گفتم ناصر الان ترتیبش را می‌دهم. این‌ها را بستم به فشنگ. پایی را هم چپ و راست فشار می‌دادم که مستقیم نزند؛ درو کند. فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ تا به موضع دشمن رسیدم مسلسل قفل کرد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: در ادامه گفتگوهای پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» به گفتگو با آزاده خلبان خسرو غفاری گرکانی یکی از همرزمان منوچهر محققی نشستیم. این آزاده خلبان، متولد ۱۳۲۷ است که سال ۴۹ وارد دانشکده خلبانی شد و سال ۵۰ عازم آمریکا شد تا آموزش پرواز با سه هواپیمای T41 و T37 و T38 را پشت سر بگذارد.

غفاری پس از بازگشت به ایران برای پرواز با هواپیمای فانتوم F4 انتخاب شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی کابین عقب و جلو، تبدیل به خلبان این‌شکاری استراتژیک شد. ۱۸ خرداد ۶۴ مأموریت بمباران دو فروندی نقاطی در شهر بغداد به غفاری ابلاغ شد. اما او ترجیح داد به‌سمت کاخ صدام یا پایگاه هوایی الرشید که اهداف خطرناک‌تری بودند، حرکت کند. کابین عقب او در این‌ماموریت، ابوالقاسم عبیری، و خلبانان فانتوم شماره دو محمدباقر دلخواه اکبری و غلامعلی اشکان بودند. در این مأموریت فانتوم غفاری و عبیری مورد اصابت پدافند قرار گرفت و دو خلبان با خروج اضطراری با چتر در منطقه بعقوبه فرود و به اسارت دشمن آمدند.

غفاری ۵ سال و ۳ ماه و چند روز اسارت را تحمل کرد تا ۲۴ شهریور ۶۹ به ایران بازگردد. وی پس از آزادی از اسارت بازنشسته شد. اما بازنشستگی رسمی‌اش با درجه سرتیپ دومی در سال ۷۹ محقق شد و از آن زمان به بعد، به‌عنوان خلبان شرکت ایران ایر تور پرواز کرد. این خلبان در طول جنگ ۲۰ مأموریت برون‌مرزی و پشتیبانی نزدیک هوایی از نیروهای سطحی و دریا و ۵۰۰ ساعت پرواز گشت رزمی و پوشش هوایی را در کارنامه خود ثبت کرد و مشکلات جنگ و اسارتش باعث شد همسر اولش پس از آزادی تصمیم به جدایی بگیرد و او سال ۷۲ ازدواج دیگری را در زندگی خود ثبت کند.

مرور خاطرات جنگ و پرواز با منوچهر محققی باعث شد این‌خلبان آزاده ما را در منزلش بپذیرد و محفل خاطره‌گویی و چای و شیرینی را تدارک ببیند. اما مهمان‌نوازی غفاری موجب شد پس از پایان جلسه، مهمانان خود را برای صرف ناهار در منزل نگه دارد و بزم خاطره‌گویی از دلاوری‌های خلبانان نیروی هوایی تا سفره غذا ادامه پیدا کند.

تا پیش از این‌، دو مصاحبه و میزگرد در قالب پرونده «منوچهر محققی» منتشر شده است؛ اول میزگرد سه‌نفره با حضور امیران خلبان فریدون صمدی، اکبر زمانی و محمد غلامحسینی و دوم؛ گفتگو با امیر خلبان سیاوش مشیری. به این‌ترتیب قسمت‌های اول تا هفتم پرونده در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:

میزگرد و گفتگو با امیران خلبان فریدون صمدی، اکبر زمانی و محمد غلامحسینی:

* «شش‌ماه اول جنگ را نیروی هوایی اداره کرد / همه شهدا شاخص هستند»

* «محققی با وجود اتفاقات تلخ و شرایط جنگ روحیه پایگاه ششم بود / روایت کوبیدن تلمبه‌خانه عین‌الضالع»

* «نگرانی منوچهر محققی درباره حق‌الناس و بیت‌المال / آمریکا با تاپ‌گان جوانان را جذب خلبانی می‌کرد»

* «یک‌ریال مال حرام به زندگی نبردن چنین‌عاقبتی دارد / اخراجی‌هایی که برگشتند و شهید شدند»

گفتگو با امیر خلبان سیاوش مشیری:

