۹ خرداد ۱۳۹۴، ۹:۱۹

بخش‌های خواندنی رمان «پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل»

بخش‌های خواندنی رمان «پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید:

مجله مهر- احسان سالمی:  «داعش» و «وهابیت» کلمات خشنی هستند که با شنیدن آن‌ها نمایی از حرکت‌های خشن و ضدانسانی در ذهن هر مسلمانی مجسّم می‌شود و شاید هم تصویری از یکی از جنایت‌های داعش که بارها و بارها در رسانه‌های مختلف پخش شده است و بخشی از تفکر منحرف این گروه را نشان داده است. اما داعش و وهابیت را صرفا نباید از قاب این تصاویر و تفکرات دید. باید به عمق تفکر این گروه پی برد و دید که این افراد چه باورهایی دارند که حاضرند به خاطر آن اینگونه متوحشانه برخورد کنند.
رمان «پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل» اثری متفاوت در این زمینه است که از زاویه‌ی دید یک دختر داعشی به این موضوع پرداخته است. زاویه‌ای که به خاطر نگاه زنانه‌ی آن بسیار متفاوت‌تر از دیگر زوایایی است که تا به امروز از آن به داعش نگریسته شده است.
داستان این رمان در رابطه با زنی شیعه و ایرانی به نام «فاطمه» است که توسط جوانی داعشی به نام «خالد» از یکی از هتل‌های بغداد ربوده می‌شود و قرار است که توسط نامزد خالد که «ام جمیل» نام دارد، کشته شود تا بتوانند فیلم را در شبکه‌های اجتماعی منتشر کنند و از این طریق خالد وفاداری خود را به ابوبکر بغدادی نشان دهد، اما در این میان اتفاقاتی رخ می‌دهد که باعث می‌شود «ام جمیل» متحول شد.

پسران دوزخ

مجید پورولی کلشتری، نویسنده این رمان، سعی کرده تا اثری داستانی و البته مستند در رابطه با مبانی اعتقادی و پایه‌های فکری گروهک داعش و همچنین وهابیت و سلفی‌ها به رشته تحریر درآورد که با به‌کارگیری زبانی ساده و روان هم داستان اصلی کتاب را پیش‌ببرد و هم در دل داستان نقدی برباورهای باطل این گروهک و حامیان آن داشته باشد.
یکی از نکات جالب کتاب حضور یک شخصیت ایرانی در داستان است که شخصیت مثبت ماجرا محسوب می‌شود و وظیفه روشنگری دارد. این فرد در واقع، نمادی از حضور واقعی شیعیان ایران در عرصه روشنگری نسبت به شُبهات وارد به دین اسلام است که با دلیل و منطق سعی در اثبات حقانیت تفکر شیعه و رد تفکرات انحرافی وهابیت دارد.
طرح جلد خلاقانه‌ی کتاب یکی دیگر از نکات مثبت این اثر محسوب می‌شود که در همان نگاه اول چهره‌ی داعش را در ذهن مخاطب تداعی می‌کند و البته همین طرح جلد جالب باعث جذب مخاطبان بسیاری شد که برای اولین بار و بعد از رونمایی این اثر در نمایشگاه کتاب امسال، آن را در غرفه انتشارات «عماد فردا» می‌دیدند. به همین خاطر «پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل» توانست به یکی از پرفروش‌های نمایشگاه کتاب امسال تبدیل شود.
چاپ اول این اثر ۱۳۶ صفحه‌ای، با قیمت ۱۱هزار تومان وارد بازار نشر شده است.
با هم بخش‌هایی از این اثر متفاوت را می‌خوانیم:

پسران دوزخ

پرده اول: بزرگترین حقیقت کشف ناشده‌ی دنیا
هنوز تا اولین قتلی که قرار است مرتکب شوم چند ساعتی باقی مانده است!
قرار است با دست‌های خودم زنی را بِکُشم و سحرگاه پاییری در مه او را زیر درخت سیب دفن کنم. کشتن یک آدم خیلی سخت است. «خیلی سخت» واژه‌ای است که از ترکیب حروف الفبایی به وجود آمده است؛ حروفی که قادر نیستند حق مطلب را ادا کنند و حقیقت یک واقعه را، آن‌طور که هست، نشان دهند. اصلاً حقیقت یک واقعه هرگز نشان داده نمی‌شود! حقیقت هر واقعه‌ای فهمیدنی است! گفتنش سخت است. نوشتنش سخت است. تجربه‌اش سخت است. اما فکر کنم از آن سخت‌تر روزهای بعدش باشد. نه... چرا می‌گویم روزهای بعد!؟ همان ثانیه‌های بعد... همان اولین ثانیه. درست به اندازه‌ی یک تیک از عقربه‌ی ثانیه‌شمار ساعت‌ها! سخت‌تر از کشتن آن است که مجبوری تا آخر عمر درباره اتفاقی که در چند ثانیه رخ داده است فکر کنی و هربار که درباره‌اش فکر می‌کنی انگار که قرار است از نو. دوباره همان آدم را به همان شکل ابتدایی بُکشی! حسّ غریب و کشف ناشده‌ای است که نه به نوشتن می‌آید و نه به روایت کردن. حس گنگ و مبهمی که تا دچارش نباشیم و تجربه‌اش نکنیم هرگز نمی‌توانیم به اعماق تاریک و مجهول و مخوفش راه پیدا کنیم. دالان هزارتوی ناپیدایی که اگر کسی پا به دورنش بگذارد دیگر هیچ‌وقت... هیچ‌وقت... قادر به خروج از این دالان نیست! «کُشتن» یک شناسنامه‌ی جدید است؛ یک برگ هویت تازه. پیش از آنکه کسی را روی زمین محو کنی، یک آدم معمولی و متداول هستی میان آن میلیارد آدمی که دستشان به خون کسی آغشته نیست. آدم‌هایی که شاید بزرگترین جرم زندگیشان لگد کردن مورچه‌ها و سنگ زدن به گربه‌ها و شکار غیرقانونی پرندگان است. اما وقتی این اتفاق را تجربه کنی دیگر آن آدم سابق نیستی. حالا دیگر یک قاتل خواهی بود و حتی اگر در کل دنیا یک نفر هم پیدا نشود که بفهمد دستت به سرخی خون کسی آغشته است، با وقتی تو در برابر آینه‌ی اتاقت قرار می‌گیری، آینه تو را در شمایل یک قاتل نشان خواهد داد. این ذات آینه‌هاست که دروغ نمی‌گویند.
این بزرگترین حقیقت کشف ناشده‌ی دنیاست که قاتل کسی را در یک لحظه می‌کشد و خودش را در طی سالیان سال! این غمبارترین تجربه از مرگ است. هنوز تا اولین قتلی که قرار است مرتکب شوم چند ساعتی باقی‌مانده است. خبرش خیلی کوتاه و گویا بود.
- فاطمه را گرفتیم... قرار است اعدامش کنیم.
و حالا فاطمه اینجاست. درست برابر چشم‌های من؛ در این کیسه‌ی رنگ باخته‌ی کنفی. کیسه‌ای که خالد درش را با طنابی سیاه بسته است و انداخته گوشه‌ی اتاقک. می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و تصور کنم فاطمه را... زن میانه سال با پاهایی بسته و دهانی چسب خورده و مچاله. زنی که وحشت تمام زندگیش را فرا گرفته، زیرا می‌داند تا چند ساعت دیگر سرش با چاقو از بدنش جدا خواهد شد و خانواده‌اش می‌توانند فیلم سربریدنش را از بیشتر شبکه‌های اجتماعی تماشا کنند!
آهسته به طرفش می‌روم... می‌ایستم بالای سرش. می‌دانم که صدای پاهایم را شنیده. شاید نمی‌داند که این صدای پاهای زنی است که قرار است توی مه، با دست‌های خودش، او را بِکُشد و زیر درخت سیب دفن کند.

