خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: آخرینقسمت از پرونده بازشناسی امیر خلبان محمود اسکندری امروز منتشر میشود و این پرونده که از شهریورماه امسال برای شناخت بیشتر این قهرمان گمنام نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران باز شده بود، بسته میشود.
این قسمت، هجدهمینقسمت از پرونده مورد اشاره است؛ همچنین چهارمینقسمت از گزارش میزگردی روز پنجشنبه ۲۸ بهمن بهعنوان پایانبندی پرونده با حضور ششتن از همرزمان اسکندری و پسرش در خبرگزاری مهر برگزار شد.
هفده مطلب و مقالهای که پیشتر در قالب پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» در خبرگزاری مهر منتشر شدند، در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
نگاهی به کتاب «ناصر ایجکت نکن!»:
*۱- آشنایی با قهرمان غریب / وقتی وزارت خارجه نتوانست و ارتش توانست
میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان، فرجالله براتپور، اکبر زمانی و محمود ضرابی:
*۲- انجام کودتای نقاب یک توهم بود / در حق محمود اسکندری ظلم کردند
*۳- روایت صفرتاصد حمله به H3/ وقتی نشانگرها تلآویو را نشان دادند!
*۴- آزادی خرمشهر را مدیون محمود اسکندری هستیم / غریب هستیم وخواهیم ماند
*۵- محمود اسکندری و لقب لیدرِ شهیدپرور / از تکهتکهشدن نمیترسیدیم
میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان اسماعیل امیدی و روحالدین ابوطالبی:
*۶- عملیات افسانهای زدن کرکوک چگونه رقم خورد؟ / خاطره خلبان F14 از مرگ
*۷- ماجرای عبور فانتوم ایرانی از روی ناو آمریکایی / وقتی خلبان آمریکایی وحشت کرد
*۸- ماجرای درگیری خلبان شکاری با کاپیتان مسافربری / علت خیانت دو خلبان ایرانی چه بود؟
گفتگو با امیر خلبان فریدون صمدی معلم پرواز محمود اسکندری:
*۹- کاش قدر قهرمان ملیمان را میدانستیم / محمود اسکندری بهروایت معلمش
نگاهی به کتاب «عرصه سیمرغ»:
*۱۰- مقایسه خلبانان ایران، آمریکاواسرائیل درحمله به H3، تانهوا واوسیراک
گفتگو با امیر خلبان اسماعیل امیدی دوست نزدیک محمود اسکندری:
*۱۱- محمود اسکندری چگونه معلمخلبان شد / روایت فرود با یک موتور خاموش
میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان ناصر باقری و محمدرضا قرهباغی:
* ۱۲- وضع خیلیها از من بهتر است ولی وجدان راحتی دارم
*۱۳- دوران را با موشک هواپیما زدند / روایت بازگشت خلبان فانتوم از مرگ
*۱۴- مصر به محمود پیشنهاد خیانت داد امارد کرد / پست فرماندهی جاسوس داشت
میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان اسماعیل امیدی، محمدرضا قرهباغی، روحالدین ابوطالبی، علیاکبر زمانی، محمود ضرابی، اصغر شفائی، محمدرضا ملکی و محمد اسکندری فرزند امیر خلبان محمود اسکندری:
* ۱۵- «برگ ماموریت بغداد را که به محمود دادند نوشته بود امکان مرگ صددرصد»
* ۱۶- «عبادتهای شبانه اسکندری و چرایی عدم حضورش در نماز جماعت»
* ۱۷- «هنوز بوی گوشت سوخته خلبان در یادم هست / اسکندری سیمرغ روزگار ما بود»
در ادامه هجدهمین و آخرین قسمت این پرونده را که ادامه گزارش میزگرد پایانی است، میخوانیم.
این قسمت از پرونده از جایی شروع میشود که آخرین سخنران جلسه یعنی امیرْ اسماعیل امیدی صحبتهای خود را درباره همرزم و دوست نزدیکش آغاز کرده و مشغول تکمیل روایت اکبر زمانی از عملیات زدن پالایشگاه کرکوک بود.
امیدی: اکبر به عملیات زدن کرکوک اشاره کرد. آقای رفسنجانی گفته بود عملیاتی انجام بدهید که ما در نماز جمعه عنوانش کنیم. به همینخاطر عباس بابایی به خانه محمود آمد. این خاطره را برای شما گفتهام. بعدازظهر ساعت ۳ بود که من و محمود در خانه بودیم. بچههایمان ترکیه بودند؛ خانم من و بچههای من و خانم محمود و بچههایش. محمود زیر دوش حمام بود. عادت هم داشت زیر دوش، آواز میخواند. آوازخواندنش هم مثل کلاغ بود. خدا رحمتش کند!
[حاضران میخندند.]
امیدی: دیدم زنگ در خانه را زدند. در را که باز کردم، دیدم عباس بابایی است. گفتم «عباس اینجا چهکار میکنی؟» گفت «محمود هست؟» گفتم «میشنوی که! زیر دوش است. دارد چهچه میزند!» گفت «کارش دارم.» گفتم بیاید تو! رفتم جلوی در حمام و گفتم «محمود عباس آمده!» فکر کرد منظورم پسر خواهرش است. گفت «غلط کرده آمده! اِسی ۲۰ تومن از جیب من بردار بده به او برود مرغ و سیبزمینی و پیاز بخرد، برود خانه که خواهرم منتظرش است!» گفتم «بابا خواهرزادهات را که نمیگویم! عباس بابایی را میگویم!»
محمود معمولاً حداقل ۳۰ تا ۴۵ دقیقه زیر دوش میایستاد. این بار اما زود بیرون آمد. وقتی بیرون آمد، با حوله و بندوبساط حمام آمد. عباس سلاموعلیکی کرد. محمود گفت «عباس به خاطر تو، خودم را گربهشور کردم.»
[حاضران میخندند.]
امیدی: حالا وقتی محمود زیر دوش بود، عباس به من گفت «نمازم دارد دیر میشود. اینجا میتوانم نماز بخوانم؟» گفتم «چرا نمیشود؟» رفت در آشپزخانه وضویش را گرفت. چون حمام و دستشویی در اشغال محمود بود. گفتم «مُهری، چیزی نمیخواهی؟» که عباس گفت «مگر (محمود) مُهر هم دارد؟» رفتم بقچه و بندوبساط مخصوص نماز محمود را برایش آوردم. محمد برایتان گفت که پدرش یکدشداشه داشت. بله یک دشداشهاش مخصوص نمازش بود و یکدشداشه هم برای خانه. وقتی عباس بابایی با این بقچه روبرو شد، تعجب کرد. محمود یک قرآن کوچک جیبی در این بستهبندی نمازش داشت، تسبیح بهخصوصی هم داشت و در کنارش، دشداشهاش که همیشه برای نماز میپوشید. به عباس گفتم «میخواهی دشداشه را بپوشی؟ تمیز استها!» گفت «نه. با لباس خودم میخوانم.» گفتم خلاصه این شرایط نمازخواندن محمود است. قبله را هم به بابایی نشان دادم و نمازش را خواند.
بابایی گفت «چرا اکبر را برای کابین عقبت میخواهی؟» محمود گفت «برای اینکه اگر من را زدند. اکبر جسدم را برمیگرداند به ایران. و وقتی او در کابین عقبم هست، ۹۹ و ۹ دهم درصد خیالم راحت است. فقط چشمم به جلوست. قبل از اینکه بخواهم سوال بپرسم، اکبر جوابم را داده است. اکبر را برایم هماهنگ کن!» عباس گفت خب خلبان دیگر…؟ گفت «عباس، یککلام! اکبر را برای اینمیشن میخواهم! چون این پرواز سهماه است دارد در پایگاهها میگردد و ده دفعه هم لو رفته و همه هم میدانند که رفتن به کرکوک یعنی رفتن به لانه زنبور! میخواهی من را بفرستی توی لانه زنبور؟ اشکالی ندارد. ولی من کسی را میخواهم که موقع رفتن خیالم راحت باشد بههرصورت وقتی محمود لباسش را پوشید و به اتاق آمد، بابایی گفت «محمود صحبت شده و آقای رفسنجانی خواسته که یکماموریت انجام شود که در نماز جمعه هفته آینده دربارهاش حرف بزنند. و گفتهاند کرکوک! صدیقْ فرمانده نیرو هم گفته رویم نمیشود به محمود بگویم برو این کار را انجام بده! چون تا بهحال هرکار سختی بوده از او خواستهایم. اما اینیکی حیثیتی است. حالا این کار را به من سپردهاند که بیایم و از تو خواهش کنم.» محمود گفت «باشد این کار را انجام میدهم ولی سهتا شرط دارد.» عباس گفت «هرچه که باشد، بگو!» محمود گفت «شرط اول اینکه از در که رفتی بیرون، بگو دو هواپیما را بمب بزنند و بگویند اینها مأمور به همدان هستند. زمان حرکتش هم با من. شرط بعدی اینکه این دیوونه – به من میگفت دیوانه – را میفرستی رادار تبریز. میخواهم فقط با او حرف بزنم. شرط دیگر هم اینکه میخواهم کابین عقبم اکبر زمانی باشد.»
[حاضران میخندند.]
قرهباغی: اکبر که همیشه بلیطش برنده بود. (میخندد)
امیدی: عباس گفت «تمام؟ همینها؟» محمود گفت «بله. همینها!» بابایی گفت «چرا اکبر را برای کابین عقبت میخواهی؟» محمود گفت «برای اینکه اگر من را زدند. اکبر جسدم را برمیگرداند به ایران. و وقتی او در کابین عقبم هست، ۹۹ و ۹ دهم درصد خیالم راحت است. فقط چشمم به جلوست. قبل از اینکه بخواهم سوال بپرسم، اکبر جوابم را داده است. اکبر را برایم هماهنگ کن!» عباس گفت خب خلبان دیگر…؟ گفت «عباس، یککلام! اکبر را برای اینمیشن میخواهم! چون این پرواز سهماه است دارد در پایگاهها میگردد و ده دفعه هم لو رفته و همه هم میدانند که رفتن به کرکوک یعنی رفتن به لانه زنبور! میخواهی من را بفرستی توی لانه زنبور؟ اشکالی ندارد. ولی من کسی را میخواهم که موقع رفتن خیالم راحت باشد.» خلاصه عباس و محمود دست دادند و عباس رفت.
خب، ببینید محمود چه ایمانی به اکبر داشت! شاهدان این ماجرا، من و محمود و بابایی هستیم. تا اینکه به همانروزی رسیدیم که قرار بود فردایش بروند مأموریت. جای شما خالی آمدند خانه و کلی جوجهکباب درست کردیم که زیاد هم آمد. آخرین حرفی که به اینها زدم، این بود که «بخورید که دیگر گیرتان نمیآید!»
[زمانی میخندد.]
امیدی: یادت میآید اکبر؟
ضرابی: حالا ما کی بیاییم برای این جوجه کبابت؟
امیدی: NGO را برقرار کن، انشاالله هست! تو راهش بنداز، هست!
[حاضران میخندند.]
امیدی: اما یکجای این جلسه درباره درسخواندن محمود صحبت شد و گفتند محمود استعداد یادگیری نداشت. محمود یک نقشه داشت؛ N5. از پنجمایل در خاک خودمان، نوار سرتاسری مرزی غرب را بگیرید تا تمام خاک عراق. این نقشه اینطور بود. زمانی که میخواست به هر مأموریتی برود، شب این نقشه را باز میکرد. [از جا بلند میشود و میایستد.] میگذاشت جلویش و اینطور روبروی نقشه میایستاد. بعد پا به پا جلو میرفت و جلوی پا را میگذاشت جای پاشنه پای دیگر. همینطور جلو میرفت تا نقشه تمام میشد.
* چهکار میکرد؟
امیدی: مسیری را که میخواست برود، نگاه میکرد. بعد دولا میشد و نقشه را جمع میکرد. میگفتم «محمود این چه ادا بازیای است از خودت درمیآوری؟ آخر این شد میشن رفتن؟» میگفت «نه! اکبر هست.» همیشه یا میگفت اکبر یا میگفت (محمد) جوانمردی!
[حاضران میخندند.]
امیدی: میگفت اینها هستند. این هم که من نقشه را نگاه میکنم، برای این است که اگر احیاناً INS (ناوبری)مان رفت، اگر احیاناً اتفاقی افتاد، اگر احیاناً اکبر نبود، اگر و اگر…؛ یادم باشد که چهطور برگردم و مسیرم را گم نکنم.
بله. محمود از نظر درسی ضعیف بود. بهقول شما کتاب نمیخواند. ولی علامه بود! مغزش درست کار میکرد. حالا حرف توی حرف پیش میآید. درباره زدن کرکوک هم نقشه را لوله کرد و گذاشت سرجایش. چهلوهشتساعت قبلش زنگ زد. [خطاب به زمانی] سهشنبه بود؟
زمانی: فکر میکنم.
امیدی: بله. سهشنبه بود. میخواست چهارشنبه صبح برود. که ظهر آمدند و ناهار را خوردیم. اکبر و محمود هم یکصحبتهایی کردند و بعدش اکبر رفت. بعد از این صحبتها بود که محمود به من گفت «پاشو!» هان؟ «پاشو! باید بروی!» کجا بروم؟ «تبریز!» گفتم مرد حسابی شوخی میکنی؟ این چرت و پرتها چیه میگویی؟ رادار به من چه مربوط است؟ «نه، تو نمیری! نمیخواهم با هیچکس حرف بزنم! نمیخواهم احدالناسی خبردار شود. فقط یادت باشد من از اینجا که بلند شدم، به اسم همدان بلند میشوم. وسط راه سرم را کج میکنم میآیم تبریز! فقط هم خودت جواب رادیو را میدهی ها! با کسی هم حرف نزن!»
ساعت چهار، چهارونیم بود جت فالکون آمد مهرآباد و من را به تبریز برد. از آنجا هم با هلیکوپتر به رادار تبریز رفتم. دیدم یکسرهنگدو آنجاست. گفت «جناب سرهنگ شما برای چه آمدهاید؟» گفتم «والا خودم هم نمیدانم!»
[ضرابی میخندد.]
امیدی: گفت مگر میشود؟ گفتم بله. شده! گفت «به ما اعتماد ندارید؟» گفتم نه آقا. این حرفها نیست! در هرصورت شب شد. با محمود تلفنی یکصحبتی کردم که گفت «حواست جمع باشد.» من به آن سرهنگ سپردم و گفتم من میروم بخوابم. اگر هواپیمایی از تهران به طرف همدان بلند شد، من را صدا کن! گفت «همدان؟ چه ربطی به ما دارد؟» گفتم حالا شما لطف کن من را بیدار کن! شاید سر آن هواپیما به اینطرف کج شد! محمود و اکبر باید ساعت ۶ از مرز عبور میکردند. محمود زودتر بلند شد و آمد روی دریاچه ارومیه و یکربع به شش از مرز رد شد. سریع توی رادیو گفت: «دارم میرم!» همین! تمام تایمبندی ما این بود که ساعت ۶ باشد. خب آقا، تو داری یکربع زودتر میروی و همه زندگی و افکار ما را به هم میریزی!
* این کارش احیاناً به خاطر غافلگیری و جاگذاشتن ستون پنجم دشمن نبود؟
امیدی: بله.
قرهباغی: بله. جاسوس داشتیم ما!
خدابیامرز صدیق زنگ زد. گفت «آقای امیدی از بچهها چهخبر؟» گفتم حدوداً باید ده تا پانزده دقیقه دیگر با من تماس بگیرند. ولی تا الان تماسی نداشتهاند! «باشد، به سلامتی! خدا کند که خیر باشد!» و گوشی را قطع کرد. ده دوازده دقیقه دیگر گذشت و دوباره تلفن زنگ خورد. این بار خود آقای رفسنجانی بود. گفت «حاجآقا امیدی از بچهها چهخبر؟ من را شناختی؟» امیدی: همه اینها بود. همهچیز داشتیم ما. اصلاً کسی نمیدانست او دارد میرود. همه، حتی در پایگاه خودمان فکر میکردند از تهران رفته همدان بنشیند و دوسهروز آینده ماموریتش را انجام دهد. اما آمد تبریز و از تبریز هم روی دریاچه بنزین گرفت و رفت سمت کرکوک. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه بود، اکبر؟
زمانی: بله، چهلپنجاه دقیقه!
امیدی: زمانبندی کرده بودیم که میروند و برمیگردند. همه ارتباط هم بنا بود با کلیک رادیو باشد. سهتا کلیک یعنی دارم میآیم! دو تا مثلاً یعنی تانکر را میخواهم. وقتی از مرز بیرون رفتند، دیگر از ماجراهای اینطرف که خبر نداشتند! پروازشان را کردند. چهل، چهلوپنج دقیقه که گذشت، عباس بابایی زنگ زد. «اسی چه خبر؟» گفتم «الحمدلله رفتند ولی یکربع زودتر رفتند.» گفت «خبری نداری ازشان؟» گفتم هنوز که معلوم نمیشود. مأموریت یکساعت و چهلدقیقه، چهلوپنجدقیقه طول میکشد. وقتی بابایی زنگ زد، آن جناب سرهنگ رادار تبریز، گوشی را برداشت و بعد داد به من. به او گفتم «جناب سرهنگ، لطف کن وقتی خط ستاد زنگ خورد، بگذار من خودم گوشی را بردارم!» گفت باشد.
یکساعت و هفتهشتدهدقیقه گذشته بود که خدابیامرز صدیق زنگ زد. گفت «آقای امیدی از بچهها چهخبر؟» گفتم حدوداً باید ده تا پانزده دقیقه دیگر با من تماس بگیرند. ولی تا الان تماسی نداشتهاند! «باشد، به سلامتی! خدا کند که خیر باشد!» و گوشی را قطع کرد. ده دوازده دقیقه دیگر گذشت و دوباره تلفن زنگ خورد. این بار خود آقای رفسنجانی بود. گفت «حاجآقا امیدی از بچهها چهخبر؟ من را شناختی؟»
ضرابی: خدا رحمتش کند!
زمانی: خدا بیامرزدش!
امیدی: گفتم بله. شما را شناختم. گفت «از بچهها چه خبر؟» گفتم باید دو سه دقیقه دیگر با من تماس بگیرند. گفت «انشاالله!» سهبار این عبارت را تکرار کرد و بعد گوشی را قطع کرد. یکساعت و چهلوپنج دقیقه گذشت. چهلوهفتدقیقه گذشت، پنجاهدقیقه گذشت و دیگر رسیده بودم به این جایم [گلویش را نشان میدهد.] خدایا چرا اینها تماس نمیگیرند؟ حالا هرچه که بود، دور اضافی زده بودند یا چه شده بود، اینها پنجدقیقه دیرتر از زمانی که باید تماس میگرفتند، با من تماس گرفتند. حالا حساب کنید در اینپنجدقیقه چه دنیایی دارد به من میگذرد!
ضرابی: پنجاهسال پیرتر شدی!
امیدی: هی من کلیک میزدم، هی جواب نمیآمد! یکدقیقه بعد، دو دقیقه بعد! کلیک میزدم و جوابی نمیگرفتم. خب لو لول رفته بودند و بنزین کم آورده بودند. یکدفعه دیدم بهجای کلیک صدای فریاد در رادیو میآید. محمود بدون هیچ رمز و کدی فریاد زد: «مادر (تانکر سوخترسان) کو؟ مادر کو؟» گفتم بابا سر جایش هست، نگران نباش! «بفرستش اینطرفی!» که خبر دادیم و با هماهنگیهایی که انجام داده بودیم، در تبریز و همدان اسکرامبل زدند و F14 ای که روی کرمانشاه بود، آمد اینها را پوشش بدهد. تانکر هم به سمتشان حرکت کرد.
حالا با همه این اتفاقات وقتی مرز را رد کردند، محمود گفته بود «اکبر، من خوابم میآید! تو میدانی و هواپیما!»
[حاضران میخندند.]
امیدی: اکبر در کابین عقب هواپیما را آورده بود و نشانده بود. محمود برای من گفت «من اصلاً نفهمیدم! خوابیدم!» بنزینگیری و همه کارها را اکبر کرده بود. محمود میگفت «خداوکیلی من خوابیدم! و وقتی روی زمین نشستیم اکبر پرسید سِر، خوب بود؟»
[حاضران میخندند.]
امیدی: این، داستانِ یکی از پروازهای محمود بود. بعدها هم که روحی (ابوطالبی) و محمود به خانه ما میآمدند، کلی گپ و گفت داشتیم. خیلی با هم دوست بودیم. در برههای که محمود فوت کرده بود، روحی شد رئیس هواپیمایی کشوری. یکروز رفتم پیش روحی و گفتم «روحی، میتوانی برای مریم کاری کنی؟»
* دختر آقای اسکندری.
امیدی: بله. خواهر ایشان [به محمد اسکندری اشاره میکند.] گفتم «میتوانی کاری، استخدامی چیزی برایش بکنی؟» روحی پرسید چهکاری بلد است؟ گفتم به گفته خودش کامپیوتر بلد است. اسم و مشخصاتش را روی کاغذ نوشت و به رئیس کارگزینی هواپیمایی کشوری زنگ زد. «بیا بالا!» آمد. کاغذ را به دست آن آقا داد و گفت فردا صبح این خانم میآید. در بخش ایمنی استخدامش کنید! گفت «تیمسار؟ …» ابوطالبی گفت «گفتم که! استخدام در بخش ایمنی!» طرف گفت «قربان استخدام که نداریم! الان بهصورت پیمانی نیرو میگیریم.» دیدهاید که وقتی کمی قلقلکش بدهی، اخمهایش میرود توی هم! من هم آنجا نشستهام و دارم میبینم. خندهام گرفته بود چون میدانستم الان عصبانی میشود. گفت «مگه من گفتم پیمانی؟ گفتم استخدام. یعنی استخدام رسمی. متوجه شدید؟ خودم هم تضمیناش میکنم. ایشان فردا میآید سر کار!» و آن آقا رفت.
در وجود همه انسانهای روی زمین ترس وجود دارد. اما اگر با نحوه آن آشنا باشی و مقداری نسبت به آن شناخت پیدا کنی، آن ترس دیگر ترس نیست. سازنده خواهد بود. آدرنالینات را بالا میبرد ولی باعث پیشرفتت هم میشود. محمود از آنهایی بود که از اینبالارفتن آدرنالین استفاده مثبت میکرد. عرق روی پیشانیاش مینشست اما عرقی بود که پیامد خوب داشت وقتی رفت به ابوطالبی گفتم «آقا چه جذبهای!» گفت «خب اگر اینطوری نکنی که کار پیش نمیرود! اینهمه آدم دارند سوءاستفاده میکنند. این دختر که حقش است. دختر یکخلبان است. پدرش هم فوت کرده است. یعنی اینهمه دکل و دمودستگاه جا ندارد این دختر را در پناه خودش نگه دارد؟» گفتم «دمت گرم!» روحی با یکدستور و اینکه خودم تضمیناش میکنم، کار را درست کرد. اینها به معنی رفاقت است. پدر این دختر نبود که بیاید بگوید روحیجان ازت خواهش میکنم! این رفیق جایی که کار از دستش برمیآید، برای رفیقش انجام میدهد.
صحبت دیگر شما درباره مساله ترس بود. ترس در وجود همه انسانها نهادینه است. اگر در وجودت نباشد، پیشرفت نمیکنی. سختی را هم درک نمیکنی. در وجود همه انسانهای روی زمین ترس وجود دارد. اما اگر با نحوه آن آشنا باشی و مقداری نسبت به آن شناخت پیدا کنی، آن ترس دیگر ترس نیست. سازنده خواهد بود. آدرنالینات را بالا میبرد ولی باعث پیشرفتت هم میشود. محمود از آنهایی بود که از اینبالارفتن آدرنالین استفاده مثبت میکرد. عرق روی پیشانیاش مینشست اما عرقی بود که پیامد خوب داشت. پایش را که توی هواپیما میگذاشت، میدانست جایی که دارد میرود، وحشتناک است و هزار و یکمساله دارد.
ای کاش، (منصور) کاظمیان و (ناصر) باقری هم اینجا بودند! روزی که قرار بود بروند بغداد را بزنند، عباس دوران (در جلسه بریف) بلند شد و خطکش را برداشت و از روی پایگاه همدان یکخط مستقیم بهطرف بغداد کشید. گفت از اینجا میرویم، میزنیم و برمیگردیم. ایکاش کاظمیان و باقری اینجا بودند و میگفتند که محمود چه گفت. محمود گفت «عباس بنشین! اینجا کوه است، دریا نیست که!»
یکی از خیانتها این بوده که واقعیتها را نگفتهاند! آنچه را که خواستند تعریف کردند. برای شما گفتهام، از عباس دوران هیچ کم نمیشود. او یکدلاور بود و در بدنش، هفتهشتکیلو آهن گذاشته بودند.
* بله، پلاتینهایی که بعد از سانحه تصادف در بدنش گذاشتند.
قرهباغی: (با شوخی) آهنفروش بود!
[حاضران میخندند.]
امیدی: بنابراین وقتی میگوید اگر (از هواپیما) بپرم بیرون، چیزی از من نمیماند، راست میگوید. درباره دوران فیلم سینمایی درست میکنند که نشان میدهد عباس دوران هواپیمایش را به هتل میکوبد. خب، این دروغ است. یا روایت میشود عباس دوران زد به هواپیمایی کشوری عراق و دهپانزده هواپیما را با خودش نابود کرد. این هم دروغ است. مرکز مطالعات نیروی هوایی هم مقصر است که جلوی این روایتهای دروغ را نگرفت. چرا جلوی روایتهای دروغ را نمیگیرید؟ چرا فیلمی به جوان مملکت نشان میدهید که واقعیت ندارد؟ اصلاً هدف نیروی هوایی این چیزها نبوده است. بنا بود اینها بروند و با پروازشان بغداد را ناامن جلوه بدهند.
در پایان جلسه، باید بگویم من نمیتوانم دروغ را تحمل کنم و به نسلی که بچههای خودم جزو آن هستند، مطالب خلاف واقعیت تحویل بدهم.
* خب در پایان ایندورهمی هستیم. اگر بزرگواران نکتهای داشته باشند در خدمتایم!
قرهباغی: من میخواهم یکنکته را به آقای ملکی بگویم که در مرکز مطالعات نیروی هوایی لحاظ کنند. ببینید، خیلی از بچهها بودند که بیرونشان کرده بودند. اما برگشتند و جنگیدند. چنگیز سپهر، افپنجی بود.
* بله. تسویه شده بود.
قرهباغی: اما آمد و شهید شد. یا مثلاً محمد وکیلی ظهیر، محمدعلی فرزین، ناصر دژپسند و … خواهش میکنم راجع به اینها هم یکمقدار بگویید. اینها هم در جنگ بودهاند و فراموش شدهاند. همهاش اسمهای تکراری را نبریم! یکعده وطنپرست هم داریم که مهاجرت کردند. بله بعضی مهاجرت کردند ولی دلیل نمیشود فراموششان کنیم. بعضی خلبانها بودند که به دردسر افتادند. فلانی بهعنوان مهمان آمده خانهاش و باعث دردسر او شده. او هم روحش خبر نداشته! چرا باید فلاکت بکشد؟
حرف توی حرف میآید. یاد فوت محمود افتادم. برایتان گفتم که اولینکسی بودم که خودش را بالای سر او رساند.
* و رفتید دنبال پسرش!
قرهباغی: بله. تازه خانهاش را عوض کرده بود و رفتیم دنبال خانهاش.
اسکندری: من ماجرا را در خواب دیده بودم.
* که پرسیده بودید «پدرم فوت کرده؟»
اسکندری: بله. آقای قرهباغی تعجب کرد که من چهطور میدانم!
قرهباغی: برایتان گفتم که به این دو بزرگوار (زمانی و ابوطالبی را نشان میدهد) زنگ زدم. به امیرْ رضا پردیس هم زنگ زدم. اکبر که فرمانده تیپ بود، آقای ابوطالبی هم رئیس هواپیمایی کشوری بود. رضا پردیس هم؛ … فرمانده عملیات بود؟
زمانی: نه. فرمانده نیرو بود.
قرهباغی: اینها خیلی کمک کردند.
اسکندری: ببخشید، میان کلامتان! (زمانی را نشان میدهد) هنوز هم دارد برایم پدری میکند!
قرهباغی: بله. بعد هم که از من و اکبر ایراد گرفتند که چرا در مراسم محمود گریه کردهایم! آقا مگر میشود؟ برای کسی که سالها با او دوست بودهایم!
عکس یادگاری دوستان و همرزمان محمود اسکندری در آخرین میزگرد پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت»
* خب جناب ضرابی، ظاهراً شما قطعهای برای محمود اسکندری سروده بودید. در پایان جلسه در خدمت شما هستیم.
ضرابی: بله، هدیه به قهرمان ملیْ کپتن زندهیاد محمود اسکندری. این قطعه دیشب با عنوان «سرباز وطن» از ذهنم گذشت. ساعت یک و بیست و پنج دقیقه بامداد بود که آن را نوشتم.
زمان در گردش ایام
زمین در غرش طوفان،
من دلبسته نام ایرانم،
سلحشورم، گمنامم،
برای بودنت هستم،
برای ماندنت،
جان در کف اخلاص،
و سر در ره ایمان.
منم اسکندری، محمود،
سربازم، مسلمانم،
برای زادگاهم،
ملک ایرانم
زمین و آسمان،
را درنوردیدم،
من از طوفان گذشتم،
حربه دشمن شکستم،
من از وابستگی رَستم،
به عشق ایرانم،
من از دریای خون،
از موج سهمگین اهرمن،
از کینه دشمن،
در اوج آسمان نیلگون،
میثاق خون بستم.
تو ای ایران،
دلاورپرور شیران
تو ای مهد دلیران،
جاودان مانی!
من سرباز و جانبازم،
بزرگی بایدت،
تا عشق را معنا کنی،
در باور آیندگان،
ایران جاویدم.