* «بدن خلبان را که لمس کردم مثل پازل ریخت / به بنی‌صدر گفتم عراقی‌ها دارند می‌آیند ولی گفت نه جنگ نمی‌شود»

* «وقتی گفتند برنمی‌گردید دوران خندید و گفت مگر قرار است برگردیم؟ / نام محققی هفته دوم جنگ تیتر شد»

* «خلبان‌های فرانسوی با میراژ ما را زدند / روایت کلاس آموزشی آیت‌الله خامنه‌ای برای خلبان‌ها»

****

در ادامه مشروح اولین‌قسمت گفتگو با امیر آزاده خلبان خسرو غفاری را می‌خوانیم؛

* جناب غفاری از آقای محققی شروع کنیم. شما سال ۱۳۴۹ وارد دانشکده خلبانی شدید، ۵۰ رفتید آمریکا...

۵۱ برگشتم...

* بعد از ۱۶ ماه برگشتید و در پایگاه مهرآباد دوره آموزشی را شروع کردید.

بله.

* با مرحوم محققی از مهرآباد آشنا شدید؟

نه. من در آمریکا در ایالت آلاباما بودم؛ ایشان در ایالت کلمبوس. یک‌همدوره به‌نام مرحوم عباس حزین داشتم که یک‌روز برای دیدنش رفته بودم که آن‌روز، تصادفاً روز فارغ‌التحصیلی آقای محققی بود.

* همان سال ۵۱؟

بله. ۵۱ بود. داشت فارغ‌التحصیل می‌شد.

* شما همدوره محسوب می‌شوید یا ایشان یک‌دوره از شما جلوتر است؟

ایشان از همه‌لحاظ از من جلوتر است. یک‌دوره نه، چنددوره.

* پس قدیمیِ شما محسوب می‌شود.

بله. و آشنایی‌مان مربوط به آمریکا و روز فارغ‌التحصیلی ایشان است.

* از همدوره‌ای‌هایتان در آمریکا اسم می‌برید؟ کسانی که آن‌زمان فارغ‌التحصیل شدند.

آقای (عباس) دوران، آقای (اکبر) توانگریان، آقای (قربانعلی) بختیاری، آقای بهبهانی. قصدم این بود که اسم نبرم. چون عده‌ای را یادم نیست و ممکن است فردا گله کنند که به یادشان نبوده‌ام. آقای پورعلی، آقای شاکری‌فر، آقای وارسته. آقای (عباس) بابایی. فردا ممکن است بگویند بحث را اف‌پنج اف‌فوری کرد!

* وقتی به ایران برگشتید و دوره آموزشی را در مهرآباد شروع کردید، باز آقای محققی را دیدید؟

ایشان آن‌موقع داشت دوره کابین عقب را می‌دید.

* شما بعد از پایان دوره آموزشی در مهرآباد به همدان رفتید. چه سالی بود؟

سال ۵۲.

* به‌عنوان خلبان کابین عقب.

کابین عقبِ اکتیو؛ آموزش دیده.

* و بعد از همدان، برای یک‌دوره به پایگاه دیگری رفتید و دوباره برگشتید همدان. درست می‌گویم؟

بعد از همدان به تهران آمدم و دوره کابین‌جلو را دیدم. وقتی در ۱۰ دی ۵۴ دوره را تمام کردم، به بوشهر منتقل شدم. تا آبان ۵۵ در بوشهر بودم و بعد به همدان منتقل شدم. یعنی گرمای بوشهر را خوردیم و تا هوا خنک شد، دوباره آمدم به سرمای همدان. تا سال ۵۷ در همدان بودم و بعد به‌طور مامور به تهران آمدم تا یک‌دوره تکمیلی ببینم. از آن‌جا به بندرعباس منتقل شدم و بعد از ۳ سال به تهران منتقل شدم. بعد هم از تهران به همدان منتقل شدم. از همدان هم رفتیم خدمت صَدام.

* [خنده] اسارت! شما در روزهای انقلاب در پایگاه بندرعباس بودید.

بله.

* فکر می‌کنم آن‌جا باید آقای (محمد) عتیقه‌چی را دیده باشید.

ایشان را از سال ۵۱ در گردان آموزشی پایگاه مهرآباد می‌شناختم و در خدمتشان بودم.

* یعنی آقای عتیقه‌چی در مهرآباد بود؟

نه. یا مامور شده بود یا برای مرخصی آمده بود. آمده بودند گردان آموزشی و آن‌جا برای اولین‌بار ایشان را دیدم.

