به گزارش خبرگزاری مهر، آقا سید محمدحسن حسینی قوچانی معروف به آقا نجفی قوچانی عالم دینی در قرن چهاردهم هجری قمری و نویسنده دو کتاب مشهور سیاحت غرب و سیاحت شرق است. وی ابتدا برای کمک به خانواده در ده خسرویه که محل تولدش بوده است به کشاورزی مشغول بوده و پس از آن تحصیلات مقدماتی خود را در فاروج، قوچان و مشهد طی نموده و سپس از راه یزد عازم اصفهان میشود و در آنجا نزد اساتیدی همچون ملا محمد کاشی و جهانگیر خان قشقایی، سید محمدباقر درچهای، شیخ علی بابا فیروزکوهی و برخی دیگر از بزرگان به تحصیل فقه، اصول و کلام و فلسفه پرداخت. سپس به شوق درک حوزه درسی آخوند خراسانی عازم نجف شد و در آنجا به درس اشخاصی چون آخوند خراسانی، ملا محمدباقر اصطهباناتی و سید محمدکاظم یزدی حاضر گشت و به درجه اجتهاد رسید. فرزند این عالم ربانی قوچانی و تنها بازمانده از وی در برنامه ضیافت شبکه قرآن سیما حاضر شد و به بررسی ابعاد مختلفی از زندگی ایشان پرداخت.
متن زیر بخشی از سخنان وی است:
پدر ایشان یعنی پدربزرگ بنده، آقا را زمانی که 13 سالشان بوده برای تحصیل به قوچان میبرد و در آنجا به یکی از هم روستاییهای خود که به قوچان هجرت کرده بوده است، میسپارد و به او میگوید که فرزند من را در خانه خود نگهدار تا وی هم بتواند در شهر درس بخواند و هم برای تو کار کند.
زمانی که پدربزرگ میخواسته به روستا بازگردد، پدرم به او میگوید که برای چه من را که 13 سال بیشتر ندارم، اینجا رها میکنی و میروی؟ پدرش در جواب به او میگوید من دوست دارم تو مانند فلان آیتالله شوی. آقا میگوید پدر جان در بین هزار نفر یک نفر این چنین میشود مرا به ده بازگردان تا کمک تو باشم. پدربزرگم پاسخ میدهد من میخواهم تو همان یک نفر باشی و این چنین میشود که تحصیلات خود را با جدیت آغاز میکند.
دو سال مقدمات را در قوچان، سه سال را نیز در مشهد تحصیل میکند. پس از آن نیز تصمیم میگیرند از مسیر تربت حیدریه و گناباد و طبس و کویر ریگ با پای پیاده به یزد و اصفهان بروند. در بین راه در یکی از کاروانسراها اتراق میکنند، پدر مشغول آماده کردن چای میشوند و دوستش نیز به دنبال نان میرود، اما دوستش دست خالی برمیگردد. پدر به دوستش میگوید تو بمان چایی بخور تا من بروم شاید بتوانم نانی پیدا کنم. میرود یک چهاردیواری میبیند که پیرزنی در آن مشغول پختن نان بوده است، داخل میشود و به او میگوید آیا نانی به ما میدهی پیرزن می گوید بله اما کمی صبر کن تا آماده شود، در همین فرصت آقای نجفی قوچانی دوباره میپرسد آیا در اینجا دوغی ـ چیزی هم پیدا میشود، پیرزن پاسخ میدهد بله ما دو بز داریم برای همین هم کره دارم و هم دوغ. این چنین میشود که پدر با دست پر به کاروانسرا بازمیگردد. دوستش که دستان پدر را پر میبیند تعجب میکند و میگوید اینها را از کجا آوردهای؟ آقا اشارهای می کند و میگوید در همین نزدیکی یک اتاقکی بوده که پیرزنی در آن نان می پخت مگر تو آن را ندیدی؟ دوستش تعجب میکند و میگوید من یک ساعت تمام اطراف را گشتهام و هیچی ندیدهام.
در نهایت به اصفهان رسیده و 4 سالی نیز در آن جا درس میخواند. و پس از آن نیز به نجف هجرت کرده و به خاطر آخوند خراسانی نیز بیست سال در آن جا میماند زیرا شیفته علم او میشود. البته در سن سی سالگی حس میکند که به درجه استنباط رسیده است اما باز هم در نجف میماند و از محضر استادان بهره میبرد.
پس از نجف به مشهد میرود و در آنجا هم از مشهد هم از قم و هم از نجف از او میخواهند تا به شهر آنها بروند اما در این میان ایشان دعوت مردم خود یعنی مردم قوچان را لبیک گفته و به آنجا برمیگردند و به رسیدگی به امور دینی و زندگی مردم میپردازند.
نفوذ کلام ایشان بسیار در بین مردم زیاد بود و این نه تنها در بین مردم دوستدار ایشان بلکه دیگران نیز تأثیرگذار بوده ، در آن زمان دو اتفاق سیاسی پیش میآید که در خلال آن میخواستند قوچان را تصرف کنند، مردم نیز آماده دفاع میشوند اما پدر به آنها میگویند بگذارید من با آنها حرف میزنم و خودشان برای صحبت کردن با طرف مقابل پیش قدم میشوند. در نهایت نیز وقتی با آنها صحبت میکنند راضیشان کرده و آنها نیز بدون خون و خونریزی از کنار شهر میگذرند.
من دو، سه سال بیشتر پدر را درک نکردم اما اتاق بنده و خوابگاه من در کنار مزار ایشان بود و تنها یک دیوار با مزار ایشان فاصله داشتم و هرگاه دلم میگرفت سر را بر مزار پدر گذاشته و از ایشان کمک میخواستم.
آقای نجفی قوچانی به شدت به فکر مستضعفین بوده و هم و غمش رفع امور او بوده است، به طوری که اتاق های خانهاش را پر از زغال میکرد تا در زمستانها این زغال ها را به مستضعفان بدهد تا آنها از سرمای زمستان قوچان که سردترین منطقه مشهد بود در امان بمانند. گاهی هم که ملخ به زمین کشاورزان حمله میکرد خودش افراد فقیر را جمع می کرد تا ملخ را از زمین آنها براند و خودش نیز پیشقدم میشد.
این مهربانی و مردم دوستی ایشان باعث شد تا در نهایت نیز بعد از فوت پدر، ایشان را در خانه خودش دفن کنند، زیرا مریدان ایشان که وضعیت خوبی از لحاظ مالی داشتند مصر بودند که ایشان را در مشهد دفن کنند، اما مردم فقیر دوست داشتند تا آقا در کنار ایشان بمانند لذا آقا را در منزلشان دفن کردند. پس از مرگشان نیز درب خانه ایشان مانند زمان حیاتشان بر روی همه مردم باز بود به طوری که در ایام و مناسبتهای مذهبی مردم به آن جا رفته و مشغول مناجات و دعا و مراسم میشدند، شب های ماه رمضان هم تا سحر قاریان قرآن به قرائت قرآن مشغول بودند.الان نیز حیاط خانه را به وزارت ارشاد واگذار کردیم و بعد هم که به دست اوقاف داده شد.
نظر شما