خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: «این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند...که خوشا گم نامان! نوشته شد تا اگر روزی در خیابان بودی و راه می رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید، امیدتان ناامید شد، بعد یکهو پیش پایتان پیکانی یا بنزی ترمز شد و ماردی چهارشانه با موهای جوگندمی پیاده شد... نوشته شد تا اگر روزی در بایان بنزین تمام کرده بوددی و امیدتان ناامید شده بود، بعد جیپ شهبازی با هامر اچ دویی ایستاد و از سمت شاگرد زنی شلنگ و چهار لیتری داد دستتان از باکش بنزین بکشید... نوتشه شد تا اکر روز در هر گوشه ای از این عالم، مردی دیدی که دوان دوان یا لنگ لنگان از دوردست می آمد... تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید...تا در افق دور شود...با گام هایی که هر کدام به قاعده یک آسمان است.»
آخرین رمان رضا امیرخانی با این جملات به پایان میرسد. جملاتی که خودش آغازی است برای پایان دادن به یک رمان.
اینها جملات پایانی آخرین رمانی است که از انتشار آن نزدیک به سه سال میگذرد اما هنوز میشود برای خواندنش و پیشنهاد دادنش خیلی راحت دست به کار شد. قیدار بیشتر از اینکه بخواهد در کشاکش داستانش کسی را اسیر خود کند با کلمات و اصطلاحاتش او را پیش پای خودش می نشاند و بعد ذره ذره گمش میکند در دنیایی از رفتارها و کنش هایی که ته ذهن و خاطره او و بسیاری چون او، کلید واژه هایی از آن همواره بوده هست.
بی شک این رضا امیرخانی است که باید بگوید داستانش بر اساس چه استنادی نوشته شده است و آدم های عجیب و نایابش را از کجا پیدا کرده است - هر چند که در ابتدای رمانش گفته است که تشابه اسامی تنها و تنها تشابه است و نه هیچ چیز دیگر - اما با این حال قیدار او در قامت رمان، واکاوی تمامی گمگشتگی های چند نسل از انسانی است که زندگی و حیات خاکیاش را در لایه لایه باور اعتقادات دینیاش ساخته است و البته به شکلی ظریف نشان میدهد که چگونه در یک تحول، انسان از وجوه و جلوه زیستی آرمانیاش میتواند به پستی نیز سوق پیدا کند.
قیدار رمان جلوه گری صفات انسانی است. رمان عاشقی، حیرانی، جوانمردی، فتوت، اقتدا به پیشوا، جستجوگری، شجاعت و صفات دیگری که خیلی از آنها را تنها و تنها میتوان با خوانش زیر دندانها مزه مزه کرد.
بریدههای خواندنی؛
«قیدار سر تکان می دهد و همان طور که به اسب اینترنشنال می رسند و صدای تهلیل موذن، از پشت بام مسجدی که گلدسته ندارد، بلند می شود، به آقا می گوید:
حکمت می فرمایید... عرض من همین است دیگر... کار ما نسب ندارد... اصل ندارد... گاراژداری کار جدیدیهاست... نبوده است که... در میان انبیاء و اولیاء، هیچ حضرت جرجیسی که اینترنشنال زیر پاش نبوده است...
آقا با عصا راه قیدار را سد میکند. می ایستد و با طمانینه می گوید: نشد! نشد! جدیی و قدیمی ندارد... هر کاری که رزق کسی را میدهد، نسب دارد به اسم رزاق حق جل جلاله... کار شما گاراژداری است. درست؟ یعنی بار مردم را از جایی به جایی میبرید و تحویل صاحب بار میدهید، درست؟ یعنی باید امانت دار بار و بنه مردم باشید. درست؟ مومن! این همان کار کار حضرت رسول، محمد امین، صلوات الله علیه است دیگر...»
یکی از اتفاقات جالبی که در این رمان میافتد کشف و شهودی است که به طور مشخص نویسنده برای نگارش این رمان انجام داده است. امیرخانی چنان که خودش نیز در مصاحبه هایش اعلام کرده برای نوشتن این رمان تلمذ زیادی را پیش پای شخصیتهایی داشته است که در عالم واقع و از جنس کاراکتر رمانش هستند. از طرف دیگر او به طور مشخص برای بسیاری از اصطلاحات و توصیفات خودش در این رمان که بیش از هر چیزی بر پایه انواع خودروهای سواری سبک و سنگین شکل میگیرد، به روشنی و ظرافت باریک بینی و تحقیقاتش را به رخ مخاطبش می کشد البته با عنایت به این مساله که این اتفاق هرگز از گوشه و کنار رمان بیرون نمی زند. به زبان ساده تر اینکه قیدار رمان فخر فروشی نویسنده نیست بلکه رمان بهت مخاطب از دقت نظر اوست.
مجموعه این ویژگی هاست که میتواند از قیدار برای لحظات خلوت و تنهایی تعطیلات همراه و همدمی خوب بسازد. حسن ختام این ادعا را بخشی از رمان قیدار قرار دادهایم که قضاوت را برای شما تکمیل کند:
«نیم ساعت بعد، معمار برای اینکه قیدار را امتحان کند، دستور میدهد که ملات بتن آماده را بریزند توی زنبه و بیاورند کنار پی. به قیدار میگوید: ارباب! پی آماده است... به جای قلوه سنگ قلوه رودخانه چه بریزیم داخل ملات؟
قیدار جلو میآید و شانههای معمار را میگیرد و فشار میدهد:
معمار! من قیدارم، نه ارباب... ارباب فقط یکی است تو عالم. تو داری خیمهاش را علم میکنی، حواست باید جمعتر باشد... من هم برای محکمی اش چیزی دارم که اگر بریزم بنا عمری شود.
معمار چیزی نمیگوید و به کارگرها دستور میدهد زنبههای ملات را خالی کنند توی پی. شگفت زده منتظر است تا ببیند قیدار وسط این همه درخت باغ، قلوه سنگ از کجا می آورد. ملات ها روی زنبه پر می زنند. بعد مثل مایه لزجی سر می خورند و جا گیر می شوند توی پستی بلندی ها پی. تا ملات خودش را نگرفته است، قیدار باید کاری بکند. حالا ناصر اگزوز هم کنار معمار ایستاده است و منتظر است ببیند تا قیدار قلوه سنگ از کجا جور می کند.
قیدار فریاد می کشد سر هاشم: کتابها را با احترام بیاور اینجا!
هاشم با تعجب یک دسته از کتابها را می آورد و می گذارد پیش پای قیدار. قیدار کتاب اول را بر می دارد. بسم الله می گوید و با احترام باز می کند.
آرام میخواند: اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک...
دیوان حافظ را با احترام می گذارد وسط ملات و کتاب بعدی را بر می دارد و باز می کند و بسم الله می گوید: اندر حکایت بنای عمارت درویشان.
به معمار اشاره میکند که با قبلی چقدر باشد و معمار با دست دو وجب را نشان میدهد. قیدار به زحمت خم می شود و کتاب را می گذارد در همان جایی که معمار اندازه زده بود. صدا از دهان کسی در نمی آید. همه با تعجب نگاه می کنند..»
چاپ نخست رمان «قیدار» به قلم رضا امیرخانی را نشر افق در سال ۹۱ روانه بازار کرد.
نظر شما