پرده دوم: با دشمن خدا مدارا نکن
خالد در کیسه‌ی کنفی را باز می‌کند و از ساق برهنه‌ی پاهای فاطمه می‌گیرد و از توی کیسه می‌کشدش بیرون. انگار که بخواهد لاشه حیوان مُرده‌ای را بیرون بکشد. فاطمه با دست‌هایی که پشتش بسته شده، وحشت کرده و ترسان. روی زمین کشیده می‌شود. خالد دست دراز می‌کند و از موهای فاطمه می‌گیرد و بلندش می‌کند و پرتش می‌کند طرف دیوار. خالد اسلحه‌ی کمری را از پشت پیراهنش بیرون می‌کشد. پیش می‌رود و دهان فاطمه را با فشار انگشت‌هایش باز می‌کند و لوله‌ی اسلحه را فرو می‌کند توی دهانش.
- تکان بخوری با یک گلوله خلاصت می‌کنم.
خالد با غضب توی صورت فاطمه می‌گوید: «بالاخره ما به هم رسیدیم.»
سرش را می‌چرخاند طرف من.
- خوب نگاهش کن امّ جمیل.
به فاطمه نگاه می‌کنم. با آن موهای بلند وآن چشم سیاه باید زن زیبایی بوده باشد، هرچند اکنون موهایش آشفته است. خالد ادامه می‌دهد: «به قاتل عمه حمیرا نگاه کن. ببین چقدر زود خدا دوباره او را سر راه ما قرار داد.»
با نوک انگشت زیرچانه‌ی فاطمه را گرفته و سرش را بالا می‌گیرد.
- اصلاً به قیافه‌ی این زن نمی‌خورد قاتلِ عقیده‌ی صدها جوان عرب باشد.
خالد اسلحه را دراز می‌کند طرفم.
- بیا.
مبهوت به اسلحه نگاه می‌کنم. باور نمی‌شود که باید آن را از دست خالد بگیرم. با دستی لرزان و مردّد اسلحه را از خالد می‌گیرم و نگاهش می‌کنم.
خالد متوجه ترسم شده.
- نترس...
اسلحه را توی دستم جابجا می‌کند.
- کمی که توی دستت بماند ترست کم می‌شود.
آب دهان را قورت می‌دهم. فکرش را هم نمی‌کردم که دست گرفتن اسلحه این‌قَدر دشوار باشد.
[خالد] می‌رود طرف چارچوب در.
- من دیگر باید بروم. مجبوری دو سه ساعتی باهاش تنها باشی.
می‌رود طرف فاطمه و اشاره می‌کند به وسط سینه‌اش.
- اینجا را نشانه بگیر. درست وسط سینه‌اش.
اسلحه را با دو دست گرفته‌ام طرفش و همه‌ی حواسم به فاطمه است.
- فاصله‌ات را حفظ کن. هیچ‌وقت بهش نزدیک نشو.
می‌ایستد برابرم و نگاه می‌کند توی صورتم.
- حتی یک کلمه هم با هم حرف نزنید.
نمی‌دانم چرا حرف زدن را هم ممنوع می‌کند.
- چرا؟
با دست اسلحه را کنار می‌زند و می‌گوید: «ابلیس توی زبان این‌ها لانه کرده امّ جمیل. دهان که باز کنند و حرف بزنند، تو را سحر و جادو می‌کنند.»
می‌دانم که زیاد دوام نمی‌آورم و خیلی زود، بعد از رفتن خالد درباره عمه حمیرا می‌پرسم و مجبورش می‌کنم جواب دهد. نمی‌دانم چطور، اما نمی‌گذارم با من هم مثل جوان‌های دیگر بازی کند و عقاید موهوم و باطلش را توی فکرم تزریق کند!
خالد به فاطمه نگاه می‌کند و رو به صورتش می‌گوید: «من با این بدن تو کار دارم رافضی [وهابی‌ها شیعیان را با این کلمه خطاب می‌کنند و منظورشان افرادی دور شده از دین است!]... به این آسانی‌ها رهایت نمی‌کنم.»
از جایش بلند می‌شود. توی ذهنم می‌گذرد که خالد با بدن مرده فاطمه چه کاری می‌تواند داشته باشد!؟ می‌آید طرفم.
از چارچوب در می‌رود بیرون و می‌نشیند روی موتورش.
- هرچند دقیقه یک‌بار با دوربین به جاده نگاه کن. اگر دیدی توی جاده خاک بلند شده، معطل نکن... سریع بپر توی ماشین و از اینجا دورش کن...
رفتنش را تا ته باغ نگاه می‌کنم. برمی‌گردم طرف فاطمه. دارد نگاهم می‌کند. لوله‌ی اسلحه را می‌گیرم طرفش. صدای خالد توی گوش‌هایم شنیده می‌شود: «تشیّع سوغات یهود است ام جمیل! این‌ها کافرند. قرآن این‌ها با قرآن مسلمان‌ها فرق دارد! [وهابیون برای تهمت زدن به شیعیان می‌گویند که قرآن ما با مسلمانان دیگر فرق دارد و کتاب مفاتیح الجنان را قرآن ما معرفی می‌کنند.] هرکسی پیدا بشود که ادعا کند این‌ها مسلمان‌اند خودش کافر شده است! اگر یک روزی توانستی با یهودی‌ها و مسیحی‌ها و بت‌پرست‌ها کنار بیایی... همان روز ‌می‌توانی با این‌ها هم کنار بیایی! شیعه دشمن خداست. با دشمن خدا مدارا نکن.»

پرده سوم: «صحیح بخاری» شاهکاری که در آن ذره‌ای از محبت خاندان پیامبر وجود ندارد
[در ادامه داستان نویسنده بعد از شرح کشمکش‌های درونی امّ‌جمیل برای صحبت کردن یا نکردن با فاطمه، شرح می‌دهد که او دست فاطمه را باز می‌کند و در مورد عمه حمیرا، که زمانی با فاطمه رابطه داشته و بعد از آن خودش را می‌کشد، سوال می‌پرسد.]
- فقط کاری نکن بخواهم بهت شلیک کنم.
دارد به دست‌های بازشده‌اش نگاه می‌کند. شاید باورش نشده که من آن‌قدر دیوانه باشم که دست‌هایش را باز کرده باشم!
بطری آب را می‌دهم دستش. نگاهی به من می‌اندازد و با ولع تمام شروع می‌کند به خوردن آب و بعد از خوردن آب چیزی زیرلب می‌گوید. از خالد شنیده‌ام شیعه‌ها بعد از خوردن آب حسین را صدا می‌زنند و به او سلام می‌دهند! همین چیزهاست که برای من عجیب و حیرت‌آورست. آخر چطور ممکن است عده‌ای پیدا شوند و اسم خودشان را مسلمان بگذارند و آن وقت خاندان رسول‌الله را تا مقام خدایی بالا ببرند و به جای الله‌الله گفتن مدام یا علی و یا حسین بگویند!؟
می‌نشینم و می‌گویم: «خوب... شروع کن.»
- واقعا می‌خواهی بشنوی؟
- آره، جز به جز. باید بفهمم چه بر سر عمه حمیرا آمد.
می‌گوید: «اولش یک گفتگوی ساده بود. یک‌جور آشنایی بین دو نفر از دو مذهب جدا. قرار بود شبیه یک مباحثه‌ی علمی باشد. آن چیزی که توی حمیرا برای خیلی جالب بود صراحت و جسارتش بود. یادم است توی همین اتاق نشستیم. یک فنجان چای گذاشت جلوی من و توی صورتم نگاه کرد و گفت: ما شما را کافر می‌دانیم و کشتن شما برای ما مستحب است.»
- گفتگوی من و حمیرا از یک سوال ساده شروع شد. در تاریخ اسلام، از سنت رسول‌الله، فقط یک نمونه برای من پیدا کن در آن مسلمان‌ها سر یک آدم زنده را – که به زبان مدعی اسلام و توحید است- بریده باشند! و رسول‌الله هم از این کار او راضی بوده باشد.
ادامه می‌دهد: «تاریخ سنت گذشتگان است. تاریخ دارد با صراحت می‌گوید بریدن سر آدم‌های زنده مسلمان در سنت رسول‌الله نبوده و نیست! پس این کاری که شما مرتکب می‌شوید مطابق سنت و روش رسول‌الله نیست! حالا چطور مدعی این هستید که ما کافریم و شما پیرو سنت؟»
باید چیزی بگویم تا سکوت من زیاد به چشمش نیاید. می‌گویم: «تو داری درباره‌ی داعش حرف می‌زنی؟»
- داعش، سَلفی‌گری، وهابیت یا هرآن کسی که خودش را پیرو سنت رسول‌الله می‌داند. تو خودت سنی هستی، حساب وهابی‌ها از تو جداست. عالمان بزرگ سنی‌ها با وهابیت و اندیشه وهابی مخالفند. وهابیت محصول فکری دو بت بزرگ است. فرقه‌ای که از آستین انگلستان و آمریکا بیرون آمده‌اند و کم‌ترین ارتباطی با دین ناب رسول‌الله ندارند.
نگاهش کردم و گفتم: «سربازهای داعش برای تک‌تک این اعدام‌ها فتوای مذهبی دارند.»
- فتوای مذهبی از کی؟
- از ابوبکر بغدادی [رهبر فعلی گروهک تروریستی داعش]. سربازهای داعش برخلاف شریعت و رضای خدا هرگز دست به کاری نمی‌زنند.
- یعنی تو واقعاً معتقدی که رضایت ابوبکر بغدادی همان رضایت خداست؟
- ابوبکر بغدادی عالم دین است. ما هم موظفیم از علمای دین تبعیت کنیم.
سرش را تکان می‌دهد.
- من کاملاً این حرف را قبول دارم. ما هم مثل شما موظفیم از علمای دین تبعیت کنیم. اما نکته‌ اینجاست که ارگ یک عالم دین یا یک عالم دین یا یک فقیه فتوایی داد و صد عالم دین آن فتوا را مخالف و ضدّشریعت اسلام دانستند... در آن صورت چه باید کرد؟
- شما شش کتاب حدیث بزرگ و مهم و معتبر دارید. کتاب‌هایی که معتقدید مهم‌ترین و صحیح‌ترین کتاب‌های اسلام‌اند. برای همین هم اسم این کتاب‌ها را گذاشته‌اید صحیح.
ستون اصلی سَلفی‌گری و وهابیت دو کتاب است. یکی صحیح بخاری و دیگری صحیح مسلم! اما چرا همه‌ی تبلیغات سلفی‌ها و وهابیت باید حول این کتاب و اثبات حقانیت این کتاب باشد!؟
شانه‌هایم را می‌دهم بالا.
نمی‌دانم.
- جوابش خیلی ساده است! چون صحیح بخاری شاهکاری است که در آن ذره‌ای از محبت خاندان پیامبر و اهل بیت وجود ندارد و هیچ حدیثی در فضیلت این خاندان نیست. من قبول دارم که اسماعیل بخاری [نویسنده کتاب صحیح بخاری] برای نوشتن این کتاب غسل و وضو داشته و پیش از شروع کارش رو به قبله ایستاده و نماز خوانده، تردیدی در این نیست... اما این آقا بعد از هر نماز روبه قبله می‌نشست و خیلی هنرمندانه و استادانه روایات مربوط به تاریخ اسلام و خلفا را جوری مهندسی می‌کرد که وقتی عامه مردم این کتاب را به دست می‌گیرند و مطالعه می‌کنند دل آزرده نباشند.
- نظر عمه حمیرا درباره این کتاب‌ها چی بود؟
لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «حمیرا نظرش را چهل روز بعد خیلی واضح به همه گفت.»
- در کتاب صحیح بخاری ۴۴۶ حدیث از ابوهریره و ۱۹ حدیث از امیرالمومنین علی نقل شده. این دو عدد را توی ذهنت مرور و وارسی کن. کدام یکی از این دونفر به رسول‌الله نزدیک‌تر بودند!؟ ابوهریره یا امیرالمومنین علی؟
فقط نگاهش می‌کنم. باید بگویم «علی» اما سکوت می‌کنم تا حرفش را بزند.

