خبرگزاری مهر- گروه هنر: شب بخیر کوچولو! چه کسی است که حتی یک بار هم که شده این عبارت را از رادیو نشنیده باشد؟ «شب بخیر کوچولو» را اما بیشتر از همه بچه های دهه ۶۰ و ۷۰ شنیده اند. همان ها که تمام دلخوشی شان این بود که شبها پیچ رادیو را بچرخانند و یک خانم قصه گوی مهربان به آنها سلام کند و مدام قربان صدقه شان برود و از همه مهمتر آنها را به جهان های دیگر ببرد؛ دنیاهایی که هنوز فیلم و کارتونهایش مثل امروز در دسترس نبودند. چه شبهای دلنشینی، انگار آن خانم داخل رادیو تو را می شناخت که اینقدر گرم سلامت می کرد و حالت را می پرسید یا به تو توصیه هایی می کرد.
این شهرزاد قصه گوی شب های ایران همان مریم نشیباست که بعضی او را ملکه رادیو خوانده اند. متولد ۱۳۲۵ است اما آنقدر انرژی و حوصله دارد که از پشت تلفن فکر می کنید با کسی صحبت می کنید که هر آن در حال تولد است. هیچ فرقی نمی کند این بانو پشت خط تلفن باشد یا وسط برنامه همیشه با صدای گرم و واژه های مادرانه مهمانت می کند.
در آستانه ۷۵ سالگی رادیو با او تماس می گیریم تا بتوانیم از همه سال های خاطره انگیز عمرش در رادیو بپرسیم. سرش بسیار شلوغ است. با این همه وقتی را تنظیم کرد تا بتوانیم یک گفتگوی تلفنی داشته باشیم. بعد از تماس های پی در پی بالاخره می توان با او صحبت کرد. البته متوجه می شوم که چندان در بند تلفن نیست و موبایل برایش تنها یک ابزار است.
در این گفتگو ابتدا قول ۱۰ دقیقه را می دهد و بعد آنقدر گرم و صبورانه پاسخ می دهد که میانه گفتگو می گوید هنوز نماز عصرش را نخوانده است و نگران است که قضا شود.
نشیبا مادری قصه گوست، مادری که دغدغه همه فرزندان ایرانی اش را دارد. حتی وقتی به عنوان خبرنگار هم زنگ می زنید نام و نام خانوادگی را با طمانینه بیشتری می پرسد و زمزمه می کند گویی می خواهد به خاطر بسپارد.
مریم نشیبا در این گفتگو از اینکه عاشق مردم و انسان هاست و مهر و محبتی که آدم ها باید به یکدیگر داشته باشند سخن گفت و همچنین از محبتی که از مردم دریافت می کند، از شاگردی که نام دخترش را نشیبا می گذارد تا مردم روستا که به دورش حلقه می زنند.
وی در پایان این گفتگو اشاره کرد که اگر دوباره بخواهد زندگی کند این بار به دنبال آموختن پیانو خواهد رفت، گرایش های مذهبی را محکم تر دنبال می کند و دوباره به سراغ معلمی و قصهگویی می رود.
گفتگوی ما را با وی میخوانید:
*سوالی را ابتدا میپرسم که شاید بارها جواب داده باشید اما شنیدن بعضی مسایل آنقدر شیرین است که آدمی دوست دارد بارها تکرار شود مثل چگونگی ورود شما به برنامه «شب بخیر کوچولو» که سال هاست در رادیو ایران به پخش می رسد، برنامهای که بچههای زیادی با آن بزرگ شدند و حالا کودکی های خود را در قصههای شما میبینند.
- سال ۶۹ که قرار شد اجرای این برنامه را بر عهده داشته باشم فکر نمی کردم از پس قصهگویی آن بر بیایم. آن زمان دفتر آقای ساعد باقری اقدام به انتخاب قصه گو کرده بود. من به تازگی لوزههایم را عمل کرده بوم و با همان جراحت ها که در لوزه هایم داشتم در آزمون این برنامه شرکت کردم و یک پاراگراف را خواندم و آنها همانجا به من گفتند که دقیقا همین لحن و بیان را میخواهند.
البته باز هم فکر نمی کردم که قادر باشم در جایگاه یک قصه گو قرار بگیرم و می خواستم سراغ قصهگوهای پیشکسوت بروم تا آموزش ببینم اما به من اعلام کردند که سراغ کسی نرو، ما همین فرم و صدا را از تو می خواهیم.
*و شما شروع به کار کردید؟
- بله البته حدود دو ماه آقای مهدی سدیسی تهیهکننده برنامه با من تمرین کرد و بعد شروع کردند به ساخت آهنگ «شب بخیر کوچولو» که شعر آن را مصطفی رحماندوست سروده بود و تبدیل شد به چنین اثری که به یادگار مانده است. حالا وقتی می بینم این موزیک به جای زنگ بسیاری از تلفن ها قرار دارد بسیار خوشحال هستم.
*این خوشحالی و لذت برای چیست؟
- من عاشق این برنامه شده ام. مثل کودکی که شما عاشقش می شوید، به او عادت می کنید و در دامان خود او را می پرورانید. فکر می کنم هر دو ما به هم وابسته شدیم هم من به این برنامه و هم این برنامه به من.
*فکر می کنید کودکان در دنیای مدرن امروز هنوز هم به این قصه گویی ها نیاز دارند و گوش می سپارند؟
- بله اگرچه که در زمانه کنونی امکانات زیادی وجود دارد اما اگر پدر و مادرها بخواهند بچه ها را آرام کنند باید آنها را با قصه ها بخوابانند و آرام کنند، قصه ها باید شنیداری باشند و حتی زمانیکه قصه می گویید دست نوازش بر سر فرزندان باشد. فکر می کنم این نیاز بوده است که این برنامه همیشه اجرا شده است و امیدوارم هیچ گاه هیچ اتفاقی هم رخ ندهد وگرنه خیلی اذیت می شوم.
*چرا اذیت می شوید؟
- مردم مرا به حرمت این کار می شناسند و برایم ترک آن یک نوع درد است و ممکن است بیمار شوم.
*این برنامه چند سالی هم متوقف شد. آن زمان چه کردید؟
- بله در سال ۸۴ یک بار این اتفاق افتاد و «شب بخیر کوچولو» در لیست خاکستری برنامه ها رفت و من هم خاکستری شدم. خاطرم هست زمانی که به طور قطعی برنامه متوقف شد دیگر بیمار و ناامید شده بودم. در منزل را روی خودم می بستم، سازمان صداوسیما نمی رفتم و بعد از ۴۰ روز مثل کسی که به رفتن عزیز خود عادت می کند کم کم سعی کردم به حالت عادی خود بازگردم و بعد برنامه که تا سال ۸۸ متوقف شد کمی بعد من توانستم به برنامه «گلبانگ» خو کنم و آن را جایگزینی قرار دهم.
خوشبختانه بعد از چهار سال در سال ۸۸ برنامه «شب بخیر کوچولو» دوباره برگشت و به قول آقای احمدپور مدیر فعلی رادیو ایران، این برنامه بدنه رادیو است. امیدوارم برنامه «گلبانگ» هم که پیش از این جمعه ها هم علاوه بر سایر روزهای هفته روی آنتن می رفت دوباره پخش جمعه ها را هم داشته باشد چون مردم زیادی با ما تماس می گیرند و این درخواست را دارند. البته آقای احمدپور بسیار خوش فکر است و امیدوارم با حضور وی اتفاقات خوبی رخ دهد.
*شما گفتید که به «شب بخیر کوچولو» حس مادری داشتید این احساس از کجا پیدا شد؟
- شما صدای مرا در هر برنامه یا کار دیگری نمی شنوید، کار برای عده ای تبدیل به شغل می شود و فرد کارمند با خود می گوید حالا برنامه «شب بخیر کوچولو» نشد برنامه دیگر یا این پست نشد سراغ پست دیگری می روم و تنها هدف این است که یک کسب درآمد باشد، اما این برنامه برای من راه کسب درآمد نبوده و نیست.
