به گزارش خبرنگار مهر، این رمان، داستان یک تصادف اتومبیل و کشته شدن دخترکی پیشاهنگ، مجروح شدن یک جوان که به دنبال کار میگردد و دل باختن این جوان به دختر یک کوزهگر است. این دو جوان به یکدیگر میرسند و به همسایگی زنی میانسال درمیآیند که رفتاری تشویشآمیز دارد.
داستان همه این انسانها در این رمان به یکدیگر مربوط خواهد شد. رمان دوم، «گمان» نام دارد و با یک دلباختگی برقآسا در سواحل زیبای مدیترانه در جنوب فرانسه، شروع میشود که به جنایتی در شهر ایندبورگ در اسکاتلند منجر میشود. قاتل به قتل اعتراف میکند اما پلیس در قبول اعتراف تردید دارد. این رمان در 18 فصل نوشته شده است. این کتاب به عنوان چهل و چهارمین عنوان مجموعه کتابهای پلیسی نقاب به چاپ رسیده است.
حادثهای باعث انحراف یک کامیون از جاده و برخورد شدید آن با درخت میشود. فیلیپ هاروئه برای آنکه رایگان سفر کند، کنار دست راننده نشسته است. کامیون پر از کاهوست و سه دختر پیشاهنگ جوان و شاد، سرودخوان بر روی بار نشستهاند. تصادف باعث مرگ یکی از دختران و شکستن کتف فیلیپ میشود. این تصادف ماجراهای بسیاری در پی دارد. در بیمارستان فیلیپ با دختر جوانی که با ورود ناگهانیاش به جاده، ناخواسته باعث این تصادف شد، آشنا میشود.
مادالینا دختر نیکوس خیدوس کوزهگر پیر یونانی است. آشنایی فیلیپ و مادالینا به دلبستگی و ازدواج میانجامد. اما ورود ناگهانی زنی عجیب به روستا و اقامتش در همسایگی زوج جوان، زندگی آرام آنها را دچار هراس و دلهرهای عجیب میکند. مادام نولن، که زنی ثروتمند اما روانپریش است، تظاهر به داشتن دختری میکند که همواره از دیدهها پنهان است. او در ساختمان متروک و نیمهمخروبه باغی رها شده به دست علفهای هرز اقامت میکند. صدای تمرین ویولن دختر مدام به گوش میرسد و نیز صدای بلند مادر که در خانه با او صحبت میکند. کشف معمای بودن یا نبودن دختری به نام ناتالیا در خانه مادام نولن، خواب راحت را از فیلیپ میگیرد و همسر جوانش را سخت به وحشت میاندازد.
سرانجام پای مادالینا هم به خانه مادام نولن باز میشود. پیجوییهای فیلیپ گرچه عاقبت به کشف حقیقت میانجامد، اما در این میان حوادثی حیرتآور و تاسفبار روی میدهد که داستان پر از معمای «کابوس سحرگاهی» را میسازند.
از فردریک دار، پیش از این کتابهای «آسانسور» و «مرگی که حرفش را میزدی» با ترجمه عباس آگاهی در قالب مجموعه نقاب به چاپ رسیده است.
در قسمتی از رمان «کابوس سحرگاهی» میخوانیم:
خواب بدی دیدم، خوابی بسیار نامشخص، که در آن صحبت از یک کارخانه یا یک بندر بود. چرّثقیلهای سیاه و عظیم تعدادی خانه را از زمین بلند میکردند. هر یک از این خانهها شبیه کلاهفرنگی ما بود. مادالنیا، در نهایت شگفتی، پشت همه پنجرهها قرار داشت و از وحشت فریاد میکشید و مرا صدا میزد، ولی بازوهای غولآسای جرّثقیل او را به میان ابرهایی سرخفام میکشاندند...
من به ناپدیدشدن این هزاران مادالنیا نگاه میکردم و غمی ناگفتنی وجودم را فرا میگرفت. دلم میخواست فریاد بکشم، ولی نمیتوانستم. میخواستم گریه کنم، ولی هقهق در گلوی خشکم گره میخورد و خفهام میکرد. غرق عرق از خواب پریدم. صدای بوق ماشینی، جلوی کلاهفرنگی، بلند بود. بلافاصله صدای بوق را تشخیص دادم. پیژامه به تن، داغ از هیجانی که هنوز ترکم نکرده بود، جلوی پنجره دویدم. اتومبیل بزرگ سیاهرنگ جلوی خانهمان توقف کرده بود. مادام نولن پشت فرمان بود.
- عذر میخوام که بیدارتون میکنم؛ میخواستم بهتون بگم که واسه دو روز به سفر میرم.
نگاهم به طرف نیمکت عقب ماشین چرخید. فقط عروسک کهنه و ناقص آنجا، روی کوسنهای نرم قرار داشت...
این کتاب با 156 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 8 هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما