به گزارش خبرنگار مهر، قدرت یابی چین یکی از موضوعات قابل توجه در نظام بین الملل به شمار می رود. رشد اقتصادی و قدرت اقتصادی چین باعث شده تا برخی قدرت یابی این کشور را از لحاظ تغییر در قطب بندی نظام بین الملل تهدیدی برای ایالات متحده آمریکا به شمار آورند.
برخی در مقابل معتقد هستند که قدرت اقتصادی چین نباید به قدرت نظامی تعبیر شود و لذا این قدرت یابی تهدیدی برای ایالات متحده آمریکا نخواهد بود. در همین رابطه گفتگویی با پروفسور «رودنی بروس هال» از نظریهپردازان برجسته مکتب سازهانگاری (جامعه شناسی تاریخی) در روابط بین الملل انجام شده است که در ادامه از نظر می گذرد.
«بروس هال» به نسل دوم نظریه پردازان مکتب سازهانگاری تعلق دارد. وی علاوه بر سابقه خدمت در دانشگاه ایالتی «آیوا» و دانشگاه «براون» ایالت رودآیلند به مدت ۱۰ سال در دانشگاه «آکسفورد» انگلستان به امر تدریس مشغول بوده است. بروس از سال ۲۰۱۳ تا کنون نیز استاد روابط بین الملل در دانشگاه «ماکائو» چین بوده است. وی نویسنده و یا ویراستار آثار متعددی است که از آن میان می توان به «سیستم بانک مرکزی به عنوان حکومت جهانی: اعتبارسازی مالی»، «ظهور سازمانهای خصوصی در حکومت جهانی» و «هویت ملی- جمعی: ساختارهای اجتماعی و سیستم های بین المللی» اشاره کرد. اخیرترین اثری که وی در امر ویرای آن مشارکت داشته است کتاب «کاهش خشونت مسلحانه با تکیه بر مدیریت نهادهای غیر دولتی» است. بروس از اعضای هیئت تحریریه فصلنامه مطالعات بین الملل دانشگاه آکسفورد بوده است.
سازهانگاری نظریهای اجتماعی به شمار میرود و یک روششناختی قدیمی است که دست کم به آثار قرن هجدهم «گیامباتیستا ویکو» بر میگردد. این نظریه در حوزه روابط بینالملل نیز مباحث جدی را وارد کرده است.
آیا گمان می کنید که قدرت یابی چین قطب بندی سیستم بین المللی را تغییر داده و آن را از حالت تک قطبی به دو قطبی تبدیل می کند؟
من با نحوه طرح این سؤال کمی مشکل دارم. به عقیده من، سیستم بین الملل دستکم از زمان پیدایش منطقه یورو در سال ۱۹۹۹ چند قطبی بوده است. البته، آمریکا به هنگام سقوط اتحاد جماهیر شوروی سابق و همچنین کشورهای کمونیستی اروپای شرقی یعنی بین سال های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ و از آن پس تا پایان جنگ جهانی اول یک قدرت تک قطبی به حساب می آمد. اما ظهور اتحادیه اروپا به عنوان یک بازیگر سیاسی و اقتصادی فراملی در عرصه جهان، تلاش های (رها شده) روسیه برای ساختن نظامی مبتنی بر سرمایه داری و دموکراسی و ظهور قدرت اقتصادی چین (و در ابعاد کوچکتر قدرت نظامی این کشور) که در زمان رهبری «جیانگ زمین» و «هو جینتائو» به وجود آمد، در واقع از مدت ها پیش جهانی دو قطبی را به معرض نمایش گذاشت. درست است؛ اروپا در مقطعی تلاش کرد تا مانع از ورود آمریکا به جنگ دوم خلیج فارس (تهاجم نظامی به عراق) شود و در این راه هم موفق نبود چرا که واشنگتن از این اقدام صرف نظر نکرد اما این دوره ای نامتعارف بود که در آن عقاید نومحافظه کاران آمریکایی بر سیاست خارجی این کشور سایه افکنده و به گونه ای جبران ناپذیر به بی ثباتی خاورمیانه و ویرانی عراق و در نهایت بازسازی ظاهری آن به عنوان یک جمهوری دموکراتیک منجر شد. واقعیت آن است که آمریکا مدتی است که دیگر راه یک نظام تک قطبی را نمی پوید.
با این وجود، آمریکا در شیوه حکومت داری تا حد زیادی از ارزش ها و هنجارهای مشابه با اتحادیه اروپا، اغلب کشورهای آسیایی و آمریکای لاتین، روسیه دوران «یلتسین» و تا همین اواخر «پوتین» پیروی کرده است. در این میان، چین نیز تحت حکومت زمامدارانی چون «دنگ ژیائوپینگ»، «جیانگ زمین» و «هو جینتائو» به عنوان یکی از طرفین ذینفع نقش بسیار موثری را در نظام چند جانبه اقتصاد جهانی نئولیبرال ایفا کرده و در مقابل جایگاهی را در «بانک جهانی» و «صندوق بین المللی پول» به عنوان مؤسسات «برتون وودز» طلب کرده و به عضویت آنها درآمد. در آن مقطع زمانی آمریکا ملزم به کنار آمدن با مسائل بود و نمی توانست نظرات اروپایی ها، روس ها و چینی ها را نادیده بگیرد.
حال اگر بخواهیم پاسخ درستی به سؤال مطرح شده از سوی شما بدهیم، با توجه به اینکه اروپایی ها به لحاظ اقتصادی خیلی قوی تر از آن هستند که بتوانیم از آنها – صرف نظر از مشکلاتشان- به عنوان «قدرت های در حال سقوط» یاد کنیم و در صورت هرگونه تحریک جدی به سرعت خود را تجهیز می کنند و با توجه به اینکه روسیه با مشکل کاهش جمعیت روبرو است و اقتصاد آن به طور عمده مبتنی بر صادرات ذخایر زیرزمینی است و در نهایت با در نظر گرفتن این امر که چین اخیرا و آن هم در پایین ترین سطح ممکن در مقوله رساندن «درآمد قشر متوسط» به سطح استاندارد به توفیقاتی دست یافته و ضمنا با مشکل پیر شدن جمعیت نیز مواجه است، گمان نمی کنم قدرت یابی چین به جایگاهی برسد که بتوان از آن به عنوان یک سر (دومین قطب) از یک نظام دو قطبی یاد کرد. علاوه بر این، پیروزی در جنگ های دوره مدرن به سه موضوع بستگی دارد: تکنولوژی، تکنولوژی و تکنولوژی. در جنگ اول خلیج فارس (حمله عراق به کویت)، دولت بغداد چهارمین قوای مسلح بزرگ جهان را در اختیار داشت اما وقتی پای آنها به میدان کارزار رسید، ارتش نجنگید، نیروی دریایی به صحنه نیامد و ناوگان هوایی پرواز نکرد و این طور شد که نیروهای آمریکایی عراقی ها را تقریبا به نسبت یک به هزار از پا در آوردند. هرچه قدر هم که تجهیزات و ماشین آلات نظامی داشته باشید در میدان جنگ مدرن به کار نمی آید. اینکه چه اندازه از پیچیدگی ها و ظرافت های آنها سر دربیاوریم به کار ما می آید و در واقع این همه آن چیزی است که اهمیت دارد. آمریکا، اتحادیه اروپا، روسیه و چین همه مشکلاتی دارند و اگر حق انتخابی در میان باشد من ترجیح می دهم مشکلاتی مشابه آمریکا و اتحادیه اروپا داشته باشم.
برخی معتقدند قدرت یابی چین آمریکا را به جستجوی متحدین آسیایی دیگری نظیر هند وا خواهد داشت. آیا گمان می کنید که قدرت گرفتن چین تا به این اندازه برای ایالات متحده آمریکا مهم باشد که این کشور را به فکر بلوک بندی های جدیدی در منطقه بیاندازد؟
در یک کلام خیر. اغلب کشورهای منطقه خود را به طور مستقیم به آغوش امنیت آمریکا انداخته اند. آمریکا هیچ احتیاجی نداشت که برای توازن قدرت با چین به خود زحمت دوست یابی از بین کشورهای آسیایی را بدهد. کشورهای نگران آسیا بی هیچ تحریکی از سوی ایالات متحده به میل خود این کار را انجام دادند. این به آن معنا است که از آنجایی که امروزه چین به عنوان دشمن آمریکا محسوب نمی شود، توسل دولت واشنگتن به گزینه «مهار» اقدام مناسبی نیست.
