یادداشت؛

سیطره «بحران معنوی» بر غرب معاصر در اندیشه استاد مطهری

سیطره «بحران معنوی» بر غرب معاصر در اندیشه استاد مطهری

امروز باریک‌بینان جهان به این نکته توجه دارند که بزرگترین بحرانی که الان بر جامعۀ بشریت، خصوصاً بر جامعه ­های به اصطلاح پیشرفته و صنعتی حکومت می­ کند، بحران معنوی است، نه مثلاً بحران سیاسی یا اقتصادی.

به گزارش خبرنگار مهر، درباره­ چالش­ها و دشواری­های جامعۀ مدرن غربی، نظریه ­ها و دیدگاه­های مختلفی در قلمرو شاخه­ های علوم انسانی[۱] و به ویژه علوم اجتماعی[۲] مطرح شده است. شاید بتوان ادعا کرد که اساساً علوم اجتماعی سکولار در واکنش به همین چالش­ها و دشواری­ها، به تدریج شکل گرفت و بنیان­گذاران و متفکران اصلی آن، در پی شناسایی و درمان آنها بوده ­اند. امیل دورکیم[۳] بر «اخلاق» به مثابه مایۀ لازم برای همبستگی اجتماعی در جامعۀ مدرن، انگشت تأکید می­ نهد، کارل مارکس[۴] به استثمارگری «نظام لیبرال سرمایه ­داری» اعتراض می­ کند، ماکس وبر[۵] در تلقی خویش، از بوروکراسی[۶] و عقلانیت مدرن[۷] به عنوان «قفس آهنین» یاد می­ کند و ... . نظریه ­پردازان متأخر غربی نیز گفته ­ها و نکته ­های دیگری را به صحنۀ تفکر و علوم انسانی آورده­اند و اذهان را به سوی خویش جلب کرده­اند.

به عنوان مثال، یورگن هابرماس[۸] که آخرین عنصر از حلقۀ انتقادی است، نقطۀ اصلی معضل در جامعۀ غربی را تحریف شدن و در اسارت بودن «گفتگو» قلمداد کرده و از «کنش ارتباطی»[۹] رها از قیدها و زنجیرهای تحمیلی سخن گفته است. در حوزۀ متفکران پست­ مدرن، اوضاع نظری و تحلیلی دربارۀ نقد غرب، بسیار آشفته ­تر است. ژان فرانسوا لیوتار[۱۰]، ژاک دریدا[۱۱]، میشل فوکو[۱۲]  و متفکران دیگری از این دست، هر یک نظریاتی عرضه کرده ­اند. در این میان، پاره­ای از متفکران و اندیشمندان غربی نیز بر این باور هستند که علت­ العلل معضلات و ناکامی ­های غرب، ریشه در تهی شدن انسان مدرن و جامعۀ مدرن از ایمان و معنویت حقیقی دارد. در واقع، انسان غربی به موجودی خودبنیاد و خودبسنده تبدیل شده که از هویت فطری و الهی خویش گسسته و در چنبرۀ لذایذ مادّی و خوخواهی­ها و منفعت ­اندیشی­های شخصی گرفتار شده است.

علامه مطهری در این­ باره می ­نویسد: «امروز باریک ­بینان جهان به این نکته توجه دارند که بزرگ ترین بحرانی که الان بر جامعۀ بشریت، خصوصاً بر جامعه ­های به اصطلاح پیشرفته و صنعتی حکومت می­ کند، بحران معنوی است، نه مثلاً بحران سیاسی یا بحران اقتصادی.»[۱۳]

آیت ­الله شهید که خود قائل به چنین نظری است، علائم و نشانه­ های وجود بحران معنوی در جامعۀ غربی را برشمرده است: افزایش خودکشی­های ناشی از احساس بیهودگی و پوچی، ازدیاد بیمار­ی­های عصبی و اختلالات روانی، عصیان­گری و شالوده­شکنی نسل جوان، کمبود عواطف و احساسات عالی انسانی، از هم­ گسیختگی و فروپاشی نظام خانوادگی، گسترش فقر و فقرا، آلودگی محیط زیست، قتل و عصبیت و خشونت اجتماعی، اباحی­ گری ارزشی و تزلزل اخلاق و ... .[۱۴]

یکی از تحلیل­های شایع دربارۀ علل و زمینه ­های پیدایش چنین وضعیت نابسامانی در جامعۀ غربی این است که تمامی مصائب و معضلات غرب، به صنعت[۱۵] و تکنولوژی[۱۶] بازمی گردد؛ به این معنی که صنعت و تکنولوژی، الزامات و اقتضائات خاص و جبرآلودی را نیز به دنبال خود می­آورد که محصول آن، از دست رفتن تعادل انسانی جامعه است. علامه مطهری، چنین نظری را نمی ­پذیرد، بلکه بر این باور است که وضعیت اجتماعی امروز غرب، معلول و پیامد دگرگونی­های «فرهنگی» و «معرفتی» خاصی است. در واقع، غرب و غربیان در سیر تاریخی خود، مراحل و منازلی را یکی پس از دیگری، پشت سر نهاده­اند تا به وضعیت کنونی دست یافته­اند.

