مجله مهر - احسان سالمی: درباره انقلاب اسلامی و ریشههای آن کمتر رمانی برای بزرگسالان نوشته شده و در این زمینه همواره احساس خلا بسیاری وجود داشته و دارد. در واقع این حادثه عظیم که در دل خود داستانهای فراوانی را نهفته است، قابلیت تبدیل شدن به صدها رمان و قصه را دارد ولی آنگونه که باید و شاید به آن توجه نشده است.
بیشتر کتابهایی که پیرامون انقلاب اسلامی نگاشته شدهاند، جنبه تاریخی هستند و اسناد و مدارکی از فعالیتهای رژیم پهلوی را در خود جای دادهاند، این در حالی است که پرداختن به زوایای مختلف این انقلاب، معرفی چهرهها و جریانات موثر در پیروزی آن و سیر اتفاقاتی که در طول مبارزات ۱۵ ساله مردم از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ به وقوع پیوست، همگی قابلیت تبدیل شدن به رمان و داستان را دارد که هم زبان از شیرینتری برخوردار است و هم برای خواننده به ویژه نسل جوان امروز که بسیاری روزهای سخت مبارزه و انقلاب را درک نکردهاند، ملموستر و خواندنیتر است.
کتاب «سالهای بنفش» ابراهیم حسن بیگی یکی از آثاری است که با زبان داستان به اتفاقات سالهای واپسین رژیم پهلوی و مبارزات مردم برعلیه این رژیم پرداخته است. مبارزاتی که از زبان یک پسر بچه روستایی به نام «علی» که در یکی از روستاهای اطراف بندر ترکمن زندگی میکند، نقل میشود. علی در طول حوادث داستان بزرگ میشود و حوادث داستان نیز همگام با رشد او پیش میروند. اتفاقات پیش آمده برای شخصیت اصلی داستان، همزمان با آشنایی او با روحانی جوانی به نام «سید رسول» که به روستای آنها تبعید شده است، آغاز میشود. این آشنایی منجر به ارتباط گیری او با سید رسول و بعد از آن وارد شدن علی به خط مبارزه با رژیم پهلوی است که در نهایت منجر به دستگیری و زندانی شدن او میشود.
البته در دل قصه اصلی، اتفاقات فرعی زیادی نیز به وقوع میپیوندد، اتفاقاتی مانند آشنایی علی با دختری به نام شیرین محمدی که طرفدار تودهایها بوده و جاسوس ساواک است و یا حوادثی که برای سیدرسول اتفاق میافتد که البته همگی به روانتر شدن داستان اصلی کتاب کمک کرده است و باعث میشود که مخاطب دید روشنتری نسبت به داستان اصلی و حوادث پیش آمده برای شخصیت اصلی داشته باشد.
سالهای بنفش را میتوان جز یکی از چند اثر برتری دانست که پیرامون انقلاب اسلامی و از زاویه دید یک مبارز انقلابی نوشته شده است. این کتاب را انتشارات کتابستان معرفت برای اولین بار در سال ۱۳۸۶ منتشر کرد ولی از آنجا که یکی از سیاست های این انتشارات احیا و بازگرداندن کتب ارزشمندی است که مورد توجه قرار نگرفتهاند، چاپ جدید آن در ۲۹۵ صفحه با طرح جلدی متفاوت و قیمت ۱۲۹۰۰ تومان به تازگی وارد بازار کتاب شده است.
باهم بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: شیر خشک آمریکایی، مال حرامی که از گلویم پایین نرفت!
آن روز کتابها را گذاشتم توی توبره و بند توبره را انداختم وی دوشم. مادر لیوان بزرگ شیشهای را داد دستم و گفت: «مواظب باش نشکنی!»
حاجی نظر [یکی از دوستان صمیمی شخصیت اصلی داستان که در دوران دبستان با هم در یک کلاس بودهاند.] منتظرم بود. تا لیوان را توی دستم دید، گفت: «این چیه آوردی؟ گفتند: یک لیوان کوچک.»
لیوان را گذاشتم توی توبره و گفتم: «میخواهم شیر بیشتری بخورم. میگویند شیرهای آمریکایی خوشمزهاند.»
خندید و گفت: «بهتر بود با یک سطل میآمدی.»
راه افتادیم به سمت مدرسه. هوا به سردی میزد و ابرها سیاه آسمان را پوشانده بود. دیشب مادرم گفته بود: باید برای علی چکمه بخریم. اگر باران ببارد، با دمپایی نمیتواند برود مدرسه. پدر در جواب، تنها پُکهای محکمی به سیگارش زده بود.
هنوز زنگ نخورده بود. بچهها تو حیاط پرسه میزدند. رفتیم حیاط پشت مدرسه. دیگ بزرگی روی اجاق گذاشته بودند. فرّاش مدرسه پای دیگ ایستاده بود و آن را هم میزد. از دهانهی دیگ، بخار به آرامی بالا میرفت. جلوتر رفتیم و سرک کشیدیم تا شیر آمریکایی را ببینیم. فرّاش تشر زد که بروید کنار، آب جوش است.
با تعجب به آبی که داخل دیگ میجوشید، نگاه کردم. رو به فرّاش مدرسه گفتم: «این که آب جوش است! پس شیر کجاست؟»
قوطیهای حلبی را نشان داد و گفت: «توی این قوطیها شیر خشک است. حالا بروید و اینجا را خلوت کنید.»
نگاهی به قوطیها و نگاهی به او انداختم. حاجینظر گفت: «مگر شیر هم خشک میشود؟!»
خندید و گفت: «حالا که میبینید شده است. بروید که آقای مدیر دعوایتان میکند.»
مانده بودیم که شیر را چگونه خشک میکنند! با صدمتر فاصله ایستادیم و زل زدیم به فرّاش مدرسه که داشت با کمک مدیر، قوطیها را باز میکرد و چیزی شبیه آرد را توی دیگ میریخت! هاج و واج به این صحنه نگاه میکردم. قوطی را خالی کردند، فراش آن را هم زد.
صدای زنگ بلند شد. رفتیم توی صف. همهی بچهها لیوانهایشان را گرفته بودند توی دستهایشان. آقای ناظم روی پلّه ایستاد و گفت: کلاس اوّلیها با صف بروند حیاط پشتی، شیرهایشان را بگیرند و همانجا بخورند. بعد به ترتیب کلاس دوم تا ششم بدون سر و صدا میروند و شیرشان را میخورند. سپس توضیح داد که این شیرها از کجا آمده و دولت بابت هر لیوان شیر چقدر پول خرج کرده است!
نوبت به ما رسید که ناگهان کسی محکم زد پس گردنم. صدای خندهی پشت سریها بلند شد. «شکور» دستش را بالا گرفته بود بالا تا پس گردنی دوم را بزند. نیشش تا بناگوش باز بود. برگشتم عقب و توبرهام را بالا بردم تا آن را بخوابانم روی سرش، که توبره را توی هوا چنگ زد و گرفت. گفت: «آهای علی توبرهای، هار شدی؟»
از دستش حسابی غیظم گرفت. این چندمین باری بود که به من «علی توبرهای» میگفت. این حرف را توی دهان بچههای دیگر هم انداخته بود. همانطور که سعی میکردم توبره را از چنگش بیرون بیاورم، با دست دیگرم لیوان را گرفتم و به طرفش حمله بردم. لیوان از دستم سُرخورد و افتاد زمین. صدای شکستن لیوان، تنم را لرزاند. بند توبره را رها کردم و خم شدم روی قطعههای شکستهی لیوان. داشت گریهام میگرفت.
بلند شدم و یقهی شکور را چسبیدم.
آقای ناظم جلو آمد و به هر کداممان یک پس گردنی زد. حاجینظر ماجرا را به او گفت. آقای ناظم گوش شکور را گرفت و از صف بیرون آورد و تشر زد که: «برو داخل کلاس، شیر بی شیر!»
بعد رو به من کرد و گفت: «عیبی ندارد. از بچهها لیوانی بگیر و شیرت را بخور!»
بیشتر به فکر لیوان بودم تا شیر. مادرم چقدر سفارش کرده بود که مواظب لیوان باشم. حاجینظر دستم را گرفت و گفت: «با لیوان من شیر بخور.»
رفتیم جلو. نوبت به ما رسید. حاجینظر شیرش را گرفت و رفت کنار. آقای مدیر نگاهی به دستهای خالی من انداخت و گفت: «لیوانت کجاست؟»
گفتم که لیوانم را شکور شکسته است. با دست اشاره کرد به قوطیهای خالی شیرخشک و گفت: «یکی از آن قوطیها را بیاور تا برایت شیر بریزم.»
قوطی خالی را از روی زمین برداشتم. آقای مدیر ملاقهای شیر ریخت داخل قوطی. کنار حاجینظر ایستادم. قوطی را جلو دهانم گرفتم و فوت کردم. چمباتمه زدم و قوطی را روی زمین گذاشتم. بند توبره را که از روی دوشم برداشتم، توبره تابی خورد و لبهاش گرفت به قوطی و شیر ریخت روی زمین! بدشانسی از این بیشتر نمیشد. قوطی خالی را گذاشتم داخل توبره و راه افتادم به طرف کلاس...
[سید] وقتی موضوع شکسته شدن لیوان و ریختن شیر از قوطی را شنید، بلند شد، لبخند زد و با دستش زد روی گونهام و گفت: «آفرین! معلوم است که مال حرام از گلویت پایین نمیرود...»
پرده دوم: سخنرانی روحانی شیعه در جمع ترکمنها
ماه مبارک رمضان از راه رسید، به همراه سور و سرمای زمستان و گِل شُلی که راه انداخت. هرشب بعد از افطار، با پدرم به اتاق سیدرسول میرفتیم. سید میز چهارپایه کوچکی ساخته بود و قرآن را روی آن میگذاشت. من هم قرآن را روی زانویم باز میکردم و به همراه سید آیهها را زمزمه میکردم. گاهی هم بعد از ختم قرآن به مسجد «ایشان قاقا» [یکی از مساجد اهل سنت در منطقه ترکمن نشین در روستاهای استان گلستان] میرفتیم. آنجا، هرشب مراسم «تراویح» [مراسم خاص مذهبی اهل سنت که در طول ماه مبارک رمضان در مساجد برپا میگردد] برگزار میشد.
شب نیمهی ماه مبارک رمضان بود. سید آن شب، مراسم قرائت قرآن را زودتر شروع کرد. میگفت: قرار است در مسجد سخنرانی کند.
پدرخواست نصیحتش کند. گفت: «این کار برایت گران تمام میشود. اگر به گوش سرگروهبان برسد که میرسد، ممکن است اهانتی کند و یا مشکل به وجود بیاورد!»
سید جواب داد: «آب از سرمان گذشته، چه یک وجب، چه صد وجب.» بعد آهی کشید و گفت: «این همه جوان میآیند مسجد، هیچ چیز گیرشان نمیآید؛ نه حرفی، نه ارشادی، همهاش دعا که آنها چیزی ازش نمیفهمند.»
سه نفری راه افتادیم به طرف مسجد. آن شب، مسجد شلوغتر از شبهای قبل بود. آنهایی که این چند شب سیدرسول را دیده بودند، دورش حلقه زدند. بیشتر دوست داشتند بدانند او اینجا در بین ترکمنها چه میکند. اما من میترسیدم. ترسم از سرگروهبان عابدی [مسئول شهربانی روستایی که شخصیت اصلی داستان در آن زندگی میکرده است و وظیفه نظارت بر سیدرسول، روحانی تبعید شده به آن روستا را داشته است.] بود. سید اهمیتی نمیداد و حرف خودش را میزد. گاهی هم حرفهایی دربارهی فقر مردم و ظلم دستگاه میگفت که جوانها را به هیجان میآورد.
