«هژموني» اصطلاحي است كه «آنتونیو گرامشي» (فیلسوف ایتالیایی(1891- 1937) آنرا باب كرده تا چگونگي سلطه يك طبقه بر طبقه ديگر را به وسيله آميزهاي از وسائل سياسي و ايدئولوژيكي وصف كند. با اينكه نيروي سياسي (جبر) همواره داراي اهميت است، اما نقش ايدئولوژي در تحصيل رضايت طبقات تحت سلطه حتي ممكن است از آن هم مهمتر باشد. موازنه ميان جبر و رضايت، از جامعهاي به جامعه ديگر فرق ميكند؛ به طوري كه اهميت دومي در جوامع سرمايهداري بيشتر است.
از نظر «گرامشي» دولت ابزار اصلي نيروي جبر است ولي تحصيل رضايت از راه سلطه ايدئولوژيك به وسيلۀ ساير نهادها محقق ميشود. بنابراين هرچه قدرت جامعه مدني بيشتر باشد احتمال حصول سلطه با وسائل ايدئولوژيكي بيشتر است و از طرفي نيز نامحتمل است كه سلطه هرگز بتواند كامل باشد. به عنوان مثال در جامعه سرمايهداري معاصر، طبقه كارگر آگاهي دوگانهاي دارد كه قسمتي از آنرا ايدئولوژي طبقه سرمايهدار تعيين ميكند، ولي قسمت ديگر آن انقلابي است و به وسيله تجاربي تعيين ميشود كه كارگران از جامعه سرمايهداري دارند. و براي سرنگون كردن جامعه سرمايهداري، كارگران بايد نخست ايدئولوژي خود را كه از آگاهي انقلابيشان سرچشمه ميگيرد به حداكثر رسانند.
به طور كلي اين واژه به مفهوم تسلط و برتري است كه عبارت است از چيرهدستي و مهارت که بيشتر در امور ديپلماسي و روابط ديپلماتيك بين دولتها و برخي از پژوهشگران در مورد تفوق نظاميگري نيز اين واژه را به كار بردهاند كه ظاهراً در اسناد و آرشيو خبري رسانههاي جمعي اروپا و آمريكا در اين زمينه سابقه فراوان وجود دارد، حتي نسبت به بنيادگراها نيز عدهاي از اين واژه استفاده كردهاند. بنابراين به لحاظ فرهنگهاي سياسي مختلف ميتواند معاني ديگري نيز اراده شود.
اين واژه داراي بار معنايي خاصي است و بدين روي تنها براي توصيف يك شرايط خاص است. اما بسياري آنرا مورد استفاده قرار مي دهند بدون اينكه متوجه باشند، معناي آن بسيار متفاوت از آن چيزي است كه بسياري از نظريهپردازان و مجريان سياست خارجي استنباط و درك مي كنند. در طول دوران جنگ سرد كه از ۱۹۴۵ آغاز گرديد سياست خارجي آمريكا در فضايي شكل گرفت كه در بطن آن اين كشور از برتري برخوردار بود. در حيطه هاي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و نظامي رقابت شديد بين ايالات متحده آمريكا و اتحاد جماهير شوروي به عنوان رهبران جهان سرمايه داري و جهان برنامه ريزي دولتي وجود داشت. در كنار ايدئولوژي خود محور شاهد حضور ايدئولوژي حزب محور بوديم. هر دوي اين ايدئولوژي ها به جهت اينكه گروه هاي كثيري در اقصي نقاط دنيا آنها را مطلوب مي يافتند از مشروعيت برخوردار بودند. در حيطه اقتصادي در كشورهاي زير نفوذ آمريكا مطلوبيت بازار و در مناطق زير نفوذ شوروي ارجحيت اقتصاد برنامه ريزي شده حاكميت داشت. در زمينه هاي فرهنگي رهبران آمريكا تكثر «حقايق» را بديهي فرض مي كردند و رهبران شوروي تنها به «حقيقت» حزبي اعتقاد داشتند.
در مقولهاي نظامي هرچند كه در مقام مقايسه شوروي از نقطه نظر «نيروهاي متداول» توانمندتر از رقيب خود بود، اما به لحاظ دستاوردهاي تكنولوژيك پرواضح بود كه آمريكا در زمينه «نيروهاي غيرمتداول» در سطحي متفاوت قرار داشت. آنچه در طول دوران جنگ سرد شاهد بوديم، حضور دو كشور بود كه نماينده دو نگرش متفاوت به ماهيت حيات در حيطه هاي مختلف قلمداد مي شدند. در جهت قبولاندن ديدگاه مطلوب خود بود كه هر يك از اين دو نيرو حداكثر تلاش را انجام مي داد تا بخش بيشتري از فضاي سياسي، محيط فرهنگي، قلمرو اقتصادي و تأثيرگذاري نظامي را در دست خود داشته باشد. با وجود اينكه هر دو كشور قدرتمند بودند، اما با توجه به شاخصهاي موجود اين مسلم بود كه آمريكا در موقعيت مناسبتري در مقام مقايسه با شوروي قرار دارد. بدين روي صحبت از برتري آمريكا مي كنيم، يعني اينكه در بستر يك رقابت تنگاتنگي در تمامي زمينهها كه داراي خصلت كاملاً ارزشي بود آمريكا از برتري بهره مند بود.
پس شاهد يك سيستم سلسله مراتبي در جهان بوديم كه آمريكا از موقعيت متمايزتري نسبت به شوروي قرار داشت. نظامي كه در متن آن آمريكا داراي برتري بود با تخريب ديوار برلين از بين رفت و آنچه امروزه شاهد هستيم اين واقعيت است كه سيستم بينالملل معاصر كاملاً داراي ماهيتي متمايز در مقام مقايسه با دوران جنگ سرد است. اين كشورهاي جهان نيستند كه آگاهانه ماهيت نظام حاكم را تعيين مي كنند بلكه در كنار هم قرار گرفتن مؤلفه هاي قدرت هستند كه شكل نظام را پديد مي آورند. امروزه عصر هژموني آمريكاست. هژموني به معناي تفوق است و اين كاملاً متمايز از برتري است. هژموني به اين معناست كه سلسله مراتب وجود ندارد پس اينكه بسياري صحبت از هژموني سلسله مراتبي مي كنند از نقطه نظر ماهوي و شكلي اشتباه است.
هژموني هنگامي شكل مي گيرد كه يك كشور در تمامي مقولههاي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و نظامي در شرايطي است كه در سطحي بسيار متفاوتتر از ديگر قدرتها قرار دارد. هژموني تنها زماني شكل مي گيرد كه رقابت ارزشي و يا به عبارتي تضاد ايدئولوژيك بين قدرتهاي برتر نظام وجود ندارد و يك كشور در رابطه با تمامي مقولههاي قدرت از يك تمايز كيفي و كمي برخوردار است. كشوري در موقعيت هژموني قرار مي گيرد كه زيربناي مستقر در آن كشور مشروعيت جهاني مي يابد. اين بدان معناست كه ساختار اقتصادي حاكم در آن كشور در تمامي جهان مطلوب پذيرفته مي شود و هيچ سيستم اقتصادي ديگر آنرا به چالش جدي نمي گيرد. در كنار اين تمايز بايد آگاه بود كه هژمون كشوري است كه روبناي حاكم در آن كشور نيز از مقبوليت و مشروعيت جهاني برخوردار است. ارزشهاي سياسي و فرهنگي كشور هژمون در جهان با رقابت جدي رو به رو نيست و مفاهيم سياسي و الگوهاي ارزشي آن كشور در جهان مطلوبيت همهگير مي يابد.
آمريكا يك كشور هژمون است، چرا كه سرمايهداري - زيربنا و ليبراليسم - روبنا - امروزي در سرتاسر جهان به شكلهاي گوناگون چه ضمني و چه صريح الگوبرداري مي شوند. هتلهايي كه در كوبا در قبال دريافت دلار بهترين امكانات را براي توريستهاي خارجي فراهم مي كنند - سود به عنوان انگيزه فعاليت اقتصادي - تا سوريه كه براي آوردن پسر حافظ اسد به قدرت متوسل به انتخابات - رأی به عنوان عامل مشروعيت حكومت - مي گردند نمايانگر مشروعيت جهاني تفكر اقتصادي و سياسي حاكم بر آمريكا در بستر قدرت نظامي اين كشور است. هژموني منطقه اي نيست بلكه جهاني است و هژموني منطقه اي نداريم و تنها اين واژه براي آمريكا استفاده مي شود.
مفهوم هژمونی فرهنگی در تحليل بقا و استمرار سرمايهداري و عدم وقوع انقلابهاي سوسياليستي موضعي ضد اقتصادي اتخاذ كرده و بر نقش روبنا به ويژه ايدئولوژي و فرهنگي تأكيد ميكند. طبق اين نظريه استمرار نظام سرمايهداري نتيجه هژموني ايدئولوژيك است. به همين دليل صرف وقوع بحرانهاي اقتصادي به فروپاشي سرمايهداري نميانجامد، بلكه هر تحولي نيازمند تدارك فرهنگي براي درهم شكستن هژموني ايدئولوژيك طبقه مسلط است. هژموني براي توصيف روابط سلطهاي استفاده ميشود كه به عنوان روابط سلطه مشهود نيست. متضمن قهر نيست و همراه با رضايت گروه هاي تحت سلطه است.
هژموني، فرايندي است كه در آن طبقه حاكمه، جامعه را به شيوهاي اخلاقي و فكري هدايت ميكند. بنابراين بين هژموني و سلطه و اجبار تفاوت كيفي وجود دارد. در جامعهاي كه هژموني در آن برقرار است ميزان بالايي از اجماع و وفاق و ثبات اجتماعي وجود دارد و طبقات تحت سلطه از آرمانها و ارزشهايي حمايت ميكنند كه مورد نظر طبقه مسلط است و آنها را به ساختار قدرت كلي در جامعه پيوند ميزند. بدين صورت در جامعه سرمايهداري نيازها و علائق و ارزشهاي فرهنگي طبقه مسلط بعنوان نيازها و علائق و ارزشهاي كل جامعه پذيرفته شده و شك و ترديدي درباره انطباق آنروز وجود ندارد. ليكن در جامعه هژمونيك امكان كشمكش و مقاومت يكسره از ميان نميرود و از همين رو طبقات مسلط ميبايد به طبقات تحت سلطه امتيازاتي بدهند در صورتي كه ايدئولوژي هژمونيك گفتمان مسلط است.
در هژموني فرهنگي زمينه ايدئولوژيك و فرهنگي حفظ سلطه طبقه مسلط بر طبقات پائين از طريق كسب رضايت آنها و ترغيب آنها به پذيرش ارزشهاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي مسلط به منظور دستيابي به اجماع و وفاق عمومي است و كنترل از طريق اجماع فرهنگي است. از چنين ديدگاهي فرهنگ هر عصري نهايتاً چيزي جز پذيرش رضايت آميز ارزشهاي طبقه بالا به وسيله عامه مردم نيست. از اين رو هژموني فرهنگي در حفظ نظام اجتماعي نقش تعيين كنندهاي دارد. فرهنگ تودهاي طبق اين نظريه عرصة تعادل و سازش ميان نيروهاي حوزه سلطه و نيروهاي حوزه مقاومت است. این فرهنگ مظهر مبارزه براي حفظ هژموني فرهنگي طبقه مسلط از يكسو (يعني تحميل علائق و ارزشهاي آن به عنوان علائق عمومي) و مقاومت طبقه تحت سلطه از سوي ديگر است و در همين بازخواني هاست كه عنصر مقاومت در مقابل فرهنگ مسلط نمودار مي شود. بنابراين در نظريه هژموني فرهنگي، فرآوردههاي فرهنگ تودهاي مدرن، برخلاف نظريه انتقادي فرهنگي تك معني، در بسته و تحميلي و صرفا ابزار سلطه نيستند و مظهر انحطاط جامعه سرمايهداري جديد محسوب نميشود، بلكه آميزهاي از جريانات فرهنگي از بالا و از پائين، تحميلي و خودجوش و سلطه گرانه و مقاومت آميزند.
تفاوت اساسي بين نظريه هژموني با نظريه ماركسيسم كلاسيك و رويكرد سياسي و اقتصادي در اين است كه در نظريه هژموني، استقلال ايدئولوژي به طور جدي از پايگاه اقتصادي آن مورد توجه قرار گرفته و حفظ شده است. به عبارت بهتر طبق نظريه هژموني فرهنگي، جامعه مدني در مقابل جامعه سياسي نيست، بلكه ابزار هژموني است و مصداق آن آموزش و پرورش، كليسا، اتحاديه ها، سنديكاها و رسانهها و... است. جامعه مدني مدافع حقوق شهروندي نيست بلكه ابزار غلبه و هژموني طبقه سرمايه دار است و هر تحولي در جامعه بشري نيازمند آگاهي است. تنها روشنفكران ميتوانند آگاهي را به طبقات منتقل كرده و بلوك تاريخي ايجاد كنند. به اين ترتيب ميتوان گفت كه از نظر ماركسيسم اقتصاد بنيان است، اما از نظر هژموني فرهنگي آگاهي با توجه به ساختارهاي اجتماعي بنيان است.
منابع:
1) فرهيخته، شمسالدين؛ فرهنگ فرهيخته، تهران، زرين، 1377، چاپ اول، ص 739.
2) شايانمهر، عليرضا، دائرةالمعارف تطبيقي علوم اجتماعي، تهران، كيهان، 1377، چاپ اول، صص 569 – 568.
3) آبركراجي، نيكلاس، رهيل، استفن و ترنر و برايان اس؛ فرهنگ جامعهشناسي، حسن پويان، تهران، چاپخش، 1367، چاپ اول، ص 176.
4) اسپکتور، سلین، 1382، قدرت و حاکمیت در اندیشه سیاسی غرب، ترجمه عباس باقر، تهران، نشر نی.
5) اشتراوس، لئو، 1372، فلسفه سیاسی چیست؟ ترجمه فرهنگ رجایی، تهران انتشارات علمی و فرهنگی.
6) پولادی، کمال، 1380، از دولت اقتدار تا دولت عقل در فلسفه سیاسی مدرن، تهران، نشر مرکز.
7) Gierko, Otto. 1934. Natural Law and the Theory of: 1500 to 1800. 2vols. Cambridge.
8) Alexander, Peter (1985) Ideas Qualities and Corpuscles, Cambridge, Cambridge University Press.
9) Sprag. En's, Thomas A. 1973. The Politics of Motion: The World of Hobbes. University Press of Kentucky.
*نویسنده: دکتر پریش کوششی، استاد دانشگاه
نظر شما