مرحلۀ تاریخی اول:

«علم ­بسندگی»[۱۷]. نخستین اشتباه متفکران غربی این بود که برای «علم تجربی»[۱۸]، منزلتی فراتر از شأن و اعتبار آن قائل شدند و آن را جایگزین «دین» کردند. آنان به خطا گمان کردند که علم از عهدۀ تدبیر زندگی انسان برمی­آید و می­تواند یک بهشت زمینی را برای انسان رقم بزند. بنابراین، علم ­بسندگی، عامل سقوط و افول جامعۀ غربی است، نه علم و محصولات آن: «خطای بشر به دست صنعت­گران و آن کسی که ماشین بخار را اختراع کرد صورت نگرفت، [بلکه] خطای بشر به دست فرانسیس بیکن و بعد، اتباع او انجام شد؛ آن روزی که گفتند علم [تجربی] همه چیز بشر است، [و ما باید] حل تمام مشکلات را از علم [تجربی]  باید بخواهیم.»[۱۹]

علم­گرایان غربی این ایده را نشر دادند و «گفتند چارۀ همۀ دردهای بشر علم است. [...] بشر همین­طور که به علم و آگاهی رسید، همۀ دردهایش چاره شده است»[۲۰]. در حالی که چنین نیست، علم تجربی، تنها به انسان «شناخت» می­دهد و آن هم شناخت نسبت به «طبیعت مادّی»؛ و این برای دستیابی انسان به سعادت و نیک­بختی کفایت نمی­ کند: «همۀ دردهای انسان که [...] در رابطۀ "انسان با طبیعت" مشخص نمی­شود. [...] دردهای ناشی از رابطۀ "انسان با انسان" مثل ظلم و ستم و آزمندی و دردی که ناشی از طبیعت ذاتی خود "انسان" است؛ یعنی احساس تنهایی، دلهره و اضطراب را که علم نتوانست [و نمی­تواند] چاره بکند. [بنابراین، تنها] "شناخت" کافی نیست که [بتواند] همۀ دردهای بشر را درمان کند.»[۲۱]

وضعیت اجتماعی نامناسب انسان، به صورت عمده ریشه در جهالت و نادانی او نسبت طبیعت مادّی ندارد که بپنداریم می­توان با تکیه بر علوم تجربی و طبیعی، این وضعیت را تغییر داد و سعادت و نیک­بختی را برای او به ارمغان آورد. آنچه که بیش از هر امر دیگری، در ایجاد و تشدید و تداوم نابسامانی­ها و مصائب جامعۀ بشری مؤثر بوده، «غرایز و تمايلات مهار نشدۀ» انسان است تعدّی و ظلم و زیاده­ خواهی را رقم زده است: «اشتباه است اگر خيال كنيم منشأ انحرافات بشر، هميشه "نادانی" بوده است‏. [...] نادانی يكی از علل انحرافات بشر است. انحرافات بشر بيشتر از ناحيۀ "غرایز و تمايلات مهار نشده" است، از ناحيۀ شهوت و غضب است: از ناحيۀ افزون­ طلبی، جاه ­طلبی، برتری‏ طلبی، لذت­ طلبی و بالاخره نفس ­پرستی و نفع ­پرستی است.»[۲۲]

این در حالی است که علم تجربی و طبیعی، از علاج بیماری­های نفسانی و درونی انسان، کاملاً عاجز است و نمی­تواند از عهدۀ تدبیر کردن غرایز و تمایلات او برآید، بلکه چنانچه علم در اختیار نفس انسانیِ غیرمهذب و حیوانی قرار بگیرد، خود به ابزار و اهرمی برای برآرودن ساختن مطالبات ناصواب غرایز و تمایلات تبدیل می ­شود: «پيشرفت­های علمی [در دورۀ معاصر زندگی انسان،] كوچك­ترين تأثيری روی غرایز بشر نكرده است، [بلکه] برعكس، بشر را مغرورتر و غرایز حيوانی او را افروخته‏تر كرده است، و به همين جهت، خود علم و فن، امروز به صورت بزرگ­ترين دشمن بشر در آمده است؛ [زیرا] علم [همچون] چراغ است [... که] استفاده از آن بستگی دارد [به این] كه بشر اين‏ چراغ را در چه مواردی و برای چه هدفی به كار ببرد. [.. به عبارت دیگر،] بشر علم را همچون ابزاری برای [دستیابی به] هدف­های خويش استفاده می‏كند، اما [در برابر این که] "هدف‏ بشر چيست و چه بايد باشد؟"، علم ديگر قادر نيست هدف‏های بشر را عوض كند [...]. آن ديگر كار "دين" است؛ كار قوه ‏ای است كه كارش تسلّط بر غرایز و تمايلات‏ حيوانی و تحريك غرایز عالی و انسانی او است. [...] دين، انسان را در اختيار می‏ گيرد؛ [به گونه­ای که] جهت‏ انسان را و مقصد انسان را عوض می‏ كند. [... بنابراین،] انسان عصر علم و دانش، با انسان ماقبل اين عصر، در اين­كه [همچنان] اسير و بندۀ خشم و شهوت خويش است، هيچ فرق نكرده است.»[۲۳]

مرحلۀ تاریخی دوم:

«عقل ­بسندگی»[۲۴]. پس از تکیه کردن ­های ساده ­اندیشانه بر علم تجربی و بر صدر نشاندن آن، سرانجام متفکران غربی در قرن نوزدهم دریافتند که علم تجربی به تنهایی نمی ­تواند انسان را به سعادت و نیک­بختی برساند، از این رو، به عقل و عقلانیّت روی آوردند و نظام­های فکری متعدّد و متفاوتی را به عنوان «فلسفۀ اجتماعی»[۲۵] و «ایدئولوژی»[۲۶]، ساخته و پرداخته کردند. در حقیقت، عقل خودبنیاد بشر غربی، در مقام تشریع قرار گرفت و تلاش کرد تا هندسه و چارچوبی سکولاریستی برای زندگی انسان طراحی کند: «[در این مقطع، پاره­ای از متفکران غربی معتقد شدند که] ریشۀ دردهای بشر، ایدئولوژی حاکم و فرمانروا بر انسان است. [... از این رو،] برای این­که انسان بتواند با همۀ نقاط ضعف خودش – حتی با نقاط ضعفی که مربوط به ابعاد انسانی اوست – مبارزه کند، فقط باید "ایدئولوژی"­اش را تغییر بدهد.»[۲۷]

افزون بر این، متفکران غربی کوشش کردند تا این ایدئولوژی­های سکولار را به رنگی از تقدّس نیز بیارایند تا به خوبی، هیأتی «شبه­دینی» و «الهیاتی» یابد، حال آن­که، چنین امری، نشدنی است: «یکی دو قرن بشر با این فکر [علم ­بسندگی] سرگرم بود تا این­که در قرن نوزدهم [متفکران غربی] گفتند نه، علم به تنهایی کافی نیست، فلسفۀ اجتماعی و ایدئولوژی هم [برای جامعه ­پردازی] لازم است. [.... در نتیجه،] آمدند برای بشر، ایدئولوژی ساختند.[... جالب این­که بشر غربی] در جهان ­بینی، خدا را نفی کرد، در انسان، روح را نفی کرد، [و] انسان را به صورت یک ماشین اقتصادی معرفی کرد، [اما] بعد خواست یک ایدۀ اجتماعی مقدس بسازد، [که البته چنین] نشد؛ [زیرا] چنین چیزی نمی ­شود[که] به انسان بگویند در عالم خدایی وجود ندارد، در تو هم هیچ شئ مقدّسی وجود ندارد، اما تو متعهد و ملتزم باش که برای ایده ­های مقدس کار بکنی[...] بدیهی است که این دو، ضد یکدیگرند.[...] مگر می­ شود انسان از نظر فلسفی ماتریالیست باشد، از نظر اخلاقی ایده ­آلیست؟!»[۲۸]

از سوی دیگر، واضح است که «یک فکر، مادام که یک فکر است و یک فلسفه، مادام که یک فلسفه است؛ یعنی مربوط به دستگاه ذهن و ادراک بشر و مربوط به شناخت بشر است، نمی­تواند تأثیری در طبیعت بشر بکند»[۲۹].

ایدئولوژی مارکسیستی، یکی از این ایدئولوژی­های بشرساخته است که ادعای نجات انسان متجدد را در سر داشت. بر اساس آموزه ­های این ایدئولوژی، مالکیت فردی سبب گشته جامعۀ انسانی به جامعه­ای طبقاتی تبدیل شده و تضاد و کشمکش­های اقتصادی و مادی میان طبقات اجتماعی شکل بگیرد؛ به گونه ­ای که طبقه ­ای، طبقۀ دیگر را در طول تاریخ، استثمار کرده است. از این رو، جامعۀ ایده ال انسانی، جامعۀ بی­ طبقه است.

مرحلۀ تاریخی سوم:

«روشنفکرباوری»[۳۰]. با ناکامی ایدئولوژی­های سکولار و سرخوردگی بیشتر انسان غربی، پروژۀ عقل ­بسندگی و پردازش ایدئولوژی­های سکولار، از رونق افتاد. در این­جا، پاره­ای از اندیشمندان غربی، از جمله ژان پل­سارتر[۳۱]، راه رهایی انسان غربی در وجود طبقه­ای اجتماعی به نام «روشنفکر»[۳۲] معرفی کردند که شناخت­ها و آگاهی­های خاص اجتماعی را به انسان غربی منتقل نماید. در واقع، اگر در جامعۀ سنتی غرب، «عالمان دینی» به زندگی انسان غربی، معنا و مفهوم می­ بخشیدند و مرجعیت معرفتی و فکری داشتند، این منزلت در جامعۀ مدرن غربی به «روشنفکران سکولار» واگذار شد.[۳۳] ناگفته پیداست که درد بشر غربی، صرفاً جهل و عدم ­آگاهی نبود که درمان آن، شناخت و آگاهی تصور شود:

«آگاهی جز اطلاع، چیز دیگری نیست؛ آگاهی یعنی آگاهی. آیا آگاهی و اطلاع می­تواند انسان را بسازد؟ سنایی ما، بهترین حرف­ها را زده است:"چو دزدی با چراغ آید، گزیده­تر برد کالا". [...] آگاهی به انسان هدف نمی ­دهد، همان­طور که علم برای انسان، هدف خلق نمی­ کند.[... بنابراین،] از آگاهی به تنهایی کاری ساخته نیست. قرآن می­ گوید آگاه ­ترین آگاه­ها، شیطان بود [ولی در عین حال، کافر بود].»[۳۴]

مرحلۀ تاریخی چهارم:

«معنویت­ گرایی سکولار»[۳۵]. سرانجام در آخرین مرحلۀ تاریخی، متفکران غربی به درستی دریافتند که نباید «دین» و «معنویّت» را از زندگی بشر غربی می­زدودند و تنها به «علم» و «عقل» و «ایدئولوژی» و «روشنفکری» بسنده می­کردند؛ چراکه انسان به صورت فطری، نیاز به مبدأیی قدسی برای پرستش و پناهندگی روحی دارد، در غیر این صورت، هیچ امر دیگری نخواهد توانست این خلاء بزرگ را پُر کند و احساس یأس و درماندگی و بیهودگی را از روح او برطرف گرداند. اما در این­جا نیز، خطایی دیگر رخ نمود و آن این بود که متفکران غربی، کالای «معنویّت» را در دکّان «دین» جستجو نکردند، بلکه پنداشتند که معنویت و عرفان حقیقی نیز، «ساختنی» و «بافتنی» است: «[متفکران غربی] اخیراً آهنگ دیگری ساز کرده­اند. عده­ای [از آنها] می­ گویند: [برای درمان درد­های بشر غربی،] فرهنگ انسان­گرا لازم است[... و از این رو،] به عرفان توجه پیدا کرده­اند، از باب این­که آن را فرهنگ انسان­گرا می­ دانند. [در حالی که آنها] نمی دانند که اساس عرفان، خداآگاهی و تسلیم [شدن] به خداست؛ می­ خواهند عرفان را از خدا جدا کنند و عرفان هم باشد. [...این] امکان ندارد.»[۳۶]

علامه مطهری در پایان این بحث مهم، نظر خود را دربارۀ راهکار خروج جامعۀ غربی از بن­بستی که در آن گرفتار شده مطرح ساخته و تصریح می­کند که بشر غربی با مسیر تمدّنی خویش را تغییر دهد و از راه رفته، بازگردد؛ زیرا علت­العلل و سرچشمۀ اصلی بحران و درهم­ریختگی جامعۀ غربی، «خدافراموشی» و «دین­گریزی» آن است: «تنها دوای درد بشر امروز، خداآگاهی مقرون به گرایش و تسلیم و خضوع در مقابل حق است. [...] بشریت چاره­ای ندارد جز تسلیم [شدن] به ایمان [دینی]؛ یعنی خداآگاهی مقرون به تسلیم و خضوع. بحران­های حل نشدنی و مشکلات امروز بشر، تمام، بحران­هایی است معنوی و اخلاقی. ریشه­اش در کجاست؟ فقدان ایمان [حقیقی به خدا].»[۳۷]

خداوند در قرآن کریم، چه زیبا و دقیق، تصریح می­کند که روی­گرداندن از خدا و هدایت الهی – که صورت تعیّن­یافتۀ آن، دین حق است- هم زندگی دنیا را بر انسان دشوار و ناگوار می­سازد، و هم زندگی او در آخرت را تباه و ویران می ­کند: «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلَا يَضِلُّ وَلَا وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى  قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَى وَقَدْ كُنتُ بَصِيرًا  قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذَلِكَ الْيَوْمَ تُنسَى وَكَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَلَمْ يُؤْمِن بِآيَاتِ رَبِّهِ وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَأَبْقَى أَفَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَسَاكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِّأُوْلِي النُّهَى»[۳۸]

پس اگر براى شما از جانب من رهنمودى رسد، هر كس از هدايتم پيروى كند، نه گمراه مى‏شود و نه تيره‏بخت. و هر كس از ياد من دل بگرداند، در حقيقت، زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت و روز رستاخيز او را نابينا محشور مى ‏كنيم. [او] مى‏ گويد: پروردگارا! چرا مرا نابينا محشور كردى با آن­كه بينا بودم؟! [خداوند به او] مى‏فرمايد: همان­طور كه نشانه ‏هاى ما بر تو آمد و آن را به فراموشى سپردى، امروز همان ­گونه فراموش مى‏شوى و اين­ گونه هر كه را به افراط گراييده و به نشانه‏هاى پروردگارش نگرويده است، ‏سزا مى‏ دهيم، و قطعاً شكنجۀ آخرت، سخت‏تر و پايدارتر است. آيا براى هدايت­شان كافى نبود كه [ببينند] چه نسل­ها را پيش از آنان نابود كرديم كه [اينك آنها] در سراهاى ايشان راه مى‏روند. به راستى براى خردمندان در اين [امر،] نشانه‏هايى [عبرت‏انگيز] است.

نویسنده: مهدی جمشیدی، عضو هيات علمي پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي

____________________________

پی نوشتها:

[۱] . Humanities.

[۲] . Social Sciences.

[۳]. Emile Durkheim.

[۴]. Karl Marx.

[۵] . Max Weber.

[۶] . Bureaucracy.

[۷] . Modern rationality.

[۸]. Jurgen Habermas.

[۹] . Communicative action.

[۱۰] . Jean-François Lyotard

[۱۱] . Jacques Derrida.

[۱۲] . Paul Michel Foucault.

[۱۳] . مرتضی مطهری؛ فلسفۀ اخلاق؛ ص ۱۷۶.

[۱۴] . همان، صص ۱۷۶-۱۸۳.

[۱۵] . Industry.

[۱۶] . Technology.

[۱۷] . Scientism.

[۱۸]. Empirical science.

[۱۹] . همان، صص ۱۸۳-۱۸۴.

[۲۰] . همو؛ نبرد حق و باطل (به ضمیمۀ تکامل اجتماعی انسان در تاریخ)؛ ص۸۶.

[۲۱] . همان، صص ۸۵ – ۸۷.

[۲۲] . همو؛ امدادهای غیبی در زندگی بشر؛ صص ۸۶-۸۷.

[۲۳] . همان، صص ۸۷-۸۹.

[۲۴] . Rationalism.

[۲۵] . Social Philosophy.

[۲۶] .Ideology.

[۲۷]. همو؛ نبرد حق و باطل (به ضمیمۀ تکامل اجتماعی انسان در تاریخ)، صص ۸۷ – ۸۸.

[۲۸] . همو؛ فلسفۀ اخلاق؛ ص ۱۸۵.

[۲۹] . همو؛ نبرد حق و باطل (به ضمیمۀ تکامل اجتماعی انسان در تاریخ)؛ ص۸۶.

[۳۰] . Intellectualism.

[۳۱] . Jean-Paul Charles Aymard Sartre.

[۳۲]. Intellectual.

[۳۳] . همو؛ فلسفۀ اخلاق؛ ص ۱۸۶.

[۳۴] . همان، صص ۱۸۶-۱۸۷.

[۳۵] . Secular spiritualitism.

[۳۶] . همان، ص ۱۸۷.

[۳۷] . همان، صص ۱۸۷-۱۸۸.

[۳۸] . طه: ۱۲۳-۱۲۸.

کد خبر 2567929

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha