به گزارش خبرنگار مهر در ورامین، شهید مهدی زاده در سال 1341 در شهرستان رودسر متولد شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در تهران و ورامین به پایان رساند.
خرداد ماه1360 در رشته علوم تجربی از دبیرستان شهید شیرازی ورامین با معدل بالای 18 فارغ التحصیل شد و در تمام دوران تحصیل، از دانش آموزان ممتاز بود.
در تظاهرات داخل حیاط دبیرستان و تظاهرات خیابانی قبل از پیروزی انقلاب شرکت داشت؛ در هیئت جوانان و نماز جماعت مسجد محل و نماز جمعه، شرکت می کرد و برای اینکه در بسیج قبول شده و به جبهه اعزام شود، متوسل به حضرت عبد العظیم(ع) شد.
پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان، به اتفاق یکی از دوستان همکلاسی اش به نام شهید "رضا مشهدی باقر" عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید دکتر چمران شد.
آنها در عملیات " طریق القدس" (فتح بستان) شرکت داشتند که دوست همکلاسی اش شهید و خودش نیز از ناحیه پا مجروح و در بیمارستان بستری گردید.
مرخصی از بیمارستان برای نماندن جنازه دوست شهید بر زمین
با اینکه پایش تیر کالیبر 75 خورده بود و احتیاج به استراحت داشت، چون جنازه دوست همکلاسی اش در جایی افتاده بود که احتمال پیدا کردن آن کم بود، مسئولان بیمارستان گفتند که حداقل احتیاج به دو هفته استراحت دارد، لذا گواهی داد که به میل خودش مرخص شده و بلافاصله خانواده دوست شهیدش را مطلع کرد که اگر اطلاع نمی داد، شاید هرگز جنازه آن شهید بزرگوار پیدا نمی شد.
شهید مهدی زاده پس از شرکت در مراسم تشییع جنازه دوستش و کمی استراحت، هنوز پایش به طور کامل درمان نشده بود که دوباره به جبهه رفت و دوم فروردین 1361 در عملیات فتح المبین در "رقابیه" شهید شد.
وی به دولت جمهوری اسلامی ایران علاقه زیادی داشت و به همین دلیل، پول توجیبی خود را پس انداز می کرد و طبق وصیت نامه اش، آن را به دولت اسلامی بخشید.
مقلد امام خمینی(ره) بود، ایشان را نایب بر حق امام زمان(عج) می دانست، در تماس وی با امام زمان (عج) یقین داشت و وصیت نامه اش را با "الله اکبر، خمینی رهبر" تمام کرد.
گوشه ای از وصیت نامه شهید
خدایا! از تار و پود وجودم از تو می خواهم که سعادت شهادت در راهت را به من عطا کنی.
پدرم، مادرم و برادران عزیزم، شما که این گونه "ابراهیم وار" فرزندتان را به قربانگاه عشق و به دیار ستیز حق با باطل فرستادید، استوار باشید و از قربانی شدن این هدیه (تن)، با آغوش باز استقبال کنید. شما همانطور که می دانید، هم اکنون یکی از انبوه نمونه های ایثار هستید و بعد از شهادتم نیز یکی از اسطوره های صبر و مقاومت و پایمردی باشید.
شهادت عروسی من و شادترین زمان برایم خواهم بود
آنگاه که من به سعادت شهادت نائل شوم، آن زمان هنگام عروسی من با بزرگترین زندگی ام است و آن، شاد ترین و پر شکوه ترین زمان برایم خواهد بود و عزیزان من! در کجا مرسوم است که در شب عروسی و جشن شادی یک جوان، لباس سیاه به تن کنند و یا گریه کنند؟!
بدنم را در بهشت زهرا به خاک بسپارید تا باشد که خدای متعال به حرمت آن خاک و بدنهای مطهر و پاک شهیدان ایثارگر، این بنده حقیرش را بپذیرد.
بخشی از نامه شهید به امام خمینی (ره) سه روز قبل از شهادت
از آن مرد خدا که در اتصال وی با مولایم امام زمان (عج) تردیدی ندارم، عاجزانه تقاضا می کنم که دعایم نماید تا بلکه با تنی پاره پاره و محاسنی خون آلود به دیدار خدایم بروم.
آخر کدامین قدرت مادی می تواند با قدرت معنوی جوانان و رزمندگان ملت و امتی پنجه در افکند که شبها در تاریکی سنگر بپا می خیزند و نماز شب می خوانند و با وجود آنکه از پاکترین جوانان هستند، به درگاه خداوند ندبه و زاری می کنند و اشک می ریزند و ناله های یا رب یا رب و فریاد های الهی العفوشان کاخ ستم و ستم پیشگان شرقی و غربی را می لرزاند؟
گوشه ای از نامه شهید به دوستش در مورد دیدن امام عصر(عج) در کنارش
در شب سیزدهم دی ماه، در اردوگاه شهید باهنر اهواز بودیم؛ آن شب بچه ها گفته بودند که دلمان گرفته است، کمی سینه بزنیم. بعد از نماز مغرب و عشا و شام، به مسجد رفتم تا بچه ها هم جمع شوند و من خواندم.
آن شب عجب مجلس با صفا و با شکوهی بود، دعای توسل هم خواندیم؛ هنگامی که مصیبت می خواندم، یک نفر از حال رفت.
مجلس شور عجیبی داشت و وقتی تمام شد، دیدم که یکی از رزمندگان با چشمان اشک آلود، خود را به من رسانید و گفت: "آن آقایی که پهلوی شما ایستاده بود، کجا رفت؟"
من متوجه نشدم و پرسیدم که چه می گوید و او که بغض گلویش را گرفته بود، شروع کرد به گریه کردن و گفت: "شما بودید که آن گوشه نوحه می خواندید؟" گفتم: "بله". گفت: "یک آقایی که سراسر نور و روشنایی بود، از کتابخانه (همانجا که من ایستاده بودم) بیرون آمده، شانه به شانه شما ایستاده و مجلس را نگاه می کرد.
آن شب، بعد از آنکه این مطلب گفته شد، اردوگاه غوغا بود و صدای "یا حجت بن الحسن، عجل علی ظهورک" لحظه ای قطع نمی شد.
آن برادری که امام زمان (عج) را دیده بود، به طوری منقلب شده بود که چند نفر او را گرفته بودند؛ مهدی مهدی(عج) می کرد و چند بار نزدیک بود با سر از شیشه کتابخانه که درش بسته بود، داخل کتابخانه برود و چند بار به حیاط رفت و با صدای بلند که حاکی از منقلب شدنش بود، امام زمان (عج) را صدا کرد.
آن شب چند بار از حال رفت و به زور با تزریق سه آمپول، او را خواب کردند؛ ولی هر روز گریه می کند و غش می کند.
نظر شما