۲۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۳:۴۹

یادداشت مهمان/

آئینه از تو خجالت می کشد.../ برای دختران معصوم دبستان "شین آباد"

آئینه از تو خجالت می کشد.../ برای دختران معصوم دبستان "شین آباد"

بجنورد - خبرگزاری مهر: امروز آئینه ها از نگاه کردن به چهره دختران معصوم دبستان "شین آباد"، با گونه های تاول زده و سوخته، خجلند.

به گزارش خبرنگار مهر، از آن روز که چشم برآبادی گشودی مدرسه را خانه ات می دانستی، برادرت که  راهی مدرسه می شد نگاهت از پی او روانه می شد وگامهای برادر را می شمردی تا به مدرسه برسد، فکر می کردی او خوشبخت ترین انسان روی زمین است که پای در آن خانه ، در آن سرای امید می نهد.

این بود که برای مدرسه رفتن لحظه شماری می کردی، هرروز مقابل آینه می ایستادی، باخودت می گفتی :"بزرگ شده ام"، هرروز شناسنامه ات را نگاه می کردی بی تاب مدرسه و کلاس و درس و معلم بودی.

عاقبت انتظارت سرآمد، با دستهای کوچک کودکانه ات شناسنامه را در دست داشتی، آن شب  نخوابیدی، چند بار ازخواب برخاستی، هنوز سحر نشده بود، تو منتظر طلوع آفتاب بودی تا پای در راه روشن علم آموزی بگذاری.

برآ ای آفتاب صبح امید...

مادر دستت را گرفت، به سمت  مدرسه رفتی، باد می آمد و پرچمی بر بلندای مدرسه تو را به سمت خویش می خواند، تواحساس می کردی مدرسه آبشار بلند نور است، زادگاه خرد وخورشید است، احساس می کردی اینجا پناهگاه روح است، اینجا به خدا، به آسمان و به ملکوت نزدیک است چرا که خوب می دانستی اینجا مدرسه، خانه ی رویاهای چندین ساله توست.
 
تو درمدرسه همه مشق امید می نوشتی، نام ایران را بر دفترت بزرگ می نوشتی، لبخند برلبت بود، تو دختر آبادی بودی، کودک خندان ایران، کودکی که خیره درآسمان و پرچم پرشکوه کشورش بود و هر روز آن را بالا بلندتر می خواست، دختری که بادخترکان "شین آباد" دست دردست هم می نهادند و این سرود را  باشوق برلب داشتند که:
 
ما گل های خندانیم / فرزندان ایرانیم
 
ما سرزمین خود را / مانند جان می دانیم

حالا دوسال ازآن شور شیرینت گذشته بود، امسال کلاس سوم بودی، انگار دیروز بود که رفتی، آینه خانه درحسرت قامت تو بود که تو را هر روز قد کشیده می دید و خود بر جای مانده بود.
 
تو مدرسه را دوست داشتی، درآن مدرسه ساده، رویاهایت همه رنگین بودند، می گفتی فردا می خواهم پزشک شوم، می خواهم  تا دورترین آبادی ها بروم تا ناله ای از سر درد  روح  زلال  آبادی را نخراشد. تو دفتر مشق اول ابتدایی ات را به یادگار نگهداشته بودی، روزی که مادر دفتر مشقت را به نان خشکی  از شهر آمده فروخته بود تو گریستی، تاب نیاوردی، تمام خاطرات کودکی داشت ازآبادی می رفت، لبخند خانم معلم، او در باران آمد و... این بود که تند دویدی، با حنجره کوچکت و با چشمانی پراشک گفتی: آقا دفترم را می خواهم، دفتر مشقم، دفتر کلاس اولم رامی خواهم و دفتر را آوردی وچه قدرشادمان بودی.
حالا..." شین آباد" شیون آباد شده است، آن خانه رویاهایت، رنگین کمان زیبای زندگی ات آتش گرفته است، دفترت، کیفت ، کتابت نه، خودت سوخته ای، چرا؟ نمی دانم.
 
سوختن تو یعنی سوختن یک دخترک معصوم ایران. سوختن تو یعنی خاکستر شدن هزاران آرزو. یعنی پر اشک شدن میلیونها چشم که فقط با تعجب از هم می پرسند چرا؟؟
 
دختر خوبم؛
 
ازحالاهمه خوب می دانند وخوب می دانیم که کسی مقصر نیست، آقای وزیرمقصر نیست، او افتخارات آموزش وپرورش را از آن خود می داند، اوموظف است  رنج های شیرین هزاران معلم کلاس را به عنوان افتخارات دوران مدیریتی اش گزارش دهد،
 
ولی  این کلاس سوزی ها، این دختر سوزی ها و این حوادث جاده ای دانش آموزان که به آقای وزیر ربطی ندارد، ایشان مبرا هستند،ایشان هیچ نقشی ندارند، این شما هستید که مقصرید، شما نتوانسته اید ازمیان شعله های آتش فرار کنید، شما توان این را نداشته اید که پنجره ی کلاس را از جای بکنید  و از پنجره بگریزید.
 
آقای وزیر اصلا مقصر نیست! اصلا کسی مقصر نیست! آقای وزیر در تهران است و شعله های آتش در"شین آباد"، اصلا شما باید خدا را شکر کنید که زلزله ای نیامد وسقف را بر سرتان آوار نکرد.
 
دختر خوب رخ سوخته ام؛
 
امروز آیینه ها از نگاه کردن به رخت شرمسارند، نمی دانم وزیر فرهیخته آموزش و پرورش هم چنین حس وحالی دارد؟ امروز گونه های گلگونت تاول زده اند، و سوخته ای، یعنی دخترمان سوخته است، یعنی دخترمان دارد درد می کشد، حالا تو هرشب کابوس می بینی وآقای وزیر هم حتما کابوس می بیند. نمی دانم این بار آن قدر جانتان، زندگی تان، درآتش سوختن تان و دل سوختگی چند میلیون ایرانی ارزش این را دارد که مجلس ما برای پاسخگو شدن دیگر عاشقان خدمت به مردم، وزیری را استیضاح کند تا فرادستان، خود را مبرا ندانند یا این بار هم عده ای پا پیش می گذارند و... نمایندگان هم قانع می شوند و بازهم باید دردهایمان را در کشوری که شکوه چند هزارساله دارد نظاره گر باشیم.
 
کشوری که مدیرانش هرروز با آمارهایشان گوی سبقت را از جهان ربوده اند و جهان درحسرت ترقی و آبادانی ایران است!
 
دختر خوبم؛
 
من یک معلمم، شرمسار توام، شرمسار همه کودکانی که درکلاس مدرسه" شین آباد" به هیچ جرمی سوختند، شرمسار کودکی که از کنارتان، از کلاستان کوچید، شرمسار خانواده ای که دخترشان را با تمام رویاهایش درخاک سرد آبادی دفن کردند وحتما هزینه کفن و دفنش را آقای وزیر می دهد.
 
دختر خوبم؛
 
حالا تو برتخت بیمارستانی، حالا دفترت، دفتر مشق اول ابتدایی ات، آینه ی خانه تان، حالا کلاس دود گرفته ی آبادی دلتنگ توهستند. تو به مدرسه بر می گردی، تو به کلاس می آیی، تو دوباره بردفتر نقاشی ات بها را ترسیم می کنی اما خوب می دانم بر درخت نقاشی ات قفسی آویزان است وکبوتری که از ترس شعله های آتش نوک بر میله ها می زند و راه گریزی ندارد.
 
کبوتر معصومی که هیچ نسبتی با قفس و در بسته ندارد، ازخدا می خواهم  کسی دیگر از لیست دفتر نمره کلاستان کم نشود، از خدا می خواهم دیگر آتش هیچ دفتر مشقی را خاکستر نکند.
 
دخترم اگر صدایم به آقای وزیر برسد می گویم؛
 
آقای وزیر این دخترکان معصوم، این فرزندان دلداده ایران، این چشم های گریان، این کودکان سوخته رخ و سوخته دل نه ابراهیم بودند که آتش بر آنان گلستان شود و نه سیاووش بودند که از کوهی از آتش شاهنامه گذر کنند.
 
اینها بچه های ایران زمین اند، دختران آفتاب، خواهران مهتاب که با چهره های سوخته از بی تدبیری ما، هنوز هم برروی تخت بیمارستان باچشمانی پراشک می گویند:
 
ما گل های خندانیم... 

 اسماعیل حسین پور 
کد خبر 1762548

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha