به گزارش خبرنگار مهر در ورامین، شهرستانهای پاکدشت و ورامین در دوران هشت سال دفاع مقدس، بارها شاهد وداع های عاشقانه شهدا با مادران دلاورپرورشان بوده اند. خاطرات شیدایی شهدای جنوب شرق استان تهران، می تواند به خوبی یادآور روح بلند و ملکوتی آنها در نیل به وصال معبودشان باشد که گوشه هایی از آنها از زبان مادرانشان روایت می شود.
همسنگران در خاک و خون، من در لباس نو؟
مادر شهید محمدرضا احمدی پور که هنگام شهادت، تنها 17 سال داشت و در عملیات بیت المقدس (آزاد سازی خرمشهر) شهید شد، روایت می کند: ایام نوروز بود و چند روزی بود که از جبهه برگشته بود. می خواستیم به مهمانی برویم، لباس نویی برایش خریده بودم و خواستم که بپوشد اما از گرفتن آن امتناع کرد و گفت: "همسنگران و رفقای من در خاک و خون می غلطند و حالا من لباس نو بپوشم؟" لباس نو را در کمد لباسها گذاشت و یکی از لباسهای قدیمی اش را برداشت و بر تن کرد.
یادتان رفته که به من اجازه دادید
شهید احمد آقاخانی که دوم فروردین 1350 دیده به جهان گشوده بود، 25 دی 1365 در شلمچه به شهادت رسید. مادر شهید راوی شیدایی اوست: وقتی از من اجازه گرفت که به جبهه برود، به او گفتم: "نرو، اجازه نمی دهم."
هر طور بود مرا راضی کرد و یک روز ضبط و نواری آورد و گفت: "مادر! اجازه می دهی من بروم؟" گفتم: "بله مادرجان، برو!"
از آن روز به بعد، هر بار می خواست برود و من مخالفت و اعتراض می کردم، آن نوار را می آورد و صدای ضبط شده ام را برایم می گذاشت و می گفت: "یادتان رفته که به من اجازه دادید؟!"
گریه برای علی اکبر امام حسین(ع)
فاطمه حیدری مادر شهید حسین آقایی که در 23 سالگی در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسید، روایتگر شیدایی این شهید است: هر وقت حرفی از شهادت می شد، غمگین و ناراحت می شدم. می دانست که بعد از شهادتش بی تابی خواهم کرد؛ به همین دلیل در وصیتنامه اش نوشت: "مادرجان! اگر خواستی گریه کنی، برای علی اکبر امام حسین(ع) گریه کن."
امروز یک روز دیگر است
شهید محمد امامی جعفری که تنها 20 بهار از عمرش گذشته بود، سال 1367 در شلمچه به شهادت رسید. و فاطمه چناری - مادر شهید - راوی شیدایی محمد شد: وقتی کوچکتر بود و سنش به جبهه رفتن نرسیده بود، هر چه در خانه داشتیم، برای کمک به جبهه می برد.
دیوارخانه مان کوتاه بود و وقتی با وانت برای دریافت کمکهای مردمی می آمدند، همسایه امان که مسئول جمع آوری بود، می رفت پشت وانت می ایستاد و قامتش از بالای دیوار به طور کامل پیدا بود.
محمد به محض اینکه صدا را از بلندگوی ماشین می شنید، می پرید این طرف و آن طرف، روی طاقچه یا درون کیف من سرک می کشید؛ خودش را به در و دیوار می زد که چیزی پیدا کند و بدهد.
به او می گفتم: "تو که دیروز کمک کردی". می گفت: "دیروز دیروز بود؛ امروز یک روز دیگر است."
یک روز که مثل همیشه آمده بودند برای دریافت کمک، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد، ناگهان رفت و ساعت مرا از روی طاقچه برداشت؛ از دیوار حیاط بالا رفت و آن را به دست آقای طباطبایی داد.
از روی دیوار که پایین پرید، باز هم دلش طاقت نیاورد، دور تا دورش را نگاه کرد. یک بسته پودر لباسشویی کنار در اتاق بود؛ آن را هم برداشت و از بالای دیوار به پشت وانت پرت کرد.
جواب حضرت زهرا (س) را چه می دهی؟
ملوک عرب مادر شهید جواد بابایی که در 24 سالگی و درعملیات بدر (شرق دجله) به شهادت رسید، روایتگر آخرین وداع است: آخرین دفعه ای که می خواست به جبهه برود، جلوی در خانه، دسته ساکش را گرفتم و با بغض گفتم: "پسرم! نرو."
