از میان ببرد.
۲-۳ تصویر ایدهآل شوپنهاور و نتیجهگیری نهایی از بحث مرام شوالیهگری
پس از بیان همه مسائلی که به آنها اشاره شد، تصویر ایدهآلی شوپنهاور این است که مجموعه قوانین شهسواری و شوالیهگیری بیاعتبار شوند و میگوید بهمحض اینکه ایناتفاق بیافتد، تازه آنموقع است که رنگمایه حقیقی آبرو، خوشخویی یا ادب معاشرت واقعی ایجاد میشود و برتری فکری و ذهنی (و نه مشت و زور)، جایگاه اول خود را در جامعه پیدا میکند. اما با تصویری که شوپنهاور از زمانه خود ارائه میکند و به آن اشاره کردیم، معتقد است روزگار معاصر او، هنوز برای چنانشرایط ایدهآلی بالغ نشده است. علت اینادعایش هم این است که همچنان تاثیرات دوران قرون وسطی روی آن باقی مانده است.
یکی از اجاعات و نقلقولهای شوپنهاور در اینرساله، مربوط به پروکلس است که موضوعش این است که هرآدمی حتی والاترین و شریفترین انسان، بسته به وضعوحال و جوهره خود، جمع پستیها و شرور طبیعت انسانی و حیوانی را در خود دارد. «فقط نباید به این اخلوس یا همان بیسروپا و رذل اجازه حکمرانی داد بلکه باید او را به انقیاد و سکوت واداشت تا شرافت و والایی حاکم شود.»
شوپنهاور حاشیهای هم در پیوستهای کتاب دارد که مربوط به بحث پیری و جوانی است که پیشتر در بررسی «هنر زندهماندن» (زندگیومرگ دوروی یکسکهاند اما بعدش چه میشود؟/جوانی زمان شاعریست) به آن اشاره کردهایم. او در اینحاشیه ضمن اشاره به اینکه ضعف سنین بالاتر، بیشتر آرامش و مراعات را میطلبد تا توجه، به اینمساله اشاره کرده که علت اینکه جوانان از نظر منزلت و بزرگی در رتبه بعد از پیران قرار میگیرند و به آنان التفات و توجهی بیش از این بدهکارند، ممکن است این باشد که آبروی جوانان به مثابه پیشفرض پذیرفتهشده و هنوز به مرحله آزمون نرسیده است. از اینرو در حساب اعتبارشان وجود دارد. اما افراد پیرتر مجبور بودهاند در طول زندگی ثابت کنند قادرند بر آبرویشان همراه با تغییر و تحولات خود پا بفشارند و استوارش کنند.