* ولی در روزهای شروع جنگ هر دو در پایگاه بندرعباس بودید.

بله. بعد ایشان به همدان مامور شد و من به بوشهر رفتم.

* می‌دانیم که در مقطع شروع جنگ، آقای محققی در پایگاه بوشهر بود.

شروع جنگ، آقای محققی در زندان بودند.

* نه دیگر، ماجرای کودتا (نقاب) تمام شده بود و ایشان از زندان بیرون آمده بود! نه؟

تفاوت زمانی زیادی نداشت.

* طبق روایت‌هایی که شنیده‌ام، ایشان با شروع جنگ وارد گردان پرواز شد.

وقتی آقای محققی به‌خاطر اتهام کودتا به زندان رفت، خانمش حامله بود و بچه را انداخت که هنوز هم به‌خاطر عوارض آن‌مساله مریض است. زمان شروع جنگ، یک‌پای آقای محققی در بازجویی بود و یک‌پایش در گردان پرواز.

* آن‌موقع پسرش را داشت؟

علی را؟

* بله.

علی را داشتند. بله. نیلوفر بزرگ‌تر است. فکر کنم علی دومی باشد. بچه بعد از علی بود که به‌خاطر آن‌ماجراها از بین رفت.

* آقای (اکبر) زمانی می‌گفت بعد از تمام‌شدن ماجرا وقتی مشخص شد آقای محققی در کودتا دست نداشته، او را با یک ون کنار خیابان پیاده کردند.

من هم فکر می‌کنم چنین‌روایتی را از آقای محققی شنیده‌ام. اگر آقای زمانی این را برایتان تعریف کرده، حتماً درست است. چون ایشان فرد امانت‌داری است.

* شما زمان انجام کودتا در کدام پایگاه بودید؟

بندرعباس.

* دست‌اندرکاران کودتا را می‌شناختید؟ حمید نعمتی را!

همدوره‌ام بود.

* در مهرآباد؟

بله.

* شنیده‌ام پرواز و معلوماتش خوب بوده!

ببینید، فن رانندگی را در نظر بگیریم. بعد از چندسال تمرین، رانندگی آدم‌ها تقریباً در یک‌سطح قرار می‌گیرد ولی آن‌کسی که مقررات را بهتر رعایت کند، رانندگی ایمن‌تری دارد. پرواز هم همین‌طور است. ممکن است در این‌زمینه برخی جلوتر باشند ولی وقتی به یک‌ساعت پرواز مشخص می‌رسیم، سطح پروازی خلبان‌ها تقریباً یکی است. اما در شرایط بحرانی و خطر است که معلوم می‌شود کدام‌یک متبحرتر اند. جواب‌تان را گرفتید؟

* تا حدودی بله.

نعمتی در جنگ نبود. در جنگ خیلی‌ها محک زده شدند. خیلی‌ها را داشتیم که از نظر پروازی از خیلی‌ها سرتر بودند. اما در جنگ نشان داده شد که همه‌شان به اندازه هم شجاع نیستند.

* یعنی بعضی از کسانی که پرواز ضعیف‌تری داشتند، شجاع‌تر بودند؟

بله. اما خلبان باسواد، خوش‌پرواز و شجاع کم نداشتیم. اما همه خلبان‌ها هرسه‌ویژگی را با هم نداشتند. ویژگی دیگری که من از خلبانان انتظار دارم، بالاتر از پرواز و سواد و شجاعت، صداقت‌شان است. این امتیاز سرتر از باقی امتیازهایی است که گفتیم.

* جنگ که شروع شد، شما در بندرعباس بودید. بعد به پایگاه دزفول رفتید.

بله. کمی بعد رفتم بوشهر. از بوشهر هم به‌طور مامور به دزفول رفتم. زن و بچه‌ام در تهران بودند و خودم در دزفول.

* پروازهای جنگی‌تان از دزفول شروع شد؟

نه از بوشهر بود. اولین‌پروازم هم کابین عقب آقای (علیرضا) یاسینی بودم. بعد، چندپرواز را خودم انجام دادم و در چند پرواز هم شماره دوی آقای محققی بودم. آن‌جا بودند که گفتند برای انجام یک‌ماموریت ۴۸ ساعت به دزفول برو و برگرد! ۴۸ ساعت شد ۴۸ روز. که البته اختلاف زیادی نداشت!

* پس با توجه به این‌که اول جنگ در بندرعباس بودید، در عملیات‌های انتقامی روز ۳۱ شهریور و کمان ۹۹ شرکت نداشتید.

نه. نبودم.

* در عملیات مرورارید چه‌طور؟ وقتی در بوشهر بودید.

زدن ناوچه‌ها؟

* بله.

نه. نبودم.

* پس ماموریت‌هایتان در پایگاه بوشهر چه اهدافی بود؟

اگر بگویم گریه نمی‌کنید؟

* نه. بفرمایید!

زدن گمرک خرمشهر!

* چون عراقی‌ها آن‌جا بودند.

و زدن راه‌آهن خرمشهر!

* برایتان سخت بود؟

[اشک به چشمانش می‌آید] الان هم که می‌گویم برایم سخت است.

* چه‌طور بود؟ ماموریت‌ها چندفروندی بودند و چه‌تاریخی؟

تاریخ‌هایش که یادم نیست. این‌تاریخ‌ها در دفتر پروازم هستند. ولی من با آقای (ناصر) گودرزی بودم. شماره دوی آقای محققی بودیم. قرار بود آقای محققی گمرک را بزند و من هم راه‌آهن را. یک‌پرواز هم همراه با آقای (رضا) لبیبی رفتم. با آقای سلیمان آلِ دایی بودم. که رفتیم اسکله‌های البکر و الامیه را زدیم. یک‌پرواز هم به جنوب آبادان داشتیم که با مرحوم بهزاد حصاری بودم. در آن پرواز هم لیدر لبیبی بود. رفته بودیم پالایشگاه آبادان را بزنیم.

وقتی نشستم، کرو چیفِ (نیروی نگهداری) هواپیما که آمد هارنس‌های من را باز کند، خندید. می‌دانید چرا؟ شده بودم شکل حاجی‌فیروز. فقط جای ماسکم سفید بود. چون وارد دودها شده بودم و ایرکاندیشن هواپیما دودها را کشیده و همه را وارد کابین کرده بود * پالایشگاه خودی را؟

بله.

* منظورم این است که بنا نبود تاسیسات را بزنید. نه؟

ببینید، الان صد در صد مطمئن نیستم که خود پالایشگاه هدف ما بوده باشد. پالایشگاه محاصره بود. به احتمال ۹۰ درصد نیروهای اطراف هدف ما بودند. ولی چون وارد دود پالایشگاه شدم که عراقی‌ها آن را زده بودند، دیگر جایی را نمی‌دیدم و داشتم می‌خوردم به زمین. شانس آوردم. وقتی نشستم، کرو چیفِ (نیروی نگهداری) هواپیما که آمد هارنس‌های من را باز کند، خندید. می‌دانید چرا؟ شده بودم شکل حاجی‌فیروز. فقط جای ماسکم سفید بود. چون وارد دودها شده بودم و ایرکاندیشن هواپیما دودها را کشیده و همه را وارد کابین کرده بود.

* موتورتان فلِیم آوت (خفه) نکرد؟

نه. اتفاق، لحظه‌ای بود.

* در همان یک‌لحظه کل دود کشیده شد داخل؟

بله.

* پس مثل ماموریت پالایشگاه، در راه‌آهن و گمرک خرمشهر هم می‌خواستید نیروهای دشمن را بزنید؟

نه خیر! می‌خواستیم هرچه در گمرک هست بزنیم. من تویوتاهای صفر کیلومتر را دیدم. کلی از سواری‌های صفرکیلومتر بود آن‌جا.

* زدید همه را؟

نه. با چهارتا بمب که نمی‌شد همه را زد. فقط بنا بود زهر چشم بگیریم. این‌ماموریت‌ها بیشتر این بود که دشمن نفوذش را ادامه ندهند و همان‌جا متوقف شوند. ۱۰ تا سواری زدن در آن‌زمان برای ما هنری نبود. ولی دشمن می‌فهمید این‌جا دیگر خط قرمز است و واقعاً هم دیگر ادامه ندادند.

* خب از پروازهای جنگی با منوچهر محققی برایمان بگویید. چه‌طور بود؟

در ماموریتی که برای زدن البکر و الامیه رفتیم، امام زمانِ عراقی‌ها را دیدم.

* [خنده]

من با ناصر گودرزی بودم. خدابیامرز ناصر گفت «خسرو از روبرو دارند می‌زنند.» گفتم الان ترتیب‌ش را می‌دهم. فشنگ داشتم و سعی کردم دشمن را به فشنگ ببندم.

* چه‌چیزی شما را می‌زد؟ چه پدافندی بود؟ از دریا بود یا خشکی؟

نه از خشکی بود. فکر می‌کنم سمت خسروآباد بود یا جنوب خسروآباد. با همین لفظ گفتم «ناصر الان ترتیبش را می‌دهم.» او ناصر بود و من خسرو. آقای وفایی، این‌ها را بستم به فشنگ. پایی را هم چپ و راست فشار می‌دادم که مستقیم نزند؛ درو کند. فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ فشنگ‌های من رفت و رفت و رفت، اما تا رسید به موضع این‌ها، قفل کرد. دیگر نزد. من آمدم از روی این‌ها رد شدم و این‌ها هم زدند و زدند و زدند. وقتی رد شدم، به آقای محققی گفتم «من چندتا از چراغ‌هایم روشن شده!» با لحن خودش گفت: «ایشکالی نداره! یه‌کم بیا بالا!»

گفتم «ناصر الان ترتیبش را می‌دهم.» او ناصر بود و من خسرو. این‌ها را بستم به فشنگ. پایی را هم چپ و راست فشار می‌دادم که مستقیم نزند؛ درو کند. فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ فشنگ‌های من رفت و رفت و رفت، اما تا رسید به موضع این‌ها، قفل کرد. دیگر نزد. من آمدم از روی این‌ها رد شدم و این‌ها هم زدند و زدند و زدند. وقتی رد شدم، به آقای محققی گفتم «من چندتا از چراغ‌هایم روشن شده!» با لحن خودش گفت: «ایشکالی نداره! یه‌کم بیا بالا!» * [خنده]

دیده بودیدنش؟

* متاسفانه نه!

(زیر لب) ایشکالی نداره! آمدم بالا. کمی که گذشت گفتم هیدرولیک چپ یا راستم از کار افتاده. گفت «ایشکالی نداره! می‌ریم بوشهر می‌نشینیم.»

* قرار بود دزفول بنشینید؟

نه. منظورش این بود که دیگر به امیدیه و بوشهر برنمی‌گردیم. آمد کنار من گفت چرخت را بزن! فلاپت را بزن! چراغت را روشن کن! می‌گفت «ایدامه بده!»

رفتیم بوشهر. من در باند ۱۳ نشستم و خودش هم آمد کنار من در تاکسی‌وی نشست. بعد از فرود، من فرم هواپیما را نوشتم و اشاره کردم که هواپیما گلوله خورده است. به گردان رفتم و داشتم چای می‌خوردم که افسر ایمنی آمد و گفت «می‌آیی برویم پای هواپیما؟» گفتم بریم. از نوک هواپیما زده بودند تا دم. ولی به دم نخورده بود!

آن‌هواپیما موقتاً زمین‌گیر شد. این‌که می‌گویم امام زمانِ عراقی‌ها را دیدم به این‌خاطر است. بی‌تعصب صحبت کنیم! آن‌ها هم مسلمان بودند. امام زمان که فقط شش‌دنگش به‌نام ما نیست. فشنگ‌های فانتوم مثل زنجیر دوچرخه شلیک می‌شوند. یک‌قفل زنجیر دارند. فشنگ‌ها در دو ردیف و دو زنجیر هستند. درست موقعی که من داشتم به موضع دشمن می‌رسیدم، زنجیر در رفت و مسلسل من قفل شد و من از روی این‌ها رد شدم. هیچ‌صدمه‌ای به آن‌ها نزدم ولی آن‌ها زدند. خب آن دوسه نفری که آن‌جا پای پدافند بودند، مثل ما پدر و مادر و همسر دارند. در آن‌لحظه با چشم خودم دیدم که اعتقادات آن‌ها از ما قوی‌تر بود. تا به حال برای اف‌فور چنین‌موردی پیش نیامده بود.

* که گان جلویش قفل بکند!

بله. که زنجیر مسلسل در بیاید. چون نفراتی که ما در تسلیحات و نگهداری داشتیم، آدم‌های خوب و زحمتکشی بودند. البته خرده‌شیشه‌دار هم بین‌شان بود ولی آن‌روزها، اکثریت‌شان آدم‌های خوب و خوب و خوب بودند.

* در این‌پرواز شماره دوی منوچهر محققی بودید.

من الان هم شماره دوی محققی هستم. چون او رفته و من باید پشت سرش بروم.

