به گزارش خبرگزاری مهر، مقاله محدودیت های شناختی برای بازنماییهای فرهنگی اثر پاسکال بویر است که به همت جبار رحمانی ترجمه و در سایت انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است شما را به مطالعه قسمت دوم این مقاله دعوت می کنیم.
پس زمینه: فرض های ضمنی
در بخش قبلی، من خلاصه ای از ادعاهای مخالف عقل سلیم را ارائه کردم که تمرکز گفتمان فنگ بر اردواح را میسازد. در اینجا کمبودی در زمینه داده ها و عناصر لازم برحسب اصول بیان شده، ضرب المثلهای خاص، و داستانهای کمابیش رمزی مربوط به ارواح وجود ندارد. برمبنای چنین داده های فرهنگی، مردم بطور طبیعی ایده های عام خودشان در باب عناصر فیزیکی و علی عجیب و غریب در باب ارواح را به دست میآورند. به هرحال به منظور خلاصه کردن چنین اصولی از داده های موجود، ضروری است که تعدادی از قضایای منطقی ضمنی پذیرفته شوند. هرگونه تعمیم بخشی قیاسی، مستلزم پیش زمینهای از فرضهای مربوط به انواع اموری است که قابل تعمیم دادن هستند. این نگاه عمومی پیامدها و نتایج مهمی برای پرسش دقیق در باب اکتساب فرهنگی است، در ادامه بحث بدین مسأله خواهیم پرداخت.
قبل از ارائه یک تبیین مبتنی بر جزئیات از ایده ها و مفاهیم فنگ در باب رفتار یک روح، لازم است که من اصولی را که به منظور تولید تعمیم بخشهایی در این زمینه لازم اند، مشخص کنم.
اول و مهمتر از همه، مردم میتوانند اپیزودهای منفرد و همچنین موقعیتها و بیانهای مناسکی را به مثابه مبنایی را برای فرضیه پردازی در باب ارواح بطور عام مفروض بگیرند، زیرا آنها می توانند رفتار روح را برحسب اصطلاحات روانشناختی بفهمند. این کار نیازمند مجموعه ای از اصول است که هم ضمنی هستند و هم ضروری و لازم الاجرا. کسی آنها را بیان نمی کند و حتی کسی از آنها آگاه نیست. به عنوان مثال فرض اینکه ارواح مکانیسمهای روانشناختی ای دارند که از طریق آنها می توانند بفهمند مردم چه می کنند، اعتقاداتی را برمبنای این نوع ادراکات مردم میسازد، و این باورها را در حافظه مردم نگه می دارد. همچنین اینگونه فرض می شود که ارواح، تواناییهای ذهنی دارند، از جمله اینکه اگر آنها موقعیت خاصی را برای رخداد X پیدا کنند که آنرا مطلوب کند، و بدانند که یک رخداد دیگری به نام Y لازم است تا به X برسند، درنتیجه آنها نیز متمایل می شوند که به Y دست یابند. اردواح، به عنوان موجوداتی که دوست دارند داشته باشند، توصیف می شوند و برای این منظور، مناسکی را برای آنها اجرا می کنند. همچنین آنها به مثابه موجودات دانایی توصیف می کنند که مردم وقتی که به واسطه یک رخداد بد، رنجیده می شوند، در نهایت دست به دامن آنها می شوند. گفته می شود که آنها تصمیم می گیرند. درنتیجه به واسطه تصمیم آنها برخی بیماریها به سوی مردم ارسال می شوند. وقتی که مردم از برخی از مواد و داده های فرهنگی صریح و آشکار، این استنتاج را دارند که آنها باید ضرورتاً بر قواعد ضمنی مذکور تکیه کنند، درنتیجه به واسطه آنها می توانند مکانیسمهای روان شناختی مورد قبولی را برای ارواح شرح دهند. این قواعد لزوماً در ظاهر و یا در اشکال دیگری از داده های صریح و آشکار در باب ارواح ارائه نشده اند. آنها به طور ضمنی انتقال نیافته اند، این بدان معناست که آنها می توانند به سهولت از دادههای صریح و آشکار، استنتاج و استنباط شوند. در مقابل بخاطر آنکه اینگونه فرض شده که استنباطها در باب رفتار ارواح درست و معتبر است، آنرا برای همه احوال و بطور عام به کار برده اند.
خود این فرضیه های ضمنی در باب روانشناسی ارواح، مبتنی بر مجموعه ای از فرضیه های دیگری در باب پایداری مؤلفه های آنها به مثابه یک نوع (از هستی) می باشد. این واقعیت روشن است که هر شخصی می تواند اصول عامی را از مجموعهای از نمونه ها و مثالهای محدود استنتاج کند که حداقل این فرض پیشینی برای آنها وجود دارد که برخی مؤلفه های ارواح پایدار و ثابت هستند. این مساله بیش از همه در مواردی است که به گرایشهای ارواح برای دخالت در امور، دیده می شود. سوژه ها بطور خودبه خودی فرض می گیرند که همه یا بیشتر توان و قدرت این دارند که در داستانها یا ضرب المثلهای خاصی، بطور نمادین بیان شوند. این رویه بدون وجود فرضهای پیشینی خاص، غیرممکن است، فرضهایی در باب اینکه ارواح، یک گونه و نوع هستند که هرکس می تواند اصول و قواعد عام مبتنی بر مثالهای خاص را در باب آنها تولید کند.
برخی فرضیه های ضمنی، هیچگاه در توصیفات انسانشناختی ذکر نمی شوند. این نکته، اساساً بخاطر آنست که آنها را غیرضروری و حتی پوچ و بی معنی می دانند، لذا ارزش این را ندارد که به این اصول خود بنیاد توجه کنند. ورای همه اینها، یک فرد می تواند واقعا متعجب شود اگر ارواح به عنوان عواملی که تمایل دارند اثر خاص X داشته باشند، و یا بدانند که شرط آن عامل Y است، و یا عامل Y را نخواهند، توصیف شوند. واضح است که بیان ارزشهای مورد توجه در یک سیستم مفهومی، یک کار بدون اجر و ثواب خواهد بود، زیرا این کار مستلزم آنست که ما بر سر یک امر پیش پا افتاده (چه بسا مبتذل نباشد) دوئل کنیم. به هرحال این کار به منظور داشتن یک توصیف واقعگرایانه روانشناختی از (فرآیند) اکتساب، ضروری و لازم است. در بخش بعدی، من نشان می دهم که یک تصویر تجربی محسوس و ملموس از فرآیند اکتساب فرهنگی را باید رها کرد، زیرا ما معتقدیم که لازم است به حضور برخی فرضهای ضمنی توجه شود.
هستی شناسی شهودی
در نمونه مردم فنگ، ما بین دو نوع از فرضها تمایز گذاشتیم که آنها در یک ساختار مفهومی از یک طبقه بندی مانند بکنگ با هم ترکیب می شوند. آنها برحسب پتانسیل تقاضا برای توجه (فرضهای خودبنیاد در مقابل فرضهای غیرشهودی و غیرملموس)، همچنین موقعیت و منزلت بازنمایی کنندگی (فرضهای صریح در مقابل فرضهای ضمنی) از یکدیگر متفاوت هستند. به هرحال مهمترین تفاوت در حیطه مساله ما، شیوه اکتساب آنهاست. همانطور که پیشتر متذکر شدم، فرآیندی که به واسطه آن مردم جنبه های غیرشهودی غیرمحسوس یک ساختار مفهومی را کسب می کنند، خیلی رازگونه و اسرارآمیز نیست. برخلاف پیش زمینه فرضیه های مقدماتی در باب پایداری ارواح به مثابه یک نوع و گونه، همچنین این واقعیت که فرآیندهای ذهنی آنها شبیه انسان هستند، عناصر و داده های فرهنگی به نظر می رسد برای پشتیبانی از نوعی از تعمیم بخشی برای برساخت قابلیتهای بزرگسالان در این زمینه کافی باشد. از طرف دیگر برخی فرآیندهای ساده برای استنباط تعمیم ها و تعمیم بخشیها، ناکافی خواهند بود اگر ما بخواهیم راهی که اصول و قواعد پیش زمینه ای کسب شده اند، را توضیح دهیم.
بنابراین اگر ما می خواهیم گزارش کاملی از فرآیند اکتساب هستی شناسیهای مذهبی داشته باشیم، باید فرآیند اکتساب این قواعد پیش زمینه ای توضیح داده و توصیف شوند. برای انجام اینکار، ما می بایست موضوعات مطلقاً انسانشناختی را برای مقطعی کنار بگذاریم و بر اسناد و مدارک توسعه ای متمرکز شویم.
طبقه بندیهای هستی شناختی
تحقیقات در باب بازنمایی تمایزات هستی شناختی توسط ف. کیل (۱۹۲۹) شروع شد. کیل اینگونه فرض میکرد که مفاهیم و گزارههای عادی حامل طبقه بندیهای هستی شناختی ضمنی هستند، به عنوان مثال، رخداد، هدف، زندگی، شی، جانور، انسان و ... مواردی هستند که: ۱) در یک طبقه بندی و سلسله مراتب سازماندهی شده اند و ۲) و بواسطه انتخاب گزارههای خاص، آشکار می شوند. لزوماً همه گزاره ها در قالب و اصطلاح مذکور، قابل کاربرد نیستند و کاربردپذیری گزاره خاص به اشخاص اجازه میدهد تا کاربردپذیری سایر گزاره ها را نیز انتظار داشته باشند. اگر این امکان وجود داشته باشد که عامل X، «نفس می کشد» پس سایر Xها نیز ممکن است در موارد خاصی، «عصبانی» باشند، اما بطور خاص نمی توان آنها را به مثابه اموری که «ساختن شان دشوار است» یا «فردا رخ خواهند داد» ، توصیف کرد. تحقیقات تجربی کیل (۱۹۸۶ و ۱۹۷۹) نشان داده که حتی بچه های خردسال به طرز شگفت انگیزی تمایزات هستی شناختی دقیقی میان اشیاء و امور جاندار قائل می شوند، و آنها درک دقیقی درباب کاربردپذیری گزارهها دارند. بچه ها که لغات آنها شامل اصطلاحات انتزاعی مانند رخداد، دارایی، و گونه زنده نیست، با این وجود می توانند تمایز آشکاری را میان این طبقه بندیهای هستی شناختی برقرار کنند. البته یک درخت در مفهوم هستی شناختی آن، به تدریج توسعه پیدا می کند که اساساً از طریق تقسیم بندیهای فرعی طبقه بندیهایی انجام می شود که اساساً دو یا چند طبقه بندی بزرگسالان را در هم ادغام می کند. وجه بسیار مهم این مطالعه و مرتبط ترین بخش آن برای مدلهای انسانشناختی اینست که برای سوژهها این امکان وجود دارد که فرضهای هستی شناختی خودبخودی و خودانگیختهای را در باب اصطلاحاتی بسازند که آنها تقریباً ساختار مفهومی ندارند.
اصول شهودی قلمروهای خاص
برخی از مطالعات توسعه ای اخیر بر این واقعیت تأکید دارند که اصول و قواعد قلمروهای خاص، با این طبقه بندیهای هستی شناختی گسترده برابر و مرتبط هستند. مطالعات توسعه ای در باب این اصول خاص در قلمروهای مختلفی متمرکز شده (برای یک پیمایش عمومی ر.ک: اتران ۱۹۸۹).
مفروضات پیشینی در مورد قلمروهای هستی شناختی از قبیل اشیای فیزیکی، مصنوعات، گونههای جانداران و اشخاص به کار میروند. به نظر می رسد هرکدام از این قلمروها توسط اصول و قواعد یا مفروضات پیشینیای ساختاریافته باشند که پیشتر توسعه یافته اند و بهنظر می رسد که نسبتاً از قواعد ساختاردهنده و سایر قلمروها مستقل باشند. این اصول چیزی را می سازند که اغلب نظریه شهودی یا خام(در مقابل نظریه علمی) نامیده می شود. آنها عموماً ضمنی بوده و به نظر می رسد که نقش بسیار مهمی را در توسعه در مراحل بعدی ایفا می کنند و تا حدی هم بازنماییهای آشکاری از قلمروهای موردنظر هستند. توسعه شناختی اولیه مبتنی است بر بر ساخت یک نظریه خام از اشیای طبیعی (اسپلک ۱۹۹۰)، یک زیست شناسی خام (کیل ۱۹۸۶, ۱۹۸۹) و یک نظریه خام از فرآیند ذهنی (آستین، هریس و اولسون ۱۹۹۸ و ولمن، ۱۹۹۰) برای اینکه از طریق آنها برخی قلمروها بیشتر کشف شوند.
نکته کلیدی این است که اصول تئوریک شهودی، به نظر می رسد که به صورت خودبخودی توسعه می یابند، به این معنا که آنها توسط شهودهای مستقیم و یا ضمنی یا تغییرات اهداف برحسب داده های قابل دسترس، تعیین می شوند. به عنوان مثال توسعه فرضهای ذاتگرایانه در بازنمایی گونه های جاندار در بچه هایی رخ می دهد که مفاهیم خیلی نافص و اولیه از فرآیندهای زیست شناختی دارند و بنابراین می توانند تمایز دقیقی میان اعضای یک گونه جاندار و اعضای یک طبقه از اشیاء قائل شوند، بدون آنکه ابزار مفهومی لازم برای تبیین این تمایز را داشته باشند. این قاعده ممکن است به عنوان غنای یک اصل عمیقتر تفسیر شود، اصلی که تفاوت بنیادینی را در انتظارات مربوط به امر جاندار در مقابل شیئ بی جان را برجسته میکند. مستندات بسیاری وجود دارد که این تمایز حتی در کودکان نیز وجود دارد (آر. جلمن، اسپلک و مک ۱۹۸۳، بولوک ۱۹۸۵، ریچارد و سیگلر ۱۹۸۶) و ممکن است ریشه در حساسیت اولیه نسبت به تفاوت میان حرکت تعمیم یافته خود وغیرخود در اشیای فیزیکی باشد (مسی و آر. جلمن ۱۹۸۸). به عبارت دیگر حتی اگر اصول ذاتگرایانه طی زمان توسعه پیدا کنند و توسط فرضیه های تئوریک سطح خرد تقویت شوند، آنها نیازمند پیشفرضهایی در باب تفاوتهای ساختار علمی هستند که در همان مراحل اولیه ظاهر میشود. مشخص است که در باب اینگونه پیشفرضها اندیشیده نشده و قطعاً آنها به واسطه تجربه شکل میگیرند. خیلی قبلتر از آنکه از تجربه استنتاج شوند، «اصول شهودی یک قلمرو، شرایط آستانهای را می سازند که محرکهای مستعد برای پرورش توسعه موازی در آن قلمرو بتوانند عمل کنند» (آر. جلمن، ۳۰: ۱۹۹۰).
البته این نکته برای انسانشناسی بسیار مهم و کلیدی است. اگر قواعد و اصول شهودی از تجربه، استنتاج و استنباط نشده اند، درنتیجه آنها به عنوان تابع و کارکرد محیط فرهنگی نمی توانند تنوع داشته باشند. درواقع در اینجا طیفی از مدارک وجود دارند برای نشان دادن اینکه متغیرهای مهم در زمینه های فرهنگی بر محتوای پیش فرضهای شهودی یا روند توسعه ای آنها به شیوهای معنادار تأثیر نمی گذارند. به عنوان دانش زیست شناختی، عمومیت اصول مبنایی آن یک نکته آشنا برای همگان است (ر.ک: برلین، بریدلاو، و رآون ۱۹۷۳، برآون ۱۹۸۴، اتران، ۱۹۸۵، ۱۹۸۷ و ۱۹۹۰). علاوه بر اینها به نظر میرسد که سایر جنبه های توسعه مفهومی، مشابه باشند، حتی در قلمروهایی که می توانند زمینه تأثیرگذاریهای فرهنگی بسیار قدرتمندی را فراهم کنند. برای نمونه والکر مشاهده کرد که چرخش از تعریف به تأکید بر مشخصه ها که توسط کیل در بچه های آمریکایی توضیح داده شده، به همان شیوه در بچه هایی در همان سن و سال در مردم یوروبا رخ میدهد. علاوه بر این، این چرخشها نمایانگر شباهت مشخصه های مبتنی بر قلمروهای خاص هستند. تغییرات بیشتری را میتوان در میان مردم یوروبا یا در میان مردم شهری و روستایی و یا میان میانگین مردم یوروبا و نتایج حاصل از پژوهش در میان مردم آمریکا پیدا کرد. تفاوتهای بسیار در بسترهای اجتماعی و فرهنگی، مستلزم نوعی انطباق شبه معجزه آمیز برای چرخشهایی از این قبیل هستند که بتوانند در یک سن مشابه و به شیوهای مشابه در فرهنگهای مورد مقایسه رخ بدهند.
مطالعه موردی مردم فنگ: فیزیک روح و روانشناسی روح
برای بازگشت به موضوع مورد بحث در باب بکنگ در فنگ که پیشتر بدان اشاره شد، درک عام و مشترک آن از این ایده بطور مختصر اینگونه قابل بیان است: بکنگها قابل رویت هستند، موجودات نامحسوس و احساساتی هستند. این نگاه آشکارا قواعد عقل سلیم مردم را نقض میکنند. زیرا موجوداتی که قدرت انتخاب و اراده دارند، موجوداتی فیزیکی هستند. یک ربط مستقیم میان موجود دارای اراده و قصد و سایر خصیصه های موجودات دارای احساس از یک طرف و جسم مندی آنها از طرف دیگر وجود دارد. با این فرض مبنایی، ویژگیهای خاص بکنگها آنها را از لحاظ مفهومی امری عجیب و غریب و ابداعی گیج کننده می کند. این مهم است که شیوه ای که آنها توسط فنگ ساخته میشود و بیشتر گزارههای مربوط به چیستی بکنگها و یا آنچه که آنها می توانند انجام بدهند، معمولاً با شاخصه هایی همراه هستند که شامل نوعی عدم قطعیت حاصل از این عجیب و غریب بودنشان می باشد. بههرحال بکنگها از نظر مردم دارای خصیصه ها و داراییهای زیادی هستند که در میان آنها فرآیندهای فیزیکی نیز هست. این فرآیندها در تضادی عمیق با فرضیه های مربوط به جسمانی بودن آنها، اموری شهودی هستند، به این معنا که آنها نوعی فرافکنی فرضیه های ساخته شده در باب فرآیندهای ذهنی مردم هستند.
روانشناسی عامیانه متداول مبتنی بر تعدادی از این مفروضات مشهودی است که همزمان هم نامعلوم و هم از لحاظ نظری پیچیده هستند. تفسیر عقل سلیم مردم از رفتار سایر مردم اساساً توسط قواعد ضمنی مربوط به انگیزش، نیات، خاطره و حافظه، استدلال و موارد مشابه هدایت می شود. برخی از این قواعد، خاص و ویژه هستند، به این معنا که آنها بر فرضها متکی هستند که صرفاً در باب رفتار سایر مردم بوده و متمایز از هرگونه داده دیگری هستند. علاوه بر این، ابتدا به نظر می رسد این فرضها بهگونه ای هستند که بتوان آنها را اصول جهت بخشی دانست که بیشتر، تجربه را شکل میدهند تا اینکه تعمیم هایی استنتاج شده از تجربه توسط برخی مکانیسم های قیاسی بین قلمروهای مختلف باشند.
در اینجا هرکس باید تمایزی بین فرضهای ضمنی مربوط به محتویات ذهنی (مرتبط به نظریه «ذهن» یا «روانشناسی») و مجموعهای از فرضهای آشکار در باب جنبههای پیچیده تر فعالیت فکری (آنچه که اغلب «روانشناسی عامه و توده ای» نامیده می شود) قائل شود. بهعنوان یک مثال ساده و مناسب، برای هر سوژه انسانی از همان سنین خردسالی امر واضحی است که ذهن سایر مردم قیاسهای تجربی انجام دهد. به عبارت دیگر ارزش مبنایی در تبیین شهودی رفتارها اینست که «سایر موجودات یکسان هستند» اگر مردم بخواهند X را بیان کنند و بدانند که بدون Y، X نخواهد بود، سپس آنها به این سمت خواهند رفت که خواهان Y باشند. به هرحال در تمام محیطهای فرهنگی روانشناسی شهودی با مجموعه ای از اصول و قواعد خاص مربوط به جنبه های پیچیده تر رفتار انسانی تکمیل می شود. آنها بر عرصههای خاصی ازقبیل انگیزش، انواع شخصیت، اثر روانشناختی محتمل از یک موقعیت خاص متمرکز می شوند. به عنوان مثال مردمان زیادی در ایالات متحده استنتاجهایی را برمبنای اصول خاص تولید می کنند، اصولی ازقبیل «مردم دارای اراده ضعیف، اگر آنها X را بخواهند و بدانند X را بدون Y نمی توانند داشته باشند، آنها Y را یک امر دشواریاب خواهند دانست، لذا از X منصرف شده و آنرا رها خواهند کرد، مگر آنکه آنها میل بسیار قوی برای X داشته باشند». این نوع رویه تبیین، بخشی از یک مجموعه فرضهاست که اغلب بطور صریح بیان شده و در بحث مورد استفاده قرار میگیرند. در اینجا من فقط مفروضهای نوع اول را مدنظر قرار میدهم که بطور خاص به مساله ما در باب فرضهای دینی مرتبط هستند.
اصول و قواعد شهود شامل تعدادی از فرضهای مربوط به ابژههای ذهنی و تعامل پویای میان آنها هستند به دلیل آنکه آنها شهودی و خود استناد بوده و همچنین این امکان را فراهم می کنند که دانش یک شخص را در باب سایر اذهان پیچیده تر کنند. این قبیل فرضها به بهترین وجه توسط پژوهشهای توسعه ای توضیح داده می شوند. اثر آنها در سوژه هایی مشخصتر است که هیچ واژه صریحی برای بیان آنها و همچنین آگاهی نسبت کاربرد ضمنی آنها در تبیینهای خاص ندارند. برای رسیدن به بنیادیترین واقعیت در این زمینه، حتی به نظر می رسد بچه های کوچک هم هستی های ذهنی (اندیشه ها، احساسات و رویاها) را به مثابه اشیای غیرفیزیکی ببینند؛ این مساله برخلاف ایده کلاسیک روانشناسی پیاژه ای در باب واقعگرایی کودکان است که از نظر آن بچه ها نمی توانند بین اشیاء و بازنماییهای آنها تمایزی بگذارند (ولمن و استس ۱۹۸۶).
