به گزارش خبرنگار مهر، این کتابها، مجموعهای از آثار کریستینه نوستلینگر نویسنده کودک و نوجوان آلمانی است که درباره شخصیت کودکی به نام فرانتس هستند. تصویرگریری این کتابها هم به عهده ارهارد دیتل بوده است. فرانتس فروستل 8 سال و چند ماه سن دارد و با پدر و مادر و برادر بزرگش یوزف زندگی میکند. خانه دوستش گابی گروبر هم در ساختمان فرانتساینهاست. گابیاینها همسایه دیوار به دیوارشان هستند. فرانتس یک دوست دیگر هم دارد که اسمش ابرهارت موست است. ابرهارت و فرانتس در مدرسه پشت یک میز مینشینند. گابی توی کلاس فرانتساینها نیست. فرانتس و ابرهارت شاگرد دوم ب هستند و گابی شاگرد دوم الف.
«ماجراهای فرانتس و بابابزرگ» به عنوان یکی از کتابهای این مجموعه، در سال 2000 چاپ شده است و درباره مشکل بابابزرگ نداشتن فرانتس است.
فرانتس یک مامان دارد، یک بابا، یک برادر بزرگتر از خودش به اسم یوزف و یک مامانبزرگ. مامانبزرگ مامانِ پدر فرانتس است که در خانه سالمندان زندگی میکند. خانه سالمندان از خیابان هازنگاسه یا بهتر بگوییم از منزل فرانتساینها خیلی دور نیست. فرانتس بابابزرگ ندارد. پدر پدرش پنج سال پیش فوت کرد. آن موقع فرانتس سهساله بود. پدر و مادر مامانش هم قبل از اینکه فرانتس به دنیا بیاید فوت کرده بودند. فرانتس از اینکه بابابزرگ ندارد خیلی ناراحت نیست. فقط وقتهایی که اِبرهارت موست از بابابزرگ خودش حرف میزند، فرانتس هم دلش بدجوری بابابزرگ میخواهد.
ابرهارت دوست فرانتس است. بابابزرگش تمام اسباببازیهای ابرهارت را تعمیر میکند و به او پول توجیبی میدهد. فرانتس هم در دلش آرزو میکند که ای کاش همچی بابابزرگی داشت. اما بعد خودش را دلداری میدهد که همه بابابزرگها هم آنقدر خوب نیستند. و با خودش میگوید: کسی چه میداند شاید بابابزرگ من هم لنگه بابابزرگ گابی میشد! گابی دوست و همسایه دیوار به دیوار فرانتس است. پدربزرگ گابی خیلی بدجنس است؛ نه به کسی پول میدهد و نه اسباببازیهای گابی را تعمیر میکند. از این گذشته همیشه غر میزند و میگوید گابی بچه بیتربیتی است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
مامان از حرص داد زد: «خودش خودش را دعوت کرد. از خوشی با دُمش گردو میشکست. میگفت از اینکه بعد از این همه سال حالا او هم جزء افراد خانواده به حساب میآید خیلیخیلی خوشحال است. وقتی پیرمرد آنجور ذوق میکند بگویم علاقهای به دیدنتان نداریم؟من که دیو نیستم، آدمم!» سر ساعت هفت کونو کراتواشل آمد. مامان و بابا و یوزف با دیدن آقای غولپیکر خشکشان زد. اما بعد از اینکه بابابزرگ کراتواشل یکی بعد از دیگری بغلشان کرد و با آنها احوالپرسی کرد، دیگر واقعا گیج شده بودند. تازه اینکه چیزی نیست. آخرسر واقعا نزدیک بود که از تعجب شاخ در بیاورند. چون همینکه رفتند توی اتاق نشیمن، بابابزرگ از تمام جیبهای کت و شلوارش سوسیس درآورد. سوسیسها را لای کاغذ پیچیده بود. بعدش هم گفت: «امروز اشتهایی دارم که نگو و نپرس. فکر کردم صاحبخانه که از شکمو بودن من خبر ندارد. ممکن است غذاشان کم بیاید.»
کتاب «ماجراهای فرانتس و بابابزرگ» با 127 صفحه مصور، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 5 هزار تومان منتشر شده است.
کتاب بعدی، «ماجرای اسبسواری فرانتس» است. قصه این کتاب که در سال 2005 چاپ شده، این است که فرانتس میخواهد دل گابی را به دست بیاورد. و برای این کار باید به اسب و اسبسواری علاقه نشان بدهد. پسرک یک گرفتاری جدید پیدا کرده است: از مدتی پیش گابی دلش برای اسبها ضعف میرود، مدام با زاندرا از اسبها حرف میزند و دیگر فرانتس را آدم حساب نمیکند، فرانتس هم از حسادت الکی به گابی میگوید اسبسواری بلد است. پسرک برای جلب توجه گابی اطلاعات زیادی در مورد اسبسواری جمعآوری میکند و جوری حرف میزند که آدم خیال میکند در شناخت اسبها خیلی خبره است. ولی به زودی ممکن است دست فرانتس رو شود. چون یکی از دوستان پدر گابی تازگیها کلاس اسبسواری باز کرده و قرار است که گابی و فرانتس در مزرعهاش مجانی اسبسواری کنند... آبروی فرانتس بدجوری در خطر است!
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
فرانتس دلش برای گابی کباب شده بود. برای اسبها غش و ضعف بروی و بعدش با دیدن اولین اسب مجبور شوی پا به فرار بگذاری. واقعا که چه بدبیاری بزرگی! برای همین از در ساختمان که میرفتند تو، رو کرد به گابی و گفت: «راستیراستی خیلی بد آوردی ها!» گابی یک کمی نفس نفس زد و گفت: «آره، واقعا!» صدایش هنوز یک کمی خسخسی بود. «اسبهای نکبت بیشعور!» فرانتس همانطور که با گابی از پلهها بالا میرفت گفت: «چرا به بیچارهها میگویی نکبت بیشعور؟ کرهاسبهای بیچاره چه گناهی کردهاند که تو حساسیت داری؟!» گابی چشمهایش را عین نخ باریک کرد و به فرانتس چشمغره رفت. پیشانیاش از عصبانیت خط افتاده بود. چانهاش را با حرص داد جلو و گفت: «چه گناهی کردهاند؟ اگر آنها نبودند من حساسیت نمیگرفتم!» فرانتس که دلش نمیخواست جر و بحث کند گفت: «آره. یکجورهایی حق داری.»
کتاب «ماجرای اسبسواری فرانتس» با 127 صفحه مصور، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 5 هزار تومان منتشر شده است.
کتاب سوم، «ماجرای کاراگاه شدن فرانتس» است. فرانتس مجبور است هر روز بعد از مدرسه، ناهارش را در منزل گابیاینها بخورد و تمام بعد از ظهر پیش گابی بماند. چون باید صبر کند تا مامان و بابایش از سر کار برگردند. فرانتس، گابی را خیلی دوست دارد. آن هم با وجود اینکه کنار آمدن با گابی واقعا کار راحتی نیست. آخر گابی خیلی دمدمیمزاج و لجوج است و اگر یک وقت فرانتس به سازش نرقصد، دمار از روزگارش در میآورد. مامان گابی همیشه به فرانتس میگوید: «تو دیگر زیادی مظلومی! چرا میگذاری اینقدر به تو زور بگوید؟»
در این کتاب هم که در سال 2005 چاپ شده، باز گابی، اعصاب فرانتس را خط خطی کرده است. دختره بیعقل تصمیم گرفته کارگاه بشود. بعدش هم جفت پاهایش را کرده توی یک کفش که فرانتس هم باید دستیارش بشود تا با هم به فروشگاه زنجیرهای بروند و دزدها را دستگیر کنند. فرانتس بیچاره هم مجبور است به حرفش گوش بدهد. چون اگر به سازش نرقصد، گابی درمار از روزگارش در میآرود. با این که پلیس مخفی فروشگاه بعد از چند روز به فرانتس و گابی مشکوک میشود و از فروشگاه بیرونشان میکند، گابی خانم دست از کاراگاه شدن برنمیدارد. این بار زده به کلهاش که الّا و بلّا باید سارق بانک را دستگیر کنیم...
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
ابرهارت آهسته گفت: «شاید هم خانه است و فکر میکند پلیس آمده دستگیرش کند.» اما بعد یکهو در آپارتمان به اندازه یک شکاف باز شد، آقای ذلیلمرده بینی گندهاش را لای شکاف آورد بیرون و پرسید: «چه میخواهید؟» فرانتس به پهلوی گابی سیخونک زد که یک چیزی بگو. و گابی عین وروده جادو شروع کرد به حرف زدن: «ببخشید، ما یک لحظه از آپارتمانمان آمده بودیم بیرون و یکهو در بسته شد. برای همین دیگر نمیتوانیم برویم تو. راهرو هم که خیلی سرد است. اجازه میدهید بیاییم تو و صبر کنیم تا مامانم از خرید برگردد؟» آقای ذلیلمرده با کلی تاخیر در را باز کرد و گفت: «خیلی خب، بیایید تو!» خانهاش واقعا کوچک بود. فرانتس در عمرش آپارتمانی به آن کوچکی ندیده بود. یک اتاق بیشتر نداشت. ته اتاق هم یک در بود که میخورد به دستشویی و حمام. توی اتاق حتی یک تکه اسباب اثاثیه هم نبود. کف اتاق یک عالم کارتن ریخته بود. خیلیهاشان را هنوز باز نکرده بود. ولی در چندتاشان باز بود...
این کتاب با 119 صفحه مصور، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 5 هزار تومان چاپ شده است.
کتاب چهارم، «ماجرای فوتبالیستشدن فرانتس» است. این کتاب در سال 2002 چاپ شده است.
فرانتس از پس دعوا کردن با گابی همان دختر همسایه، بر نمیآید. چون موقع دعوا عصبانی میشود. و هر وقت که عصبانی باشد صدایش زیغزیغی میشود. آن وقت گابی خودش را میزند به آن راه که یعنی نمیفهمم چه میگویی. بعد ادایش را در میآورد و میگوید: «زیغ زیغ زیغ، چرا به زبان پرندهها حرف میزنی، هان؟ من مرغ عشق نیستمها!»
داستانی که میخواهیم در این کتاب بخوانیم، در این باره است که گابی با چندتا از دخترهای کلاسش باشگاه فوتبال دختران راه انداخته است. ولی چون یک بازیکن کم دارند با اصرار از فرانتس میخواهند که در تیمشان بازی کند. با این که فرانتس اولش زیر بار نمیرفت ولی حالا از بازی کردن در تیمشان لذت میبرد. او با خودش میگوید: تا موقعی که پسرها از این قضیه خبر ندارند، بازی توی تیم دخترها هیچ ایرادی ندارد. ولی موضوع به این راحتیها هم نیست. چون حالا قرار است تیم دخترها با تیم پسرها مسابقه بدهد...
در قسمتی از داستان این کتاب میخوانیم:
گابی زیر گوش فرانتس غرید: «بیشعور نفهم!» و به زاندرا گفت: «خیال میکنی ناراحت شدم؟ راستش اصلا برایم کشک است که این کوتوله دو طبقه برای چه تیمی بازی میکند.» فرانتس توی دلش گفت: پس صبر کن تا حسابت را برسم! بعدش میفهمی که هیچ هم برایت کشک نیست که من در چه تیمی بازی کنم! فرانتس حسابی از خودش مایه گذاشت و پشت سر هم به تیم گابی گل زد. اما هرچه تعداد گلهایش بیشتر میشد، اخلاق گابی هم گندتر میشد؛ به فرانتس تنه میزد، انگشت پایش را لگد میکرد، سعی میکرد برایش پشت پا بگیرد. هر داوری که فکرش را بکنی او را از بازی بیرون میانداخت. اما در کمال تاسف هیچ داوری آنجا نبود. بعد از یک ساعت تیم زاندرا نوزده گل به گابیاینها زده بود. (پانزده تا از گلها را فرانتس زده بود.) در عوض تیم گابی فقط هشت تا گل زده بود. گابی میخواست هر طور شده بازی را ادامه دهد...
این کتاب با 134 صفحه مصور، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 5 هزار تومان منتشر شده است.
کتاب پنجم هم «ماجرای گردش علمی فرانتس» است که در سال 2007 منتشر شده است. فرانتس اصلا بلد نیست دعوا کند. گابی در این کار از او خیلی سر است. بدون اینکه نفس تازه کند، میتواند یکبند هوار بکشد و بد و بیراه بگوید. جوری که فرانتس اصلا فرصت جواب دادن پیدا نکند. ولی پسرک دیگر به یکهتازیهای گابی عادت کرده است و خیلی کم پیش میآید که سر اینجور چیزها از دستش عصبانی شود. فرانتس از اینکه با گابی توی یک کلاس نیست خوشحال است. آخر دخترک فکر میکند فرانتس جز او هیچ دوست دیگری لازم ندارد. برای همین اگر توی یک کلاس باشند، مطمئنا مدام مزاحم دوستی فرانتس و ابرهارت میشود.
فرانتس به نسبت سن و سالش خیلی قدکوتاه است. از قضا او با اِلفی آشنا میشود، دختری همسن خودش با قدی کوتاهتر، بلبلهگوش و با چشمانی رنگ و وارنگ. از طرفی قرار است فرانتس با بچههای دوم الف و دوم ب به همراه معلمهایشان به سفری دو روزه بروند. فرانتس از این که باید دو روز تمام با گابی و ابرهارت و دعواهایشان سر کند، ناراحت است. اما، با اتفاقی که برای گابی میافتد، ماجرا جور دیگری پیش میرود.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
مامان گابی گفت: «ممنون، فرانتس جان. لااقل از کمک تو یک نفر همیشه میتوانم مطمئن باشم.» فرانتس سلانه سلانه رفت دم سوپر. اما سوپرشان چای رازیانه نداشت. خانمی که پشت صندوق نشسته بود گفت: «یک مغازه کوچک عطاری همین بغل است. مطمئنا چای رازیانه هم دارد.» فرانتس گفت: «ممنون» و رفت به مغازه عطاری. در را که باز کرد، صدای زنگوله بلند شد. مغازه کوچک و نسبتا تاریکی بود. اما چون هوای بیرون خیلی روشن و آفتابی بود، مغازه دیگر خیلی خیلی تاریک به نظر میرسید. فرانتس نگاهی به دور و بر انداخت. به دیوارها یک عالم قفسه وصل بود. قفسههایی که پر از جعبه و شیشه بودند. پیشخان جلوی یکی از قفسهها بود. دختر کوچولویی نشسته بود روی پیشخان. یک کلاه بیسبال خیلی بزرگ هم گذاشته بود روی سرش. گوشهایش رفته بود زیر کلاه و نقاب کلاه صورتش را تا نوک بینی پوشانده بود. فرانتس سلام کرد...
این کتاب با 120 صفحه مصور، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 5 هزار تومان به چاپ رسیده است.
نظر شما