بعد از دعا، ایشان قاقا بلند شد و جلو محراب ایستاد. به زبان ترکمنی گفت که امشب یکی از روحانیون شیعه برای شما صحبت میکنند. بعد، سیدرسول را معرفی کرد. گفت که جوان باسوادی است؛ اما ترکمنی خیلی کم میداند و مجبور است به زبان فارسی صحبت کند. از پیرمردهایی که فارسی نمیدانستند، خواست مجلس را ترک نکنند و از جوانترها بپرسند که سیدرسول چه گفته است.
سید با خواندن حدیثی از پیامبر دربارهی ماه مبارک رمضان صحبت کرد. از فسلفه روزه گرفتن و از تحمل گرسنگی برای همدردی با پابرهنگان. در نیمههای سخنرانی، با خواندن آیات و احادیث و ترجمهی آنها به سرمایهداران حمله کرد، توضیح داد که کشور اسلامی باید چنین و چنان باشد. مثالهایی از پیامبر زد که چگونه در برابر ظالمان میایستاد و حق مظلوم را میگرفت. سیدرسول، گرچه هیچ اشارهی مستقیمی به شاه و رژیم نکرد. اما با کنایه حرفهای دلش را زد. سخنرانی سید با کف زدن مردم تمام شد.
دو روز بعد، سیدرسول بازداشت شد. خبر سخنرانی به گوش سرگروهبان رسیده بود. گفته بود: سخنرانی برای افراد تبعیدی ممنوع است و او به خاطر این جرم، باید چهل و هشت ساعت در بازداشت به سر ببرد.
عصر بود که آزاد شد. پدرم دستش را گرفت و به زور آوردش توی اتاق. هردو کنار سفرهی افطار نشستند. نگاهی به سر و صورتش انداختم. جای زخم و کبودی کتک نبود. پدر پرسید: «آیا این دو روز توانسته است روزه بگیرد؟» سید گفت: «مگر میشود روزه نگرفت!»
پرده سوم: سخنرانی ناتمام آقای وزیر!
روی سردر دانشکده نوشته بودند: «مقدم وزیر محترم علوم را گرامی میداریم.» قرار بود وزیر علوم، روز شنبهی آینده در سالن آمفی تئاتر دانشگاه سخنرانی کند...
شب جلسهی هیات در منزل حاج نصرت بود. بعد از خواندن دعای توسل خبرها گفته شد. آخرین خبر را ملکی داد. گفت که روز شنبهی هفتهی آینده قرار است وزیر علوم در دانشگاه سخنرانی کند. گفت که سال گذشته هم این بابا آمد و کلی از خدمات دولت به دانشجویان حرف زد. نظرم این است که امسال طرحی بریزیم و جلسه را برهم بزنیم...
استاد کاشفی توانسته بود، دو کارت دعوت جور کند. آن روز مجبور شدم کت بپوشم؛ یک کت گشاد. کبوترها [نویسنده قبل از این توضیح داده است که علی و دوستانش برای برهم زدن این جلسه دو کبوتر میخرند تا در فرصت مناسب آن را در سالن سخنرانی ول کنند و نظم جلسه را بهم بریزند.] را در جیبهای بغل جاسازی کردم. کمی زودتر رفتیم که بتوانیم در جای مناسبی وسط سالن بنشینیم. ملکی [یکی ازدوستان علی، شخصیت اصلی داستان] گفته بود که در چنین مواقعی تعدادی از ماموران ساواک داخل سالن مینشینند.
به ردیف وسط رفتیم؛ جایی که مطمئن بودیم در اطراف ما تعدادی دانشجو مینشینند. مراسم شروع شد، با سرود شاهنشاهی که همه بلند شدند و ایستادند. بعد خیر مقدم رئیس دانشگاه بود و رقص لرستانی که تعدادی دختر و پسر با لباس محلّی چرخی خوردند و رفتند.
به ملکی گفتم: «همشهریهایت خوب میرقصند.»
گفت: «تو از ایل و تبار ما چیزی ندیدی، جز همین رقص و آوازشان را.»
وزیر رفت بالای سن. از همان ابتدا، کف زدنهای ردیف جلو شروع شد. سرم رو بردم بیخ گوش ملکی:
- کلاغ پَر؟
-پَر!
آرام هردو کبوتر را از جیب بغلم بیرون آوردم. یکی را گذاشتم روی زانوی ملکی و دیگرای را گرفتم کف دستهایم. منتظر بودیم کبوترها پرواز کنند و چرخی در سالن بزنند؛ اما انگار کبوترها قصد پرواز نداشتند. با نوک انگشت آرام چند ضربه به زیر شکمهایشان زدیم. من حتی بالهای کبوتر را کشیدم تا بپرد. غیظم گرفته بود. هر دو مانده بویدم چه کنیم.
آهسته رو به ملکی گفتم: «اینها را نمیپرند؟»
گفت: «دارند سخنرانی آقای وزیر را گوش میدهند!»
وزیر حسابی داغ کرده بود. چقدر خوب بود کبوترها میپریدند و این همه اشتهای سخنرانی آقای وزیر را میگرفتند! نمیدانم وزیر چه گفت که صدای کف زدن بلند شد. با اشارهی وزیر، صدای کف زدن فروکش کرد؛ اما ناگهان از مست چپ ما صداهایی بلند شد. همهی سرها برگشت به طرف نیمهی دیگر سالن. حدود دو ردیف دانشجو نشسته بودند و پاهایشان را یکدست و هماهنگ بر زمین میکوبیدند. چپیهای دانشگاه بودند. جنب و جوش بین ماموران سالن افتاد. آمدند جلو و تذکر دادند که آرام بگیرند؛ اما صدای پاکوبیدن بیشتر شد.
ملکی خم شد و کبوترها را از زیرصندلی برداشت. هُلشان داد به طرف راهروِ سالن؛ ناگهان کبوترها پریدند و خدایی بود که به طرف سِن رفتند. در فضای بالای سن چرخی خوردند و دوباره برگشتند به طرف سالن. شلیک خندهها بلند شد. علی رغم سر و صدایی که به پاخاسته بود، وزیر به صحبتهایش ادامه داد. کبوترها دوباره برگشتند به روی سن و این بار در سطح پایینتری پرواز کردند و همانجا چرخیدند. حالا وزیر هم سرش را گرفته بود بالا به کبوترها نگاه میکرد که بالای سرش چرخ میزدند. از این بهتر نمیشد. وزیر بلند شد و صحنه را ترک کرد و به اتفاق تعدادی از ماموران امنیتی از سالن رفت بیرون.
روز یکشنبه، صحبتها همه دربارهی مراسم بود و اینکه پنج نفر از دانشجویان چپ را دستگیر کردند.
سید که خبر را شنید، گفت: «عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد.»
پرده چهارم: درسی که در هیچ مکتبی نیاموختم
[نویسنده در بخشهای مختلف کتاب به روایت روزهای شخصیت اصلی داستان، علی، در زندانهای ساواک و اتفاقاتی که برای او افتاده پرداخته است. در این قسمت به شرح ماجراهای پیش آمده بعد از درگیری یکی از نیروهای چپی با روحانی تازه وارد و انقلابی در بندشان میپردازد.]
فردا صبح، شاپور تقاضای ملاقات با سرهنگ تیموری- رئیس زندان- را کرد. ماموری او را با خود برد. دقایقی بعد، به دنبال آشیخ هاشم آمدند.
حاجی جواد با تاسف سرش را تکان داد و رو به علی گفت: «تندروی آخوندها، نتیجهای جز به هم ریختگی ندارد.»
علی اما برافروخته بود و چشم به میلههای زندان داشت:
- شما فکر میکنید با رژیمی که هر نوع ملاطفتی را با خشونت جواب میدهد، میتوان سازش کرد و یا چون میش در دامان گرگ بود؟
برگشت به طرف حاجی جواد، مقابلش نشست:
- مگر شما چه کردهاید؟ این بچهها چه کردهاند؟ خود من مرتکب چه جنایتی شدهام که این طور شکنجه شدم؟ من... هنوز تنم از زخمهای شکنجه ساواک میسوزد. نگاهی به پشتم بیندازید! چی میبینید؟
همه هاج و واج چشم دوختند به پشت علی. صدای درویشی [یکی از نیروهای سازمان مجاهدین خلق که با علی همبند بوده است.] بلند شد:
- آخ آخ! ببینید چه نوشتهاند پدر سوختهها! من که با علی آقا موافقم.
- با آتش سیگار خالکوبیام کردند، حتی با میله داغ افتادند به جانم.
عمو صلواتی رو به علی کرد:
چی نوشتهاند این پشت؟
[علی] مانده بود چه بگوید. هنوز پشتش را توی آینه ندیده بود یا تا این لحظه به کسی نشان نداده بود. وقتی درویش گفت که نوشتهاند «جاوید شاه»، انگار که از یک بلندی پرتش کردهاند پایین!
دوست داشت از نگاه ترحم آمیز آنها فرار کند؛ اما به کجا؟ فکر کرد این ننگی است باید تا آخر عمر به دوش بکشد.
ساعتی که گذشت آشیخ هاشم و شاپور را آوردند. شاپور مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیهی شخصیاش شد. حالا برای همه روشن شده بود که عاقبت کار چه شده است....
... ساعت آزاد باش صبح بود. تنها قدم میزد. حاجی جواد جلو آمد. دست گذاشت روی شانهی علی که او تکان خورد و لرزید:
- خیلی پَکری علی آقا. پیداست که هنوز با زندان و حل و هوایش اُخت نشدهای.
- خدا نکند که با حال و هوای زندان اُخت شوم! در آن صورت اول بدبختی است.
منظورم چیز دیگری است، بگذریم. راجع به آن نوشتهی پشتت زیاد جدی نگیر.
- باید پاکش کنم حاجی، به هر قیمتی که شده.
- منظورت چیه؟ یعنی چه که پاکش میکنی؟
علی چشم دوخت به چشمهایش:
با آتش سیگار.
- مگر خل شدی پسر! این کار امکان ندارد.
- وقتی ساواک میتواند چنین کاری کند، پس ما هم میتوانیم.
بعد از شام بود که علی پیشنهادش را با آشیخ هاشم مطرح کرد. همه هاج و واج نگاهش کردند. کسی باور نمیکرد که او جدی میگوید.
آشیخ هاشم لحظهای به فکر فرورفت. شاید او تنها کسی بود که این حرف را جدی گرفت:
- میدانم چه احساسی داری، اما این کار به صلاح نیست. شاید خداپسندانه هم نباشد.
- من این ننگ را نمیتوانم تحمل کنم؛ اما درد را چرا. حداقل یک بار تحملش کردهام.
آشیخ هاشم از جا کنده شد. رنگ چهرهاش پریده بود. رفت و سیگار و کبریت را از درویش گرفت و کنار علی چمپاتمه زد. عمو صلواتی صلوات فرستاد.
حاجی جواد گفت: «چه میکنید حاج آقا؟ این کار درست نیست.»
- من میفهمم که این پسر چه میکشد. درسی به من داده که از هیچ مکتبی نیاموختهام.
درد تا مغز استخوان ریشه دوانده بود و نفسش را در سینه حبس کرد و پتو را به دندان فشرد. دلش میخواست از حال میرفت و چیزی نمیفهمید.
عمو صلواتی ذکر میگفت و سرش را روی شینهاش خم کرده بود. حاجی جواد نگاهش به آشیخ هاشم بود که قطرات عرق روی پیشانیاش جمع شده بود.
آن شب، علی چون مردهای، از حال رفت. آشیخ هاشم نیمههای شب از جا برخاست و به نماز شب ایستاد. این نماز شبش با همهی نمازهای شبی خوانده بود، فرق میکرد. در آن حال، اشک از محاسن سفیدش میچکید.
نظر شما