علاوه بر اینها بچه ها مفاهیم مختصر و ابتدایی ای در باب علیت در رخدادهای ذهنی دارند. آنها میدانند که ادراک سبب اعتقادات می شود، و می تواند سبب توجه و اراده شود، و این ارتباطات علی برگشت پذیر و قابل نقض نیستند. این کلیشه علی یک صورت بنیادی از آن چیزی است که دِآندراده آنرا «الگوی عامیانه» از ذهن نامیده است (دِآندراده ۱۹۸۷). متغیرهای فرهنگی به نظر نمی رسد که تأثیرمعنادار و مهمی بر این پدیده داشته باشند. به عنوان مثال اویس و هریس (۱۹۹۱) مجموعهای از مطالعات بر روی بازنمایی اعتقاد غلط در بچه های قوم پیگمی انجام دادند. این آزمونها، نمونه مشابهی از تجربه های آشنا برای امریکاییان بودند و اساساً نتایج مشابهی را ارائه کردند. از یک سن اولیه / حدود ۴ یا ۵ سالگی، کودکان آگاهی از اعتقاد غلط را در خودشان توسعه می دهند، آگاهی از اینکه سایر مردم ممکن است بازنماییهایی از جهان را ذخیره کنند که با موقعیت واقعی امور مرتبط نباشند، و آنها ممکن است برمبنای این بازنماییهای نادرست عمل کنند.
برای جمع بندی رئوس مطالب گفته شده تا اینجا باید گفت که: در تحلیل نمونه های پارادایمی یک مفهوم مذهبی مانند مفهوم بکنگ در میان مردم فنگ، ما متوجه شدیم که برخی از قواعد ساختارهای شهودی و مختص به قلمرو خاص، میتوانند نقش مهمی را در شکلدهی و تحمیل شرایط بر اعتقادات مردم درباره هستیهای مذهبی ظاهراً خارق العاده داشته باشند. در این مورد قواعد مورد تحقیق ما بطور خاص قواعدی هستند که با تبیین رفتار برحسب نیات و اعتقادات مرتبط هستند. وجود و اهمیت چنین قواعدی تردید و شکی را در مفهوم انسانشناختی از انتقال تام فرهنگی ایجاد می کند. قواعد روانشناسی ذهنی شهودی می بایست مشمول توصیف ما از مفهوم بکنگ در مردم فنگ نیز شوند، (البته اگر بخواهیم یک توصیف روانشناختی انعطافپذیر از این هستی ها داشته باشیم و استنتاجهایی درباره رفتار آنها تولید کنیم، اینگونه باید باشد). در اینجا، این قواعد بخشی از یک مجموعه از سیستمهای شناختی هستند که به طور فرهنگی منتقل نشده اند، و در واقع اصولاً انتقال نیافته اند.
خطاها و تحریفهای رایج و بهینه بودن شناختی
در اینجا تلاش میکنم نشان دهم که چگونه این نوع از تبیین می تواند بیشتر از اینها توسعه یابد. توسعه طبیعی مباحث مربوط به نمونه مردم فنگ برای اینست که فرض کنیم آن اصول دانش شهودی ممکن است جایگاه مشابهی را در برساخت مفاهیم مذهبی بطور عام داشته باشند. از این منظر، آشکار است که من بر تعمیمهای بسیار ساده شدهای تکیه می کنم تا مدعیات انتزاعی خودم را تقویت و اثبات کنم. امیدوارم این رویه کاری حداقل بتواند تصویری از هستی شناسیهای مذهبی بدهد که حتی الامکان به اندازه مفهوم بر ساخت فرهنگی نامحدود، انعطافپذیر باشد.
ساده ترین راه برای توصیف این مقولات رایج، شاید این باشد که تلاش کنیم تا لیستی از این فرضهای هستی شناختی تهیه کنیم که مبنای نظامهای مذهبی بوده و انتظارات شهودی را نقض می کنند. من ادعا ندارم که فهرست من جامع و کامل بوده یا به اندازه کافی دقیق است که قدرت تبیینی زیادی دارد. به هرحال، این فهرست دلالتهایی برای نوع خاصی از تبیین در برنامه های پژوهشی دارد.
اجازه بدهید من با آشکارترین و شاید رایجترین شیوهای که ایده های مذهبی می توانند ضد شهودی باشند، شروع کنم. این شیوه، بدیهی دانستن یک طبقه (یا طبقات) از هستی هایی است که مولفه های خاصشان آنها را گاه اشیای فیزیکی بسیار عجیب می کند و یا آنها را امور غیرفیزیکی تعریف می کند. البته ارواح نیاکان در فنگ در میان اینگونه هستی ها قرار میگیرند. سیستم های مذهبی تقریباً بطور ثابتی بر چنین فرضهایی بنا شده اند، که تا حد زیادی به این صورت است که ایده موجودات غیرفیزیکی، از زمان تایلور به این سو، به عنوان تعریف دقیق و اصلی مذهب در نظر گرفته شده است. ادعاهایی که شامل مؤلفه های فیزیکی این قبیل هستی ها می شوند، نوعاً بر وجوه نامحسوس، غیرقابل رؤیت بودن، تغییرات آنی در محلشان یا حضور همزمان در چند جا و ... تمرکز دارند.
نوع دیگر این تناقضها، شامل این واقعیت می شود که بسیاری از هستیهای مذهبی به مثابه موجوداتی دارای سرنوشت بیولوژیکی مشخص برساخته می شوند. این هستی ها، نمی میرند، یا متولد نشده اند، یا رشد نمی کنند. نوعاً نیاکان ازلحاظ بیولوژیکی در سن و سال موقع مرگشان متوقف / قفل شده اند، خدایان نیز فاقد سن هستند یا سن خیلی خاصی دارند که با گذر زمان تغییر نمی کند. به عبارت دیگر آنها بطور آشکار به عنوان موجوداتی مشخص شده اند که وجود آنها نقضی بر انتظارات ما درباره موجودات زنده، اگر آنها را در یک چرخه نرمال از تولد، بلوغ، بازتولید، مرگ و زوال فرض کنیم، خواهند بود.
نوع سوم از این نقضها، شامل مشخصه های ارتباطی و ذهنی عجیب از شخصیتهای فراطبیعی است. به عنوان مثال در مفاهیم مسیحیت غربی این رایج است که فرض می کنند خداوند نه تنها می تواند رفتار و کنشهای مردم را آشکار کند، بلکه حتی نیات و اندیشه های آنها را هم می تواند آشکار کند. همانطور که همه می دانند این فرض، آشکارا می تواند پارادکسهای شناختی بسیاری را ایجاد کند. برای نمونه، فرض اینکه توانایی خواندن نیات آدمها و فهمیدن اینکه چه اتفاقی در یک نیایش می افتد (زیرا خدا نیات آدم را میداند) وجود داشته باشد، بسیار دشوار است. به هرحال این فرضیه برای نوعی از اخلاقیات مبتنی بر نیت ضروری است و باید در چنین گروه های مذهبی مسلم گرفته شود. همچنین این پاراداکسها می توانند توسط سایر فرضیه های صریح و رایج نیز ایجاد شوند، مثلاً این ایده که خدایان می توانند وقایع آینده را ببینند.
یک تفسیر حدسی
یک نظریه شناختی در باب ایده های مذهبی چگونه باید اصول و فرضیههای غیرعادی اینچنینی را مورد مطالعه قرار بدهد؟ انسانشناسان (به عنوان کسانی که آموزش دیدهاند تا تفاوتهای فرهنگی را کشف کنند و برماهیت متضاد با منطق در مدعیات مذهبی متمرکز شوند) تمایل دارند تا نگاه تحریف شدهای از فرآیندهای شناختی مربوط را ارائه بدهند. برخلاف نشانه های جدید در خرد انسانشناختی، از این پس من این بحث را خواهم داشت که (۱) موارد نقضکردن هستی شناسیهای شهودی بیش از آنچه که ما معمولاً تصور می کنیم، محدود هستند. و (۲) میزانی از فهم شهودی که برای کسب مفاهیم مذهبی مورد نیاز است، بیش از آن چیزی است که در توصیفات انسانشناختی، هر فردی را برای اندیشیدن در اینباره هدایت میکنند.
اجازه بدهید این ایده را بطور مختصری شرح بدهم، بواسطه آنکه به سه گونه اصلی از تناقض منطقی (نقض کردن منطق) که پیشتر ذکر شد، مرتبط هستند. همانطور که پیشتر گفتم، مخلوقات بسیاری از جمله ارواح یا اشباح، به وضوح به عنوان موجوداتی توصیف شده اند که خصایص و ویژگیهایشان منطق را نقض میکند. من تلاش کردم در نمونه فنگ نشان بدهم که به منظور اکتساب ایده هایی در باب ارواح نیاکان، یک فرد باید فرضیه های شهودی ضمنی خاصی را درباره روانشناسی میل و باور پذیرفته باشد. در سایر موارد، توزیع فرضیه های منطقی و ناقض منطق، ممکن است متفاوت باشند. به هرحال یک نگاه عام اینست که اکتساب و بازنمایی ایده هایی در باب اینگونه موجودات غیرفیزیکی دشوار خواهد بود، به جز در مواردی که در مقابل نظریه های شهودی در پس زمینه این مباحث مطرح است.
مشابه همین بحث را میتوان در توصیف موجودات بیولوژیکی عجیب و غریب یا تواناییهای ارتباطی میان ذهنی عجیب و غریب نیز مطرح کرد. موجوداتی که به وضوح به عنوان موجودات ابدی در نظر گرفته میشوند، درواقع مولفه ها و خصیصه هایی دارند که بهطور مستقیم از پیش فرضهای شهودی بدانها منتقل شده اند. خدایان یونانی، جاودانه بوده و از بوی قربانیان تغذیه میکنند. با این وجود، بازنمای معمول آنها شامل جنبه های زیادی می شود که مستقیماً از داشتهها و تصورات عقل سلیم جمعی بدانها منتقل شده بود.
جنبه هایی هم هست که آنها باید در احساس کردنها و استدلال کردنهایشان داشته باشند؛ بازهم اینگونه موجودات، بهصورت الگومند شکلی از روانشناسی میل – باور را نمایش میدهد که به نظر می رسد بر خودش متکی و مستند است، زیرا بطور مستقیم از «نظریه های» شهودی عقل سلیم بدانجا منتقل شدهاند. با این وجود، خدای عالم مطلق بواسطه اصول و قواعد شهودی روانشناسی مطرح شده و استنتاجهایی در قیاس استثنایی یا قیاسهای منطقی تجربیای را تولید میکند که تا حد زیادی به همان شیوه خود بنیاد و همانند مردم عادی عمل میکنند.
حالت مطلوب شناختی
به یک بیان استعاری، یک فرد میتواند تعامل میان تخطیها و تاییدها را به مثابه نوعی تقسیم کار توضیح دهد. همانگونه که من تلاش کردم از خلال این نوشتار نشان بدهم اگر مفاهیم مذهبی پس زمینه مهم اصول شهودی را تایید نکنند، نه تنها نمی توان آنها را کسب کرد، بلکه خیلی بنیادیتر اینکه نمی توان آنها را بازنمایی داد. در عین حال آنها مورد هیچگونه توجهی نخواهند بود، اگر آنها شامل برخی اصول خاص نشوند (اصولی که توسط انتظارات شهودی به سادگی رد می شوند) به عبارت انتزاعیتر، هر شخص می تواند فرض کند که ترکیبهای خاصی از مدعیات شهودی و ضد شهودی یک وضعیت مطلوب شناختی را میسازند. بیشتر فرضیه های مذهبی بطور آشکارا بر مقولاتی متمرکز می شوند که به وضوح از فرضیه های عقل سلیم تخطی میکنند. به هرحال می توان نشان داد که به منظور کسب این مفاهیم، سوژه ها باید بطور ضمنی بر قواعد شهودی که پیشتر آنها را شرح دادم، اتکا کنند. در این چارچوب یک طبقه بندی مذهبی را می توان به مثابه نوعی کمال شناختی معرفی کرد اگر: ۱) شامل تخطی های آشکاری نسبت به تفکر عقل سلیم باشد و ۲) کاربرد ضمنی از اصول شهودی دانش عقل سلیم داشته باشد.
فرض اصلی این مقاله آنست که بازنماییهای مذهبی که از لحاظ شناختی در حالت بهینه هستند، رایجترین موارد در این زمینه خواهند بود؛ و به واسطه اینکه برای آموختن و به خاطر سپردن راحتتر هستند آنها ارزش بقای بسیار بیشتری (از منظر انتقال فرهنگی) نسبت به سایر بازنماییها خواهند داشت.
برای وضوح شهودها، این مدل انتزاعی می تواند در اصطلاحات استعاری الهیاتی نیز بیان شود. به منظور ساختن بازنماییهای مذهبی که شانسی برای بقای فرهنگی دارند، (و این ناشی از آنست که به سادگی به دست آورده شده و به خاطر سپرده می شوند و انتقال مییابند)، یک شخص باید در تناوب تعادل میان مقتضیات تخیل (پتانسیل تقاضای مبتنی بر توجه) و قابلیت یادگیری (پتانسیل وابسته به استنتاج) باشد. اگر یک مفهوم مذهبی صرفاً شامل مدعیات ضد شهودی شود، در مواجهه با معیار دوم، رد خواهند شد. این مثال فرضی را می توان مطرح کرد که خدایی که بصورت قادر مطلق فرض می شود، در حالی این فرض مطرح می شود که آن خدا ذهن ندارد، لذا هیچ شخصی نمی تواند تصوری و توضیحی از فرآیندهای ذهنی آن خدا داشته باشد. این شرایط از لحاظ تجربی آنرا غیرممکن می کند که بتوان رابطه میان خدا و کنش انسانی را معنادار کرد. برعکس، مفهومی که صرفاً هستی شناسیهای شهودی را تایید می کند، فی نفسه غیرمذهبی است و لذا قدرت بسیار ا ندکی بر تقاضای مبتنی بر توجه دارد. یکی از راههای نهایی تخطی از تعادل اینست که تمام هستی شناسیهای شهودی را به عنوان تاییدشده در نظر بگیریم، به جز فرضهای خاصی که بطور آشکارا بهعنوان انحراف در مورد هستی مذهبی توضیح داده شوند.
البته همه اینها یک داستان مذهبی است. قراردادن یک شی در یک مسیر سادهتر اینگونه خواهد بود که در هر محیط فرهنگی، بطور نامحدودی بازنماییهای مذهبی بسیاری هستند که دائماً ساخته می شوند و با آنها ارتباط برقرار می شود. صرفاً برخی از آنها این پتانسیل را دارند که هم سناریوهای تخیلی و هم استنتاجهای شهودی را پشتیبانی کنند: اینها مواردی است که مبنای شهودی غنیای از تمام پتانسیل استنتاجی اش و همچین با مجموعه محدودی از تخطیها (تخطی از نظریه های شهودی که مورد تقاضای برای مورد توجه بودن هستند) را با هم ترکیب می کند. به خاطر این ویژگیها، برخی فرضیه ها بیشتر از سایر موارد مستعد آن هستند که به راحتی بدست آورده شوند، به خاطر سپرده شوند، و انتقال داده شوند. بنابراین این نباید تعجب برانگیز باشد که آنها جنبه های بسیار تکراری از نظامهای مذهبی را می سازند و دوباره اینکه آنها قطعا موارد عام نیستند، اما آنها خیلی بیشتر از سایر انواع ایده های مذهبی فراوان هستند و ممکن است تحلیل من که مبتنی است بر مفهوم فرضیه های شهودی، با تخطی هایی که آشکارا محدود شدهاند و همچنین گزارشهایی برای این پدیده آماری (به شیوهای اقتصادی)، ترکیب شده باشد.
البته آنچه که این فرض را انتزاعی می سازد غیبت نسبی دادههای شناختی معتبر از ایده های مذهبی است. انسانشناسان، کسانی که کار خودشان را معتبر می دانند، عموما بر تخطیهای آشکار تمرکز می کنند و فرضیه های خود بنیاد و شفاف ضروری برای اکتساب و بازنمایی ایده های مذهبی را نادیده می گیرند. درنتیجه ما فقط توصیفات جزیی از فرضیه های نوع اول را داریم که در بهترین حالت یک سند غیرمستقیم از شیوهای که فرضیه های عقل سلیم طراحی می شوند، را ارائه میدهد. من امیدوارم که تا اینجا مشخص شده باشد که بسیاری از گزارشها (حتی موارد انتزاعی) حداقل به همان اندازه محتمل هستند که ایده انسانشناختی در باب انتقال فرهنگی کامل محتمل است. این محتمل است بدین معنا که: ۱) این نکته بواسطه داده های انسانشناختی و روانشناختی در دسترس، اعتبار و استحکام دارد و ۲) همچنین این نکته، مسائل مشکل را تعمیم نمی دهد، مسائلی که در گزارشهای انسانشناختی معمولی مطرح شده اند. لذا این مساله، حداقل به عنوان یک گزینه محتمل نسبت به آن گزارشها در نظر گرفته می شود.
نتیجه گیری: طبیعی بودن ادعاهای مذهبی
برای جمع بندی، مباحث این نوشتار در چهار مرحله مطرح شد. که هرکدام از آنها ما را نسبت به وضعیت گزارشهای کلاسیک انسانشناختی از هستی شناختی های مذهبی، جلوتر می برند:
۱- مطالعات توسعه ای نشان داده که طبقه بندی هستی شناختی می تواند به طور خودکار توسط استنتاج های نامستدل و برمبنای ورودی های مجزا، تولید شوند. به عبارت دیگر فرضیه های هستی شناختی نیازی ندارند که برای بازنمایی شدن انتقال داده شوند.
۲- فرضیه های هستی شناختی حامل دادهها و اطلاعات شبه تئوریک مهمی هستند. طبقه بندیهای هستی شناختی به طور موضعی به قواعد عرصه های خاص مرتبط هستند که انتظارات شهودی مربوط به رفتار اشیای موردنظر و همچنین استنتاجهایی که می توان در مورد آنها ساخت را شکل میدهند.
۳- فرضیه هایی که از نظریه های شهودی تخطی میکنند، بطور سیستماتیک با فرضیه هایی که آنها را تایید می کنند، پیوند می خورند. البته این موضوع نیز برای ذهن انسان امکانپذیر است که در باب هستی هایی انتزاع داشته باشد که کاملاً از محدودیتهای هستی شناسیهای شهودی، رها هستند بنابراین مفاهیمی از این قبیل را معمولا در هستی شناسیهای مذهبی نمی توان یافت.
۴- حتی فرضهایی که اصول و قواعد شهودی را نقض میکنند نیز خودشان توسط همان قواعد محدود می شوند؛ به این معنا که لزوما همه ترکیبهای فرضهای نقض شده یا تایید شده، به یک اندازه قابل مفهوم پردازی نیستند.
نکات فوق برای ما این امکان را فراهم می کند که به شیوه روانشناختی و واقعگرایانه، دو مساله بنیادی انسانشناختی را مجدداً فرمولبندی کنیم: مساله اول شباهت ایده های مردم در یک گروه مشخص است و مساله دوم ایده های تکرارشده میان گروه های مختلف است. بهتر است ابتدا به پرسش از شباهت درون گروهی بپردازیم. وقتی ما روند اکتساب ایده های مذهبی را به مثابه انتقال برخی از «کلیشه های مفهومی» یا «جهانبینی» خاص فرهنگی از طریق جامعه پذیری توضیح می دهیم، کاری که انجام دادهایم بیشتر برچسب زدن و تغییر عنوان مساله بوده تا حل کردن آن. علاوه بر اینها وقتی ما آن برچسب های دم دستی را برای موضوعات واقعی به کار میبریم، یک خطای بسیار جدی را انجام داده ایم. در بسیاری از گروه های انسانی ایده های مذهبی مردم مختلف از راههای مهم اما متعددی شبیه به هم هستند.
برای شرح این همگرایی محدود، ضرورتی ندارد که فرض بگیریم برخی «بازنماییهای جمعی» که مردم در آنها اشتراک دارند، مواردی هستند که وجود آنها و انتقال آنها، عمیقاً یک امر رازآلود است. به بیان اقتصادیتر، شباهت میان بازنماییهای متعلق به مردم را میتوان به کمک این واقعیت تبیین کرد که به واسطه مواجهه با ورودیهای مشابه، آنها مستعد ایجاد استنتاجهای مشابه هستند. آنها تمایل دارند مدعیات مذهبی ضدشهودی را با فرضیه های ضمنی مشابه تکمیل کنند، زیرا آنها نیز مجهز به قواعد شهودی یکسانی هستند و توانمندی استنتاجی مشابهی دارند. به عبارت دیگر آنچه که توسط انتقال فرهنگی فراهم شده، مجموعه ای از اشارتها و راهنماییهاست که به احتمال زیاد برای بهراه انداختن بیشتر امور و موضوعات که تاحدی شبیه استنتاجهای خودبخودی هستند، مناسب هستند.
در رابطه با تکرار شدن گونه های خاصی از مفاهیم مذهبی در محیطهای فرهنگی کاملاً متفاوت، ما میتوانیم آن را به مثابه نتیجه دو پیامد ترکیبهای نهایی از تخطی ها و تاییدها نسبت به دانش شهودی درنظر بگیریم. این نتیجه را می توان تا حدی یک امر ضد شهودی نیز در نظر گرفت. خصوصیتی که ایده های مذهبی را به طور خاص جذاب و جالب توجه می سازد و همچنین در حقیقت طبقهای از «ایده های مذهبی» را می سازد، تنوع قابل توجهی از فهم های روزمره آدمیان است. به هرحال در اینجا ادعای من آنست که این خصیصه، معتبرترین و رواترین خصیصه در تبیین علی تکرارپذیری ایده های مذهبی نیست. ایده های مذهبی یک قلمرو جدا برای انسانشناسان و همچنین برای مشارکت کنندگان در آن قلمروها ایجاد میکنند، زیرا آنها ادعاهای فوقالعاده ای را مطرح می کنند. آنها قابل آموختن و قابل ارتباط برقرار کردن هستند، زیرا بازنماییهای ذهنی آنها هم شامل و هم اینکه محدود شده توسط فرضهای محدود به قلمروهای خاص می شوند که بخشی از یک فهم شهودی عام از طبقه بندیهای هستی شناختی مبنایی هستند.
نظر شما