با مهربانی به چشمهایم نگاه کرد، ساک را به دستم داد و گفت: بیا مادر! این را بگیر، اما فردای قیامت جواب حضرت زهرا (س) را چه می دهی که دو پسرش را برای حفظ دین داده است؟"
گفتم: "بیا مادر! ساکت را بگیر و برو؛ خدا به همراهت."
از یاد بچه ها غافل می شوم
شهید بهمن پورشیرازی 26 ساله بود که در 22 فروردین 1366 در شلمچه به شهادت رسید. گوهر شیرازی روایتگر شیدایی فرزند شهیدش است: از جبهه که بر می گشت، روزه می گرفت. شبها برایش رختخواب تمیز می انداختم و صبح زود که برای نماز بیدار می شدم، می دیدم رختخواب را جمع کرده، یک گوشه گذاشته و روی فرش خوابیده و پتو را از سمت زبر آن انداخته است.
می گفتم: مادرجان! چرا این کارها را می کنی؟"
می گفت: "آنجا روی زمین می خوابم، اینجا هم باید همان طور بخوابم؛ اگر در رختخواب گرم و نرم بخوابم، حال خوشی به من دست می دهد و از یاد بچه ها غافل می شوم!"
زن و بچه هایشان را به خدا می سپارند
شهید حسین (مجید) تاج کلاهی وقتی 20 ساله بود، در 18 اسفند 1362 در جزیره مجنون به شهادت رسید. مادر شهید راوی شیدایی فرزندش است: وقتی می رفت، گفت: "مادر! دنبال من نیا! خودم می روم".
پایش را که از خانه بیرون گذاشت، دنبالش رفتم، در محل سپاه یک گوشه ایستادم و پنهانی نگاهش کردم. وقتی خواست سوار اتوبوس شود، مرا دید و گفت: "چرا آمدی؟"
وقتی دید بی تابی می کنم، کسانی را نشانم داد که داشتند با زن و بچه هایشان خداحافظی می کردند؛ گفت: "پس اینها چه بگویند که زن و بچه هایشان را به خدا می سپارند و می روند؛ ناراحتی نکن مادر!"
رزمنده ها به سوی جبهه ها بشتابند
جمیله فیاض منفرد مادر شهید حسین خلخالی که هفتم مرداد 1361 در جبهه کوشک و عملیات رمضان در 22 سالگی به شهادت رسید، روایتگر شیدایی شهیدش شد.
حسین تازه از جبهه آمده بود، لباسهایش خیلی کثیف شده بود؛ آنها را درون ماشین لباسشویی انداختم که بشویم. همان موقع پیام امام (ره) از تلویزیون پخش شد که فرمودند: "رزمنده ها به سوی جبهه ها بشتابند."
حسین وقتی آن خبر را شنید، لباسهایش را از درون ماشین لباسشویی بیرون آورد و همان طور شسته نشده، پوشید و رفت.
نان و ماست و پیاز می خوریم
شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی در عملیات کربلای 5 و در منطقه عملیاتی شلمچه در حالیکه 22 سال داشت، به شهادت رسید. شهربانو کریمی راوی شیدایی فرزند شهیدش است.
وقتی برای کمکهای مردمی به جبهه ها می آمدند، هرچه در خانه داشتیم، می برد و می داد. می گفتم: "ابراهیم! ما 11 نفریم، خودمان بیشتر نیاز داریم."
جواب می داد: "مادرجان! آنجا توی جبهه، رزمنده ها از جانشان می گذرند، جان فدا می کنند، آن وقت ما اینجا کمی از شکم خودمان نگذریم؟ نهایتش این است که نان و ماست و پیاز می خوریم!"
می خواهم مثل دوست شهیدم مفقودالاثر باشم
شهید محسن علیخانی 18 ساله بود که در 21دی ماه 1365 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. فاطمه کریمی روایتگر شیدایی شهیدش شد.
محسن می گفت: "دلم می خواهد مثل دوست شهیدم عباس احمدی مفقودالاثر باشم."
گفتم: "مادرجان! پیش من از این حرفها نزن"
بلند شد آمد، آرام روی شانه ام زد و گفت: "در راه اسلام هر چه بیشتر سختی بکشی، اجرش هم بیشتر است."
در وصیتنامه اش نوشته بود: "به همه مادران توصیه می کنم همچون مادر "وهب" جوانانشان را به جبهه های نبرد بفرستند و حتی جسد آنها را هم تحویل نگیرند؛ زیرا مادر "وهب" فرمود: "سری را که در راه خدا داده ام، پس نمی گیرم."
هشت سال گذشته بود و هیچ خبری از محسن نبود. یک شب در عالم رؤیا دیدم که قرآن گم شده ام را پیدا کرده ام، قرآنی که به هر برگ آن یک قرآن کوچک وصل است.
فردای آن روز تلویزیون اعلام کرد که سه هزار شهید به میهن اسلامی باز می گردند و محسن نیز یکی از آن شهدا بود.
می خواهی ببوس، نگویی نگفتی!
هاجر بیدگلی مادر شهید کریم کدخدایی که در 22 سالگی در منطقه عملیاتی فکه و در روز سیزدهم اردبیهشت 1365 به شهادت رسید، روایتی از فرزندش گفت.
کریم از طرف بسیج اعزام شد، همراه او رفتم تا محل اعزام؛ در راه، هرکس از دوست و آشنا ما را می دید، می گفت: "پسرت شهید می شود، قیافه اش یک طور دیگر است."
با شنیدن این جمله دلم لرزید. وقتی رسیدیم، میان جمعیت او را گم کردم. ناگهان کریم سرش را از شیشه مینی بوس بیرون آورد و گفت: " مامان! اگر می خواهی مرا ببوسی، ببوس! گفته باشم تا بعد نگویی نگفتی!"
آرزوی فتح خرمشهر داشت
مادر شهید احمدعلی گلستانی که هنگام شهادت در عملیات آزادسازی خرمشهر فقط 18 سال داشت، روایتی از شیدایی شهیدش بیان کرد.
آرزوی احمدعلی این بود که خرمشهر آزاد شود و در مسجد جامع با دوستانش نماز بخواند. او در تمام نامه هایش این آرزو را تکرار می کرد و از من می خواست که دعا کنم.
روز آزادی خرمشهر، در مسجد جامع ترکش به ریه اش خورد و همانجا به شهادت رسید.
ما را با عدالت دفن کن
شهید حسین مظفر که 29 اردیبهشت 1334 به دنیا آمده بود، ششم مرداد 1367 در اسلام آباد غرب به شهادت رسید. مادر شهید، خاطره فرزندش را چنین روایت کرد.
شش پسر داشتم و در زمان جنگ، آنها به همراه پدرشان در جبهه ها حضور داشتند.
شب قبل از رفتن به عملیات مرصاد، هنگام نماز مغرب و عشاء، حسین رو به پدرش کرد و گفت: آقا ما را با عدالت دفن کن؛ اول من، بعد علی و در آخر، رضا."
آن روز متوجه حرفش نشدم و نفهمیدم چرا از بین پنج برادرش، تنها نام آن دو و خودش را برد؛ اما بعد همان طور شد که او گفته بود.
از میان شش پسرم، حسن، علی و رضا، به ترتیب و پشت سر هم شهید شدند.
کاش به قطعه 28 برسم
شهید علی نامدار که در سال 1346 متولد شد، 25 اسفند 1361 در عملیات والفجر مقدماتی و در رقابیه به شهادت رسید. زبیده نوروزی روایتگر یکی از شیدایی های فرزند شهیدش شد.
مدتی بود که در پادگان دوره تکاوری می دید، اما رأس ساعت نمی آمد و هر روز چند ساعتی دیر به خانه می رسید. می گفتم: "تا الان کجا بودی مادر؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ " می گفت:"رفته بودم بهشت زهرا."
کار هر روزش بود؛ هر شهیدی را که می آوردند، او هم به دنبال پیکرش تا بهشت زهرا می رفت. یک روز ناراحت و گریان به خانه رسید. پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "علی فتحی شهید شده."
آنها خیلی با هم صمیمی بودند و همدیگر را "داداش" صدا می کردند. دیدم چشمهایش پر از اشک شد و با حالت عجیبی گفت: "کاش من به قطعه 28 برسم."
پرسیدم: " برای چه؟" گفت: "آخر بیشتر دوستانم در قطعه 28 هستند." در قطعه 28 هنوز قبرهای خالی فراوانی بود که علی شهید شد...
شاگردهایم در جبهه از درس عقب می افتند
شهید مظفر هداوند تنها 24 سال داشت که در 23 بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 و در فاو، به شهادت رسید. آسیه هداوند خانی روایتی شیدایی از فرزندش گفت:
به او گفتم: " عزیر من! تو ترکش خوردی و زخمی شدی مادر! حالت خوش نیست؛ نمی خواهد به جبهه بروی، بمان همین جا و به شاگردانت درس بده."
گفت: "مادر! پس شاگردهایم در جبهه چه می شوند؟ آنها از درس عقب می افتند."
نظر شما