خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و هنر: محمدهادی کریمی فیلمنامهنویس و کارگردان سینمای ایران است که تا کنون 18 فیلمنامه وی به فیلم تبدیل شده که تعدادی از آنها را هم خودش کارگردانی کرده است. وی در بیشتر آثارش به آموزههای دینی و اخلاقی اشاره دارد و یکی از فیلمنامههای وی که بیشتر در این زمینه مورد توجه است "رستگاری در هشت و بیست دقیقه" است که توسط سیروس الوند کارگردانی شده است.
آخرین فیلمی که از وی در سینماها اکران شده "بشارت به یک شهروند هزاره سوم" نام دارد که به بحث عرفانهای کاذب و فرقههای انحرافی همچون شیطانپرستی اشاره کرده است. با توجه به تاکید وی به آموزههای دینی و کاربرد آنها در زندگی افراد و دغدغه وی نسبت به مسایل جوانان و انحرافاتی که در کمین نوجوانان و جوانان است، گفتگویی با این نویسنده و کارگردان سینما داشتهایم.
محمدهادی کریمی در این گفتگو درباره دلایل توجه خود به مسائل دینی و دلایل پرداختن به چنین موضوعاتی در آثارش صحبت کرده است. همچنین این فیلم بهانه ای شد تا ما درباره سینمای دینی با وی گفتگو کنیم.
بخش نخست این گفتگو را از نظر میگذرانید:
* در عمده فیلمنامههای شما توجه به آموزههای دینی دیده میشود و در "بشارت به یک شهروند هزاره سوم" مستقیما به مسائلی از این دست اشاره کردید. البته در این فیلم بیشتر تاکید شما بر خطر عرفانهای کاذب برای نسل جوان بود. میخواهم بدانم این دغدغه مسائل و آموزههای دینی چگونه در کارهای شما شکل گرفت؟ آیا بر اساس نیاز جامعه و جوانان سراغ چنین موضوعاتی میروید؟
- راستش را بخواهید پرداختن به موضوعی که فیلم "بشارت به یک شهروند هزاره سوم" بر اساس آن شکل گرفته است، برای من یک دغدغه خیلی شخصی بود. اگر از همان ابتدا سراغ نوشتن این فیلمنامه رفتم به این دلیل بود که این دغدغهها در من آرام نمیگرفت.
من در یک مقطعی پزشک شده بودم و فکر میکردم به وسیله این حرفه میتوانم خیلی مسائل را مهار کنم. در همان زمان هم دچار بیماری سختی شدم و یکسری گرفتاری برایم پیش آمد. همچنین شاید هر شخصی در مقطعی از زندگیش که احساس بینیازی میکند به نوعی دچار شک شود و ایمانش متزلزل شود. من خودم یک مسیر شک و بعد ایمان و یقین را طی کردم. همیشه فکر میکردم من در این دغدغه هایم با خیلی ها مشترکم به همین دلیل باید آنها را بنویسم اما این نوشتن تنها به خاطر مخاطب نبود بلکه بیشتر برای خودم یک پالایش بود.
وقتی "ساغر" را نوشتم همانطور که میدانید با یک آیه قرآن شروع میشود. این آیه دغدغه من بود. اینکه روح چیست؟ یا اینکه میگویند به بشر جز اندکی از علم داده نشده است. واقعا دلیل آن چیست؟ آیا این علم میتواند برای ما مخرب باشد؟ تمام اینها سوالهایی بود که در ذهن من شکل گرفته بود.
یا اینکه اگر در آینده یک پزشک بتواند جراحی مغز را بسیار جلو ببرد و پیشرفت کنیم، قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
یا درباره فیلم "اتانازی" این سوال برای من مطرح بود که یک پزشک چطور می تواند و یا تا کجا می تواند مرگ یک انسان را جلو بیندازد؟ و یا اینکه شفا و درمان دست کیست؟
در فیلم "مارال" هم زنی که احساس می کند ایمان بسیار محکمی دارد خود را در مقابل یک آزمایش قرار میدهد و میبیند در آن امتحات رد می شود.
در فیلم "رستگاری در هشت و بیست دقیقه" که دیگر اوج این دغدغه ها بود. اینکه وقتی ایمان ما کامل نیست، وقتی ما خیلی از آموزه ها را تک بعدی نگاه می کنیم و به یک بخش شریعت دست می اندازیم و از بخش دیگر آن غافل می شویم، ممکن است چه بلاهایی سرمان بیاید.
هر کدام از این فیلمنامهها دغدغه من بوده است. البته به این موضوع هم توجه می کردم که مخاطب در درک این معنا سهیم است. اگر ما به چنین مسائلی در یک فیلم یا فیلمنامه توجه می کنیم قطعا مخاطب هم اگر به لحاظ معنوی با چنین مسائلی درگیر باشد قطعا می پذیرد. اما اگر مخاطب با دلزدگی پای چنین فیلمی بنشیند و از در آشتی با مسائل دینی وارد نشده باشد قطعا این ارتباط برقرار نمی شود و نمی پذیرد.
باز هم تاکید میکنم اگر مخاطب به لحاظ حس معنوی درگیر چنین مسائلی نباشد دینی ترین مسائل را هم پس میزند.
*شما در این فیلمنامههایی که مثال زدید بیشتر تجربهها و سوالات ذهن خود را به مخاطب منتقل کردید؛ نقطه بارز این رویکرد "رستگاری در هشت و بیست دقیقه" بود. اما در فیلم آخرتان یعنی "بشارت به یک شهروند هزاره سوم" دیگر از تجربه شخصی شما نمیآید بلکه اینبار خواستید نشان دهید بشر امروز در مقابل تهدید عرفانهای کاذب و فرقههای شیطان پرستی قرار دارد. این دغدغه که بیشتر مربوط به نسل جوان ما است چگونه در شما شکل گرفت؟ چطور احساس کردید توجه به این موضوع نیاز امروز جامعه ما است؟
- اتفاقا این هم یک دغدغه شخصی بود ولی برای رسیدن به این فیلم یک مسیری را طی کردیم. فیلمنامه اولیه این کار را الهه احمدی درباره زنی نوشته بود که طلبه است و حال در مواجهه با دخترانی قرار میگیرد که وارد فرقه شیطانپرستی شدهاند. در اصل این یک فیلمنامه پلیسی بود که من آن را خواندم ولی کنار گذاشتم.
* چرا کنار گذاشتید؟
- فیلمنامه خوبی بود ولی در آن روزها احساس کردم که در حال حاضر نیازی به مطرح کردن چنین مسائلی نمیبینم و دغدغه من نیست. من خودم آن زمان روزهای تلخی را سپری می کردم و به نوعی شاید باورتان نشود ولی انگار جهان برایم به آخر رسیده بود. به نوعی شاید حتی تعدادی از اطرافیانم هم حال خوبی نداشتند.
آن موقع به یکباره احساس کردم انگار با این شرایط روحی که دارم ایمانم کم شده است چراکه تلخ و سیاه فکر میکردم و امیدی نداشتم. وقتی که امیدی در دل فرد وجود ندارد یعنی اینکه به وجود خودش بی اعتماد است و فکر میکند نمی تواند کاری انجام دهد و همچنین به جامعه هم بی اطمینان است. این یعنی ایمانت کم شده است و حتی به خالق و جهان هستی هم بیاعتماد شدهای.
در این شرایط فکر کردم وقتی چنین احساسی به وجود میآید پس این فرد هم از آدمی که وارد عرفانهای کاذب شده یا به نوعی شیطانپرست شده است، چیزی کم ندارد. به همین دلیل در خودم احساس نیاز کردم که سراغ این سوژه بروم و درباره آن بنویسم و حتی فیلم بسازم.
در اصل "بشارت..." را بر این مبنا نوشتم؛ زنی که خداپرست است و احساس می کند همسرش هم بسیار ایمان قویای دارد و هیچ ارتباطی با یک شیطان پرست ندارد اما به مرور به این نتیجه می رسد که شیطانپرستی فقط ستاره پنچ پر و صلیب شکسته نیست بلکه شیطان پرستی میتواند این هم باشد که ایمانت به صفرهای حساب بانکیات، به میزت و مقامت باشد.
* البته این موضوعی که شما مطرح می کنید جهان شمول است و فقط شامل حال مردم کشور ما و یا مسلمانان نمی شود.
- این روزها سبک زندگی ما هم عوض شده و دیگر سبک زندگی من و شمایی که در ایران زندگی میکنیم خیلی با آدمهایی که در اروپا یا آمریکا زندگی میکنند قرق ندارد. دیگر همه مثل هم زندگی می کنیم چراکه ابزار مدرن بر ما تسلط پیدا کرده است و ما را در خدمت خود قرار داده است. این موضوع باعث شده که فردیت ما بیشتر بیرون بزند. به طوریکه ما احساس کنیم در اتاق خودمان یک جهانی را داریم و می توانیم با فردیت خودمان زندگی کنیم. ما سبک زندگی را هم بر اساس فردیت خودمان شکل میدهیم و به رسمیت میشناسیم.
از طرف دیگر به دلیل همین ابزارهای مدرن دانایی زیاد شده است. یعنی همه سرشار از معلومات شده اند. اما همانطور که در علم روانشناسی تاکید شده است اگر این معلومات تبدیل به دانش نشود و این دانش تبدیل به حکمت نشود، خودش اضطرابزا است. یعنی آن کسی که می داند هم مسئولیت بیشتری و هم نگرانی بیشتری دارد. به همین دلیل همه به دنبال یک مامن و یا آرامش هستند، یک پناهگاه معنوی را جستجو میکنند اما این پناهگاه معنوی باید یک مامنی باشد و آرامشی دهد که با سبک زندگی جدید آنها هماهنگ باشد.
در این سبکِ زندگی جدید، افرادی هستند که میخواهند این احساس معنوی، آن آرامش و اتصال را به شکل امروزیتر ارائه کنند. به عقیده من این مکاتب جدید و عرفانی از همین جا شکل میگیرد. شاید مثلا مکتبی حاصل کشف و شهود یک فردی در هند باشد اما زمانی که این مکتب وارد ایران میشود ابزاری برای یک نوع شارلاتانیزم میشود و این آسیبهایی را به همراه دارد که باید به آن پرداخت.
* پس شما معتقدید گرایش به چنین مکاتبی از بیاعتمادی فرد به خود و تزلزل در ایمان بشر امروز شکل میگیرد که اتفاقا مختص جهان مدرنی است که ما در آن زندگی میکنیم.
- خیلی از افراد در حال حاضر میخواهند تعریف و شناختشان از هویت خود را بازتعریف کنند. این افراد میخواهند نسبت به جهان یک بصیرت دیگری پیدا کنند. در این زمینه رجوع به کتب مقدس قدیمی کمتر شده است چراکه افراد فکر میکنند فهم آن مشکل است و باید به یکسری چیزهای جدید پناه ببرند. این تصورات این افراد است.
هر فردی هم بر اساس فردیت خود یک تعریف جدید از معنویت ارائه میدهد. به طور نمونه عنوان میکند که من چنین کاری را کرده ام و به آرامش رسیده ام و شما هم اینکار را انجام دهید. حتی ممکن است برخی از اینها هیچ تضادی با آموزه های دینی نداشته باشند ولی از یک جایی به بعد مرید و مرادبازیها و فرقههای سری تشکیل دادن باعث می شود که بی اعتمادی فرد به جامعه بیشتر شود. از اینجا به بعد او فکر میکند که به یک فرقه سری خاص تعلق دارد و باید آن جا به آرامش برسد.
سال 80 که فیلمنامه "شمعی در باد" را نوشتم همین فضاها در جامعه مطرح بود. در آن فیلم پسری برای رسیدن به نیروانا روزههای خاص می گرفت و تمرین خاصی انجام می داد تا به قول خودش به نیروانا برسد. این پسر المپیادی بود، طراحی سایت میکرد و مترجم بود. او از دانایی بسیار و نادانی اطرافیانش به جایی رسیده بود که فقط به مواد محرک و روانگردان پناه میبرد. اما او در پایان به این نتیجه رسید که باید زندگی کند و عشق یعنی خداوند و خداوند یعنی عشق. او این مساله را در دیالوگ آخر فیلم هم میگوید.
* در "بشارت به یک شهروند هزاره سوم" هم شما این موضوع را به شکل دیگری بیان میکنید.
- بله. در "بشارت..." عنوان می شود که سبک زندگی خداگرایانه سخت نیست. شخصیت مینو در این فیلم همسری دارد و قرار است فرزندی وارد زندگی آنها شود، همگام با جامعهاش زندگی میکند، موسیقی شهرام ناظری گوش میدهد، به یک کفش دوزک توجه میکند و ... .
اما آن طرف در فیلم چه چیزی میبینیم؛ عریانی محض وجود دارد. نسبت آدم ها در ارتباطاتشان مشخص نیست. میبینید نوع موسیقی که آنها گوش می دهند چقدر تفاوت دارد! هیجانهای آنها کاملا با سبک زندگی مینو فرق میکند. در زندگی این افرادی که گرایش به فرقه های این چنینی دارند مخدر موجود است.
ما در فیلم نشان میدهیم سبک زندگی خداجویانه اصلا پیچیده نیست. اگر فرد اعتماد داشته باشد به راحتی می تواند مسیرش را پیدا کند. وقتی فرد به داروها و مخدرها پناه می برد یعنی به خدا و خودش اعتماد ندارد.
* پس تاکید دارید که بشر امروز به نوعی به خدا و ایمانش بیاعتماد شده است و نتیجه اش همین گرایش به فرقههای انحرافی همچون شیطانپرستی است.
- بله. در اصل میخواهد برای خود یک بازتعریفی از خدا داشته باشد یا تعریف او از خداوند اومانیستی است. به طور مثال میگویند خدایی وجود دارد که من هرگاه به او نیاز داشتم بگویم خدا و او هم به نیاز من پاسخ دهد. یعنی خداوند هم در نظر آنها برای مصرف شخصیشان است. ایمان آنها از سر نیاز است نه از سر شناخت.
در صورتی که اگر ایمان واقعی وجود داشته باشد حاصل ایمان باید امید باشد. وقتی شما به وجود خود اطمینان دارید که می توانید در یک امتحانی قبول شوید پس یعنی با اعتماد به خود امید قبولی را دارید. ایمان به خداوند یعنی اینکه با وجود اینکه برخی از آدمها می خواهند به من بدی برسانند اما من با کار خوبی که می کنم نمی گذارم چنین کارهایی روی من تاثیر کند و یا امید دارم خداوند پاداش من را می دهد.
ولی وقتی نسل جوان و جدید ما بی اعتماد می شود مصداق آن میشود همان دیالوگی که مینو در "بشارت" به همسر خود می گوید که این بچه ها بی اعتماد شده اند. در صورتی که پلیس به مینو می گوید اینها شیطان پرست بودند. اما وی به دنبال این موضوع می رود که دلیل این موضوع چیست. چرا آنها به سمت این فرقه رفته اند. امروز شیطان پرستی بین آنها مد شده است و فردا یک پرستش دیگر.
اصلا ما چرا باید در کشوری مثل ایران چنین افرادی را داشته باشم. چرا باید نسل جدید ما به این سمت برود. برای برخی از آنها چنین مسائلی فقط جنبه خودنمایی دارد. آنها حتی نمیدانند که چنین موضوعاتی یعنی چه؟ این بچه ها فقط به دنبال یک کار متفاوت هستند تا بعدا بگویند که ما این کار را هم تجربه کردیم.
البته به نظر من اینها فقط بیاعتماد و نگاهشان سطحی شده است. برخی از جوانان نسل جدید میگویند که ما به اطرافمان نگاه کردیم و دیدیم هر کسی که آدم خوبی است به نوعی در زندگیاش مشکل دارد. قضاوت آنها فقط ظاهری است.
این موضوع را هم باید در نظر بگیریم که بچه های نسل جدید از خطابه ما خسته شدهاند در نتیجه تا می خواهیم با آنها صحبت کنیم پای نصحیت میگذارند و پس می زنند.
در فیلم هم مطرح می شود که پلیس می گوید ما امروز سایتهایی را که در این ارتباط هستند فیلتر میکنیم ولی فردا فیلتر شکن وارد می شود. در صورتی که این موضوع با فیلتر و فیلترشکن درست نمی شود.
جالب است در "بشارت" می بینید که مدیر مدرسه که تعدادی از دانش آموزانش وارد این فرقه شده اند، می گوید من شوکه شدم، ما هر سال فلان تعداد قبولی کنکور داشتم. این یعنی اینکه آموزش و پرورش کنکورمحور ما دانش آموزان ما را در چهاردیواری چهار گزینه محاصره کرده است. بعد هم این افراد دانشگاه میروند و لیسانس و یا حتی دکترا میگیرند و بدون هیچ شغلی در جامعه زندگی خود را ادامه دهند. برخی از این افراد مهارت های اجتماعی و فردی هم ندارند. متاسفانه آموزش و پرورش ما مهارت نه گفتن را به دانش اموزن خود آموزش نمی دهد. آنها تاکید نمی کنند که ارزش ما به تعداد نخیری است که باید به تعدادی ناهنجاریها بگوییم.
ادامه دارد...
نظر شما