به گزارش خبرنگار مهر، پیش از این خبرگزاری مهر در گزارشی با تشریح عمق محرومیت در روستای "سرخه مهر" در 75 کیلومتری شمال کوهدشت پرداخت و مسئولان را متوجه این موضوع کرد که دانش آموزان این روستا به علت نبود مدرسه راهنمایی نمی توانند از خط مقطع ابتدایی عبور کنند و این محرومیت اجازه نمی دهد پای شوق آموختنشان جلوتر برود.
انتشار این گزارش در خبرگزاری مهر و بازتاب وسیع در رسانه های مختلف و همچنین در میان مسئولان باعث شد تا جمعی از هنرمندان و فعالان رسانه ای کوهدشت برای دیدار دوباره با کودکان "سرخه مهر" راهی جاده ها شوند.
مینی بوس را بر مسیر راهی ویران تحمیل می کنیم و راه می افتیم. آخرین پیچ جاده نا آرام را نیز جا می گذاریم تا پس از سه ساعت عبور از مسیر پر از چاله و شنی اش به روستای سرخه مهر برسیم.
قبلا اطلاع داده ایم که می آییم و دانش آموزان از دور، دست صمیمیت شان را برای استقبال از ما تکان می دهند. بزرگ تر ها هم آمده اند تا کنار فرزندانشان برایمان حرف ها داشته باشد شاید کسی گوش شنوایی را پیدا کند و به مهمانی این همه حرف بیاورد.
کسی کلید مسجد را می آورد و بهترین جایی که بتوان دور از نگاه داغ آفتاب کوهستان برای جمع دانش آموزان و خانواده هایشان واضح تر و خودمانی ترصحبت کرد، مکان دنج و مقدس مسجد زیبایی است که به همت متولیان امر بنا شده تا عبادتگاه مردم پاک و زلال این منطقه باشد.
چند نفربه نوبت سخن می گویند و آنها سراپا گوش می شوند. ادب بر صورت آفتاب سوخته بچه های اینجا گل انداخته و لبی میان سخنرانی هنرمندان تکان نمی خورد.
"میلاد" دانش آموز کلاس سوم جلو می آید و مثنوی بلندی را روان و بی سکته از حفظ می خواند که در آن وصف چهارده معصوم به ترتیب بیان شده است و چقدر کودکی هایمان اینجا پرواز می کند و روی قلبمان رخت می اندازد.
مرد مسنی میکروفن را در دست می گیرد و شعری به گویش شیرین "لکی" از حافظه اش عبور می دهد. شعری زیبا در وصف طبیعت که خودش آن را سروده است.
حسن تقریبا 24 سال دارد، آرام بلند می شود و با بغضی گلوگیر می گوید: من تا پنجم ابتدایی درس خواندم. از من عکس بگیرید و در روزنامه هایتان بنویسید که من دانش آموز زرنگی بودم و می خواستم برای خودم کسی شوم و زخمی از محرومیت روستایم را التیام بخشم اما...و گریه ادامه دردهایش را از گلویش می گیرد و قورت می دهد.
هدایایی ناچیز با خود آورده ایم، کیف و دفتر و لوازم التحریر، انگار که شوقشان از دیدن وسایل مدرسه نو اوج گرفته باشد صورتشان گل انداخته و نگاهشان برق عجیبی می زند؛ یکی یکی زانوی شرم ستون می کنند و بی زمزمه کوچکی پیش می آیند و هدیه هایشان را محکم بر سینه می فشارند و آرام سرجایشان بر می گردند.
غبطه می خورم به رویای درونشان و احساسی که از دیدار لوازم التحریری دست نخورده به نگاهشان جاری می شود، ولی چه حیف که اینجا دفتر مشق مال کلاس پنجم است و بعد از آن باید در حسرت هجی کلمات در کلاس درس راهنمایی ماند.
هدایا را به دلخوشی بچه ها تحویل می دهیم اما آنها از ما می خواهند برایشان مدرسه راهنمایی بیاوریم. آن ها نمی خواهند چنگ ترک تحصیل اجباری برادرها و خواهرهایشان بر صورت آن ها هم زخم بکشد.
