۴ تیر ۱۳۹۲، ۸:۱۹

سنتز پايان راه نيست بلكه پايان یک مجموعه و آغازی ديگر است/ ديالكتيك، ايده و جامعه باز

سنتز پايان راه نيست بلكه پايان یک مجموعه و آغازی ديگر است/ ديالكتيك، ايده و جامعه باز

خبرگزاری مهر ـ گروه دین و اندیشه: وقتي بشر در سير نامتناهي تكامل جدل منطقي به جامعه باز رسيد از درون جامعه باز ديالكتيك نامتناهي تاريخي خود را ادامه خواهد داد. جامعه باز براي ديالكتيك آزاد، مطلوب بشر است، چون تا نرسيدن به جامعه باز ديالكتيك بسته و غير آزاد است.

اصطلاح ديالكتيك از ريشه لغت يوناني «ديالوگ» به معناي دوگويي يا چندگويي است. در صورت كلي ديالكتيك به معناي مكالمه يا مكالمه جدلي براي روشني مطلبي يا نتيجه گيري منطقي از بحث و موضوع است كه آن را در اين مطلب و از اين پس «جدل منطقي» نيز خواهيم خواند. ديالكتيك يا جدل منطقي در اصل روشي است در مباحثات فلسفي و سياسي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي و علمي و غيره كه با ارايه يك «تز»، «آنتي‌تز» به شكلي جدلي در برابر آن قرار مي گيرد كه از تركيب اين دو نتيجه اي بالاتر به دست مي آيد كه «سنتز» نام دارد. تز يك نظريه و عقيده اي است كه توسط دانشمند يا دانشمندان يكي از علوم، چه علوم نظري و چه علوم عملي مطرح مي شود. تز هر گاه ارايه شود خواه ناخواه آنتي تز را در برابر خود براي جدل خواهد يافت. سنتز هميشه بهتر و بالاتر از پدر و مادر خود خواهد بود. چون تز و آنتی‌تز تا پيش از آميزش آنقدر به سر و كله همديگر كوبيده اند که مقدار قابل توجه ای از منفی‌های هر یک ریخته و سپس با یک دیگر تن به آمیزش می دهند. شايد اين پرسش مطرح شود چرا مقدار قابل توجه‌ای از منفي‌هايشان مي ريزد و حداكثر مثبت هايشان مي ماند و با هم ديگر آميزش مي كنند؟ در اصل جدالي كه ميان تز و آنتي‌تز صورت مي گيرد به خاطر مشاهده منفي‌هايي است كه در يكديگر مشاهده مي كنند. اما همين طور كه اشاره شد چون جدال منطقي است منطق به آنها حكم مي كند كه مثبت‌هاي يكديگر را بپذيرند. اگر نخواهند مثبتهاي يكديگر را بپذيرند در آن صورت آن جدل ديالكتيك يا جدل منطقي نيست بلكه يك مشاجره راديكال خواهد بود.

سير ديالكتيك در فلسفه و در علم بي نهايت است چون تا يك مجموعه كامل مي شود مجموعه ديگري آغاز  مي شود. مجموعه چيست؟ مراحل سه گانه تز و آنتي‌تز و نتيجه و حاصل اين دو يعني سنتز تشكيل يك مجموعه را مي دهند.

سنتز پايان راه نيست، بلكه پايان يك مجموعه و آغاز مجموعه ديگري است. وقتي تز و آنتي‌تز با هم ديگر تقابل كردند و در نهايت از تقابل و تداخل آن دو سنتز بوجود آمد سنتز در آن وضعيت يك تز جديد است كه باز دربرابر تز جديد يك آنتي‌تز قرار مي گيرد و باز هم ازتقابل و تداخل تز و آنتي‌تز جديد وضعیت و مفهومی جديد كه همان سنتز جديد است پديد مي آيد. ديالكتيك سير بي نهايت وضعیتهای جدید و بالاتر است. هر سنتز يك وضعیت بالاتر از سلسله بي نهايت اکتشافات و اختراعات است كه در پايان يك مجموعه به دست مي آيد و خود از  نو  آغازگر يك مجموعه ديگري است براي دستيابي به وضعیتی بالاتر.

افلاطون ديالكتيك را «روش منطقي» مي نامد و همين طور كه فلسفه او فلسفه نظم نام دارد ديالكتيك را نيز در خدمت نظم قرار مي دهد و معتقد است روش منطقي يا ديالكتيك روشي است براي دسته‌بندي و نظم امور جامعه انساني. وي ديالكتيك را محدود مي سازد به نظم امور زندگاني و جامعه انساني و تطابق همه اينها با قالبهاي اصلي كه آن قالبها را «ايده» يا «ارته» مي نامد كه نوع كامل و فساد ناپذير آسماني هستند1. افلاطون  مي خواهد هر چيزي را به نظم درآورد و اعتقاد وي به نظم خشك هر چيزي در طبيعت و جامعه انساني باعث شده تا ديالكتيك مانند ابزاري در خدمت نظم افلاطوني قرار گيرد و اگر ديالكتيك آن طور كه افلاطون انتظار دارد انجام پذيرد از سقف ايده ها يا ارته ها فراتر نخواهد رفت2.

ديالكتيك يك بحث جدلي است كه محدود نمي شود و هميشه براي اين كه به وضع بالاتري دست يابد تقابل بوجود مي آورد. افلاطون ايده يا ارته را پايان ديالكتيك معرفي مي كند اما وقتي ديالكتيك در سير جدلي خود به وضع مجامع يا سنتز ايده رسيد ايده به شكل يك سنتز مطرح مي شود و همین طور كه پيش از اين نيز اشاره شد سنتز پايان يك مجموعه و آغاز مجموعه ديگري است. پس بر اين اساس ايده نيز وقتي به شكل يك سنتز مطرح شد پايان يك مجموعه و آغاز مجموعه ديگري است كه عقيده و نظري با عنوان آنتي تز در مقابل آن قرار مي گيرد و با آن به تقابل مي پردازد و از اين دو تركيب بالاتري به دست خواهد آمد و سير ديالكتيك ادامه خواهد يافت. وقتي سير بي نهايت دیالکتیک به روش جدل منطقي جهت خود را ادامه داد ايده در اين سير بي نهايت فقط به عنوان يك وضعیت مطرح مي شود و حقيقت مطلق و پايان ديالكتيك نخواهد بود.

افلاطون به هيچ وجه نمي تواند با پيش كشيدن نظريه ارته يا ايده يا «مُثل» براي ديالكتيك يا جدل منطقي پاياني متصور يا قائل باشد. پارادوكسي شديد در اين نظريه افلاطون وجود دارد. بر اساس اين نظريه ارته يا ايده نماينده انواع هستند و هر شيء ملموس و محسوس زميني داراي نماينده ي كامل و فساد ناپذير آسماني است. اما اين ارته و يا ايده نامتناهي نيست و براي اين كه بتواند نماينده نوعي باشد محدود و مشخص و مشهود است و چون داراي حدود و صورت است آنتي تز مي تواند در برابر آن موضع داشته باشد و بر صورت آن قائل به نقد شود. اما اگر افلاطون بخواهد براي ارته يا ايده جايگاه نامتناهي را قائل باشد در اين صورت ديگر به علت نداشتن حدود و صورت نمي تواند نماينده نوع باشد و چون نامتناهي و مطلق است پس  ديگر ارته يا ايده نيست و بايد نام و عنوان خداوند را بر آن اطلاق كرد.

اما همین طور كه اشاره شد افلاطون حالت نامتناهي و مطلق را براي ارته به كار نبرده است بلكه فقط معتقد است كه ارته يا ايده نماينده كامل فسادناپذير است. پس چون ايده نماينده است و براي اينكه بتواند نماينده نوع باشد داراي صورت و حدود است و چون داراي صورت و حدود است وراي بحث و نقد نيست و چون وراي بحث و نقد نيست. همين بحث و نقد به عنوان آنتي تز در برابر ايده قرار خواهند گرفت و چون آنتي تز در برابر ايده يا ارته قرار مي گيرد جدل منطقي صورت مي پذيرد و چون جدل منطقي بوجود مي آيد ديالكتيك سير بي نهايت خود را در جهان نامتناهي ادامه خواهد داد. پس از اين بحث و استدلال استقرايي اين نتيجه حاصل مي شود كه ايده پايان ديالكتيك نيست و ديالكتيك پاياني ندارد. البته خداوند نيز كه من او را خير سرمدی و مطلق و نامتناهی مي خوانم وراي بحث نيست، اما چون خداوند داراي صورت و جسميت و حدود نيست تعریف یا تعاریفی که درباره خداوند ارائه می شوند مورد بحث و جدل قرار می گیرند.

هگل نيز همانند افلاطون ديالكتيك را روش منطقي مي خواند. هگل مي گويد: «‌نطفه هر آنتي‌تزي در درون و در بطن تز قرار دارد و همراه با تز پرورش مي يابد و آن وقت كه تز به مرحله ضعف رسيد آنتي تز به عنوان فكر و تز مخالف با آن به تقابل خواهد پراخت». ديالكتيك در دستگاه هگل نيز مانند افلاطون دچار محدوديت است. وي با ضعفي بسيار آشكار ديالكتيك را به پايان مي رساند و بر آن محدوديت اعمال مي كند. هگل معتقد بود «كانت» نتوانسته فهرست كاملي از مقولات ارايه كند. پس تلاش داشت با روش جدلي خود يك فهرست كامل و درستي از مقولات ارايه كند. وي كه با پريشاني و ضعف ديالكتيكي مواجه است مي نويسد: «وقتي ما به واقعيت تحت مقوله اي صورت مطلق فكر مي كنيم، آنرا در شرايطي مي انديشيم كه منطقا وراي بحث و انتقاد است. اگر باز هم ناخرسند باشيم، سرچشمه اين نارضايتي در كوتاهي و قصور خود منطق قرار دارد»3. در اين جا به وضوح مشخص است كه هگل تلاش دارد ضعف دستگاه و ديالكتيك خود را به اين صورت پوشش دهد و عيب و ضعف را به منطق و شخص منطق كننده ارجاع دهد.

هگل مي داند كه پايان ديالكتيك او مورد انتقاد است و «مقوله صورت مطلق» وي نمي تواند پايان ديالكتيك باشد پس ديالكتيك را كه وي منطق مي خواند گناه كار معرفي مي كند. همان طور كه «ايمانوئل كانت» سَلَف هگل نتوانسته بود فهرست كاملي از مقولات در سير ديالكتيك ارايه كند هگل نيز نمي تواند اين كار را انجام دهد و همان نقدي كه بر ديالكتيك افلاطون وارد داشتيم در اينجا نيز به ديالكتيك كانت و هگل وارد مي دانيم و همان استدلال در اين جا نيز صدق مي كند. يك اصل را در اين جا ارائه مي دهم، مقولات وقتي مقيد به چارچوب زمان و مكان  مي شوند معيوب خواهند بود و وقتي در بي نهايت كمال بپذيرند به «مقولات معقول» تبديل خواهند شد.

كارل ماركس نيز مانند اَسلاف و گذشتگان خود براي ديالكتيك پاياني قائل است، با اين تفاوت كه اين پايان را توجيه مادي مي كند و آنرا مختص تاريخ و جامعه انساني مي سازد. ماركس مي نويسد: «وقتي به جامعه كمونيستي رسيدند ديگر توسعه و پيشرفت ديالكتيكي در تاريخ انسان وجود نخواهد داشت.» در چند جمله ساده و مختصر اگر بخواهيم جامعه ايده‌آل كمونيسم را تشريح كنيم، آن جامعه فاقد دولت خواهد بود و تمامي افراد اجتماع از لحاظ مادي و مالي برخوردار هستند اما ثروتمند نيز نيستند و همگي در يك سطح و طبقه زندگي خواهند كرد.

برخلاف باور ماركس كه مكتب خود را سوسياليسم علمي مي نامد دو شاخص اساسي در ديالكتيك كارل ماركس ديده نمي شود. يكي از شاخصها عقل انسان و ديگري زياده خواهي انسان است.  از اين عيب بسيار فاحش مكتب ماركس مي گذريم كه هر جامعه نيازمند مجموعه اي بنام دولت خواهد بود كه همين مجموعه حافظ نظم جامعه و حافظ آزادي شهروندان و ايجاد روابط ديپلماتيك با ديگر كشورها و پي گيري مجرمان و ... است. فرض محال مي گيريم كه ديكتاتوران پرولتاريا اجازه گذار از ديكتاتوري پرولتاريا را به جامعه عالي كمونيسم داده اند. در همين موضع است كه ضعف شديد ديالكتيك كارل ماركس نمود خواهد يافت. انسان موجودي عاقل است و چون عاقل است نياز را درك و فهم مي كند و چون نياز را درك و فهم مي كند به بحث و نقد آن مي پردازد و هر جامعه اي را در نظر بگيريم از عيب و نياز مبرا نيست.

انسان ماركسي عيوب و نيازهاي جامعه مطلوب يا به عبارتي پايان ديالكتيك كارل ماركس را مي بيند و به نقد و نظريه درباره آن جامعه خواهد پرداخت و همين نقد و نظريه، خواهي نخواهي آنتي‌تز جامعه عالي كارل ماركس خواهد بود. از جانبي  ديگر انسان طبعاً به خاطر اين كه مختار است زياده خواه است. در اين جا پرسشي مطرح است كه آيا مي توان خواسته ها و آرزوهاي انسان را محدود و مقيد ساخت؟ پاسخ به صراحت «نه» است. همين طبع زياده خواه هر چند مشكلات بسياري را براي انسان و تاريخ انسان و تمدن انسان رقم زده است اما تاريخ و تمدن انسان را نيز بوجود آورده است. نمي توان طبع زياده خواه را از انسان جدا كرد و هيچ سوفیست و فيلسوف و دانشمند و سياست‌مدار و نظام سياسي نمي تواند مدعي حذف اين ويژگي از طبيعت انسان باشد و اگر به فرض محال اين ويژگي و شاخصه از ماهيت انسان سلب شود ديگر انسان نخواهد بود بلكه حيوان و شايد فروتر از حيوان باشد.

هر كدام از فلاسفه چه افلاطون و چه كانت و چه هگل و چه  كارل ماركس ديالكتيك را در هر وضعيتي چه مادي و چه متافيزيكي و معنوي خواسته باشد به پايان رساند آن پايان و آن وضعيت به شكل سنتز كه پايان يك مجموعه و آغاز مجموعه ديگري است مطرح مي شود. پايان ديالكتيك چه افلاطوني باشد بنام ايده و چه هگلي باشد بنام مقوله و چه ماركسي باشد بنام جامعه كمونيستي امكان پذير نيست.

در پايان اين پرسش مطرح مي شود آيا جامعه باز پايان ديالكتيك تاريخ بشر است؟ به صورت قطع پاسخ اين پرسش «نه» است. ديالكتيك در سير نامتنهاي خود در تاريخ بشر، خواهي نخواهي به جامعه باز خواهد رسيد، چون جامعه باز از ملزومات قطعي تاريخ تكاملي بشر است. اگر سيستم و نظام بسته را يك تز در نظر آوريم ، ايده و فرم جامعه باز به صورت آنتي تز مطرح خواهد شد و در برابر سيستم و نظام بسته قرار خواهد گرفت و جدال منطقي براي رسيدن به وضع كامل تر و بالاتر صورت خواهد پذيرفت. جامعه باز سنتز اين مجموعه خواهد بود. وقتي بشر در سير نامتناهي تكامل جدل منطقي به جامعه باز رسيد از درون جامعه باز ديالكتيك نامتناهي تاريخي خود را ادامه خواهد داد. جامعه باز براي ديالكتيك آزاد، مطلوب بشر است، چون تا نرسيدن به جامعه باز ديالكتيك بسته و غير آزاد است.*

پی نوشت:

1- افلاطون بر اين باور است هر چيزي در آسمان و نزد خدايان داراي نمونه كاملي است كه فساد بر آن عارض نيست و آن نمونه كامل نهايت صورت شيء زميني است. يك مثال ساده ، ليوان هايي كه در اختيار انسان ها قرار دارد همگي بر اساس نمونه كامل و اعلاي آسماني خود كه «ارته ليوان» است  ساخته شده اند. هم چنين براي هر چيزي يك ارته وجود دارد مانند ارته كتاب، ارته قلم، ...

2- نهايت تبلور اين نظم خشك را مي توان در كتاب «جمهور» افلاطون مشاهده كرد. وي با يك نظم خشك  تمامي صنوف اجتماع را صف بندي و مرزبندي مي كند و همه چيز و همه كس تحت سلطه قانوني خشك در جاي خود قرار مي گيرد و كار خود را انجام مي دهد. كساني كه آثار «موريس مترلينگ» را خوانده باشند در ميان آثار وي دو كتاب با عنوان هاي «خدا و هستي» و «زندگي موريانه» وجود دارد. مترلينگ در اين دو اثر تحقيقات خود را درباره موريانه از نظر گاه يك فيلسوف ارائه مي دهد. براساس تحقيق و تحليل و زحمت مترلينگ مي بينيم كه نظم و قانون خشك زندگي موريانه بسيار به نظم و قانون خشك افلاطون نزديك است.

3- كتاب مرجع «فلسفه يا پژوهش حقيقت»، ترجمه از سيد جلال الدين مجتبوي، انتشارات حكمت،  بخش هگل، ص 309 .

*نویسنده: قيصر كللي

کد خبر 2083010

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha