به گزارش خبرگزاری مهر، بررسی رابطه بین ذهن ما و جهان٬ بخش عمدهای از بدنه فلسفه مدرن را تشکیل میدهد. چگونگی امکان معرفت نیز در گرو این پرسش است. ما در رابطه ذهن خود با جهان و اینکه معرفت چیست و چگونه میتوانیم از آن مطمئن باشیم دچار اضطراب میشویم. در تجربه گرایی سوال این است که چگونه میتوانیم به تجارب خود اصالت بدهیم و چگونه آنها میتوانند معرفت به ارمغان بیاورند. مثلا در مواجهه با یک صندلی، چگونه میتوان مطمئن شد که این یک صندلی است.جان مکداول میگوید که تجربه گرایان سوال را اشتباه طرح میکنند. ما باید بدانیم صندلی چیست تا بتوانیم صندلی شکسته، ذرات تشکیل دهنده آن و درجه ذوب آن را نیز بفهمیم، یعنی ابتدا باید کاربرد متداول را یاد بگیریم و سپس به کاربردهای دیگر برسیم. ما دو نوع کاربرد برای واژگان داریم یکی کاربرد متداول و یکی کاربردهای تخصصی، ایده معرفت خود مشکل ساز نیست، بلکه ممکن است نسبت به موارد تخصصی معرفت مشکل داشته باشیم.
وقتی شما از خواب بیدار میشوید، افکاری به ذهن شما می آید که این رویداد تجربه واقعیت است، در واقع واقعیت خود را برای شما تشکیل میدهد. فرض کنید که شما با صدایی از خواب بیدار شدید، ممکن است فکر کنید صدای زنگ ساعت باعث بیدار شدن شما شده است، ولی ممکن است صدای آمبولانسی بوده باشد که از کوچه شما میگذشته است، ولی در مورد اینکه از خواب بیدار شدهاید اشتباه نمیکنید. بیدار شدن از خواب در این مثال مرتبهای اولیه از واقعیت است و صدای زنگ یا صدای آمبولانس مراتب دیگر از این واقعیت را تشکیل میدهند. ممکن است در فاصلهای شخصی را ببینید، و گمان کنید که آن شخص دوست شما است، ولی دوست شما نیست، شما در مورد اینکه آن شخص دوست شما است یا خیر دچار مشکل شدهاید، نه اینکه آیا او یک انسان است یا یک زامبی. بنابراین از نظر مکداول اشتباهات خطری برای معرفت یا تجربه نیستند. شما با پدیدهای مواجه میشوید، و در فهم آن دچار اشتباه میشوید، در اینکه با یک پدیده مواجه شدهاید دچار اشتباه نمیشوید بلکه در مقولهسازی دچار اشتباه میشوید.
ما نمیتوانیم قاعدهای وضع کنیم که تجارب ما را پوشش بدهد، این تجربه است که واکنش ما را میطلبد. وقتی من تجربه ای دارم، برای من قطعی است که تجربه ای دارم، وقتی از دیدگاه اول شخص خود خارج میشوم متوجه میشوم که صدایی که مرا از خواب بیدار کرد، صدای زنگ ساعت بود. نمی توان «تجربه کردن» شما را انکار یا ابطال کرد، تجربه شما برایتان مسلم است، تنها میتوان با ارائه دلیل و پیشنهاد، نگرش یا تفسیر شما از تجربهتان را تغییر داد. تجربه امری است که به اول شخص وابسته است. برای مکداول هنگامی که ما با جهان آنگونه که هست مواجه میشویم، برای ما معنی ایجاد میکند. هنگامی که از خواب بیدار میشویم گویی جهان به سمت ما میشتابد، و خود را بر ما تحمیل میکند و ما را منفعل میسازد.
تجربه گرایی بر این باور است که کوچکترین تاثیر و تاثرهای جهان به سمت ما میآیند و برای اینکه بتوانیم به نتیجهای برسیم باید همه آنها را بررسی کنیم. سوژه دریافتکننده همه داده های حسی است و ما باید از تعصب ها و پیش ذهنیتها رها بشویم و ببینیم که چگونه این داده های حسی بر ما وارد میشوند. در این نوع از تجربه گرایی انسان منفعل است چرا در این نظر باور بر این است که بدون هرگونه نگرش مفهومی جهان به سمت ما می آید، یا خود را به ما نشان می دهد.
تجربه گرا میخواهد به ما بگوید که کدام مشاهده صحیح است و کدام مشاهده غلط است. جهان در حال عرضانی کردن خود به ما است، و ما نمیخواهیم هر آنچه که میبینیم را باور کنیم بلکه میخواهیم هر آنچه که صحیح است باور کنیم. مشکل جایی نمایان می شود که مشاهدات ما با یکدیگر در تعارض یا تناقض باشند. من دوست خود را میبینیم ولی ممکن است شخص دیگری باشد.
برای حل این مشکل، باید نسبت به جهان گشوده باشیم و بین دو گزینه یکی را انتخاب کنیم، ولی نمی توانیم این انتخاب را تنها بر اساس آنچه که جهان به ما عرضه میکند انجام دهیم. اینکه کدام مشاهده صحیح است و کدام مشاهده غلط است را نمیتوان تنها بر اساس مشاهده تعیین کرد. ارزشگذاری بین صدق و کذب این تجربه ها باید از جایی دیگر بیاید. علاوه بر این تجارب باید متعلق به شخصی باشند، و آن شخص باید بتواند بین تجارب متناقض برای خود تمایز قائل شود. تجربه گرایی مستلزم یک روش است، ولی تجارب حسی نمیتوانند این روش را برای ما به ارمغان بیاورند، روش باید از انسان بیاید. روش تنها می تواند از انسان بدست بیاید، از جهان نمی توان روشی اخذ کرد.
از نظر دیویدسن تمایز بین محتوا و مفاهیم نادرست است. برای دیویدسن مفاهیم مقدم بر محتوا هستند، موضع او همانند عقل گرایان است و انسجامباوری نامیده می شود. اگر مفاهیم مقدم و اساسی تر از تجارب باشند، تجارب چگونه به سوژه خواهند رسید؟ چگونه میتوان تحت تاثیر تجارب بود؟ انسجامباوری یعنی مجموعه ای از مفاهیم منسجم داریم. مشکل این نگرش در این است که دنیا چگونه ما را تحت تاثیر قرار میدهد و چگونه میتوان آن را فهمید. ایده هایی به ذهن ما میرسند و ما آنها را منسجم میکنیم، در این نگرش فضایی برای آمدن تجارب به سمت ما در نظر گرفته نمیشود. از نظر مکداول این نگرش٬ واکنش ما به جهان را زیر سوال میبرد. مرجعیت ایدههایی که داریم از کجا میآیند؟ در مثالی که رفت، زنگ ساعت و آژیر آمبولانس دو مرجعیت متفاوت هستند. از نظر مکداول٬ دیویدسن جهان و تجربهگرایی را نادیده میگیرد.
تجربه گرایی واکنشی مهم به انقلاب علمی بود و نگرش علمی را برای ما موجه می ساخت ولی برای زندگی روزمره ناکارآمد است، مشکل از مدل علمی نیست بلکه بهکار بردن این مدل برای زندگی روزمره است. تجربه گرایی دیدگاه اول شخص را با دیدگاه سوم شخص جا به جا کرده است. نگرش شما را که مختص شما است به نگرشی که هر کسی باید داشته باشد تغییر میدهد. تجربه به خصوص شما در این نگرش٬ همانند نگرش علم به پدیدهها تصور میشود. در نگرش علمی چیزی از «شما» باقی نمیماند. مکداول منتقد تحمیل نگرش علمی بر ماست. او منتقد علم نیست، بلکه منتقد به کارگیری رویکرد علم در تجارب روزمره انسان هاست که منجر به از بین رفتن تجربه شخصی میشود. علم به ما میگوید که جهان از فیزیک و غیره تشکیل شده است و امری شخصی برای شما باقی نمیماند که بخواهید آن را مطرح کنید. مکدوال میگوید که تجربه گرایی برای علم مطلوب است ولی نه برای «من»، شخصی که تجارب شخصی دارد. او در تلاش است که «من» را بین تجربه گرایی و انسجامگرایی حفظ کند.
مکداول خودانگیختگی و پذیرندگی را یکی در نظر میگیرد. در این نگرش هنگامی که دنیا خود را به شما عرضه میکند، عرضه شدهها را به عنوان چیزی دریافت میکنید. این تجربه شما حاصل جمع تاثیر جهان و مفهومسازی شماست. مفاهیم و مشاهدات شما با همدیگر همراه و غیرقابل تفکیک هستند. از نظر مکداول؛ کواین و دیویدسن همانند تجربه گرایان و عقل گرایان کلاسیک هستند و باید همانند کانت که در آن دوره تاریخی تجربه گرایان و عقل گرایان را به هم پیوند داد، کواین و دیویدسن را به هم پیوند داد. پیرو این سخن کانت که شهود بدون مفهوم کور است، هم چنانکه مفهوم بدون شهود خالی است، مکداول ذهن و جهان را مجزا از یکدیگر نمیداند.
سوژه حاصل تعامل بین ذهن و جهان است. هر مفهومی که داریم بر اثر اتفاقی که برای ما میافتد و واکنش ما شکل میگیرد. بنابراین ذهن و جهان بر یکدیگر تقدم ندارند. سوبژکیتویته داد و ستد بین جهان و ذهن است. هرچقدر ما در این داد و ستد نقش بازی کنیم همانقدر سوژه هستیم. یکی از معانی این سخن این است که هیچ چیزی در جهان وجود ندارد که از شما مستقل باشد. بنابراین اگر چیزی وجود دارد که نمی دانیدش و نمیتوانید بدانیدش وجود نخواهد داشت. بنابراین جهان برای ما چیزی است که تفسیری برای آن داریم. دنیا چیزی است که با فعالیت خود برای خود می سازیم، این فعالیت همان سوبژکتیویته است. در مثال ما که صدایی شما را از خواب بیدار میکند، این صدا شما را به واکنشی وا میدارد، ولی شما باید تصمیم بگیرید چه واکنشی داشته باشید، این فعالیت سوبژکتیو شماست.
آزادی یعنی اینکه بتوانید به آنچه که بر شما وارد میشود تفسیری داشته باشید و به شکل منفعلانه آن را نپذیرید. واکنش شما باید از آن خودتان باشد. ایده ها را ممکن است از جامعه خود بگیریم، ولی داشتن خودانگیختگی ضامن آزادی شماست. اگر خودانگیختگی وجود نداشته باشد سوژه ای هم در کار نخواهد بود. به عنوان مثال در عرصه اجتماع، ما با تعصبات و مدهای بسیاری مواجه هستیم، در صورتی که آنها را به همان شکل که وجود دارند منفعلانه بپذیرید سوبژکتیویته و در نتیجه آزادی خود را محدود کرده اید. شخصی که نژادپرست میشود چون نژادپرستی در جامعه اش وجود دارد سوبژکتیویته خود را به حالت مینیمال رسانده است.
مکداول همچنین به دنبال طبیعت گرایی مینیمال است، طبیعتگراییای که هم بتوان بر اساس آن تاثیر جهان بر خود را توضیح دهیم، و هم خودانگیختگی خود را داشته باشیم. برای مکداول گسستی بین ذهن و جهان وجود ندارد. جهان ذهن ما را ضرورتا به واکنش وا میدارد ولی نه به صورت علی بلکه آزادانه. خودانگیختگی تنها در حدی میتواند به ما آزادی بدهد با توجه به شرایطی که ما برای وجود داشتن در جهان داریم. با رجوع مجدد به مثالی که رفت، شما با صدایی از خواب بیدار میشوید، این یک ضرورت است، جهان خود را به شما تحمیل میکند. ولی تفسیر و واکنش شما به آن از آن شماست. بنابراین این تحمیل جهان به همراه تفسیر شما از آن بر شما وارد میشود. طبیعت و خودانگیختگی هر دو با هم شما را تعیین میکنند، یکی بر شما وارد می شود و دیگری تفسیر یا واکنش شما به آنچه که بر شما وارد می شود است.
بنابراین هر مفهمومی هم ضروری است هم آزاد است. مفاهیم به این دلیل کارآمد هستند که با خود نشانی از طبیعت میآورند، ضرورت را با خود همراه دارند. علم نمیتواند به ما بگوید چرا باید به پاسخ هایی که بدست میآوریم اعتماد کنیم، و نمیتواند به ما بگوید که جهان معنادار است و چرا نباید شکگرا باشیم. ذهن و جهان با یکدیگر چفت شدهاند و بر یکدیگر دلالت میکنند. مفاهیم به این دلیل ممکن هستند که جهان بر ما تاثیر میگذارد. جهانی بدون سوژه و سوژهای بدون جهان نمیتواند وجود داشته باشد. ذهن و جهان به یکدیگر ضرورت میبخشند. مفاهیم به گونه ای به طبیعت پاسخ میدهند که جهان را برای ما ممکن میسازند. جهان همیشه برای ما مفهومی است و برای ما معنادار به نظر میآید.
کانت سعی داشت ضرورتی برای تجربه پیدا کند، و به ما بگوید چه چیزی تجربه است و چه چیزی تجربه نیست. ولی از نظر مکداول این کار معنادار نیست، ممکن است من و شما بر سر تفسیرمان از مزه کلوچه اختلاف نظر داشته باشیم. من میتوانم به شما چند نکته بگویم یا توجهتان را به مواردی جلب کنم، شاید نظرتان را نسبت به مزه کلوچه تغییر بدهید ولی اینکه جور دیگری تجارب خود را میفهمید دلیلی بر نداشتن آن تجربه نیست. تجربه داشتن شما محل بحث نیست، تفسیر شما از تجربه است که می تواند محل بحث باشد.
در این نگرش چیزی به نام طبیعت خالص یا محض وجود ندارد، چرا که طبیعت را مفهومسازی شده دریافت میکنیم. ما خود به واسطه جهان مفهومسازیشده ساخته شدهایم و جهان مفهومیسازیشده را تفسیر میکنیم، و این دو از یکدیگر قابل تفکیک نیستند.
مشکلاتی که ما داریم به خاطر جهان مفهومیسازیشده ما هستند، که ما را به شکل ضعیفی در معرض جهان خارج قرارمیدهند، حساسیت ما به خاطر جهان و رویدادهای آن نیست، بلکه به خاطر واکنشهای ما به آنهاست. هنگامی که پیش روانکاو میروید قرار است دید شما را گسترش دهد، تفسیر شما را از وقایع منعطف کند و شما را از تفسیر بسته رها کند. روش روانکاوی در شکلی گسترده تر و خارج از محدوده کلینیک، به ما کمک میکند تا تجربه ها و تفسیرهایمان از آنها را به یکدیگر نزدیک تر کنیم. می توانیم جهان را به شکل های دیگر و گونه هایی دیگر تفسیر کنیم و بفهمیم هرچند نیروهای هنجاری شکل گرفته درون ما ممکن است مانع از این تغییر شوند. سوژه بودن ما در گروی نقش فعال بازی کردن و انتخاب بین هنجارها و بروز تفسیرهای جدید و پرهیز از انفعال در برابر هر یک از این دو است.
مکداول بر این باور است که راز زدایی ناشی از انقلاب علمی، با رویکردش در کتاب ذهن و جهان تعدیل می شود و راز را به زندگی ما باز می گرداند. با چفت کردن تجربه گرایی و انسجامگرایی و بازتعریف آن در رابطه ذهن و جهان، مکداول تلاش دارد ما را از جهان راز زدایی شده برهاند. جهانی که در آن عینیت علمی وجود دارد و دیگر هیچ؛ و انسان ها به واسطه فردیت خود جایگاهی تعریف شده ندارند. البته این رازآفرینی مانند آنچه که در دوره قبل مدرن وجود داشت نیست، دوره ای که در آن برای جهان و طبیعت قدرتی معرفتی قائل می شدند، چرا که رازی که مکداول برای ما به ارمغان می آورد، رازی مینیمال است که به واسطه یافتن جایگاه درست تجربه گرایی و انسجام گرایی و نقش سوژه برای ما به ارمغان می آید.
کتاب «ذهن و جهان» واکنش های بسیاری را برانگیخته است، و فیلسوفان برجسته تحلیلی از جمله پاتنم و کریسپین رایت را بر آن داشته است به نقد این کتاب بپردازند. مکداول در مقدمه این کتاب دین خود را به هگل اعلام داشته است، مطلبی که در فضای فلسفه تحلیلی به قدر کافی حساسیت برانگیز است. هم از این رو و هم از حیث رویکرد مکداول به رابطه ذهن و جهان، عجیب نیست که یکی از واکنش های متداول ایراد اتهام ایدئالیسم به مکداول است. به هر روی آنچه این کتاب را حائز اهمیت می کند معرفی رویکردی به رابطه ذهن و جهان است که ما را به واکنش می دارد.
نظر شما