پرده چهارم: مرکز اتحاد جهان اسلام فقط «حقیقتِ ایمان» است
[بحث شخصیت اصلی کتاب با فاطمه در مورد کتاب صحیح بخاری و احدیث ادامه پیدا می‌کند تا به اینجا می‌رسد.]
می‌گویم: «گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم همه‌ی این اختلاف‌ها و دشمنی‌ها و فاصله‌هایی که بین ما و شما و تمام دنیای اسلام افتاده فقط به خاطر یک چیز است.»
- به خاطر چه چیزی؟
- حدیث. اسلام فقط یک ستون و محور اصلی دارد و آن کتاب آسمانی ماست؛ قرآن.
دست می‌کنم توی جیبم و قرآن جیبی کوچکی را که کمی بزرگ‌تر از کف دستم است بیرون می‌آورم و نشانش می‌دهم.
- این کتاب نشان‌دهنده‌ی راه سعادت بشریت است. اما متاسفانه... در تمام این سال‌ها، ما به جای مراجعه به قرآن و کلام خدا، به احادیث و کلام صحابه مراجعه کردیم.
در سکوت محض فقط دارد به حرف‌هایم گوش می‌کند.
ادامه می‌دهم: «این احادیث‌اند که از شما رافضی و از ما وهّابی یا سلفی ساخته! در صورتی که در پیشگاه قرآن همه‌ی ما مسلمان و برابر و امت واحد هستیم.»
نگاهش می‌کنم، دوست دارم بدانم دارد به کجای حرف‌هایم فکر می‌کند و فکرش چگونه است.
- چرا ما باید این همه اشتراک در عقیده را رها کنیم و فقط برای چند حدیث از هم فاصله بگیریم و با هم بجنگیم و به روی هم اسلحه بکشیم؟
به اسلحه توی دستم نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.
- کجای تاریخ ما به روی شما اسلحه کشیدیم؟
ساکت می‌شوم و نگاهش می‌کنم. منتظرم حرفی بزنم. می‌گوید: «تو معتقدی رضا و خشنودی خداوند در این است که ما به هم نزدیک بشویم؟»
- بله.
- خوب... اگر حقیقت دین خدا و حقیقت ایمان درست پشت سرت باشد چی؟
- یعنی چی؟
- تو اگر بخواهی با من به وحدت برسی باید بیایی به طرف من، درست است؟
- بله.
- خوب... اگر حقیقت ایمان پشت سرت باشد چی!؟ آن‌وقت تو هرچه‌قدر که به منظور وحدت به من نزدیک می‌شوی، داری از پشت سرت فاصله می‌گیری! یعنی داری از «حقیقتِ ایمان» دور می‌شوی.
نمی‌دانم چه باید بگویم. ادامه می‌دهد.
- اگر من و تو با هم متحد بشویم و این اتحاد ما را از حقیقت ایمان دور کند، این اتحاد کمترین فایده‌ای ندارد! پس عقل سلیم حکم می‌کند که خشنودی و رضایت خداوند در این است که من و تو ابتدا «حقیقتِ ایمان» را کشف و درک کنیم و بعد هر دو خودمان را به آن حقیقت نزدیک کنیم. حالا اگر یکی از ما دچار غفلت شد و نخواست خودش را به «حقیقتِ ایمان» نزدیک کند، این دیگر برعهده خودش است و دیگری نباید خودش و عقوبت و سرنوشتش را فدای آن کند! مرکز اتحاد جهان اسلام فقط یک چیز است و آن حقیقت ایمان است.
می‌گویم: «و این حقیقت ایمان توی آیه‌های قرآن نیست!؟»
سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «نشانه‌هاش در قرآن هست.»
- خوب... چرا به قرآن رجوع نکنیم!؟
سرش را تکیه می‌دهد به دیوار و می‌گوید: «نکته اینجاست که قرآن به تنهایی برای هدایت ما کافی نیست.»...
 

کد خبر 2763553

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • حمید سباری ۱۴:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۹
      1 2
      کسالت بار و حوصله سر آور به نظر می رسد
    • دلسوز ۱۴:۴۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
      0 0
      این کتاب رو خوندم، به نظرم خیلی کم نظیره این اثر
    • محمد ۱۵:۳۶ - ۱۳۹۴/۰۴/۰۱
      0 1
      هم برای شما و هم ناشر کتاب متاسفم این کتاب را منتشر کرده؛ توی جاهای مختلف به عقاید سنی ها بی حرمتی میکنه