به گزارش خبرنگار مهر، این 3 کتاب «خاله سوسکه»، «نوروز میآید» و «گل خندان» نام دارند که تصویرگریشان توسط سارا خرامان انجام شده است و که تصویرگریشان توسط سارا خرامان انجام شده است. مجموعه «قصهای نو، از افسانه» نگاهی تازه و دوباره به قصههایی است که کودکان، بارها آنها را شنیدهاند. اما محمدرضا یوسفی این قصهها را با ماجراهایی تازه و شگفتانگیز بازنویسی کرده است.
این کتابها برای گروه سنی ب و ج تولید شدهاند. منبع قصه «خاله سوسکه»، متلها و افسانههای ایرانی با گردآوری سید احمد وکیلیان، منبع «نوروز میآید» کتاب عمو نوروز نوشته صبحی مهتدی و منبع «گل خندان» نیز جلد اول قصههای ایرانی نوشته انجوی شیرازی است.
پیش از این سه کتاب، عناوین «نمکی»، «راز سیب سرخ» و «بز زنگولهپا» با بازنویسی یوسفی از این مجموعه چاپ شدهاند.
در قسمتی از کتاب «خاله سوسکه» میخوانیم:
خاله سوسکه چند دانه دیگر انگور در دهانش گذاشت. آنها را مزه مزه کرد، خیلی خوشمزه بودند، آنها را خورد و گفت: بهار و تابستان، پاییز و زمستان، عمر دور و دراز، بخت پر رمز و راز، میروم به همدان، تا شوهر کنم به مش رمضان، نان بابا نخورم، جور بابا بکشم.
باغبان به آن دور دورها، به کوهی که قلهاش پر از برف بود نگاه کرد و گفت: از اینجا تا همدان، دشت و بیابان، رود خروشان، برف و باران، کوه و کوهستان، این همه راه، از زمین تا ماه؟! همین نزدیکی، رعیت شما، من باغبان، با باغ انگور، زن من بشو!
خاله سوسکه به باغبان و باغ انگور نگاه کرد. گوش به صدای دلش داد اما چیزی نشنید و گفت: اگر همسرت شوم، وصله تنت شوم، وقتی اخم کنی، غضب کنی، انگار که باغت را به باد دادهام، انگار که خرمنت را آتش زدهام، آن وقت چه میکنی؟ مرا با چه میزنی؟
تا اسم باغ و باد و آتش و خرمن در گوش باغبان پیچید راستی راستی عصبانی شد....
در قسمتی از کتاب «نوروز میآید» میخوانیم:
گرگها سرگرم خوردن گوشت و استخوان الاغ بودند، اما گرگ خاکستری آرام آرام به راهی که پوشیده از برف بود، میرفت. لحظه به لحظه چهره دیوا را به یاد میآورد و با خشم دندان بر دندان میسایید. ابرهای سیاه و سرگردان بدون اینکه ببارند به این طرف و آن طرف میرفتند. گرگها جانی تازه پیدا کرده، دنبال گرگ خاکستری میدویدند. با آنکه بادی تند و سرد میوزید، اما درون گرگ خاکستری کورهای آتش بود. یخ و برف را گاز میزد و میبلعید، تا آتش دلش سرد شود. او فرمانده گرگها بود و دیوا با فشار دادن گلوی او کوچک و کوچکترش کرده بود.
سرش پایین بود و شرم داشت از آنکه به چشم گرگها نگاه کند. یاد حرفهای دیوا افتاد که گفت: اگر جای نوروز را پیدا کنی و مرا از آن باخبر سازی، دشتی که گلهای آهو در آنجا زندگی میکند و کوهی که پر از کبک است به تو نشان میدهم.
در قسمتی از کتاب «گل خندان» هم میخوانیم:
سارا به گل خندان خیره شد. او را بوسید و گفت: دختر باران، دختر کبوتر، دختر خندان، تو بهار را به زندگی من آوردی! افسار اسب را گرفت و کشید. گل خندان را در این خورجین و دو مشک خالی را در آن خورجین گذاشت و به طرف چشمه راه افتاد. گل خندان چون برهای سرش را از خورجین بیرون آورده دور و بر را نگاه میکرد. دو پروانه بالای سر او پرواز میکردند. گوش سارا به آواز گلهای گنجشک بود که جیک جیک کنان در آسمان میرفتند. آب چشمه زلال و شفاف بود. سارا هر دو مشک را پر کرد. گل خندان را از خورجینش بیرون آورد. دو مشک آب را در خورجین گذاشت. گل خندان را با شال بلند به پشتش بست. افسار اسب را گرفت و راه افتاد.
ندار بالای دیواری بود و خستگی ناپذیر، آن را خراب میکرد. پایین، کوهی از خاک بر روی زمین بود. تا سارا دو مشک آب را آورد و به خاک و دیوارها نگاه کرد به ندار گفت: بهتر است اول جوی آبی از چشمه به جلو کاروانسرا بکشی تا آب برای گل ساختن و آبیاری درختها و زمین باشد و بعد دیوارها را بسازی ....
نظر شما