حالا زیبایی ماجرا در این بود که شب‌اش BBC فارسی و VOA این‌خبر را اعلام کردند که جنگنده‌های ایرانی روی بغداد به صدام هشدار دادند که «دفعه بعدی می‌آییم کاخت را می‌زنیم! حواست را جمع کن!»

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: اولین‌قسمت از گفتگوی مشروح با امیر آزاده خلبان حسینعلی ذوالفقاری چندی پیش منتشر شد که موضوع اصلی آن، مأموریت بمباران جاده جفیر به طلاییه در روز ۱۸ اردیبهشت ۶۱ بود که با موفقیت کامل انجام؛ اما منجر به اسارت ذوالفقاری و محمدعلی اعظمی کابین عقبش شد. ذوالفقاری حدود ۸ سال و نیم در اسارت دشمن بود و سال ۶۹ به میهن بازگشت.

قسمت اول این‌گفتگو از پیوند: «چهارکیلومتر از جاده عقب‌نشینی بعثیها چگونه به آتش‌کشیده شد / غبارروبی حرم امام‌رضا با محمود اسکندری» قابل دسترسی و مطالعه است که در لابه‌لای خاطرات آن، یادی از خلبانانی چون محمود اسکندری و دلاوری‌هایشان در دفاع مقدس شد. قسمت دوم این‌گفتگو با همراهی ذوالفقاری با اسکندری و دیگر خلبانان اسطوره‌ای نیروی هوایی در طول دفاع مقدس اختصاص دارد. بخش ویژه این‌قسمت هم هشداری است که محمود اسکندری در آسمان بغداد به صدام حسین داد و خبرش در رسانه‌های بیگانه و معاند ایران هم منتشر شد.

در این‌قسمت همچنین از خلبانانی چون شهیدان داریوش ندیمی، محمدحسین قهستانی و تیزپروازانی چون فرج‌الله براتپور و یا خلبانی چون عباس عابدین یاد می‌شود که به‌قول ذوالفقاری، عاقبت‌به‌خیر نشد!

در ادامه مشروح دومین‌قسمت از گفتگو با کاپیتان حسینعلی ذوالفقاری را می‌خوانیم:

* خب جناب ذوالفقاری یک‌پرش بزنیم و برویم سراغ خاطرات بمباران‌های بغداد که با محمود اسکندری بودید.

روز اول را با جناب‌سروان فریدونی، استاد خودم رفتم.

* روز اول جنگ؟

بله. در کمان ۹۹. چهارفروند بودیم برای زدن پایگاه هوایی الرشید؛ دو فروند از بالا و دو فروند از پشت. و چه‌قدر هم قشنگ زدیم!

* از همدان بلند شدید؟

بله. در بال بلند شدیم. این‌شانس و اقبال من بود که تمام پروازهایم را با اساتیدم می‌رفتم.

* راستی این را بپرسم محمود اسکندری در کمان ۹۹ کجا بود؟ کجا را بمباران کرد؟ اصلاً شرکت کرد؟

بله. امکان نداشت شرکت نداشته باشد. ولی نمی‌دانم در کدام مأموریت بود. آن‌روز اصلاً عظمتی بود. در اف‌فور فکر کنم ۵۴ هواپیما در آن واحد از زمین بلند شدند. بغداد، کرکوک، حبانیه، اربیل، العماره، ناصریه و پایگاه مادر کوت تفرجگاه‌های ما بودند. چون اف‌فور برد تاکتیکی‌اش با ۲ باک خارجی و ۶ بمب، ۶۹۰ کیلومتر است. و تمام این‌ها را بدون‌بنزین‌گیری هوایی انجام می‌دادیم.

روز اول، الرشید را زدیم. بچه‌ها یک‌روز می‌رفتند بمباران و فردایش می‌رفتند درگیری و پوشش.

* که آن‌خاطره شما با آقای (اصغر) رضوانی مربوط به سومین‌روز جنگ بود دیگر! خاطره زدن هواپیماهای متجاوز عراقی در آسمان پایگاه همدان.

بله. در فاصله بین مأموریت‌ها، بچه‌های لیدرچهار هم می‌آمدند در بال لیدرسه‌ای‌ها برای پاس‌وری هوایی.

* که کاور کنند؟

بله. روز دوم رفتیم کرکوک را زدیم؛ با عزیز دلم سرگرد (داریوش) ندیمی؛ استادم که هم در لیدر چهارمی‌ام من را چک کرد هم در لیدر سومی‌ام. ماه بود! رخش نیروی هوایی بود! خدا بیامرزدش… واقعاً… [منقلب می‌شود.]

آن‌موقع پایگاه همدان، پایگاه مادر نیروی هوایی بود. در پدافندش هم موشک هاگ نداشت. توپ اورلیکن و این‌موشک کوچک‌ها را داشت… خدایا اسمش چه بود!

* ما که آن‌موقع سام نداشتیم...

نه. سام نبود. توپ ضدهوایی و موشک‌های برد کوتاه داشتیم. به‌همین‌دلیل، رینگ اول پدافند نزدیک پایگاه بود، رینگ دوم در ۵۰ مایلی پایگاه بود که یک‌هواپیمای کد SB با دو باک پوشش‌اش می‌داد و رینگ سوم هم در ۷۵ مایلی با یک‌هواپیمای SD یعنی سه‌باک، پوشش داده می‌شد. یادم آمد… موشک راپیر! موشک‌های راپیر داشتیم.

به‌خاطر رادار سوباشی که نزدیک پایگاه همدان بود، سریع آمدند موشک‌های هاگ را آن‌جا گذاشتند تا امنیت تأمین شود.

در خاطره روز سوم جنگ که شما به آن اشاره می‌کنید، مشغول گشت هوایی بودیم که رضوانی آمد به من گفت بنزین ندارد. کشیدم عقب که او جلوتر از من برود سوخت‌گیری هوایی کند.

* شما کجا بودید؟

در رینگ سوم. رینگ سوم طوری بود که اگر به کرمانشاه هم حمله می‌کردند، آلرت رینگ سه با هدایت رادار، هواپیمای آن‌رینگ را به‌سرعت به آن‌سمت می‌فرستاد. این را که چه شده بود بنزین رضوانی کم شده بود، نمی‌دانم ولی هر دو هواپیما در آن واحد اجازه نداشتیم، منطقه را ترک کنیم. یعنی یکی می‌آمد بنزین می‌گرفت که هم مواظب رینگ دوم باشد هم رینگ سوم. رضوانی رفت و بعد از گرفتن بنزین درگیر شد. من زیر تانکر بودم که صدایم کردند. در حالی‌که بنزینم فول نشده بود، دیس‌کانکت کردم و رفتم پیش اصغر که افتاده بود دنبال میگ‌بیست‌وسه‌ها!

* شما هم یک‌سوخو زدید!

بله. سوخو هفت بود. بیچاره‌ها، بدبخت بودند. بعداً که بچه‌ها رفتند جنازه‌هایشان را از بیجار آوردند، آن‌ها را دیدیم. آن‌ها برای اجکت، باید کاناپی را با دست باز می‌کردند و بعد بیرون می‌پریدند. به همین‌دلیل همه‌شان می‌مردند؛ همه هم جوان! خیلی بچه بودند. تا آن‌موقع که جنازه‌های این‌ها را دیدم، اصلاً اعصابم آن‌طور خراب نشده بود.

در پایگاه همدان، شب پیش از مأموریت به شما می‌گفتند که فردا چه پروازی داری. تا بچه‌ها وقت داشته باشند بروند و نقشه را مرور و هدف و مسیرشان را بررسی کنند. می‌دانید که عراقی‌ها برای ورود به خاک ما راحت بودند. چون آن‌ها در دشت بودند و می‌آمدند از یک‌دره وارد خاک ما می‌شدند ولی ما باید از ارتفاع بالا وارد دشت می‌شدیم. به‌همین‌دلیل رادارشان ما را می‌گرفت. به‌همین‌جهت باید راه‌هایی را می‌رفتیم که رادار ما را نگیرد.

* یکی دره‌عروسک‌ها در ترکیه بود و یکی هم در پایین نقشه، دره‌ای در ایلام...

ما خودمان یک‌مسیر درست کرده بودیم به اسم دره چم‌چال! که یک‌بار با زنده‌یاد ندیمی داشتیم می‌رفتیم کرکوک را بزنیم. یک‌دفعه دیدم بال‌هایش را تکان داد؛ به این‌معنی که از من فاصله بگیر! فاصله که گرفتم گفت «کنسل!» دره چم‌چال دره‌ای است شیبه جاده‌چالوس. یک‌جاده باریک و یک‌رودخانه خروشان به‌اسم دیالی دارد. این‌که می‌گویم قتل‌عامشان می‌کردیم، این است! ناگهان دیدم ندیمی بمب‌هایش را زد. من هم بمب‌هایم را زدم. با خودم گفتم حالا که بمب‌ها را زده، برمی‌گردد و می‌رویم. اما دیدم نه! ری‌وِرس کرد و این‌بار با گان (مسلسل) هواپیما به جان دشمن افتاد. فکرش را بکنید در آن‌جاده باریک؛ این‌بدبخت‌ها که بمب‌های ما روی سرشان ریخته بود، و علاوه بر آن کوه هم رویشان ریزش کرده بود؛ حالا داشتند با مسلسل درو می‌شدند. جاده‌ای که مثل جاده چالوس باریک بود...

وقتی آمدیم، جناب سرگرد براتپور رئیس وقت عملیات (پایگاه همدان) گفتند چرا این‌قدر زود برگشتید؟ چه‌طور زدید که این‌قدر زود برگشتید؟ ندیمی برایش گفت چه‌کار کرده‌ایم و ماجرا را تعریف کرد. جناب براتپور گفتند «مأموریت که کرکوک بود! شما چه‌کار کردید؟» ندیمی همین‌طور بی‌خیال و داش‌مشتی‌وار گفت: «الان می‌ریم! دیر نشده که! کرکوک همین‌جا بغل گوش‌مونه!» * این‌ماموریت اصلی شما بود؟ یا بنا بود جای دیگری بروید؟

نه. قرار بود برویم کرکوک را بزنیم. جناب‌سرگرد یک‌دفعه این‌لشکر را در جاده دید. و گفت چه بهتر از این؟! مسلسل را هم گذاشت روی low rate؛ چهار هزار تیر در دقیقه. این‌بار رودخانه را زد. همه آن‌هایی که از جاده به رودخانه پناه برده بودند، کشته شدند. این‌رودخانه قرمز شد. ۶۴۰ گلوله او داشت و ۶۴۰ تا هم من. من که عشق می‌کردم! زدیم و آمدیم. ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه صبح بود. وقتی آمدیم، جناب سرگرد براتپور رئیس وقت عملیات (پایگاه همدان) گفتند چرا این‌قدر زود برگشتید؟ چه‌طور زدید که این‌قدر زود برگشتید؟ ندیمی برایش گفت چه‌کار کرده‌ایم و ماجرا را تعریف کرد. جناب براتپور گفتند «مأموریت که کرکوک بود! شما چه‌کار کردید؟» ندیمی همین‌طور بی‌خیال و داش‌مشتی‌وار گفت: «الان می‌ریم! دیر نشده که! کرکوک همین‌جا بغل گوش‌مونه!» [می‌خندد.]

۴۰ دقیقه طول کشید که دو هواپیمای دیگر برداریم و برویم کرکوک را بزنیم. کرکوک که اگر کف زمین می‌خوابیدی و مستقیم می‌رفتی، با یک‌گردش به چپ دیده می‌شد. این‌پالایشگاه تا دوسه‌سال بعد از جنگ، هیچ‌وقت عملیاتی نشد. چون تا تکان می‌خورد، بچه‌ها می‌رفتند می‌زدند و می‌آمدند. اگر کسی مهمات اضافی هم داشت روی سر این‌پالایشگاه بدبخت می‌زد.

* مگر پدافند سنگین نداشت؟

داشته باشد! اصلاً اف‌فور یک‌چیز دیگر است! ما اصلاً از پدافند یا موشک SAM2 یا SAM6 نمی‌ترسیدیم. تنها چیزی که از نظر تجربه باعث ترس من می‌شد، شلیکا بود.

* جدی؟ شلیکا که در مقابل موشک SAM چهارتا لوله است که گلوله شلیک می‌کند!

ببینید، اف‌فور یک‌سیستم دارد به نام RHAW system که وقتی موشک یا پدافند روی شما قفل می‌کنند، به خلبان اعلام خطر می‌کند. می‌گوید سمت ۲۶۰ درجه، رؤیت لاک کرده است. البته این‌سمت اصلی نیست و خلبان باید طبق TO شصت درجه را سرچ کند. چون اگر روی یک‌نقطه تمرکز کند، ممکن است موشک از سمت دیگر بیاید. درنتیجه وقتی شما می‌فهمیدی رویتان لاک کرده‌اند...

* فرصت داشتی راه چاره را جستجو کنی!

بله. در ماموریت‌هایی مثل بغداد، کرکوک، ناصریه، العماره، الرشید و هرجا که می‌رفتیم این‌سیستم خیلی کمک می‌کرد. بغداد که واقعاً جهنم بود. یا مثلاً پایگاه کوت! این‌پایگاه که قشنگ برای (قاسم) گلچین کُری می‌خواند.

* یعنی جناب گلچین را به اسم می‌شناختند؟

بله. شب‌ها رادیو عراق را گوش می‌کردیم، که بعضی از بچه‌ها هم که اسیر می‌شدند در آن صحبت می‌کردند. در این‌رادیو برای گلچین کرکری می‌خواندند. مثلاً وقتی آمدند موشک‌های هاگ پایگاه را نصب کنند، می‌گفت «جناب سرهنگ! هاگ‌ات مبارک!»

* حالا که بحث کری را گفتید، یاد همان گفتگوی تلفنی‌مان درباره کری‌خواندن محمود اسکندری برای صدام افتادم که گفتید روی فرکانس گارد این‌کار را کرد. البته درباره خلبان‌های دیگر هم این را شنیده‌ام. مثلاً یکی از خلبان‌های F5 که هنگام بمباران روی رادیوی هواپیما گفت «صدام این‌گوشمالی را از من داشته باش! من رفتم ولی برمی‌گردم!»

(می‌خندد) نه. ما روز پنجم (با اسکندری) رفتیم الدوره را زدیم...

* پالایشگاه الدوره؛ جنوب بغداد.

بله. جناب سرگرد به من گفت «حسین حواست را جمع کن! وقتی زدیم، می‌رویم وسط شهر.»

* دو فروند بودید؟

بله. من خودم حداقل ۶ بار روی بغداد رفتم. یک‌میدان بزرگ داشت که آن‌طرفش ساختمان مجلس‌شان بود. ساختمان سفیدی بود و وسط فلکه یا همان‌میدان بزرگ، یک‌عکس بزرگ صدام بود. درست در مرکز بغداد بود. اسکندری گفت «مواظب باش! آن‌جا روی شهر سوپر سونیک می‌شویم! می‌خواهم دیوار صوتی را بشکنم.» گفتم هرچه شما بگویید!

آدم وقتی با او پرواز می‌کرد، احساس آرامش می‌کرد. مثل خیلی‌های دیگر نبود. شما که او را ندیده‌اید. دیده‌اید؟

* نه.

صدایش را شنیده‌اید؟

* نه متأسفانه!

عین داش‌مشتی‌ها صحبت می‌کرد.

* بله. دوستانش همه همین را می‌گویند.

بعد از زدن الدوره، گشتیم و اسکندری گفت «پس‌سوز!» دو فروندی آمدیم نزدیک هم؛ به‌صورت اکستندد تریل! یک‌فاصله با لیدر در زاویه ۴۵ درجه. چون می‌دانستی دیگر بمب نمی‌زند که ترکش‌اش بخواهد به هواپیمایت بگیرد. یک‌دفعه دیدم صدایش در (فرکانس) گارد آمد. عین همین حرف را زد:

!This is an Islamic republic Iranian airpower over Baghdad

!This is the last warning

!Next time we are going to meet you on your castle

!Viva the Islamic republic Iranian airpower

همان‌موقع هم دو هواپیما داشتند از آسمان بغداد عبور می‌کردند که این‌پیام را شنیده بودند. گفته بودند: !Shit out

این‌عبارت به انگلیسی یعنی دیگر...

* اوضاع خیلی خراب است! این دو هواپیما شکاری بودند یا مسافربری؟

نه. مسافربری بودند. پیام اسکندری روی فرکانس گارد بود. وقتی رویش صحبت کنید در بُرد رِنج آن، هر هواپیمایی پیام را می‌شنود. حالا زیبایی ماجرا در این بود که شب‌اش BBC فارسی و VOA (صدای آمریکا) این‌خبر را اعلام کردند که جنگنده‌های ایرانی روی بغداد به صدام هشدار دادند که «دفعه بعدی می‌آییم کاخت را می‌زنیم! حواست را جمع کن!»

* ماشالله!

یک‌دفعه کف زمین در ارتفاع ۲۰۰ پایی، یک‌رول شدید زد! من تا مرز سکته رفتم. فکر کردم او را زده‌اند! خیلی به هم نزدیک بودیم. رول را که زد، نزدیک‌تر هم شدیم. گفتم «یا امام زمان!» خیس عرق! ناگهان دیدم هواپیمایش صاف شد و به مسیر ادامه داد! ولی من سر حال نمی‌آمدم. او هی در رادیو می‌گفت «دماوند ۲!» ولی زبان من باز نمی‌شد حالا وقتی این‌کار را کردیم و سوپرسونیک بودیم، یک‌دفعه کف زمین در ارتفاع ۲۰۰ پایی، یک‌رول شدید زد! من تا مرز سکته رفتم. فکر کردم او را زده‌اند! خیلی به هم نزدیک بودیم. رول را که زد، نزدیک‌تر هم شدیم. گفتم «یا امام زمان!» خیس عرق! ناگهان دیدم هواپیمایش صاف شد و به مسیر ادامه داد! ولی من سر حال نمی‌آمدم. او هی در رادیو می‌گفت «دماوند ۲!» ولی زبان من باز نمی‌شد. خب در برابر او یک‌جوجه بودم! او ۲۵۰۰ ساعت پرواز داشت و من ۹۰۰ ساعت. این‌ها اساطیر بودند دیگر! خلاصه مرتب صدایم کرد ولی زبانم باز نمی‌شد. وقتی از نخل‌ها گذشتیم و افتادیم روی جاده بعقوبه، گفتم: «شماره دو»، او هم گفت «فلان!» (می‌خندد)

* (خنده)

گفتم: «جناب سرگرد دست مریزاد! ولی … فلان!»

وقتی نشستیم، آمد من را بغل کرد و مثل همیشه فشار داد. پرسید «چه شده بود صدایت در نمی‌آمد؟» گفتم «بیا دست بزن! همه زیر بغل و بدنم خیس عرق است!» آن‌رولی که در آن‌ارتفاع زد...

* برای چه این‌کار را کرد؟

نمایش بود دیگر! در پس‌سوز، سرعت سوپرسونیک، بالای بغداد، دیوار صوت را شکسته‌ای؛ با آن‌حالت یک‌چنین مانوری هم بروی!

* برای دل خودش بود یا مانور خاصی بود که عراقی‌ها باید می‌دیدند؟

می‌دانید در آن‌ارتفاع، وقتی یک‌شکاری چنین‌رولی بزند، چه نمایشی است؟ خیلی خبرنگار و شاهد بودند که این‌اتفاق را گزارش کردند.

* یعنی همین‌رول اسکندری را گزارش کردند؟

بله. هواپیماهای مسافربری هم که گفتم، خارجی بودند که صدایش را شنیده بودند. گفته بودند صدای خلبان ایرانی را شنیده‌اند که برای صدام کری خوانده که دفعه بعدی می‌آییم زندگی‌ات را می‌زنیم.

* (خنده) به اسکندری می‌گفتید حاجی برای دفعه بعدی با ما یک‌هماهنگی بکن!

خب خیلی لوطی بود! اصلاً یک‌چیزی! هرجا می‌دید کار جبهه خوابیده، سریع خودش را می‌رساند. خیلی هم افتاده بود؛ لوطی‌مسلک! کاش یک‌بار صدایش را می‌شنیدید! افتاده ی افتاده بود. اصلاً اهل این‌که برود جلوی دوربین تلویزیون بخواهد قیافه بگیرد، نبود. به من می‌گفت «ببین! ما باید بمیریم! بگذار درست بمیریم!» می‌گفتم جناب سرهنگ چرا؟ می‌گفت ببین این‌لباس، کفن است! آخرش باید بمیریم! نمی‌دانم شاید واقعاً خدایی‌اش آرزویش این بود که شهید شود!

* گفتید بعد از پرواز شما را بغل کرد. بعدش چه گفتید؟

گفتم «فکر کردم زدنت جناب سرگرد!» همیشه احترامشان را حفظ می‌کردیم. اسکندری خیلی رفیق بود. خیلی دوست بود. مثلاً در آن‌ماموریت آخر من هم که ابتدای صحبت گفتم، گفت «با هیچ‌کس پرواز نمی‌کنی! ما دونفر از گردان ۱۱ شکاری آمده‌ایم و باید با هم پرواز کنیم.» در ضمن جناب سرگرد (محمود) ضرابی هم که فرمانده گردانمان بود، ابلاغ کرده بود خلبان‌های من فقط با هم پرواز می‌کنند. وگرنه عراقی‌ها مردش نبودند من را بزنند.

* این را هم از شما بپرسم؛ محمود اسکندری داگ‌فایت (درگیری هوایی) هم داشته؟ چون هرچه جستجو و صحبت کردم، عموماً درباره مانورهای محیرالعقول و بمبارانش بوده است.

یادم هست یک‌پرواز دیگر برای زدن الرشید رفتیم و همراه جناب سرگرد اسکندری بودیم. اصلاً چیزی بود برای خودش! در بالش خیلی اطمینان داشتی! یعنی...

* امنیت کامل!

دقیقاً! هرکاری می‌خواستی می‌توانستی بکنی. الرشید را زدیم و داشتیم برمی‌گشتیم که دو MIG23 در ارتفاع بالاتر آمدند کنار ما قرار گرفتند. ولی جرأت نمی‌کردند بیایند در ارتفاع ما. می‌دانید که موتور هواپیماهای روسی توربوفن بود و موتور اَبَرفانتوم‌های ما، توربوجت. توربوفن در ارتفاع بالا خیلی خوب است ولی توربوجت در زمین نعره می‌کشد و در ارتفاع بالای ۲۰ هزار پا می‌میرد.

اسکندری لیدر ۴ فروند بود و شماره سه‌مان هم سرهنگ (عباس) عابدین بود که البته عاقبت به‌خیر نشد. اسکندری ناگهان رو به بالا به‌سمت این‌میگ‌ها رول شدید کرد. حسابش را بکنید دو تا MIG23 که بال‌هایشان را هم باز کرده‌اند؛ یعنی مثل F14 های ما هستند. عقل سلیم می‌گوید فانتوم نباید با این‌هواپیما در بیفتد و داگ‌فایت داشته باشد!

* الان اسکندری فقط گان دارد دیگر! رفته‌اید بمب‌هایتان را زده‌اید و موشک هم ندارید.

بله. بغل دستمان بودند. این‌دو هواپیما این‌قدر نزدیکمان بودند که کمی آن‌طرف‌تر می‌رفتی پِخ می‌کردی، می‌افتادند. اوایل جنگ خیلی از خلبان‌هایشان درو شدند. واقعاً درو شدند.

* بله اول جنگ این‌طور بود. این‌ماموریت زدن الرشید مربوط به چه زمانی است؟ اوایل مهر ۵۹؟

فکر می‌کنم هفدهم یا هجدهم مهر بود.

* وقتی اسکندری خودش را به دسته پروازی میگ‌ها زد چه شد؟

بریک کردند. بال یکی‌شان گرفت به بال دیگری. ناگهان عباس عابدین گفت: «محمود برگرد! محمود برگرد!» او هم برگشت به دسته و برگشتیم. آن‌دو هواپیما هم به احتمال زیاد...

* سقوط کردند؟

بله. ولی اسکندری هیچ‌وقت به‌طور دایرکت و مستقیم وارد داگفایت نشد.

* یعنی این‌که با هواپیمایی درگیر شود و موشکی شلیک کند!

بله. یک‌خاطره از روز پیش از جنگ دارم. جناب سرگرد (اسکندری) در رینگ پایگاه همدان مشغول پرواز بود. وقتی آمد بشیند، روی باند یک‌موشک سایدوایندر (حرارتی) از زیر هواپیمایش در می‌رود؛ روی زمین، روی باند. موشک رفت و خورد به خاکریز روبرو! من در بالکن باشگاه پایگاه نشسته بودم. آن‌جا همیشه سیگار می‌کشیدم و چای می‌خوردم. یک‌دفعه دیدم صدای یک‌انفجار شدید آمد. وقتی پرس‌وجو کردیم، گفتند «چیزی نیست! یک‌موشک در رفته است.» فردایش که عراقی‌ها حمله کردند، گفتیم باز هم موشک در رفته است. ولی MIG23 عراقی را دیدم که کشید بالا و با گان‌اش پست فرماندهی پایگاه را زد.

* موشک هواپیمای اسکندری چه‌طور در رفت؟ اشتباه خودش بود؟

نه. وقتی چرخ‌های هواپیما به زمین می‌خورد، همه سیستم‌های تسلیحات از کار می‌افتند.

* پس چه شد که موشک در رفت؟

خب وقتی مانورهای شدید انجام می‌دهی و G بالایی به هواپیما تحمیل می‌کنی، از این‌اتفاق‌ها می‌افتد. کارهایی که اسکندری می‌کرد، همه های‌جی بودند.

* من در خاطرات خلبان‌های F5 خوانده‌ام که هواپیماهایشان Over G می‌شد. فانتومی بود که به‌خاطر مانورهای اسکندری اور جی شود؟

نه. فانتوم بالای ۶ تا شش‌ونیم جی، اور جی می‌شود. اگر هم Clean (بدون مهمات) باشد، این‌عدد به ۷ و ۸ می‌رسد. اف‌پنج را که ما دوتایش را زیر بالمان می‌بستیم به‌جای بمب می‌انداختیم روی سر عراقی‌ها (می‌خندد)

* (خنده) خاطرات اجکت اول‌تان را هم بپرسم جناب ذوالفقاری. در بمباران پایگاه العماره...

پانزده‌روز پیش از این‌اتفاق رفته بودیم العماره. عراق وقتی می‌خواست لشکرهایش را تعویض یا جایگزین کند، این‌لشکرها به پل العماره می‌آمدند و آن‌جا در پایگاه استراحت می‌کردند و بعد تعویض و تقسیم می‌شدند و به‌سمت اهواز و دهلران و خرمشهر می‌آمدند. ما هشت‌فروند جنگنده برای بمباران رفتیم. لیدر چهارفروند اول، جناب‌سرگرد براتپور بود و لیدر دسته دوم هم جناب‌سرگرد اسکندری.

رفتیم و زدیم. خوب هم زدیم.

* تجمع نیروهای دشمن را.

بله. خیلی‌هاشان خواب یا آزاد بودند؛ با زیرپیراهن و در حال شستن لباس‌هایشان...

قصر شیرین که دست آن‌ها بود… سرپل و بازی‌دراز. داشتیم از سرپل ذهاب و کوه‌های بازی‌دراز دفاع می‌کردیم. صدام آن‌جا را صاف کرده بود و آنتن رادار گذاشته بود که جنگنده‌های ما نتوانند وارد خاک عراق شود. خدا جاویدنام شهید شیرودی و خلبان‌های کبرا را بیامرزد، ولی آن‌جا اف‌فورها بودند که با تانک‌ها جنگیدند * دلتان نمی‌سوخت با این‌وضع بمبارانشان کردید؟

اصلاً!

* آخر وضعیت جنگی نداشتند!

باشد! دشمن بودند. داشتند می‌آمدند. جنگ این‌حرف‌ها را ندارد. این‌قدر جنایت کرده بودند که نمی‌دانید! سن و سال شما اجازه نمی‌دهد این‌مساله را درک کنید. زن و بچه‌های مردم ما را در شهرهای مرزی آواره کرده بودند. ما هشت‌روز اول جنگ فقط سه‌ماموریت برون‌مرزی رفتیم. فقط داشتیم از خاک خودمان دفاع می‌کردیم؛ سرپل ذهاب...

* … قصر شیرین؟

قصر شیرین که دست آن‌ها بود… سرپل و بازی‌دراز. داشتیم از سرپل ذهاب و کوه‌های بازی‌دراز دفاع می‌کردیم. صدام آن‌جا را صاف کرده بود و آنتن رادار گذاشته بود که جنگنده‌های ما نتوانند وارد خاک عراق شود. خدا جاویدنام شهید شیرودی و خلبان‌های کبرا را بیامرزد، ولی آن‌جا اف‌فورها بودند که با تانک‌ها جنگیدند.

* بگذارید این را بپرسم. چون خیلی‌ها جاها خوانده‌ام و از خیلی‌ها هم درباره‌اش پرسیده‌ام. گفته می‌شود هیچ‌جای دنیا فانتوم نمی‌رود با تانک بجنگد ولی اوایل جنگ، فانتوم‌های ما رفتند و با تانک‌های عراقی جنگیدند و آن‌جا هم خیلی از هواپیماهایمان را از دست دادیم. مگر جنگ فانتوم با تانک چه مشکلی دارد؟ مگر ما با فانتوم، ناوچه‌های عراقی را نمی‌زدیم؟

ناوچه یک‌دانه است. اف‌فور وقتی می‌رود، ۶ پاد راکت می‌برد و در هر پادش ۱۹ راکت جا می‌گیرد. یعنی حداقل هر یک‌حمله‌اش ۶ تانک را نابود می‌کند.

* خب این که خوب است. پس بدی‌اش در کجاست؟

خطرش در شلیکا و پدافند است.

* یعنی اگر معطل تانک‌ها شود، پدافند او را می‌زند؟

اصلاً آن‌جا آتش‌باران است. شما باید فقط پس‌سوز بزنی و با سرعت بالای ۶۰۰ نات عبور کنی تا گلوله جا بماند. بعدش هم، شلیکا، راداری است. قفل که بکند، تمام است! مثلاً توپ ۲۳ میلی‌متری برای ما مساله‌ای نبود. بعداً هم که به عراق توپ‌های ۵۷ میلی‌متری راداری دادند. ما اصلاً نمی‌ترسیدیم.

در عملیات نصر اگر نیروی هوایی نبود… که این‌آقای بنی‌صدرِ...

* فلان فلان شده؟

نه! در به در شده… این را از قول من بنویسید! آخر درباره رئیس‌جمهور یا فرمانده کل قوایی که بگوید ما زمین بدهیم و زمان بگیریم، چه بگوییم؟ فرمانده پایگاه ما (سرهنگ گلچین) با شنیدن این‌حرف دیوانه شده بود. زنگ زد به سرهنگ فکوری و گفت: «یعنی این نمی‌فهمد برای پس گرفتن یک‌کیلومتر این‌جا، چند لاله باید پرپر شوند؟ مگر صدام پسرخاله‌اش است که می‌گوید خاک بدهیم؟» عراق ۱۴ هزار کیلومتر مربع از خاک‌مان را گرفته بود. ما چه‌قدر شهید و زخمی دادیم که این‌خاک را پس بگیریم؟ باید بنی‌صدر را می‌آورند فتح‌المبین را نشانش می‌دادند که چه بچه‌هایی شهید شدند. اصلاً نمی‌فهمید. سه‌ماه اول جنگ آمد از خلبان‌ها تقدیر کند...

* یک‌کلاشینکف هم به آقای اسکندری داده بود.

به ما هم داده بود. به همه‌مان داد. یک‌کلاشینفک با ۳۰۰ تیر فشنگ. ولی همه پس‌اش دادیم. عکس‌اش را هم دارم که خودش به پایگاه آمده بود و به خلبان‌هایی که بالای ۳۵ ماموریت برون‌مرزی انجام داده بودند، یک‌کلاشینکف و ۳۰۰ تیر فشنگ داد. کجا؟ در پایگاهی که کودتا شده بود. ما هیچ‌کداممان نگرفتیم. تقدیرنامه‌ای را هم که امضا کرده بود، از شهید فکوری گرفتیم.

* لحن‌تان نشان می‌دهد که با بی‌میلی دریافتش کرده‌اید و برایتان ارزشی ندارد.

اصلاً به‌خاطر این‌کشتاری که در (عملیات) نصر کرد و آمد گفت فرزندان شما ۳۰ کیلومتر جلو رفته‌اند … فرمانده پایگاه ما (گلچین) گریه می‌کرد. به فکوری می‌گفت اگر به ما هواپیما ندهی، برای فردا هواپیما ندارم. اف‌فور و جنگ با تانک؟ خدا خیلی رحم کرد. آن‌عزیز دلمان یکی از رخش‌های نیروی هوایی سرگرد (محمدحسن) قهستانی...

* در نبرد با تانک شهید شد؟

نه. داشت می‌آمد. پدافند خودی او را زد.

* می‌گویند قهستانی استاد و معلم خیلی‌ها بوده...

اصلاً با او پرواز می‌کردی، انگار روی بال فرشته‌ها می‌رفتی. من افتخار داشتم سه‌چهار پرواز در (عملیات) نصر و آبادان در بالش باشم. این‌قدر قشنگ پرواز می‌کرد که نگو! می‌گفت «به من نگاه نکن ها! فقط طوری پرواز کن که روی بال من را ببینی!» سرم را که در کابین تکان می‌دادم، احساس می‌کردم می‌توانم با دستم بوته‌های خار روی زمین را بکنم ولی در بالش، احساس امنیت کامل می‌کردی. می‌گفت «وقتی می‌گویم پیکل، پیکل!» خیلی روی کار سوار بود. او را با SAM6 زدند و هواپیمایش با مخ به زمین خورد. در آن‌لحظات ما هزارپا با او فاصله داشتیم.

* SAM6 خودمان؟ مگر آن‌موقع داشتیم؟

بله. خودی‌ها اشتباهی او را زدند. خب وقتی از مرز رد می‌شویم و دشمن را پشت سر می‌گذاریم، ریلکس هستیم و با خیال راحت پرواز می‌کنیم دیگر! ظهرش داشتیم با هم پلوباقالی می‌خوردیم. همان‌روز او را با (عبدالرضا) کوپال کابین‌عقبش زدند. کوپال هم مجرد بود و در اتاق کناری من بود. خودمان با سرهنگ گلچین جنازه‌اش را به بروجرد بردیم. دوست صمیمی‌ام بود.

* شما به شهید ندیمی و عزم جزمش برای کشتن دشمن اشاره کردید. پیش‌تر برایم از همین عزم در محمود اسکندری و این‌که همه فشنگ‌هایش را روی سر دشمن می‌زد، صحبت کرده بودید و گفتید این‌مساله، تاثیر شهادت علی ایلخانی کابین عقبش در روز ۱۷ شهریور ۵۹ بوده است.

می‌زد. می‌گفت ماموریت بی‌بهره است اگر با فشنگ‌هایمان برگردیم. می‌دانید که در اف‌فور باید بگذارید مقداری از فشنگ‌ها باقی بماند. به‌خاطر سی جیِ هواپیما...

* به‌خاطر حفظ تعادل دماغه...

بله. ولی اسکندری همه فشنگ‌هایش را می‌زد و به همراهانش هم می‌گفت که «اگر پیاده شویم و فشنگ در گان‌ات باشد، نفس‌ات گرفته است!»

* حالا واقعاً می‌زد؟ می‌شد گردن کسی را بگیرد و شوخی کند؟

با ما نه. ولی این‌قدیمی‌ها بین خودشان شوخی‌هایی داشتند؛ مثلاً با قهستانی یا ندیمی از این‌شوخی‌ها داشت. با هرکسی هم دوست نبود. ولی با آن‌هایی که دمخور بود، خیلی راحت و شوخ بود. اصلاً هم در وجودش ترس نبود. وقتی صحبت ماموریت می‌شد، با سر می‌رفت. یک‌بار هم نشد بگوید نه!

* کیفیت شهادت ایلخانی چه‌طور بود؟ می‌دانیم که پدافند دشمن او را روی هوا زد.

بله. می‌دانید که وقتی خلبان با چتر پایین می‌آید، اجازه ندارند به او شلیک کنند و کشتن‌اش جنایت است.

* بله چندنفر از خلبان‌های ما را این‌طور شهید کردند. مثل ابوالفضل مهدیار در خلیج فارس و دیگران...

این‌بچه (ایلخانی) را زدند؛ با شلیکا هم زدند. [به میانه بدن اشاره می‌کند] اصلاً هیچی نداشت!

* یعنی پایین‌تنه‌اش منهدم شده بود؟

نه. شکم‌اش. گلوله شلیکا کل شکمش را خالی کرده بود. بچه خیلی خوبی هم بود. اسکندری سر این‌ماجرا خیلی ناراحت بود.

* گریه هم کرد؟

بله. خیلی! اصلاً برایش افت داشت این‌بچه را این‌طور زدند.

* به ماجرای اجکت اول‌تان برگردیم.

در آن‌ماجرا در العماره، بمب خوشه‌ای حمل می‌کردم. اکثر مواقع بمب‌های خوشه‌ای را می‌دادند به من. ما مدل BL755 انگلیسی داشتیم. این‌بمب باید در جاهایی استفاده می‌شد که پدافند ضعیف‌تری داشته باشد. چون آرْم‌شدنش سه‌مرحله طول می‌کشد. حداقل هم باید در ارتفاع ۳۰۰ پایی رها می‌شد. بمب‌های دیگر را برایتان گفتم که باید در ارتفاع ۲۰۰ پایی (۶۰ متری) رها می‌شدند ولی این‌بمب را باید حداقل در ارتفاع ۳۰۰ پایی یعنی ۱۰۰ متری رها کنی. این‌بمب‌ها همچنین از بمب‌های MK گران‌قیمت‌تر بودند. بعد هم ما تعداد محدودی از آن‌ها داشتیم و هرجایی از آن‌ها استفاده نمی‌کردیم.

بمب خوشه‌ای، در واقع بمب نیست. یک‌قلاف است که یک سیکوئِنس ۳ و چهار دهم ثانیه‌ای نیاز دارد. این‌قلاف باز می‌شود و از داخلش ۱۴۷ بمب‌چه مثل نارنجک پرت می‌شود بیرون. هر بمب خوشه‌ای، فضایی مثل یک‌زمین فوتبال را کاور می‌کند. برای همین است که ممنوعه است. طبق قوانین ژنو، ۱۰۰ نفر از اعضا به ممنوعیتش رای دادند. اما آمریکا، انگلیس، فرانسه، هند و دیگر کشورهایی که این‌بمب را می‌سازند، رای ندادند. اما تمام دنیا رای به این‌مساله داده بودند که حمله به تاسیسات اتمی ممنوع است و هرکس به تاسیسات اتمی حمله کند، جنایتکار جنگی است. و این بزرگ‌ترین چالش ما در حمله به اوسیراک بود.

* که هنوز به داستانش نرسیده‌ایم.

بله. بعد، من خودم افسر آموزش گردان ۳۲ شکاری بودم و تدریس‌ام هم اسلحه و تاکتیک بود. خلاصه نمی‌دانم چه بود که این‌بمب همیشه به من می‌خورد؛ چه از ۱۸ شهریور که در کردستان و مرز می‌جنگیدیم تا بعدش. دفعه دوم که برای العماره رفتیم، خدایی‌اش جایی را ندیدم که ارزش استفاده از این‌بمب را داشته باشد. به همین‌دلیل بمب را نزدم و گفتم جوابش را می‌دهم. هواپیمایم هم همیشه فیلم داشت. فرمانده دستور داده بود که هواپیمایم دوربین داشته باشد. می‌دانید که اف‌فور ۳ دوربین دارد. یک‌دوربین در دماغه است برای درگیری‌های هوایی؛ یکی رایت فوروارد، برای فیلم‌برداری از هدف پیش از بمباران و سومی هم لفت‌افت‌کمرا (بال چپ) که نتیجه بمباران و حمله را نشان می‌دهد. من همیشه یک‌فیلم اضافه در جیب جی‌سوت‌ام داشتم.

* جناب ذوالفقاری در نبردهای کردستان، شما با اسکندری همراه بودید؟

نه. آن‌جا لیدرسه بودم و وینگ‌من داشتم.

* پس در پروازهای کردستان با هم نبودید.

نه.

ادامه دارد...

خبرگزاری مهر را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید 

برچسب‌ها