به گزارش خبرنگار مهر، «شاهد خاموش» بیست و پنجمین عنوان از مجموعه کتابهای پلیسی «نقاب» است که انتشارات جهان کتاب طی چند روز گذشته آن را به چاپ رسانده است. این کتاب نوشته رابرت پایکتر است که توسط کوروش سلیمزاده به فارسی ترجمه شده است.
یک تبهکار خطرناک به دستگاه قضایی مراجعه میکند و میخواهد داوطلبانه در برابر کمیسیون مبارزه با جرایم شهادت دهد. پلیس ماموریت دارد از جان او تا روز ادای شهادت مراقبت کند، اما چندی نمیگذرد که آن مرد در حضور افراد پلیس به قتل میرسد. افسر مسئول مراقبت که به سهلانگاری متهم شده، در چگونگی ماجرای روی داده تردید میکند و همین موضوع سرآغاز داستانی پر رمز و راز میشود.
ستوان کلنسی شخصیت اصلی داستان، پلیسی وظیفهشناسی است که از کارش زده شده است. این دلزدگی امری خودخواسته نیست، بلکه حاصل تجربیات کلنسی است چون او بعد از سالها خدمت دریافته که با دستگیری چند خلافکار و جنایتکار، دنیا جای بهتری نمیشود.
پیتر ییتس در سال 1968 فیلم سینمایی بولیت Bullitt را با اقتباس از این رمان پلیسی کارگردانی کرد. در این فیلم که محصول کشور آمریکاست بازیگرانی چون استیو مککویین، رابرت دووال، نرمن فل و .... ایفای نقش کردهاند. این فیلم برنده جایزه اسکار بهترین تدوین نیز شده است.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
مرد کوچکاندام مکث کوتاهی کرد، بعد در حالی که دهانش از تعجب بازمانده بود تالاپی روی صندلیاش افتاد. استانتون هم خودش را در گوشه میز کوچکی که آنجا بود جا داد. کلنسی یکی از درها را باز کرد، سرش را از لابه لای در به داخل برد و نگاه کوتاهی به داخل راهرو انداخت و همانطور که وارد راهروی متروک میشد به بقیه هم اشاره کرد تا دنبالش بروند. ابتدا دکتر فریمن و بعد هم کاپروسکی طول راهرو را طی کردند تا به در دوم رسیدند. در قفل بود. کلنسی کلیدها را از جیبش درآورد و بعد از کمی تلاش قفل در را باز کرد و وارد انبار شد. بقیه هم بدون آن که چیزی بگویند به دنبالش وارد شدند. کاپروسکی چراغ انبار را روشن کرد و در را به آرامی پشت سرشان بست.
اتاق به خاطر سیستم تهویه مطبوع، که صدای وزوز آراماش از مجرایی روی سقف شنیده میشد، نسبتا سرد بود. سرد و اندکی هم مرطوب، همراه با بوی مرگ که تمام اتاق را گرفته بود. جسد در گوشهای از اتاق، روی میزی از جنس فولاد ضد زنگ و کنار قفسههایی که از زمین تا سقف ادامه داشتند، قرار داشت. پارچهای که با آن جسد را پوشانده بودند در محل فرو رفتن چاقو در بدن برآمده بود. قیافه دکتر از بوی تندی که تمام اتاق را گرفته بود، در هم رفت. به طرف کلنسی برگشت، اما کلنسی به طرف جسد به راه افتاده بود. پارچه را با یک حرکت از روی جنازه زد و خودش هم کنار ایستاد. کلنسی هیچ تلاشی برای پنهان کردن هیجانی که در چشمهایش موج میزد، نکرد.
«خب دکتر، ایناهاش!»
دکتر فریمن جلو رفت و با دقت کیف سیاه پزشکیاش را روی زمین گذاشت و کنار کلنسی ایستاد. با پشت دستش گونه رنگ پریده جنازه را لمس کرد و بعد پوست سرد شده میان انگشتهای جنازه را فشار داد. بینیاش را با بیزاری بالا کشید.
«این مرد چند وقته که مرده، کلنسی؟»
«حدودا دوازده ساعت.»
دکتر فریمن سرش را از روی جنازه بلند کرد و به کلنسی نگاه کرد. «منظورت اینه که مدت کوتاهی بعد از بستری شدن توی بیمارستان مرده؟»
«همینطوره.»
«و تو هنوز مرگش رو گزارش ندادی!؟»
کلنسی با بیصبری گفت: «تو متوجه نیستی دکتر، من هنوز نمیخوام مرگش رو گزارش کنم. حداقل نه رسما.»
این کتاب با 168 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 6 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما