روش فهم متون سياسى كلاسيك
كشف پديده « پنهاننگارى» اشتراوس را به سمت تفسير دقيق متون سياسى كلاسيك كشاند |
پاسخ سطحى
در بدو امر شايد گفته شود پاسخ به اين سؤال واضح است. كه اگر بخواهيم انديشه و تفكر گذشته را به خوبى بفهميم، بايد با دقت و هوشمندى آثار و نوشتههاى گذشته را مطالعه كنيم. منظور از قيد « با دقت» يعنى هر مطلب جزئى را ناديده نگيريم، هر چند آن مطلب در نظر ما، بى اهميت و بى ارزش جلوه كند و قيد «هوشمندى» به ما مىفهماند كه هر چند بايد به مطالب جزئى توجه كنيم، اما نبايد در مطالعه دقيق همه جزئيات، كل را ناديده بگيريم و از مسير فهم كل منحرف شويم. اما اين پاسخ صرفاً پاسخى سطحى و ابتدايى به سؤال مذكور است كه به هيچ وجه مبيّن منظور اشتراوس نيست؛ اساساً غرق شدن در جزئيات عجيب و غريب، و گشاده دستى در ناديده گرفتن جزئيات مهم، از جمله مسائلى است كه هميشه در مطالعات ما وجود دارد.
فهم ما از انديشه و فلسفه گذشته بايد به روش فهم واقعى تاريخى باشد. اين ديدگاه از حيث روشى كاملاً در مقابل دو ديدگاه پيشرفت گرايى و تاريخى گرايى است |
پيشرفتگرايى
به گزارش "مهر" ، « پيشرفت گرايى» (Progressivism) ديدگاهى است كه كانت و هرمان كوهن در باب فهم انديشه و تفكر گذشته ارائه دادند. كانت جملهاى دارد كه « يك فيلسوف را مىتوان بهتر از خودش فهميد». به نظر اشتراوس امروزه چنين انديشه و فهمى ممكن است بزرگترين ارزش و منزلت را داشته باشد؛ اما بايد دانست اين نوع انديشه، بىترديد فهم تاريخى نيست. اگر محقق و انديشمند تا آنجا پيش رفت كه ادعا كرد فهم او فهم درست است، اين نوع ادعا بى ترديد فهمى غير تاريخى است. به نظر اشتراوس برجستهترين مثال از چنين تفسير غير تاريخى ، مقاله هرمان كوهن در باب اخلاق ابنميمون است. كوهن همواره به بياناتى از ابنميمون اشاره مى كند، اما نه بر محور فهم ابنميمون، بلكه بر محور فهم خودش؛ وى آن مطالب را نه در محدوده افق ابنميمون، بلكه در محدوده افق خودش مىفهمد.
پيشرفت گرايى تلاشى است براى فهم نويسنده گذشته بهتر از آن چه او خودش را مىفهميد. پيشرفت گرايى مسلم فرض مى كند كه مفسر فهم خود را نسبت به فهم مؤلف قديمى برتر مىداند |
به نظر اشتراوس اگر مورخ انديشه از قبل بداند كه زمان حال به هر جهت برتر از زمان گذشته است، نمىتواند به صورت جدى و با اشتياق كامل به گذشته علاقمند باشد |
تاريخ گرايانى كه باور به برترى انديشه زمان حال نسبت به انديشه زمان گذشته دارند، در حقيقت ضرورتى براى فهم گذشته احساس نمى كنند، آنان فهم گذشته را تنها به عنوان ابزار و مقدمهاى براى زمان حال مىفهمند. پيشرفت گرايان هنگامى كه آموزه يا آموزههاى مربوط به زمان گذشته را مورد مطالعه قرار مى دهند، هرگز نمى پرسند مقصود آگاهانه و سنجيده پديدآورنده آن چه بود، آنها مىپرسند اين آموزه چه كمكى به باورهاى ما مىكند؟ معناى اين آموزه از نقطه نظر زمان حال چيست؟ باورهاى چنين تاريخ گرايانى هر چه كه باشد، خواسته يا ناخواسته داراى اصالت هستند و هرگز اجازه فهم واقعى انديشه گذشته را نمىدهند. اساساً باور به برترى رويكرد خاص خود يا رويكرد زمان خود نسبت به رويكرد زمان گذشته، براى فهم تاريخى ويرانگراست .
تاريخىگرايى
تاريخ گرايى معتقد است اساساً همه دورانها به يك اندازه برابر و مساوى هستند. اين مكتب از اواخر قرن نوزدهم شيوه مورد قبول در مطالعه آثار كلاسيك بود. بر اساس اين نگرش، آثار كلاسيك سياسى بازتابهايى از فرايند تاريخى هستند كه در اوضاع و شرايط سياسى و اجتماعى خاصى ايجاد شده و به همان زمان و مكان خاص مربوط مىشوند |
تاريخ گرا گذشته را با ارزشيابى سهم هر فرد داورى نمىكند، بلكه بر عكس مىكوشد تا بفهمد انديشه و فكر در زمان خود چگونه بودهاست. مقصود اصلى تاريخ گرا آن است كه انديشه گذشته را دقيقاً آن گونه بفهمد كه در گذشته فهميده مىشد، چون وى بر اين باور است كه همه انديشه بشرى چيزى جز محصول اتفاقى و شانسى زمان خودش نيست.
به نظر اشتراوس هر چند تاريخ گرا به دنبال رويكرد تاريخىگرايى است، اما قادر نيست مطابق مقصود و منظور خويش رفتار كند، زيرا از يك طرف فرض مى كند كه به طور كلى ، انديشه همه دورهها به يك اندازه درست است، چون هر فلسفهاى بيانگر روح زمان خودش است، و از طرف ديگر معتقد است همه آموزههاى فراتاريخى كه قائل به اعتبار جهانى هستند، قطعاً اشتباه و نادرست هستند. به زعم او همه انديشه بشرى، هميشه «تاريخى» بوده و خواهد بود؛ بدين معنا كه تابع محدويتهاى تعيين شده اى است كه زمان و دوران بر آن بار كرده است. اشتراوس معتقد است همين ادعا خود امرى متناقض و فراتاريخى است.
تاريخىگرايى به گونهاى رشد كرده كه خود را به گونه تناقض آميز از حكم خودش درباره همه انديشههاى بشرى معاف كرده است. در آن زمان همه فيلسوفان گذشته ادعا مى كردند كه حقيقت فراتاريخى را يافتند، اما تاريخ گرا در تفسير خود هرگز چنين ديدگاهى را بر نمىتابد و معتقد است فيلسوفان گذشته در باورى اين چنين بر خطا بودند. تاريخى گرايى دقيقاً همانند پيشرفتگرايى در اين مورد بسيار با اهميت معتقد است رويكردش نسبت به رويكرد متفكران گذشته برتر است. بنابراين تاريخ گرا ناگزير است با مبناى خود، حتى اگر مخالف مقصودش باشد، سعى كند گذشته را بهتر از خود گذشته بفهمد.
آموزه « پنهاننگارى» اشتراوس مهم ترين پديده براى مقابله با آموزه تاريخىگرايى بود كه هنوز مكتبى پرنفوذ در دوران معاصر است. اگر اشتراوس بتواند نشان دهد كه همه فيلسوفان در حقيقت با سؤالات و مسائل برابر فراتاريخى دست و پنجه نرم مىكنند، تاريخىگرايى، بسيارى از معيارهايى كه فكر مىكرد از آن برخوردار است را از دست داده است؛ بنابراين محققان مكتب تاريخىگرايى ديگر نمىتوانند فيلسوفان بزرگ گذشته را به دليل آن كه محصول و دستاورد زمانشان هستند، كنار بگذارند.
فهم تاريخى واقعى
اشتراوس در مقابل روش مكاتب پيشرفت گرايى و تاريخىگرايى، «فهم تاريخى واقعى» را مطرح مىكند. فهم تاريخى واقعى يعنى فهم انديشه نويسنده گذشته دقيقاً همان گونه كه او انديشه خود را مى فهميد |
به گزارش "مهر"، در واكنش به اين رويكرد شايد گفته شود انديشه و تفكر تاريخى را مىتوان در شيوههاى بسيار متفاوت، با مراحل مختلف، نسلهاى مختلف و انواع متفاوت از انسانها تفسير كرد. پديده تاريخى در چهرههاى مختلف و در زمانهاى مختلف آشكار مى شود. تجارب جديد بشرى نور تازهاى بر متون قديمى تاباند و هيچ كس نمىتواند پيش بينى كند كه براى مثال كتاب مقدس در يكصد سال آينده چگونه فهميده خواهد شد.
اشتراوس مىگويد : رويكردها و نظرهاى اين چنينى باعث شده برخى از انسانها به بحث تعدد قرائتها و درستى همه آنها گرايش پيدا كرده و ادعا كنند هر تفسيرى، مىتواند تفسير درست بوده و خلاف آن غير قابل دفاع باشد. اين در حالى است كه فهم تاريخى واقعى چنين ديدگاهى را موجه ندانسته و معتقد است وجود انواع متعدد راهها براى فهم و درك متون، دليلى بر ناديده گرفتن اين نكته نمى شود كه نويسنده متن زمانى كه آن را مى نوشت تنها در يك راه آن را مىفهميد. تفسير واقعى كتاب مقدس آن است كه مفسر، كتاب مقدس را همان گونه كه به وسيله نويسنده و آورنده آن فهميده مىشد، بازگو كند و قابل فهم سازد. تفاسير بى شمارى كه درباره يك متن وجود دارد ناشى از تلاشهاى آگاهانه و نا آگاهانه براى فهم متن، بهتر از آن كه نويسنده آن مىفهميد، است؛ اما بايد دانست كه تنها يك راه براى فهميدن فهم خود نويسنده وجود دارد. اشتراوس با اين جمله در صدد بر مىآيد تا شيوه و روش فهم انديشه و فلسفه گذشته را بيان كند.
به نظر اشتراوس اگر انسان خواهان فهم متون سياسى كلاسيك و ميانه است، ابتدا بايد به صورت جدى به آن علاقمند باشد يا حداقل آن را جدى بگيرد. اگر انسانى همانند تاريخ گرا از قبل به خود اين گونه تلقين كند كه آن انديشه «منسوخ شده»، هرگز نمى تواند آن را جدى بگيرد |
آزادى ذهنى و پرهيز از تعصب از جمله عوامل مهم ديگر فهم انديشه گذشته است. مورخ فلسفه سياسى اگر بخواهد مورخى متبحر در اين زمينه باشد و كار خود را به طور كامل انجام دهد، بايد به دگرگونى در درون يك فيلسوف يا دگرگونى در مورد يك فلسفه تن دهد. وى بايد به اندازه اى از آزادى ذهنى كامل برخوردار باشد كه براى بشر امكانپذير است، هر چند اين مسئله در ميان فيلسوفان «حرفهاى» خيلى تجربه نشده است. به علاوه بر اساس انديشه معاصر هيچ تعصبى حتى تعصب به فلسفه مدرن، تمدن مدرن و خود علم مدرن، نبايد او را از درست فرض كردن حرف متفكران گذشته منع كند. هنگامى كه او به مطالعه فلسفه گذشته مىپردازد، بايد موقعيت و جايگاه خود را با نشانههايى كه متفكران گذشته را هدايت كرد، پيدا كند. آن نشانهها بى درنگ قابل رؤيت نيستند، بلكه در ميان گرد و غبارى پنهان شدند كه كنار زدن آن كار طاقت فرساى متفكر و مفسر امروزى و علاقه مند به انديشه و تفكر گذشته است. بدترين و نفرت انگيزترين گرد و غبار تفاسير سطحى است كه نويسندگان مدرن ارائه مىكنند؛ كليشههاى بى ارزش و فاقد استدلال كه در آثار مدرن ارائه مىشوند و به زعم خود فكر مىكنند به وسيله يك فرمول مىتوان راز و رمز متون و آثار گذشته را گشود.
علايم و نشانههايى كه متفكران گذشته را هدايت كرد بايد قبل از استفاده از آنها پرده بردارى شود. مورخ قبل از پرده بردارى ، نمى تواند در يك موقعيت سرگردانى محض يا شك مطلق باشد. وى خود را در تاريكى مىيابد كه منحصراً به وسيله معرفتش روشن مىشود؛ معرفتى كه به او مىفهماند كه هيچ چيز نمىداند. چنين مورخى هنگامى كه به مطالعه فلسفه سياسى گذشته مىپردازد، بايد بداند كه قدم به مسيرى گذاشته كه پايانش كاملاً از او پوشيده است. وى احتمال ندارد به ساحل زمانش برگردد همانند فردى كه آن را ترك كرد. بنابراين ما فلسفه و متون كلاسيك و ميانه را در صورتى مى توانيم بفهميم كه آماده يادگيرى «از» فيلسوفان و نه صرفاً «درباره» آنها باشيم.
گزارش "مهر" مي افزايد : اشتراوس با اين شيوه توانست انديشمندان بزرگ كلاسيك و ميانه را با تازگى و طراوت خاصى به ما معرفى كند. نكته بسيار مهم - كه البته جاى پردازش به آن در اين مقاله نيست - آن كه شيوه اشترواس مبنى بر اين كه گذشته را بايد آن گونه فهميد كه خود نويسنده مىفهميد، آشكارا رهيافت اكثر نظريه پردازان هرمنوتيك را به چالش فرا مىخواند. هرمنوتيك «پنهاننگارى» اشتراوس به ما مىفهماند كه حقايق فلسفى هرگز در ظاهر جملات فيلسوفان سياسى قرار ندارند تا در بافت تاريخى بتوان آن را فهميد، بلكه براى فهم حقايق فلسفى بايد «بين خطوط» را مطالعه كرد. كشف پديده پنهاننگارى و ارائه شيوه جديد فهم و تفسير متون سياسى كلاسيك و ميانه شايد به فيلسوف سياسى بودن اشتراوس برگردد. عمده كسانى كه در باب هرمنوتيك نظريه پردازى كردند يا در باب فهم متون گذشته مطلب نوشتند، به جهت آن كه مطالعات سياسى چندانى نداشتند يا دغدغه اصلى آنها انديشه و فلسفه سياسى نبوده، نتوانستند به اين جنبه مهم از فهم متون دست پيدا كنند. به عبارت ديگر، ريشه آموزه «پنهاننگارى» را بايد در مسائل سياسى جست و جو كرد و اين ريشه را اشتراوس به مثابه فيلسوف سياسى بهتر از ديگران درك مىكند.
مسايلى از اين قبيل باعث گرديد تا اشتراوس به فكر تأسيس دانش جديدى تحت عنوان «جامعه شناسى فلسفه» باشد؛ همان طور كه كارل مانهايم به دنبال «جامعه شناسى معرفت» بود. اشتراوس با نگارش كتاب " تعقيب و آزار و هنر نگارش " مقدمات تأسيس چنين دانشى را فراهم كرد. جامعه شناسى فلسفه، شاخهاى از جامعه شناسى معرفت است كه به جستجوى شناخت ماهيت و جايگاه فلسفه مىپردازد.
البته آنچه به نظر اشتراوس مايه تعجب است آن كه چرا امروزه هنوز جامعه شناسى فلسفه به وجود نيامده است. شايد مشكل آن را بايد در جامعه شناسى معرفت و بنيان گذاران آن جست و جو كرد. جامعهشناسى معرفت در جامعهاى شكل گرفت كه هماهنگى لازم بين فكر و جامعه يا بين پيشرفت فكرى و پيشرفت اجتماعى را بديهى مىپنداشت. در نظر جامعهشناسان اوليه معرفت، معرفت دست اول محدود بود به آنچه آنها از انديشه غربى قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم مى دانستند در حالى كه براى پى بردن به ضرورت جامعهشناسى فلسفه، بايد ديگر دورانها و ديگر اوضاع و شرايط را مورد بررسى قرار داد . همانگونه كه فارابى اشاره دارد، در جامعه يونان باستان فيلسوف در مخاطره جدى بود، هر چند اين مخاطره تا حد قابل توجهى با هنر افلاطون دفع شد؛ اما موفقيت افلاطون نبايد ما را از وجود خطرى كه همواره با فلسفه سياسى همراه است غافل كند، هرچند شكل و نوع مخاطره شايد متفاوت باشد. فهم اين مخاطرات و اشكال مختلفى كه گرفته يا ممكن است بگيرد، مهم ترين و در واقع تنها فعاليت «جامعه شناسى فلسفه» است.
بر اساس ديدگاه اشتراوس براى فهم فلسفه سياسى اسلامى، قبل از هر چيزى محقق بايد ادعاى فيلسوفان سياسى اسلامى مبنى بر تعليم حقايق را جدى بگيرد و بپذيرد |
به نظر اشتراوس چنين انتقاداتى نمىتوانند با بىاعتنايى كنار گذاشته شوند و با منتقدان نمىتوان با روش جدلى برخورد كرد. اساساً رها كردن مسايل در يك پاسخ صرفاً جدلى و مجادلهاى بى مورد است. به نظر وى تنها پاسخ قانع كننده، تفسيرى واقعى از فيلسوفان بزرگ اسلامى است، زيرا تا كنون چنين تفسيرى از آنان صورت نگرفته است.
فلسفه سياسى اسلامى ميانه ممكن است توسط انديشه مدرن ابطال شده باشد، ولى در عين حال مىتوانست دستاوردى قابل تحسين و بسيار سودمند براى زمانش باشد. بنابراين اشتراوس معتقد است قبل از تفسير واقعى از فيلسوفان سياسى اسلامى ، براى فهم درست آن همچنين بايد به موانع و تمايزات آن با فلسفه سياسى مدرن و مسيحى پرداخت. به عبارت ديگر، از يك سو بايد به عواملى پرداخت كه تاكنون مانع فهم درست ما از فلسفه سياسى اسلامى شده و از سوى ديگر به خلطهايى پرداخت كه در مقايسه ميان فلسفه سياسى اسلامى و مسيحى صورت گرفته است.
فهم دقيق فلسفه سياسى اسلامى نيازمند رهايى حتمى از تأثير فلسفه و انديشه مدرن است. به نظر اشتراوس محقق فلسفه سياسى ميانه طبيعتاً انسان مدرنى است. او چه اين مسئله را بداند يا نداند، همواره تحت تأثير فلسفه و انديشه مدرن (مدرنيته) است. دقيقاً همين تأثير است كه فهم فلسفه سياسى گذشته را بسيار مشكل و حتى گاهى از اوقات غيرممكن مى سازد |
منبع : محسن رضوانى ، فصلنامه علوم سياسى ، شماره 28
نظر شما