در روزشمار وقایع حسینی به روزی می رسیم که بعضی از سپاهیان امام حسین (ع) قصد بازگشت می کنند و یکی از یاران ایشان می گوید آنها که می گفتند آمده ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند.

خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز سی ام ذیحجه بیست و چهارمین یادداشت وی را می خوانید:

سی ام ذیحجه

«در صحرایی بیکران، کاروان در محاصرۀ سپاه حُر، از بلندای تپه‏ ای قد کشید.

سوار خود را به بزرگ خود رساند.

گفت: شنیدم که عبیدالله در تدارک سپاه بزرگتری است.

بزرگ سواران نگاهی به او کرد.

گفت: پس در ماندن ما دیگر سودی نیست.

سر اسب گرداند و با همراهان خود، کاروان را ترک کردند.

ساربان با نگاهی به آنان رو به عابس بن شبیب شاکری کرد.

گفت: آنهایی که می گفتند، آمده ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند.

عابس گفت: جانشان را در خطر دیدند، اسبشان را هِی کردند سوی آخور زندگی!

گفت: شما چه می کنید؟

عابس نگاهی به او کرد.

گفت: همزمانی حیات‏مان با حسین بن علی نعمتی الهی است، اگر غفلت کنیم قدر آن را ندانیم، خداوند هبوط‏مان می‏ دهد، همانند آدم از بهشت!

به یکباره طنین صدای قافله سالار، پیاپی در دشت و دمن پیچید.

گفت؛ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.

علی اکبر، سواره تاخت و خود را به او رساند.

گفت: جانم به فدایت، چه شد که آیه استرجاع بر زبان راندی؟

گفت: شنیدم که هاتفی ندا می کرد، در این میانه جماعتی ره می‏ سپارد که مرگ به دنبال آنان می‏شتابد.

علی اکبر گفت؛ پدرجان، مگر ما بر حق نیستیم؟

قافله سالار گفت: به آن خدایی که همه به او باز می گردند، جز در مسیر حق قدم بر نمی داریم.

علی اکبر، آرام گرفت و تبسمی کرد.

گفت: پس ما را چه باک از مرگ.»

برچسب‌ها