به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از پترونت، در این بین اما دو دسته تحلیلِ کاملاً متمایز وجود دارد: آنها که جنگ را حاصل رقابتهای سیاسیِ نفسگیر بین قدرتهای مسلط میدانند و آنانی که جنگ را روندی غیرعقلانی میپندارند که عموماً از زیاده خواهیهای قدرتهای کوچکتر نشأت گرفته و میگیرد.
دسته اول سعی در بیطرفی و عدم سوگیری مابین طرفین منازعات دارند اما دسته دوم به وضوح مقصر جنگ را کشورهای کوچکتر اما زیادهخواه میبینند. در این بین هیچکدام هم به روندِ منازعه و جریانهایی که جرقه منازعات را میزنند و انگیزه لازم برای اعمال خشونت را ایجاد میکنند، توجهی ندارند.
جنگ جهانی اول، تقابل آلمان با بریتانیا و متحدان آن
جنگ جهانی اول در شرایطی به وقوع پیوست که خورشید در قلمرو بریتانیا هیچگاه غروب نمیکرد. ایالات متحده در حال دستیابی به اقتصادی بزرگ و نیرومند بود و اروپای قارهای نیز بین کشورهای متخاصم و استعمارگران سابق و کشورهای نوظهور تقسیم شده بود. در میان کشورهای نوظهور، آلمان در قرن نوزدهم از لحاظ شکوفایی اندیشه و علم به کشورِ شماره یک اروپا و جهان تبدیل شده و سطح تکنولوژیاش نیز به وضوح در حال پیشی گرفتن از بریتانیا و سایر کشورهای اروپای غربی بود. با این وجود آلمانِ فرهیخته و صاحب فنآوریهای روز، به علت عدم تکمیل فرایند انباشت بدوی سرمایه (که عموماً از طریق مستعمرهیابی در سطح جهانی در آن زمان قابل حصول بود) و همچنین عدم دسترسی به بازار مورد نیاز برای کالاهایِ تولیدیاش، پیشِ روی خود شکافی عمیق برای جهش به دنیای قدرتهای مسلط و حکمرانی جهانی، میدید. چیزی که علاوه بر سد کردنِ روند رشد، اعتماد به نفس ملتی که خود را از همه دیگر ملل اروپایی برتر میدیدند را نیز لگدمال میکرد.
آلمانها چند قرن دیرتر به قافله رشد سرمایهداری و آقایی بر دنیا رسیده بودند اما با پتانسیلِ مادی و معنویِ آن روزِ خود احساس میکردند که میتوانند با جهشی خیرهکننده، عقبماندگی چندصد ساله خود را طی چند دهه و دستیابی به بازارهای بزرگتر جبران کنند. در این بین، اتحاد آنگلواِمریکن و استعمارگران سابقِ اروپایی هم خوش نداشتند که این اتفاق برای آلمان بیافتد، چرا که به خوبی میدانستند که سربرآوردن یک قدرت اقتصادی جدید، یعنی افول قدرت اقتصادی قدیمی.
در جریان جنگ جهانی اول نه آلمان و نه بریتانیا و کشورهای متحدش، که منطق رشد جهانی مقصر اصلی وقوع جنگ بود. رواج این ایده قرنِ نوزدهمی داروین که گونههای برتر با کسب صلاحیتهای بیشتر، حق بیشتری برای رشد و بقاء دارند، خواهناخواه جهان را به جنگلی غیرانسانی تبدیل کرده بود که نیروی محرکه آن نیز حفظ نرخ رشد، رقابت برای افزایش سود و انباشتِ بیشتر و بیشترِ سرمایه بود. بنابراین در این میان وقوع جنگی با ابعاد جهانی به هیچ وجه امری غیرمنطقی نیست. اینجا باید به تمام کسانی که فکر میکنند جنگ حاصل زیادهخواهیهای یک دولت یا در بهترین حالت یک ملت است، متذکر شد که جنگ، خواستگاهی با انگیزش فردی یا ملی ندارد؛ منطق جنگ در بطن روابط بینِ ملل و نحوه نگرش آنها به بقاء مادی و معنویشان نهفته است.
جنگ جهانی دوم و تدوام سازوکارهای پیشین
با حل و فصل نشدن کامل منازعات جنگ اول، جنگ دوم نیز با همان منطق و ذیلِ همان مکانیسم قبلی دوباره و این بار در ابعادی بسیار بزرگتر به وقوع پیوست. اما این بار حجم خرابیها و ابعاد چند ده میلیونی کشتهها برای هر یک از طرفین، بشریت را به حالتی از ترس و سردرگمیِ جمعی –و البته نه شرمساری عاقلانه- فرو برد. جنگ دوم روانضربهای بزرگ برای بشریت بود که با گذشت چند دهه همچنان همچون کابوسی بر فراز قارهها همه را هراسان ساخته است. اما نباید فراموش کرد که منطقِ بقاء همچنان پابرجا باقیست و هر آن امکان دارد با کمرنگ شدن آن روانضربه مهلک، دوباره جنگی با همان ابعاد به وقوع بپیوندد؛ جنگی که باز هم میتوان برای آن «هیتلر»هایی به عنوان مقصر اصلی متصور بود؛ و البته جنگی که باز هم علت اصلیاش در میان نادیدهانگاریِ گونه انسانی ناپیدا باقی خواهد ماند.
جهان حاضر؛ تداوم الگوهای پیشین یا گسست از آن؟
امروز باز هم همان اتفاقات مرتبط با دو جنگِ قبل در حال رخ دادن است. در سالهای اخیر کشورهایی در سطح جهانی هستند که احساس میکنند، بازار جهانی به گونهای ناعادلانه و به ضرر ایشان سامان داده شده است و به همین خاطر هم خود را ملزم به پیگیری سیاستهای توسعهطلبانه میبینند. کشورهای مسلطِ پیشینی هم هستند که اقتصاد خود را رو به افول میبینند اما به هر نحو سعی میکنند تا هژمونی خود بر ساختار سیاست و اقتصاد جهان را حفظ کنند؛ به همین خاطر است که با هر جرقهای تمام اندیشمندان سیاست جهانی از ترس وقوع جنگی بزرگ بر خود میلرزند.
در سالهای مابین 2000 تا 2013 سهم کشورهای اروپای غربی، ایالات متحده و ژاپن (یا همان جی7) از تولید ناخالص جهانی، از 66 درصد به 46 درصد کاهش یافته است و در عوص سهم کشورهای عضو بریکس (برزیل، روسیه، هند، آفریقای جنوبی و چین) از تولید ناخالص جهانی جهشی خیرهکننده را تجربه نموده و از 8 درصد به 21 درصد افزایش یافته است. به صورت مشخص در مورد این شاخص، آمریکا در این مدت، از 30 درصد سهم در تولید ناخالص جهانی آغاز و در سال 2013 به 22 درصد رضایت داده است؛ چین اما در این مدت سهم خود از تولید ناخالص داخلی جهان را چهار برابر و روسیه سه برابر نموده است.
از طرف دیگر نرخ رشد اقتصادی در کشورهای عضو بریکس بسیار بالاتر از رشد اقتصادی کشورهای مسلط پیشین است. در حالی که اتحادیه اروپا و ایالات متحده به زحمت رشدهای حداکثر یک درصدی را تجربه میکنند، رشد اقتصادی چین همواره بالای هفت درصد است. در سال 2000 کشورهای بلوک غرب میتوانستند از لحاظ اقتصادی عملکردی معادل 300 درصد کشورهای بریکس داشته باشند اما امروز این نسبت تنها به 25 درصد رسیده است.
امروز 2 هزار میلیارد دلار از اوراق قرضه دولت آمریکا (به عنوان بدهکارترین دولت جهان) در اختیار چین است و این کشور تنها با وارد کردن این اوراق به بازارهای جهانی میتواند اقتصاد آمریکا را یک شبه نابود کند. از طرفی دیگر کشورهای عضو بریکس به تازگی در حال ایجاد صندوق مالی و بانک مخصوص به خود هستند و این به معنایی کاملاً واضح یعنی تلاش برای حذف دلار آمریکا از جریان اقتصاد جهانی.
در طرف مقابل هم البته کسی از پای ننشسته است. ایالات متحده موافقتنامههای ترانس آتلانتیک و ترانس پاسفیک را با شرکای شرقی و غربی خود به امضاء رسانده و همچنان در بحرانهای بینالمللی نقش اول را بازی میکند و سعی دارد تا با برنامههای مختلف از قدرتگیری چین و به خصوص روسیه جلوگیری کند. با این وجود بودجه نظامی در کشورهای عضو بریکس هم با توجه به نرخ رشد بالای اقتصادی آنها به شدت افزایش یافته است. هرچند که بوجه نظامی ایالات متحده همچنان با اختلاف فاحشی در صدر بودجههای نظامی دنیا قرار دارد اما نباید فراموش کرد که بودجه نظامی دولتهای اروپایی و ژاپن کاهش یافته است.
همه اینها یعنی این که ممکن است امروز ما دوباره در موقعیت بشریت در سال 1914 قرار گرفته باشیم. به خصوص که با تغییر نسلها کمکم خاطرات قرن بیستم رو به فراموشی است. با این وجود باز هم هستند کسانی که مانند بسیاری از اندیشمندان و کنشگران سیاسی ابتدای قرن بیستم تعاملات اقتصادی مابین طرفین درگیر را مانع دامنگستر شدن جنگ بدانند؛ اما اگر روابط عمیق اقتصادی مابین آلمان و بریتانیا در سال 1914 از جنگ جلوگیری کرد، احتمالاً صادرات عظیم چین به آمریکا و روسیه به اتحادیه اروپا هم میتواند از این مهم جلوگیری کند. از این هم بیشتر بریکس علیرغم یکهتازی شرکتهای چندملیتی در اقتصادش این روزها در حال جداسازی مالی خود از آمریکا و اروپاست و غرب نیز با تحریم روسیه در حال کاهش تعاملات اقتصادی خود با شرق است. پس باید بدانیم که جنگ امروز به هیچ وجه چیزی دور از انتظار و بسیار عجیب و غریب نیست.
جهان همچنان به سنتهای خونین قرن بیستم پایبند است؛ و این برای گونه انسانی یعنی صد سال درجا زدن (اگر نخواهیم بگوییم فرو رفتن). فقط نکته مهم اینجاست که نباید برای جنگهای محتملِ آتی هم مانند جنگهای پیشین به دنبال مقصر گشت. بریکس و کشورهای در حال توسعه و توسعهنیافته فضای بیشتری برای رشد میخواهند و غرب نیز که این روزها تنها با فروختن دلارهای بیپشتوانه و اوراق قرضه، در حال استفاده از کالاهایِ وارداتیِ تقریباً مجانی کشورهای بلوک مقابل است، به هیچ وجه نمیخواهد از حیاتِ انگلی خود کوتاه بیاید. جنگ در تار و پودِ این روابطِ بیمار است و نه تنها در ذهنهای مستبد و زیادهخواهِ یکی از طرفهای درگیر. در این میان فرق چندانی هم بین سران بریکس و سران دولتهای گروه هفت وجود ندارد.
قرن بیستویکم یا تداوم قرن بیستم؟
چه قدرتهایی نظم نوین جهانی را می سازند/ چالشهای نظم کنونی
در روزها و ماههای اخیر گرایشِ شدیدی بین نویسندگان و تحلیلگران سیاسی-اقتصادی برای مقایسه نمودن وقایع ژئوپلتیک اخیر با حوادث پیش از وقوع جنگ جهانی اول، در آستانه قرن بیستم به چشم میخورد؛ خصوصاً که به لحاظ زمانی نیز درست در سالگرد یکصدمین سالِ آغاز این جنگ قرار گرفتهایم.
کد خبر 2373869
نظر شما