خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: «عشق و زباله» رمانی از ایوان کلیما نویسنده ادبیات چک است که سال ۱۹۸۶ یعنی چندسال پیش از فروپاشی کمونیسم نوشته شد. این کتاب در روزهای فشار حکومت کمونیستی بر نویسندگانی چون کلیما و زندگی سخت آنها نوشته شد؛ روزگاری که هیچ شغل آبرودار و مناسبی به کلیما داده نمیشد و او ناچار بود مدتی را در بخش زبالههای بیمارستانی و مدتی را هم بهعنوان رفتگر کار کند.
در همانروزگار بود که کلیما این رمان را نوشت و احتمالاً بهخاطر شرایط حاکم بر چکسلواکی، ابتدای آن این جمله را درج کرد: «هیچکدام از شخصیتهای کتاب و ازجمله راوی، برگرفته از شخصیتی در قید حیات نیستند.» اما اتفاقاتی که در داستان «عشق و زباله» رخ میدهند، رفتار و کردار شخصیتها همگی گواه این حقیقت هستند که کلیما در حال تعریف قصه زندگی خود است.
ترجمه فارسی «عشق و زباله» اردیبهشتماه امسال بهقلم فریده گوینده توسط نشر لگا منتشر و راهی بازار نشر شد. در مطلبی که در ادامه میآید و قسمت دومی هم خواهد داشت، به بررسی نوشتههای کلیما در این کتاب میپردازیم.
* کلیما؛ دنیا و دورهزمانه دیوانه او
این کتاب مربوط به دورهای است که کلیما بهعنوان رفتگر در خیابانهای پراگ به جمعآوری زبالهها و تمیزکردن ظاهری چهره شهر میپرداخت؛ در موقعیتی که ۱۵ سال پیش از آن، در آمریکا مدیر شرکت فورد او را به ناهار دعوت کرد؛ همچنین موقعیتی که ۱۰ سال است پاسپورتش را گرفتهاند و اجازه خروج از کشورش را ندارد. او ۲۰ سال پیش از زمانی که «عشق و زباله» را نوشته، داستانی کوتاه درباره اسبها نوشته و چندسال بعد هم وقتی بهعنوان نظافتچی در بیمارستان کرچ کار میکرد، کوره زبالهسوزی را با ترس و لذت آمیخته تماشا میکرده که یکی از حالات و روحیات متناقض او در این کتاب است. کلیما در «عشق و زباله» میگوید طی ۱۰ سال گذشته، در نوعی تبعید زندگی کرده است. چون در محاصره ممنوعیتها و مراقبتهای پلیسی مرئی و نامرئی بوده و بهدلیل اینکه گاهی از سوی ناظران خیالی تحت نظارت بوده، اجازه ورود به زندگی را نداشته است.
او با دیدن پلیس در خیابان، دچار اضطراب میشود؛ در حالیکه مجرم نیست و گناهی ندارد. اما بهطور طبیعی شرایط اجتماعی و وضعیتی که حاکمیت بسته کمونیستی ایجاد کرده، دلیل چنینحالتی است. با در نظر گرفتن یکوضعیت متناقض دیگر، کلیما به پلیسها شباهت دارد چون لباس فرم به تن دارد کلیما لابهلای روایتش از ماموریتهای رفتگری در سطح شهر، درباره زباله و فلسفه وجودیاش حرف میزند؛ هم زبالههای ظاهری، هم زبالههای باطنی و عقیدتی. البته بهطور دقیق نمیتوان گفت او حین روایت کار رفتگری، حرفهای فلسفی میزند یا حین فلسفهبافی از رفتگریهایش تعریف میکند. در این کتاب، کلیما را در وضعیتهای مختلف تحت فشار میبینیم. بهعنوان مثال در فرازی از داستان، او با دیدن پلیس در خیابان، دچار اضطراب میشود؛ در حالیکه مجرم نیست و گناهی ندارد. اما بهطور طبیعی شرایط اجتماعی و وضعیتی که حاکمیت بسته کمونیستی ایجاد کرده، دلیل چنینحالتی است. با در نظر گرفتن یکوضعیت متناقض دیگر، کلیما به پلیسها شباهت دارد چون لباس فرم به تن دارد؛ لباس فرم رفتگران که بهنوعی مامور دولت و حکومت محسوب میشوند: «با دیدن آنها قلبم گرفت، با آنکه جرمی مرتکب نشده بودم، اما به عنوان آدمی بیگناه خاطره خوشی از پلیسها، چه در لباس پلیس و چه بدون آن نداشتم. به ذهنم خطور نکرد که به لطف جلیقه نارنجیام حالا خودم نیز در مرز بودن در لباس فرم هستم.» (صفحه ۵۲)
بهجز زندگی سخت در شرایط کمونیستیِ حال، راوی «عشق و زباله» با گذشته هم درگیر است. چون میگوید همسرش اصرار دارد نمیتواند تجربههای دوران جنگ (جهانی دوم) را فراموش کند؛ تجربیاتی که همسر روانشناسش معتقد است مانع نزدیکشدنش به اشخاص دیگر میشوند. اما خود راوی هم معترف است که بدونهیچشکوتردیدی در کنار هر فردی تنها میماند. البته نمیدانیم کلیما در زندگی واقعی معشوقهای بهنام داریا داشته یا نه، اما در رمان «عشق و زباله» شخصیت اصلی که همانراوی اولشخص باشد، بین همسرش لیدا و عشقش داریا در نوسان است و در نهایت با انتخاب امر اخلاقی، ناتوانی خود را از خیانت به همسرش ابراز میکند. چون میگوید اصول اخلاقی برای او از عشق بالاتر است. همچنین میگوید دوست دارد بداند برای روح چه اتفاقی میافتد که به آن خواهیم پرداخت. اما تذکر این نکته هم بیلطف نیست که نام واقعی همسر کلیما، هلنا بوده نه لیدا. بنابراین میتوان گفت او در این رمان، با اینکه خودش را در جایگاه راوی نشانده، اما در عینحال، میتواند بگوید راویِ داستان نیست و با بهکارگیری تخیل، مرد دیگری است که قصه «عشق و زباله» را روایت میکند.
راوی «عشق و زباله» همانکلیمایی است که از کتابهای دیگر این نویسنده میشناسیم؛ نویسندهای که اهل نوشیدن نیست و فقط برای رعایت ادب مهمان، او را در نوشیدن همراهی میکند؛ همانکلیمایی که کمرویی و خجالتیبودنش را از مادرش به ارث برده است. در این کتاب، لیدا، همسر راوی داستان، دفتر مشاوره دارد و طی ۲۵ سال گذشته، همیشه به او پیشنهاد قهوه داده و راوی هم همیشه دلش میخواهد بداند لیدا حواسش به این مساله بوده که او هیچوقت قهوه نمینوشد یا نه؟ لیدا هم یکیهودی است که در سهسالی که یهودیان با گاز کشته میشدند، زنده مانده است. راوی «عشق و زباله» میگوید همسرش سالها در جستجوی شغلی آبرومند و نیمهوقت بوده است. خود راوی هم در عین اینکه همسرش دارای شغل خوبی مثل مشاور و مددکار است، بهواسطه ممنوعیت شغلی، نباید سر کار برود و وقتی صبح هرروز، اهالی خانه، منزل را ترک میکردند، با فوجی از کاغذهای سفید در مقابلش، و نیز گستره بیحدومرز و سکوتی عمیق، پشت میزش بنشیند و بنویسد. و البته باید به شغلی مثل رفتگری و جمعآوری زبالهها مشغول شود.
لیدا به اشتباه فکر میکند رفتگرها باید احساس طردشدگی یا تحقیرشدگی داشته باشند و موضوع اصلی زندگیاش یافتن امید برای سایر مردم است. اما اگر موضوعی باشد که راوی قصه (یعنی کلیما) را به هیجان بیاورد، احتمالاً موضوع آزادی است. و این مساله یعنی آزادی، همانطور که میدانیم یکی از محورهای ثابت و همیشگی نوشتههای کلیما است در آن شرایطی که راوی از صبح زود پشت میز نویسندگیاش مینشیند، تلفن نمیتواند زنگ بزند _ چون قطع است یا شنود میشود _ و صدای پاهایی که گاه و بیگاه در ساختمان طنین میانداختند، معمولاً او را میترسانند. این شخصیت آماده است ملاقاتکنندههای ناخوانده داشته باشد و در چنینشرایطی، ساعتها، روزها و هفتهها مینویسد؛ نمایشنامههایی را که هرگز به صحنهرفتنشان را نمیبیند و رمانهایی را که بهخاطر زبانشان هرگز به چاپ نمیرسیدند. در این شرایط همسر راویِ بینام «عشق و زباله» هم تلاش دارد برای خود فضایی درست کند و به آن پناه ببرد. چون تصمیم گرفته سعی کند دریابد روح انسان چیست، تصمیم گرفته بود به اسرار روح پی ببرد، به امید آنکه راهی برای تسکین آلام روح انسان پیدا کند. لیدا به اشتباه فکر میکند رفتگرها باید احساس طردشدگی یا تحقیرشدگی داشته باشند و موضوع اصلی زندگیاش یافتن امید برای سایر مردم است. اما اگر موضوعی باشد که راوی قصه (یعنی کلیما) را به هیجان بیاورد، احتمالاً موضوع آزادی است. و این مساله یعنی آزادی، همانطور که میدانیم یکی از محورهای ثابت و همیشگی نوشتههای کلیما است.
در چنینجهانی که راوی «عشق و زباله» ترسیم میکند و میدانیم همانروزگار ممنوعیتها و فشارهای زندگی کلیماست، یکموقعیت یا اتفاق مهم در لابلای روایت قرار دارد؛ در باجه تلفنی در خیابان، دختری به فردی که پشت خط است، لبخند میزند و راوی میگوید: «من هم سابقا لبخند میزدم.» (صفحه ۸۶) راوی داستان در صفحه ۱۱۱ گزارش صریح و خلاصهای از وضعیت خود دارد؛ اینکه از فرارهای دائمیاش، علاقه و اشتیاق شدید معشوقهاش و اعتماد بردبارانه همسرش خسته و کوفته است. او بهسختی میتواند باور کند صاحب پاسپورت شود. همینشخصیت، تاملاتی هم دارد و مناظر اطراف به فکر وادارش میکنند. مثلاً (در صفحه ۱۵۲) با راهرفتن در جنگل متروک و دیدن آشغالهای روی زمین که با هر تندباد به هم میخورند، این زبالهها را مانند زوجی عاشق میبیند که دیوانهوار به هم میپیچند و یکدیگر را در آغوش میگیرند. بدیهی است که چنیندید و نگاهی هم بهخاطر شخصیت کلیماست، هم بهخاطر شرایطی که شخصیت داستانش در آن قرار دارند.
وضعیت دیگری که راوی داستان «عشق و زباله» با آن دست به گریبان است، این است که قادر به زندگی در حقیقت نیست. اگر به خاطر داشته باشیم، واسلاو هاول هم که تحت فشار کمونیستها زندگی سختی را با کار در مشاغل پست تجربه کرد، در کتاب «رساله قدرت بیقدرتان» خود گفته اگر زیستن در چنبره دروغ ستون اصلی نظام باشد، جای شگفتی ندارد که مهمترین تهدید آن، زیستن در دایره حقیقت و واقعیت باشد. برای همین است که بیش از هرچیز دیگری سرکوب میشود. کلیما هم در «عشق و زباله» قادر به زندگی در حقیقت نیست و خود را با عذر و بهانهها محاصره کرده است. او میگوید هرجملهای که به زبان میآورد، از سوی سگی نگهبان ارزیابی میشود و در درونش همهنوعی از آن سگها را جا داده است. یکی از روزها هم یکی از این سگها از پشت به او نزدیک شده و دندانهایش را در گلویش فرو میکند و او حتی نمیتواند فریاد بزند.
قصه این رمان، شخصیتهای مختلفی ازجمله یکمخترع دیوانه دارد که راوی او را به دنکیشوت تشبیه میکند و میگوید حتی اگر دیوانه باشد، از بقیه بشر دیوانهتر نیست. بازه و مقطعی که این داستان در آن جریان دارد، بهتعبیر کلیما، زمانی است که تعداد مخترعین ناموفق در دنیا مثل تعداد شعرای ناموفق در حال فزونی بود.
داستان «عشق و زباله» از جایی شروع میشود که کلیما بناست بهعنوان رفتگر کار خود را شروع کند و جلیقه نارنجیرنگ مخصوص رفتگرها را دریافت کرده است. در حال روایت چنینصحنهای است که در صفحه اول گفته میشود اخیراً مشغول نوشتن مقالهای درباره کافکاست و این مساله فکر کردن به کافکا و زندگیاش از ابتدا تا انتهای کتاب، مرتب مطرح شده و گسترش پیدا میکند. او در صفحه دوم داستان با آوردن این جمله، مخاطب را متوجه مکانی که در آن قرار دارد، میکند: «رفتگرها، همکاران تازهام کمکم از راه رسیدند.» (صفحه ۸)
* کلیما و رفتگری
راوی داستان «عشق و زباله» همانطور که در طول داستان و صفحات کتاب در حال دستوپازدن بین شک و یقین است، در ابتدای قصه هم مطمئن نیست چهعاملی باعث شده به تجربه ناخوشایند رفتگری رو بیاورد، اما احتمال میدهد فکر کرده باشد با این کار، به نگرشی جدیدی از دنیا میرسد. چون آدم هر از گاهی احساس میکند اگر به دنیا و مردمش از زاویهای نو نگاه نکند، منجمد میشود. این شخصیت در همانحال که ابتدای داستان در اتاق منتظر همکارانش نشسته و اتفاقات بعدی را انتظار میکشد، صحنههای ۱۵ سال پیش را به خاطر میآورد که بنا بود بهزودی به از آمریکا به خانهاش در چکسلواکی برگردد. نکته مهم درباره آن مقطع، این است که آمریکاییها با شنیدن این خبر تعجب کردند و از او پرسیدند چهچیز باعث میشود کشور آزاد و مرفه آنها را ترک کرده و به خانه برگردد. کلیما میگوید در ابتدا خواسته از یکجور میهنپرستی و رسالت مربوط به آن صحبت کند اما توضیح قانعکنندهتری به ذهنش رسیده است؛ اینکه مردم کشورش او را میشناسند و حتی اگر مجبور شود در خیابانها زباله جمع کند، برای آنها همانکسی خواهد بود که هست و همانکسی که میخواسته باشد؛ یعنی یک نویسنده؛ آنهم به بهای نادیده گرفتن هر چیز دیگر. اما در آمریکا با آنکه میتواند با ماشین فورد کوچکش هر جا خواست برود، همیشه یکی از مهاجرانی خواهد بود که کشوری بزرگ دلش برای او سوخته است. با برگشت از خاطره ۱۵ سال پیش، کلیما میگوید میداند که اکنون یکرفتگر است و برای مردم صرفاً کسی است که خیابانها را جارو میکند؛ «کسی که به هیچوجه دیده نمیشود.» (صفحه ۹) در جایی از داستان هم یکی از شخصیتها بهنام خانم ونوس از او میپرسد چرا رفتگر شده و آیا علت این کار ندامت بوده، که کلیما در پاسخ میگوید رفتگری کاری شرافتمندانه است و وقتی مشغولش میشود، میتواند فکر کند.
وقتی اولین مبلّغهای مذهبی در آفریقا کسانی را دیدند که دور آتش بالا و پایین میپریدند، فکر کردند چیزی شبیه مناسک جهنم را میبینند اما این افراد بار سنگین گذشتهای گناهآلود یا داوری عقوبتآمیز در آینده را با خود به دوش نمیکشیدند و هنوز در دوران کودکی بشر به سر میبردند. این دوران کودکی بشر، همانچیزی که است کلیما در دوران دیوانهای که در آن زندگی کرده و میکند، حسرتش را میخورد در فصول مختلف رمان «عشق و زباله» درباره مسائل مختلفی چون روح، تناسخ و مرگ صحبت میشود که این بحثها از فصل اول شروع و بهتدریج زیاد میشوند. کلیما ضمن گفتن از عشق کودکیاش در اردوگاه ترزین اشتات یا مرگ خودخواسته یک ترنس، میگوید سر صبح که برای شروع کار نظافت خیابانها حرکت میکند، گستره خفقانآوری را که برابرش دهان باز کرده، احساس میکند. یکی از نکات مهم رمان «عشق و زباله» ترسیم همینگستره خفقانآور است. همکارهای کلیما هم مثل کاری که بناست انجام دهد، برایش بیگانهاند. او اولصبح و شروع کار رفتگری را معادل یکبیقیدی و رهایی از قیود پیشین میبیند: «آدمها بهسوی کارشان میشتافتند اما ما عجلهای نداشتیم. این عجله نداشتن حالت ذهنی همیشگی من نبود. من بیشتر عمرم را در شتابی وسواسگون گذرانده بودم، شتاب برای اینکه اگر بخواهم نویسنده خوبی بشوم، چه باید بکنم. از وقتی بچه بودم دلم میخواست نویسنده شوم، و تا مدتها نویسندگی به نظرم یک حرفه سطح بالا بود. معتقد بودم یک نویسنده باید به اندازه یک پیامبر، خردمند به اندازه یک قدیس پاک و نادر و به اندازه یک بندباز چالاک و نترس باشد. گرچه اکنون میدانم که حِرَف برگزیده وجود ندارد…» (صفحه ۱۱) درباره دیدن بدیها و عادیشدنشان، بد نیست به این مساله هم اشاره کنیم که کلیما در جای دیگری از فصل اول، با اشاره به شغل پیشیناش یعنی نظافتچی بیمارستان، میگوید از بچگی به دیدن جنازهها عادت دارد و آنقدر جنازه دیده که تعدادی تازه از دنیا رفته با لباس رسمی، نه او را تراسند و نه در درونش آشوب به پا کرد.
با زدن دوباره فلشبک، کلیما میگوید وقتی برای اجرای یکی از نمایشنامههایش در آمریکا بوده، با یکگروه موسیقی سیاهپوست روی عرشه یککشتی در میسیسیپی روبرو شده که در حال اجرا بودهاند. خاطره کلیما از آن گروه موسیقی این است که تحت تاثیر موسیقی بِکرشان وارد عصر دیگری شد؛ عصری شاد و عصری که آگاهی کمتری وجود داشت. او چند سطر پیشتر میگوید وقتی اولین مبلّغهای مذهبی در آفریقا کسانی را دیدند که دور آتش بالا و پایین میپریدند، فکر کردند چیزی شبیه مناسک جهنم را میبینند اما این افراد بار سنگین گذشتهای گناهآلود یا داوری عقوبتآمیز در آینده را با خود به دوش نمیکشیدند و هنوز در دوران کودکی بشر به سر میبردند. این دوران کودکی بشر، همانچیزی که است کلیما در دوران دیوانهای که در آن زندگی کرده و میکند، حسرتش را میخورد.
همانطور که اشاره شد، شخصیت اصلی رمان «عشق و زباله» در حال رفتگری، با خاطرهای از خیابان جارو شده جدا میشود و مدتیبعد دوباره ناگهان خود را در جلیقه نارنجی میبیند که چرخدستی تیرهبخت را هل میدهد. این شخصیت در پی رسیدن به پاسخ این سوال است که چهطور کسی به عشق دست مییابد، اگر نتواند سرانجام تصمیم بگیرد و یک مرد چهطور میتواند هنوز به عشق باور داشته باشد، اگر شفقت نداشته باشد؟ ذکر این نکته نیز بیلطف نیست که فصل پاییز _شاید بهواسطه کار رفتگری و جارو کردن برگها_ در این کتاب اهمیت دارد. از ابتدای داستان، پاییز در حال آمدن است و در نهایت در فصل چهارم از راه میرسد. اولین جمله فصل چهارم رمان «عشق و زباله» از این قرار است: «کاملا پاییز شده است…» (صفحه ۱۹۵)
* کلیما و نوشتن
نوشتن، مسالهای است که در دیگر کتابهای کلیما هم دربارهاش خواندهایم. او در «قرن دیوانه من» هم نظرات خود را درباره نوشتن مطرح کرده و در «عشق و زباله» هم عقاید و دیدگاه خود را درباره فعل نوشتن مطرح کرده است. بهعنوان مثال (در صفحه ۱۵۹) میگوید اگر میتوانست بدون آنکه خود را پیشاپیش و عجولانه درمورد نتیجه اثر شکنجه کند، و بدون آنکه رسالتی را مقابلش ببیند، بنویسد؛ احساس خوبی داشت. یا در صفحه ۵۱، همانحرفی را که در «قرن دیوانه من» از او خواندهایم، میزند؛ اینکه نوشتن در دوران نوجوانی برایش بهمعنای زندگی بوده و تازه هجدهسال داشته که بهنظرش رنج ناشی از زندگی بدون آزادی، مهمترین موضوع برای فکرکردن و نوشتن بوده است.
راوی «عشق و زباله» از زمان زندگی در اردوگاه تاکنون و در روزگار پس از جنگ جهانی دوم، احساس میکرده تمام وجودش به آزادی وابسته است و آزادی و رنج چنان به هم نزدیکاند که انسان ممکن است حتی در میان درد و رنج به آزادی دست پیدا کند راوی «عشق و زباله» میگوید از زمان زندگی در اردوگاه تاکنون و در روزگار پس از جنگ جهانی دوم، احساس میکرده تمام وجودش به آزادی وابسته است. میتوانسته افکار پیشین بزوخوف درباره آزادی و رنج را از حفظ نقل کند. این راوی یا در واقع کلیما، معتقد است آزادی و رنج چنان به هم نزدیکاند که انسان ممکن است حتی در میان درد و رنج به آزادی دست پیدا کند. او ضمن روایت اینکه مشغول نوشتن چند داستان درباره عشقهای دوران نوجوانیاش بوده، میگوید تقریباً پنجمیلیارد نفر روی زمین زندگی میکنند و هرکدام معتقدند که زندگیهایشان دستکم مناسب یک داستان است.
اما ریشه علاقه کلیما به نوشتن و نویسندهبودن، همانطور که در «قرن دیوانه من» روایت شده، به ماجرای بیماریاش در کودکی و سپس اردوگاه ترزیناشتات برمیگردد؛ روزی که در بستر بیماری بود و مادرش سهجلد رمان «جنگ و صلح» را برایش آورد و پس از آن، وقتی گرم خواندن میشد، آرامآرام قدم به دنیایی متفاوت میگذاشت. کلیما در آن سن و سال متوجه قدرت اعجابانگیز ادبیات و نیروی تخیل انسان شد؛ قدرت زنده کردن مرده و جلوی مرگِ زندگی را گرفتن. در نتیجه از مادر خود خواست چند دفتر برایش بخرد و وقتی تنها بود، شروع به چیدن تجربیاتش کنار هم و دادن زندگی به کسانی شد که دیگر زنده نبودند. او ششماه بعد در حالی که عاشق ادبیات شده بود، از بستر بیماری برخاست.
* کلیما و پدر
پدر در رمان «عشق و زباله» مفهومی مرموز دارد. چون کلیما هم از پدر خود صحبت کرده، هم از رابطه فرانتس کافکا و پدرش، و هم رابطه خودش با پسرش. پدر کلیما در این کتاب شخصیتی است که باید از طریق اعمال و کردارش و خاطراتی که کلیما از او تعریف میکند، ترسیم شود.
همانطور که میدانیم پدر کلیما مهندسی مارکسیست بوده که البته بعدها از مارکسیسم و مرام کمونیستها رویگردان شد. مساله تقابل اعتقادی کلیما و پدرش در «عشق و زباله» یکی از موارد محتوایی مشهود این کتاب است. راوی قصه، در صفحات ابتدایی کتاب میگوید در دوران بچگی، از مادرش درباره بهشت و ارواح ساکن در آن سوال پرسیده و مادر، او را به پدر ارجاع داده است. پدر مهندسش هم برای مدت زیادی با کلیما، درباره منشا جهانی هستی حرف زده و مفاهیم ماتریالیستی و غیرموحدانهای را با فرزندش در میان گذاشته است. «پدر همچنین گفت که مردم همیشه از اینکه به زندگی زمینی وابسته باشند، و نتوانند از آن جدا شوند ناراحت بودهاند. آنها رویای ترک زمین را در سر داشتند و در نتیجه باغ بهشت را ابداع کردند، باغی که همه چیزهایی که برایش تلاش میکردند، اما در زندگی زمینی از آن محروم بودند، را در خود داشت.» (صفحه ۱۸)
کلیما با اشاره به روزگار کودکیاش در جنگ جهانی دوم و همچنین استفاده از مفهوم «زباله» میگوید در زمان جنگ، بر سر او و خانوادهاش و انسانهای مشابه، زباله میباریده است؛ هم بهمعنای واقعی کلمه هم بهمعنای نمادین آن. به این ترتیب مفاهیم زباله و مرگ بهتدریج در ذهن مادرش ادغام شدند و او به این باور رسید که زندگی به پاکی گره خورده است؛ هم به معنای واقعی کلمه و هم بهمعنای نمادین آن. مادر کلیما که نزدیکان خود را در جنگ جهانی دوم از دست داده، به گفته فرزندش وسواس تمیزی داشت. بههمیندلیل در خانه کودکیِ کلیما، تمیزی و تنهایی حاکم بوده است. مادر، سوگوار دنیای کثیفی بوده که باید به ناچار در آن زندگی میکرده است. در چنینشرایطی راوی کتاب «عشق و زباله» میگوید همیشه آمادگی کامل داشته که پدرش هرگز به خانه برنگردد و پیش معشوقهاش (آن زن غریبه بوگندویش) بماند.
راوی درباره ریشه نگاه ماتریالیستی مارکسیستها در خانوادهاش، به پدربزرگش هم اشاره میکند که مصرانه از او میخواسته خدایی را که مردم خلق کردهاند، باور نکند؛ خدایی که بالادستان به دروغ به فرودستان باورانده بودند تا مقابل سرنوشت تسلیم باشند پدر راوی داستان «عشق و زباله» با توجه به مهندسبودنش، همیشه در وادی اعداد سیر میکرده و به مرام مارکسیستی کمونیستی باور داشته است. اما حاکمان این شیوه حکومت در چکسلواکی او را بهاجبار از دنیایش (زندگی با اعداد) بیرون انداخته و لباس محکومین را به تنش پوشاندند. بنابراین او برای مدتی توسط همکیشان خود زندانی شد. آنطور که کلیما بعدها میفهمد، این شخصیت جدا از علم حساب و ماشینها، عاشق زنان زیبا و نگاه سوسیالیستی برای ایجاد دنیایی بهتر بوده است. راوی درباره ریشه نگاه ماتریالیستی مارکسیستها در خانوادهاش، به پدربزرگش هم اشاره میکند که مصرانه از او میخواسته خدایی را که مردم خلق کردهاند، باور نکند؛ خدایی که بالادستان به دروغ به فرودستان باورانده بودند تا مقابل سرنوشت تسلیم باشند. این میان اشاره کوچکی به سرگذشت خانوادگی راوی «عشق و زباله» هم میشود؛ اینکه هر دو مادربزرگش به پراگ آمده بودند و تلاش کردند به تجارت بپردازند، اما ناموفق بودند. پدربزرگهایش نیز از روستا آمده بودند. پدر پدرش شیمی خوانده بود و بهعنوان مهندس در یککارخانه تصفیه شکر در بخش مجارستانی کشور پادشاهی کار میکرد. همچنین وقتی پدرش تنها یازده سال داشت، پدربزرگش زیر گاوآهنی افتاد که با طناب کشیده میشد و بهشدت مجروح شد و از دنیا رفت. اما پدر مادرش سالهای سال عمر کرد. او در دادگاههای حقوقی منشی بود و هشتادسال زندگی کرد، تا هم جنگ جهانی دوم و هم دوخته شدن ستاره داود زرد را روی لباسش تجربه کند و بعد به اجبار به گتو تبعید شد.
پدر کلیما هیچوقت سعی نکرد او را تربیت کند و هیچوقت به او دستور نداد چهکار کند یا چهکار نکند. اما هر از گاهی با کلیما و مادرش پیادهروی میکرده است. یکی از صحنههای مهم داستان کلیما از کودکیاش، مربوط به هواپیما بازی با پدر است که وقتی هواپیما سرنگون شده و به زمین میخورد، کلیمای کوچک گریه میکند. «و آن وقت بود که پدرم گفت: یادت باشد که یک مرد هرگز گریه نمیکند! این یکی از اندک درسهایی بود که تا به آن روز از پدر گرفتم.» (صفحه ۴۱) اما در مقابل، یکی دیگر از فرازهای کوتاه اما مهمِ مربوط به پدر در رمان «عشق و زباله» در اوایل کتاب آمده که گفته میشود در دوران جنگ جهانی دوم و اسارت کلیما، مادر و برادرش در اردوگاه ترزیناشتات، پدر به اردوگاه آمد تا سیمکشی برق را تعویض کند. در آن دیدار، پدر کلیما را بغل میکند و او متوجه میشود پدر در حال گریه است.
ایوان کلیما درباره مارکسیستشدن پدرش میگوید او فقط با عقلانیتی توام با اعتماد به نفس گمراه شده بود؛ «عقلانیتی که فکر میکرد همهچیز میداند، عقلانیتی که نمیپذیرفت جایی برای مسائل غیرقابل توضیح، مثل خدا، ابدیت و رستگاری باقی گذارد.» (صفحه ۱۳۶) همچنین کمی پیشتر درباره عقل و خرد پدرش میگوید خرد او در تمام زندگی روی اعداد و ارقام متمرکز بود اما این را هم میدانست که هیچچیز بهطور کامل از دنیا محو نمیشود و هیچچیز تا ابد شکل و ظاهرش را حفظ نمیکند. راوی «عشق و زباله» میگوید پدرش هیچوقت با او درباره مسائل شخصی و موضوعات انتزاعی حرف نزده بود و در دنیای جدیاش، جایی برای حدس و گمانهایی که از زمین سفت خیلی دور باشند وجود نداشت. پس از گذر از کودکی و روزگار بزرگشدن هم میگوید وقتی به دیدن پدرش میرفته، نگران بوده مزاحم کارش شود. در نتیجه این دو مرد، بهسرعت خبرهای دنیا و زندگیشان را به هم میگفتهاند اما درباره مهمترین چیز، یعنی اقامت موقتشان در این دنیا خیلی کم حرف میزدهاند. کلیما در صفحاتی که درباره بیماری و مرگ پدرش نوشته، بهنوعی با او همذاتپندای کرده و میگوید «آدم چه احساسی دارد و به چه فکر میکند وقتی کاملاً مطمئن است که پس از مرگ زندگی دیگری وجود ندارد و همینزندگی هم الان رو به پایان است؟» (صفحه ۱۸۶) بر همیناساس هم هست که در صفحه ۱۹۰ به ۱۹۱ کتاب میگوید از اینکه سوسیالیسم برای مردم آزادی نیاورد و تکنولوژی هم خرحمالیها و جانکندنهای مردم را کمتر نکرد و در عوض، تهدیدی برای نابودیشان شد، تاسف میخورد.
کلیما میگوید از اینکه سوسیالیسم برای مردم آزادی نیاورد و تکنولوژی هم خرحمالیها و جانکندنهای مردم را کمتر نکرد و در عوض، تهدیدی برای نابودیشان شد، تاسف میخورد صحنه مرگ پدر، یکی از فرازهای مهم رمان «عشق و زباله» است. کلیما درباره مرگ اینشخصیتِ برگشته از مارکسیسم که البته در وادی تحیّر قدم میزده، میگوید او سالها پیش در زمان بچگی، متقاعدش کرده بود که بهشت برساخته ذهن انسانهاست. اما زمانیکه مرگ را روبروی خود میدید، در آرزوی ساختن بهشت، آرزوی ارتباط انسانی و آرزوی جادودانگی بوده است. «او میخواست اتصالش به زمین را قطع کند و به آسمان برود، و به مرز کشف و شهود برسد.» (صفحه ۲۵۰) «لحظه» مرگ پدر هم بخشی از صحنه مهمی است که به آن اشاره کردیم. فرازهای مربوط به مرگ پدر و خود لحظهای که روح از بدنش جدا میشود، ازجمله فرازهای تاثیرگذار رمان «عشق و زباله» هستند. «بلند شدم و در ذهنم از خدا خواستم: خدایا روحش را بپذیر، تو میدانی او چه انسان خوبی بود!» (صفحه ۲۴۴)
بهجز مساله ارتباط کلیما با پدرش در «عشق و زباله»، او به مساله ارتباط خود با پسرش هم پرداخته است. نتیجهگیریاش هم از این مساله اینچنین است که بیان احساسات، بین یکپدر و پسر سخت است. «پدر من هم نمیتوانست احساساتش را با من در میان بگذارد. ما هیچوقت درمورد مسائل خیلی خصوصی با هم حرف نزدیم.» (صفحه ۱۸۴)
فرانتس کافکا
* کلیما _ کافکا؛ پدر، عشقهای ناکام و تصاویرش از زندگی
راوی «عشق و زباله» میگوید اولین داستانی که از کافکا خوانده، داستان افسری است که میخواهد به مسافری پژوهشگر، ماشین شکنجه عجیبوغریبش را که با عشق و ایثار ساخته، نشان دهد و خودش را زیر دستگاه شکنجه میگذارد. این راوی یعنی کلیما میگوید آن موقع که این داستان را خوانده، در تعجب بوده که ادبیات نهفقط میتوانست به آنهایی که مرده بودند، زندگی بدهد، بلکه میتوانست چهره آنهایی را هم که هنوز به دنیا نیامده بودند، به مردم بشناساند.
وقتی کلیما میگوید قصد دارد درباره کافکا بنویسد، زن تعجب میکند. چون اعتقاد داشته افرادی در وضعیت کلیما باید درباره موارد جدیتری بنویسند؛ درباره ظلموستم، زندان و بیقانونی ماهرانه حکومت. زن از کلیما میپرسد آیا چون کارهای کافکا ممنوعاند به آنها علاقهمند است، که پاسخ کلیما از این قرار است که درباره کلیما مینویسد چون به او علاقه دارد و احساس میکند کافکا بیواسطه و شخصاً از گذشتهای دور با او صحبت میکند در صفحههای پایانی فصل اول داستان «عشق و زباله»، زن روزنامهنگاری برای مصاحبه پیش کلیما میآید و هنگام رفتن از او میپرسد روی چه کتابی کار میکند. که وقتی کلیما میگوید قصد دارد درباره کافکا بنویسد، زن تعجب میکند. چون اعتقاد داشته افرادی در وضعیت کلیما باید درباره موارد جدیتری بنویسند؛ درباره ظلموستم، زندان و بیقانونی ماهرانه حکومت. زن از کلیما میپرسد آیا چون کارهای کافکا ممنوعاند به آنها علاقهمند است، که پاسخ کلیما از این قرار است که درباره کلیما مینویسد چون به او علاقه دارد و احساس میکند کافکا بیواسطه و شخصاً از گذشتهای دور با او صحبت میکند. کلیما به زن میگوید کارهای کافکا ممنوع نیستند و حکومت فقط سعی میکند آثارش را از کتابخانههای عمومی و از اذهان مردم حذف کند. او اضافه میکند «معتقدم آنچه بیشتر باعث مخالفت با شخصیت کافکا شد، صداقتش بود.» (صفحه ۶۲)
فرانتس کافکا به باور کلیما، یکی از برجستهترین نویسندگانی است که در بوهمیا زندگی و کار کرد. او به تعبیر کلیما، درحالیکه به پراگ و سرزمین مادریاش دشنام میداد، نتوانست خود را راضی به ترک آنجا کند و نتوانست تصمیم بگیرد خود را از آنجا بِکَند. اگر دقت کنیم، این وضعیت کافکا هم شبیه موقعیت متناقض کلیماست که در کشورش سختی میکشید اما در آمریکا نماند و به پراگ برگشت. البته کلیما بهعکس کافکا، به سرزمین مادریاش دشنام نمیداد.
داستانهای از قرار معلوم رویاگونه کافکا، با تحلیلی که کلیما دارد، بهترتیب در محیطی ظاهر میشوند که ارتباط کمی با مکانی واقعی دارند. از نظر کلیما شهر زادگاه کافکا، تنها یکزمینه برای پیرنگهای داستانهایش شد. این شهر یعنی پراگ با کثرت صداهایش، حس غربت، شفقت، و ضعفش بر او سایه افکند و جایی بود که روح میتوانست تا هر کجا اوج بگیرد و همچنین، جایی بود که بوی بهشدت محسوس فساد همهجایش پراکنده بود؛ فسادی که بهخصوص بیشتر بر روح تاثیر میگذاشت. کلیما همچنین میگوید «کافکا بهخوبی به زبان چک صحبت میکرد، شاید فقط با لحن کمی خشک، اما به زبان آلمانی مینوشت، گرچه آلمانی نبود، یهودی بود.» (صفحه ۹۷)
در زندگی کلیما، مقطعی بوده که آنچه او را بیش از همه به ادبیات جذب میکرد، تخیلات بیحدومرز بودند. او تصور میکرده همینمساله باعث علاقهمندیاش به کافکا میشد؛ اینکه برای او، انسان به حیوان و حیوان به انسان استحاله پیدا میکرد؛ رویا برایش واقعیت به نظر میرسید، و همزمان، واقعیت برایش یکرویا بود. کافکا همچنین در کتابهایش از رمز و رازی صحبت میکرد که کلیما را به هیجان میآورد. اما تقدیر کلیما این بود که بعدها، متوجه شود هیچچیز اسرارآمیزتر و شگفتانگیزتر از خود زندگی نیست.
کلیما معتقد است حس طردشدگی و تنهاییای که مدام از نثر کافکا بیرون میزند، مطمئناً در خلقوخو و شرایط زندگی او ریشه دارند و او این حس را با بسیاری از همعصرانش به اشتراک گذاشت. اما پراگ آن را تشدید کرد. کلیما میگوید کافکا درست همانطور که آرزو داشت از تنهایی زندگی مجردی طولانیاش فرار کند، در آرزوی فرار از آن حس طردشدگی هم بود. اما در این کار موفق نبود. «او نتوانست خود را جز با نوشتههایش رها کند. اگر از طریقی دیگر موفق به رهایی خودش شده بود، احتمالاً در جایی دیگر عمر بیشتری میکرد، اما چیزی نمینوشت.» (صفحه ۹۷ به ۹۸)
درباره نوشتن توسط کافکا، کلیما این تحلیل را دارد که نوشتن نهتنها باعث رهایی کافکا از شکنجههایش نشد، بلکه کافکا به هیچوجه نتوانست زندگی کند. از یادداشتها، نامهها و خاطراتش میتوان متوجه شد هرگز سعی نکرد، آنچه را در مورد ادبیات میپنداشت، روی کاغذ بیاورد. کلیما میگوید مردم بهطور طبیعی احساسشان را درباره دنیای اطراف خود بیان میکنند، اما برای کافکا ادبیات بیرونی نبود و چیزی نبود که بتواند در آن کندوکاو کند یا آن را از خودش جدا کند. بلکه نوشتن برای کافکا در حکم نیایش بود و این مساله یکی از معدود اظهارات کافکا درباره معنای ادبیات است. از نظر کلیما، کافکا سوال را به حوزه دیگری منتقل کرد؛ اینکه نیایش برای او که باور اندکی به خدای وحی یا خدای موردقبول مردم داشت، چه بود و چه معنایی داشت؟ پاسخ کلیما از این قرار است: «به احتمال زیاد نیایش برای او نوعی اقرار شخصی و صادقانه بود.» (صفحه ۱۰۳)
کلیما میگوید مردم بهطور طبیعی احساسشان را درباره دنیای اطراف خود بیان میکنند، اما برای کافکا ادبیات بیرونی نبود و چیزی نبود که بتواند در آن کندوکاو کند یا آن را از خودش جدا کند. بلکه نوشتن برای کافکا در حکم نیایش بود کلیما با اشاره به صداقت کافکا و نقش پدرش و عشقهای ناکامش در زندگی، میگوید او توانست فقط درباره آنچه خودش تجربه کرده بود بنویسد. کافکا تا جایی فرود آمد که هرکسی میتوانست فرود آید و در آن پایین به انتها رسید؛ به انتهای راهش و به انتهای نوشتنهایش. با تحلیلی که کلیما دارد، کافکا نه قادر بود خودش را از پدرش جدا کند، و نه توانست به خود بقبولاند که عشق رشدیافته را کامل کند و همین، پرتگاهش بود. «او در اعماق آن مغاک، کسی که عاشقاش بود را دید، و وقتی فرود آمد چهره آن شخص نزدیکتر شد و همزمان در تاریکی شروع به محوشدن کرد، و وقتی به اندازه کافی نزدیک شد تا دستهایش را دراز کرده و ارتباط برقرار کند، دیگر نفسی برایش نمانده بود و از حال رفت.» (صفحه ۱۱۲)
شیوه عقلانیت کافکا هم مساله دیگری است که کلیما در کافکاشناسی خود به آن پرداخته است. او میگوید کافکا در جهانی که عقلانیت هرچه بیشتر و بیشتر غلبه پیدا میکرد _ عقلانیتی که فکر میکرد همهچیز را درباره دنیا و خود عقلانیت میداند _ چیزهای اسرارآمیز را بازکشف کرد و بنا به خواست خود، تبدیل به یکقربانی آیینی شد. بهنظرش (کلیما) هم نمیرسد از بین آدمهای اطرافش کسی بهاندازه خودش مشتاق به قربانیکردنش بوده باشد. «او بارها وضعیت ذهن کسی را که تجربه قربانیشدن را پشت سر گذاشته بود، یادداشت کرد.» (صفحه ۱۶۰ به ۱۶۱) کلیما مطمئن است کافکا خود را برای سرنوشتی که در انتظار یهودیان دوران پرآشوب جنگ جهانی دوم بود، آماده میکرده است. چون سرانجامِ کوچکترین خواهرش هم رفتن به اتاق گاز بوده و «این، همانجایی بود که احتمالاً سرانجام خود را هم در آن دید، البته اگر به قدر کافی خوششانس نبود که در جوانی بمیرد.» (صفحه ۱۶۱) ایوان کلیما، احتمال میدهد آنچه کافکا در بیشتر عمر خود در اشتیاق و آرزویش بوده، مواجهات انسانی باشد و این مواجهه، همزمان برایش مغاکی مرموز و بیانتها بوده باشد. اما این نویسنده در دورهای زندگی کرد که بیش از هرچیز دیگر، دوره آغاز ستایش انقلاب بود. به همیندلیل هم بود که مردم در جملات و تخیلات کافکا دنبال پیامی انقلابی بودند. کلیما در مسیر مطالعه کافکا به اینجا میرسد که اگر او هم دنبال پیامی انقلابی در نامههای کافکا باشد، نمیتواند امیدی به درک این نویسنده و آثارش داشته باشد. «او گرچه بیشتر از خودش حرف میزد و گرچه قهرمانانش، حتی در اسمهای شان صراحتاً خود او هستند، باز هم سرشت واقعی کشمکشهایش را پنهان میکرد. او فقط خجالتی نبود، او آنقدر هنرمند بود هرچیزی که در تخیلاتش تجربه کرده بود، ابراز میکرد.» (صفحه ۱۶۴)
بیشتر نویسندگان هم مثل بیشتر مردم، موضوعات خودشان را دارند. کافکا هم بهخاطر خجالتیبودنش بهدنبال راهی بود تا درد و رنجهایش را در نوشتههایش، همزمان هم ابراز و هم مخفی کند. این همان تناقض مدنظر کلیماست کلیما تصاویری را که کافکا در داستانهایش آورده، اغلب تیرهوتار میداند اما بر این باور است که او با این تصاویر از روی عمد دستهای از عناصر ناهمگن و بسیار متفاوت [متناقض] را به نمایش میگذارد. بهنظر کلیما، کافکا باید از تناقضهایش منظوری داشته باشد و پیام مهم و انقلابیاش را ارائه کند که شاید فقط آن را حدس زده بود و قادر نبود بهروشنی توضیحش دهد. کلیما میگوید کافکا فقط شمهای از این پیام را بیان کرد و باقی کار را به مخاطب سپرد تا آن را درک کرده و بهشکلی دقیق توضیحش دهد. کلیما در «عشق و زباله» میگوید هیچ نویسندهای که شایسته نام «باهوش» باشد، چیزی را بهعمد پنهان نمیکند و هیچ پیام انقلابیای را هم تفسیر یا ابداع نمیکند؛ حتی خود را درگیر این مسائل هم نمیکند. بیشتر نویسندگان هم مثل بیشتر مردم، موضوعات خودشان را دارند. کافکا هم بهخاطر خجالتیبودنش بهدنبال راهی بود تا درد و رنجهایش را در نوشتههایش، همزمان هم ابراز و هم مخفی کند. این همان تناقض مدنظر کلیماست که نمونهاش را در این رفتار کافکا جستجو میکند؛ اینکه اول در «محاکمه» تصویر خیالی خود را ترسیم میکند و بار دوم، تکههای تجارب و رخدادهای واقعی را به هم وصل میکند. کلیما مینویسد: «(کافکا) فهمید که اکثر ما چهچیزی را از خودمان پنهان میکنیم: اینکه نزدیکشدن به دیگری، پذیرفتن دیگری و نیز نظمی دیگر، به معنی صرفنظر کردن از آزادی است.» (صفحه ۱۷۹)
شاید کافکا تظاهر میکرده است؟ کلیما درباره نوشتن، تظاهر و کافکا این سوال را مطرح میکند: «آدم حقیقتاً کی شبیه آن کسی میشود که فقط وانمود میکند، هست؟» پاسخش هم این است که «به احتمال زیاد، وقتی خود را در موقعیتی مییابد که نه میتواند، یا نه میخواهد از آن فرار کند، در موقعیت شکنجهاش. صداقت همیشه با شکنجه تو ام است.» (صفحه ۲۲۰) او در ادامه میگوید «حتی کسی که تمام زندگیاش را با دروغ پیش میبرد، یک لحظه هم نمیتواند از حقیقت فرار کند.» (صفحه ۲۲۰) کافکا از نظر کلیما «نتوانست همزمان هم یکنویسنده صادق و هم یکعاشق صادق باشد، چه برسد به شوهر صادق، گرچه آرزو داشت هردوی آنها باشد. او برای مدتی کوتاه دچار این توهم شد که میتواند از عهده هر دو با هم برآید، و بیشتر آثارش را در همان دوره نوشت.» (صفحه ۲۲۱)
نتیجه کافکاشناسیهای کلیما که در «عشق و زباله» چاپ شدهاند، به اینجا منتهی میشوند که کافکا، چیزی جز واقعیت زندگی خودش را توصیف نکرد. او خودش را بهعنوان یکحیوان معرفی کرد، همچنین خود را زیر یکماشین مرگ قرار داد که با هوشمندی ساخته بود تا برای گناهانش مجازات شود. اما چرا کافکا باید احساس گناه کرده باشد؟ پاسخ این سوال از دید کلیما این است که او از ناتوانیاش در دوستداشتن، یا دستکم دوستداشتن به شیوهای که خودش میخواست، احساس گناه میکرده است. «او قادر نبود به پدرش نزدیک شود، یا در کنار زنی بماند.» (صفحه ۲۵۵) اما کلیما، فراز دیگری در کتاب «عشق و زباله» دارد که تلمیحا بیانگر رستگاری کافکاست. او میگوید «کافکا مانند هرکسی که برای لحظهای بر لب پرتگاه تاب میآورد، یا کسی که از میان خاکستر برخاسته و میداند که تور محافظش تا چه اندازه سست است، از خشم و نفرت پاک شد، درست مثل زبانش از واژههای اضافی.» (صفحه ۲۵۵)
ادامه دارد...