*چرا نمی خواهید به سراغ کارهای دیگر مرتبط با این حوزه بروید شما به طور مثال هیچ گاه تیزر نگفته اید.
- بله چون در این زمینه نه تبحری دارم و نه علاقه ای.
*البته تبحر نداشتن که شکسته نفسی است با این حال چه چیزی برایتان اهمیت دارد که هر شب به بچه ها شب بخیر بگویید و برایشان قصه تعریف کنید؟
- من بیشتر معتقدم که باید به کودک روستایی حق بدهم که با دست های حنا کرده و صورت گل گلی از چرای دام برگشته و زیر کرسی نشسته است و قصه مرا گوش می کند.
*این تصویر را از کجا دارید؟
- از نامه های بسیاری که در این سال ها به من رسیده است و از سفرهایی که می رویم و می بینم که حتی بیشتر از مردم شهرها، مردم و کودکان روستاها دور من جمع می شوند. به گونه ای دور مرا می گیرند که می فهمم دوستم دارند. از این همه محبت گریه ام میگیرد.
همه محبت ها هم به خاطر عشقی است که خود من به این مردم از کودک تا جوان و بزرگسال دارم و فکر می کنم عشق و احساسی که دارم در صدا و قصه هایم منعکس می شود.
*با این همه مشکلات و مسایلی که در جامعه امروزی وجود دارد چطور هنوز می توانید عاشقانه زندگی کنید؟
- سعی می کنم آدم ها را بفهمم. ویکتور هوگو می گوید «همه فهمیدن، همه بخشیدن است» و شما وقتی انسان ها را بفهمید آنها را می بخشید. من هم می دانم که انسان ها امروز مشکلات بسیاری دارند. شخص ممکن است صبح هنگام با نام خدا و انرژی بیرون بیاید اما همان اول صبح صاحبخانه اجاره اش را طلب کند یا ناگهانی بفهمد که فرزندش دچار بیماری شده است. طبعا این شخص همان آدم اول صبح نیست بنابراین باید انسان ها را فهمید.
*چقدر مطالعه در این نگاه تاثیر داشته است؟
- تاثیر بسیاری داشته است. وقتی شما جمله زیبا و آرامش دهنده ای از یک نویسنده یا حکیم می شنوید مثل آب روی آتش است و به این ترتیب یاد می گیرید در برابر ناملایمات آرام باشید.
فکر می کنم اگر خداترسی و عشق به مردم باشد دیگر نیازی نیست انسان ها یکدیگر را تحمل کنند بلکه عاشق هم می شوند. قرآن برای ما یک نسخه است و از آن مهر و محبت را می آموزیم. ما از پیامبر خود یاد می گیریم که وقتی فردی همیشه او را آزار و اذیت می کرد و بر سر راهش روی او خاکستر می ریخت چطور پیامبر بعد از یک روز غیبتش جویای حالش شد.
من عاشق خریدن کتاب هستم. چندی پیش هم وقتی به آرامگاه ابن بابویه رفتم که پدرم در آنجا دفن شده است کتابی از شیخ اسماعیل دولابی خریدم که در آن راجع به بهشت و جهنم نوشته شده بود. من با خواندن این کتاب خیلی آرامش گرفتم. او می گفت جهنم همین دنیاست و به دلیل عذاب هایی است که آدم ها برای خود ایجاد می کنند.
*فکر می کنم با این دیدگاه از مرگ هم ترسی نداشته باشید البته بعد از ۱۲۰ سال زندگی با عزت.
- خیر چندان ترسی ندارم. بیشتر از این ناراحتم که برای دیگران مشکلی پیش بیاید و دیگران بخواهند کاری و یا زحمتی برای من متحمل شوند.
*خانم نشیبا شما چندین بار از معلم خود در دوره دبیرستان گفتید و تاثیری که از او گرفتید. فکر می کنید در این روزگار هم نوجوانان و جوانان می توانند چنین الگوهایی داشته باشند که مسیر زندگی خود را بیایند؟
- بله من در دبیرستان معلمی با نام عبدالرضا دریابیگی داشتم که با علاقه به شیوه تدریس او وارد دانشگاه شدم و خودم هم رشته او یعنی جغرافیا را انتخاب کردم. او اولین معلمی بود که هنگام امتحان گرفتن رویش را به تخته کرد و در حین امتحان نقشه ایتالیا را کشید. به ما هم همیشه یاد می داد که اگر کسی در هنگام امتحان مراقبتان باشد شما را خائن فرض کرده است و می گفت باید به شما بربخورد.
*فکر می کنم درصد زیادی از موفقیت شما به خاطر معلمتان هم هست.
- بله. من در دوران دبیرستان بسیار خجالتی بودم حتی درس های شفاهی را نمی توانستم جواب بدهم که یک روز آقای دریابیگی از من خواست مطلبی را بخوانم و من با خجالت بسیار آن را خواندم و او بعد از کلاس به من گفت که صدای بسیار خوبی دارم. آن زمان حرفش را باور نکردم و فکر می کردم دلداری می دهد.
*و چه شد که این اعتماد به نفس به شما برگشت؟
- زمانیکه به من توجه و توانمندی هایم به نوعی خریداری شد، این اعتماد به نفس به من برگشت و الان اعتماد به نفس بسیار بالایی دارم. آنقدر اعتماد به نفس دارم که اگر جوراب من سوراخ باشد آن را پنهان نخواهم کرد (با خنده) چون خاصیت جوراب، پاره شدن است.
*خود شما چگونه معلمی شدید؟
- شاگردهای من عاشق من بودند حتی یکی از آنها نام دخترش را نشیبا گذاشته است و با ایمیل هر از چند گاهی به من اطلاع می دهد که دخترش در چه سنی است و چه می کند. من هم عاشق همه آنها بودم. سرکلاس اجازه نمی دادم نفس اضافه بکشند اما خارج از کلاس با هم به گردش های علمی می رفتیم. حتی اگر می دیدم سرکلاس دانش آموزی حوصله ندارد، کلاس که تمام می شد حالش را از خودش یا از ناظم می پرسیدم و به طور مثال می فهمیدم که چه مشکلاتی دارد.
دانش آموزان من آنقدر عاشق جغرافیا می شدند که همه شان آخر سال می گفتند که دوست دارند در دانشگاه جغرافیا بخوانند. هنوز هم با بسیاری از آنها ارتباط دارم با من تماس می گیرند. عده ای به خارج از کشور رفته اند اما باز هم با ایمیل و یا در شبکه های مجازی برایم پیغام می گذارند.
*شما هیچ گاه نخواستید از ایران بروید؟
- کجا بروم؟
*به هر کشوری خارج از ایران.
- خیر. هیچ وقت. من اصلا از جدا شدن از محیط خانواده و مردمم می ترسم. من هنوز از سی و چند استان کشورم تنها چند استان را دیده ام و فکر می کنم کشورم آنقدر زیبایی دارد که هیچ گاه آن را ترک نمی کنم.
*خانم نشیبا دوست دارید کسی هم برای شما قصه بگوید؟
- این یک رویاست چون دیگر نه من به دوران کودکی خود بازمی گردم و نه مادرم جوان می شود که بخواهد برایم قصه بگوید اما من همیشه آماده هستم که قصه دل مردم را بشنوم.
*حالا که رادیو ۷۵ ساله شده است از حضور در این رسانه چه احساسی دارید؟
- زمانی فرد آشنایی از من پرسید خانم نشیبا اگر یک بار دیگر متولد شوید و در این دنیا زندگی کنید چه خواهید کرد؟ من هم پاسخ دادم دوباره معلم می شوم، این بار سراغ پیانو می روم، از نظر اعتقادات و گرایش های مذهبی محکم تر می شوم و البته گویندگی و قصه گویی را هم دوباره خواهم داشت.
گفتگو از عطیه موذن
نظر شما