* این‌حادثه، در زدن البکر و الامیه بود؟

نه. این، زدن نیروهای اطراف پالایشگاه بود.

* البکر و الامیه چه‌طور بود؟

در آن‌ماموریت آقای لبیبی با عباس کوهپایه بود؛ فکر می‌کنم. مطمئن نیستم. گفت «تو اسکله پشت‌سری یا سمت راستی را بزن! من سمت چپی را می‌زنم.» ولی عظمتی داشتند این اسکله‌ها. کشتی‌های ۵۰۰ تنی یا یک‌میلیون تنی کنارشان لنگر می‌انداختند. زدن ما ضرر زیادی نمی‌زد. ماموریت، استراتژیک نبود. ولی خب دستور بود. دور و بر این‌اسکله‌ها ناوچه‌های اوزا بودند؛ یا زیرشان یا کنارشان. شاید دور کردن آن‌ها از منطقه فرصتی برای نیروی دریایی ما پیش می‌آورد که برود البکر و الامیه را تصرف کند. نمی‌دانم.

بعد که رفتیم و زدیم، در برگشت آقای لبیبی گفت «پشت سرت را نگاه کن!» وقتی نگاه کردم، دیدم یک‌ستون پنجاه‌شصت متری از نفت دارد از سطح خلیج فارس به آسمان فوران می‌کند. گویا بمب‌های من به سیستم پمپاژ انبار نفت خورده بودند. شانسی بود. تا روی گناوه هم که آمدم، این ستون نفتی را که می‌رفت بالا می‌دیدم و خیانت خودم را؛ که آب‌ها را آلوده کردم.

* پیش از این‌که به اسارت‌تان برسیم، اول فروردین ۶۴ را مرور کنیم که شهادت حسین خلعتبری اتفاق افتاد. در آن‌مقطع شما فرمانده گردانش بودید.

روز یکشنبه بود.

* روز عید بود دیگر. بحث شهادت به کنار، از نظر ارتشی، با آقای (حسینعلی) ذوالفقاری که صحبت می‌کردم، ایشان می‌گفت کار آقای خلعتبری به‌نوعی تمرد از دستور بوده است. چون شما ظاهراً گفته بودید زیر تانکر نرود! فقط برود گشتی بزند و برگردد.

حسین در خانه ۴۰ مهمان داشت. آن‌روز اصلاً نباید پرواز می‌کرد. چون بالاخره جوان و جویای نام بود و می‌خواست سر سفره هفت‌سین که برمی‌گردد با یک لاشه میگ یا میراژ برگردد و در این‌کار هم مصمم بود. حسین طعمه شد. دو میراژ به او حمله کردند... درست است. اما ایشان تمرد نکرده است. کسی هم که به او دستور داد برود از تانکر بنزین بگیرد، سوءنیت نداشت. گفته بود اگر حسین بیاید بنشیند غفاری باید با یک‌هواپیمای دیگر برود بالا. خب خلعتبری که آن‌جا هست، تانکر هم که بالا هست، بهتر است (خلعتبری) به‌جای یک‌ساعت، دو ساعت گشت بزند که هم هواپیمای جدید بالا نرود و هم منطقه خالی نماند. اگر هم تمردی کرده از دستور من کرده است. نه از دستور آن‌فرد دیگر که یک‌رده از من بالاتر بود. اگر فرمانده بالایی با من هماهنگ می‌کرد، متقاعدش می‌کردم که حسین بنشیند و من بروم. چون حسین در خانه ۴۰ مهمان داشت. آن‌روز اصلاً نباید پرواز می‌کرد. چون بالاخره جوان و جویای نام بود و می‌خواست سر سفره هفت‌سین که برمی‌گردد با یک لاشه میگ یا میراژ برگردد و در این‌کار هم مصمم بود. حسین طعمه شد. دو میراژ به او حمله کردند...

* مثل این‌که یک میگ ۲۱ طعمه شده که او دنبالش برود...

این درست است. ولی آن‌موقع اوج تبلیغات میراژ بود. برایم مهم نیست که چه هواپیمایی او را زده است. مهم این است که آن‌روزها از نظر اطلاعاتی خیلی ولنگ‌و واز بودیم که دشمن خیلی‌راحت می‌توانست تصمیم بگیرد برای خلبان ما یک طعمه بفرستد و وقتی دنبال طعمه‌اش رفتیم، خلبان ما را بزند. ما ایراد داشتیم. این یک واقعیت است. این‌اتفاق می‌توانست نیافتد. البته همه می‌گویند تجربه جنگ نداشتیم. ولی خب سال اول تجربه نداشتیم و نمی‌شود در سال پنجم بگوییم سال تجربه نداریم. خیلی از ماموریت‌ها نباید لو می‌رفتند. نفوذِ نیروی نفوذی را نمی‌توانیم کاری کنیم چون با پول کارشان را انجام می‌دهند. بستگی به قیمتشان هم دارد. الحمدلله من که تا این‌لحظه سعی کرده‌ام خودم را نفروشم و از این به بعد هم کسی ما را نمی‌خرد. [می‌خندد]

* عراقی‌ها خلعتبری را می‌شناختند؟ چون شنیده‌ام عراقی‌ها صدای بعضی از خلبان‌های ما را می‌شناختند و روی رادیو متوجه می‌شده‌اند که فلانی الان در آسمان است. خلعتبری جزو این‌خلبان‌ها بود؟

این هم از آن‌بحث‌هایی است که آب در آن است.

* یعنی می‌گویید پیازداغش را زیاد کرده‌اند؟

الان من و شما یک‌ساعت است داریم با هم صحبت می‌کنیم. مگر خلعتبری در پروازهایش چندتا یک‌دقیقه صحبت کرده است؟ می‌خواهم بگویم دیگر بس است. این‌حرف‌ها ما را به جایی نمی‌رساند. ۱۰ تا پرواز رفته و ۱۰ تا یک‌دقیقه حرف زده! بله. اگر یک‌ایرانی کناردست یک آپریتور عراقی نشسته باشد و صدای من را بشنود، می‌تواند بگوید به احتمال ۹۰ درصد، این خسرو غفاری است ولی این که عراقی‌ها بدانند، به نظر من درست نیست.

* وقتی با آقای براتپور صحبت می‌کردم، از این‌ماجرا خاطره داشت. می‌گفت خلعتبری به‌طور ناگهانی وارد پست فرماندهی شد و اجازه خواست به ماموریت برود. ایشان هم به خلعتبری گفته بود «اصلا کی به تو اجازه داده بیای این‌جا! برو بیرون ببینم!» مگر آقای براتپور در تغییر و تحولات بعد از رفتن بنی‌صدر و تغییر فرمانده پایگاه‌ها از پایگاه همدان نرفته بود؟ سال ۶۴ ایشان هنوز آن‌جا بود؟ چون بعد از رفتن بنی‌صدر و تعویض فرمانده‌پایگاه‌ها، تحولاتی پیش آمد و آقای براتپور هم ظاهراً از آن‌ها ناراحت بوده است.

اول برادری‌ت را ثابت کن تا جواب این‌سوالت را بدهم.

* [خنده]

آقای براتپور هرگز از سیستم منفک نشدند.

* نه پایگاه همدان را می‌گویم.

بله. من هم منظورم همین است. مثلاً از پایگاه به ستاد رفتند. یا مثلاً به شیراز رفتند. در دورانی که من آن‌جا بودم ایشان به‌جای آقای یاسینی فرمانده پایگاه شدند. ایشان بسیار انسان رئوف و بسیار خلبان شجاعی هستند. در آن‌مقطع اگر آقای براتپور به شما گفته خلعتبری از او درخواست کرده به ماموریت برود حتماً درست است، اما نه برای این‌ماموریت. در این‌ماموریت سر خلعتبری روی پای من بود. اسکرامبل زدند و ماموریت، هوا به هوا بود.

* همان ماجرای استراحت در آلرت را می‌گویید؟

بله.

* البته خاطره آقای براتپور مربوط به شب عید بود. یعنی ایشان شب قبل از شهادت خلعتبری را می‌گفت نه روز شهادت را که اول فروردین بود.

من پرواز گشت‌زنی انجام داده بودم. خسته و خواب‌آلود بودم. (خلعتبری) آمد با سر و صدا و تلق و تلوق من را بیدار کرد که مگر قرار نبود عید بیایی شمال خانه ما! برای چه مرخصی نداری؟ گفتم «من می‌آیم، تو چه کار داری؟» شروع کرد به صحبت و از شهادت این و آن گفتن. گفتم «ببین من خواب‌آلو هستم، حوصله‌ات را ندارم.» بعد از عسگری گفت؛ یکی از دوستانش که در دریا در قایق فوت کرده بود. می‌گفت فرشته‌ها قایق این را آوردند به ساحل رساندند. از این حرف‌های...

* عجیب غریب.

حرف‌هایش بوی مرگ می‌دادند. ایشان نگهبانی را از من تحویل گرفت. بعد که آژیر اسکرامبل زدند به او گفتم «حسین زیر تانکر نمی‌روی‌ها!» چون می‌دانستم در خانه‌اش چه خبر است و من هم که ناهار دعوتم. او هم اگر برود زیر تانکر، نمی‌خواهد دست خالی برگردد. یک ساعت و ده دقیقه که از پروازش گذشت، دلشوره گرفتم حرف‌هایش بوی مرگ می‌دادند. ایشان نگهبانی را از من تحویل گرفت. بعد که آژیر اسکرامبل زدند به او گفتم «حسین زیر تانکر نمی‌روی‌ها!» چون می‌دانستم در خانه‌اش چه خبر است و من هم که ناهار دعوتم. او هم اگر برود زیر تانکر، نمی‌خواهد دست خالی برگردد. یک ساعت و ده دقیقه که از پروازش گذشت، دلشوره گرفتم. به پست فرماندهی زنگ زدم و گفتم حسین کجاست؟ گفتند «ازش خبری نیست!» گفتم تا الان باید نشسته باشد! گفتند سوخت‌گیری کرده! گفتم چرا؟ گفتند فلانی گفته است. حالا حساب کنید با این‌که شب قبل از شب تا صبح پرواز کرده بودم، به من ماموریت دادند بروم در منطقه‌ای که به نظر می‌رسید سقوط کرده پرواز کنم و محل را پیدا کنم. فکر می‌کنم سنقر یا مهاباد بود. آن‌روز با ستوان محمدی بودم.

* اسم کوچک‌شان خاطرتان هست؟

دارم فکر می‌کنم… عجب! تازگی‌ها هم با هم بودیم. یادم آمد می‌گویم. حسن محمدی! من که نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم. ولی همین‌طور گریه می‌کردم. چون می‌دانستم قضیه تمام است.

* مطمئن بودید که شهید شده؟

بله. حتماً که نباید جنازه به شما نشان بدهند! برگشتم دست از پا درازتر نشستم. رفتم توی آلرت؛ خسته و کوفته. حساب کنید در ۱۴ ساعت گذشته چه فشاری رویم بوده، مهم نیست! ۳ تا پرواز داشته‌ام، مهم نیست! رفیقم را از دست داده‌ام، مهم است. تلفن زنگ زد و بچه‌ها گفتند فلانی خانم خلعتبری می‌خواهد با تو صحبت کند. فکر کنم تصورش هم برای شما سخت باشد. من چه بگویم آخر! خوشبختانه از حسین نپرسید. گفت «آقای غفاری یادت نرود ناهار خانه ما هستی! تمام فامیل‌های حسین این‌جا هستند.» گفتم چشم! ولی درونم ملتهب بود! چه ناهاری! داشتم تصور می‌کردم الان آن‌جا بعد از نیم‌ساعت چه خبر خواهد شد. باز دومرتبه زنگ زد و گفت حسین کجاست؟ نمی‌دانستم چه بگویم. می‌خواستم دروغ هم نگویم. گفتم با فلانی صحبت کنید. این خودش معنی دارد دیگر! بگذریم.

قرار شد بروند جنازه بیاورند. من که چیزی ندیدم. فهمیدم کابین عقب ایشان زنده ماند.

* بله. اجکت کرد.

عیسی محمدزاده چراغچی‌ها. الان پزشک قانونی است. آن‌روز او را ندیدم چون به بیمارستان انتقال داده شد. حالا این‌خاطره تلخ اول فروردین هزار و سیصد و شصت و چهار، روز یکشنبه، مثل یک‌کابوس با من هست. نمی‌دانم مقصر بودم نبودم! کی مقصر بود. اما سوء مدیریت در این‌زنجیره فریاد می‌کند و من هم یکی از حلقه‌ها هستم. این‌اتفاق می‌توانست نیافتد.

* این‌ماجرا فروردین ۶۴ بود و خرداد ۶۴ هم ماجرای اجکت و اسارت خودتان اتفاق افتاد.

۱۸ خرداد ۶۴.

ادامه دارد...

خبرگزاری مهر را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

برچسب‌ها