آنها می خواهند کاری کنیم سال آینده برایشان مدرسه راهنمایی دایر شود و اشتیاق پایان کلاس پنجم در مقطعی بالاتر اوج بگیرد، با کمی تردید قول می دهیم آن قدر صدایشان را صدا بزنیم که بالاخره شیشه سکوت ترک بخورد و آستین همتی بالا برود تا این همه استعداد در این پستوی فراموشی هدر نروند.
لحظات زیبای بودنمان در مسجد روستا را به دست ثانیه می سپاریم و در روستا چرخی می زنیم و خانه های ساخته شده از گل و چینه را از نگاه اندوه می گذرانیم. خانه هایی که با خشم کوچک زلزله ای فروخواهند ریخت تا قصه تلخ بم و اهر با پلک بر هم زدنی تکرار شود و فاجعه انسانی دیگری در گوش محرومیت دیگری مرور شود.
به خانه ای می رسیم که سقف آن بر شانه دو تیرک چوبی بسیار قدیمی لم داده و هر ثانیه ممکن است زانوی پوک تیرک ها خم شود و سقف بر دوپیرزن ساکنش فرو ریزد. مادر و دختر پیری تنها و بی سرپرست در این خانه زندگی می کنند و دلتنگی های کهنه شان را با این سقف پیر کرده اند.
سرخه مهر را با تمام اندوهش جا می گذاریم در حالی که هنوز دانش آموزانش رفتنمان را با نسیم دست هایشان تکان می دهند. آنها دست تکان می دهند و ما در این فکر که چگونه حرف هایشان را به گوش مسئولان برسانیم.
ما قول داده ایم اندوه بی مدرسگی شان را بلند صدا بزنیم و همت بلند مسئولان را به سمت محرومیتشان بچرخانیم. ما قول داده ایم بگوییم "مسئولان عزیز! 60 دانش آموز روستای سرخه مهر به همراه دانش آموزان پنج روستای اطرافش از شما مدرسه راهنمایی و متعاقب آن دبیرستان می خواهند چرا که آنان هم مثل بچه های شما دوست دارند درس بخوانند".
بعد از سرخه مهر به روستای "باخ" می رویم که دو کیلومتر بعد از سرخه مهر مرکزی، در پستوی فراموشی دیگری پنهان شده است. روستایی ویران تر از آن چه در تصور کسی جا بگیرد.
برتپه ای مشرف بر آبادی ویرانش می ایستیم و کسی را به دنبال دانش آموزانش می فرستیم. اینجا نیز 24 دانش آموز دارد که یکی یکی سر از خانه های فرسوده بیرون می آورند و آفتاب سوختگی صورت هایشان را به ما نزدیک می کنند.
هدایای در نظرگرفته آن ها را هم می دهیم و رنگ خوشحالی بر چهره شان گل می اندازد. چوپانی که می گوید 20 سال دارد و یک کلاس درس خوانده است شرم چهره اش را گاه برمی گرداند و گاه روبروی ما لبخند می زند.
صدایش می زنم و کیفی را بر شانه اش می آویزم و چند دفتر و مداد به دستش می دهم. شاید حالا این چوپان جوان بر دفترش دراز کشیده و هرچه که دلش می خواهد را بدون دیکته برآن می نگارد و برای کلاس یکمی که کنار کودکی هایش جامانده است، لبخند می زند.
از آن ها نیز خداحافظی می کنیم و آن ها هم تنها چیزی که از ما می خواهند مدرسه ای در روستای سرخه مهر است تا آنان نیز تحصیل را زیر سقف ساده اش ادامه دهند.
اینجا در مهمانی کودکان روستا در آستانه سال تحصیلی جدید هنوز هستند کودکانی که در هراس بریدن زنجیر کلاسهای درس و مدرسه اند، کلاسهایی که تا پنجم زنجیر شده اند و بعد از آن دیگر هیچ و تمام!
مسئولی می گفت که برای درس خواندن بچه ها باید به مجتمع شبانه روزی که کیلومترها از روستایشان فاصله دارد بروند، من گفتم کمی ساز همت را کوک کنید تا بیش 60 دانش آموز در کنار خانواده شان همراه تحصیل و مدرسه شوند، مدرسه هست، هنوز هم زندگی آواز می خواند، کودکان هم بر اوج اشتیاقند، ملالی نیست جز نیازمندی به کمی همت، به همت شما بی اندازه نیازمندیم!
.............................................
گزارش و عکس: حشمت الله آزادبخت
نظر شما