یعنی چین جایگاه اتحاد جماهیر شوروی را برای آمریکا از حیث قدرت نخواهد داشت؟
چین اتحاد جماهیر شوروی سابق نیست. چین به همین تازگی مراحل اولیه انباشت سرمایه (نظام سرمایه داری) را پشت سر گذاشته است. عمده ترین اختلاف نظر موجود میان آمریکا و چین به فاصله کوتاهی پس از فوت «مائو» و همزمان با آغاز اصلاحات «دنگ ژیائوپینگ» حل و فصل شد. ایالات متحده آمریکا و چین به لحاظ اقتصادی از استقلال چشمگیری برخوردار هستند. به همین دلیل است که مدل های «جنگ سرد» و تئوری های قدیمی «انتقال قدرت» که زاده ذهن نظریه پردازان ساختاری واقع گرا است تا حد زیادی وقتی پای شرایط حاکم بر روابط فعلی چین – آمریکا به میان می آید، ناکارآمد می شوند چرا که با توجه به وابستگی های متقابل اقتصادی بین کشورهای بزرگ که در طول تاریخ بی سابقه بوده است، در واقع هیچ پایه و اساس ایدئولوژیکی برای درگیری و تنش بین آنها وجود ندارد.
یعنی نمی توانیم مطابق نظریه کنت والتز(رئالیسم ساختاری) قدرت یابی چین را تهدیدی برای آمریکا محسوب کنیم(از حیث تغییر در قطبش نظام بین الملل)؟
به سختی می توان درگیری نظامی را بین چین با آمریکا یا حتی اتحادیه اروپا و ژاپن متصور شد چرا که در این میان تنها از دست رفتن فرصت های تجاری می تواند هزینه سنگینی را به چین تحمیل کند.
سال گذشته، صادرات ۲۷ درصد از تولید ناخالص داخلی چین را به خود اختصاص داد. در حدود ۱۷ درصد از صادرات چین به آمریکا، ۱۶ درصد به اروپا، ۱۵ درصد به هنگ کنگ، ۶.۵ درصد به ژاپن و ۴.۵ درصد به متحد نزدیک واشنگتن یعنی کره جنوبی، عرضه می شود. اثبات این مطلب که درگیری نظامی پکن با هر یکی از شرکای تجاری بزرگش توسعه چین را متوقف می کند، کار چندان دشواری نیست. نیاز چین به تجارت با این شرکا به مراتب بیشتر از نیاز آمریکا، اتحادیه اروپا یا ژاپن به کالاهای ارزان قیمت چینی است. در صورت بروز هرگونه درگیری، دولت پکن به طور همزمان در معرض تحریم های تجاری آمریکا، اتحادیه اروپا، ژاپن و کره جنوبی قرار می گیرد. کشورهای نامبرده به اتفاق ۴۲ درصد از کل حجم مبادلات تجاری چین را به خود اختصاص می دهند و برهم خوردن این رابطه در همان مرحله نخست، تولید ناخالص داخلی چین را تا ۱۲ درصد کاهش می دهد. توجه داشته باشید که تولید ناخالص داخلی چین و نه نرخ رشد آن است که با احتساب زیان حاصل از بیکاری کارگران چینی بیشترین ضربه را متحمل می شود. در دنیای گلوبالیزه شده کنونی که در آن وابستگی های اقتصادی تا به این حد زیاد است، تهدید برافروخته شدن آتش جنگ بین قدرت های بزرگ از سوی بسیاری از تحلیلگران چندین باورپذیر نیست. حتی اگر هزینه تخریب و تراژدی مرگ انسان ها را نیز نادیده بگیریم، درک هزینه های اقتصادی که به واسطه ضرر وارد شده به تجارت و درآمد ناخالص داخلی حاصل می شود، به خودی خود دشوار است.
با توجه به وابستگی های متقابلی که ترازوی محاسبه را به نفع صلح سنگین می کند و با در نظر گرفتن جهت گیری کشورهای آسیایی در قبال چین، باید بگویم که آمریکا نیاز مبرمی به تلاش برای یافتن متحدین منطقه ای ندارد حال آنکه در جهت معکوس، کشورهای آسیایی با ابتکارعمل خود به فکر برقراری روابط امنیتی نزدیکتر با آمریکا هستند. با در نظر گرفتن این مسائل، نمایش قدرت نظامی چین برای بسیاری از تحلیلگران گیج کننده است. من پیش از آنکه به آسیا بیایم، ۱۰ سال را صرف آموزش دیپلمات ها در دانشگاه «آکسفورد» انگلستان کردم و باید بگویم که این مسئله برای من هم گیج کننده است. این قدرت نمایی کمکی به چین برای جلب دوستان منطقه ای نکرده است. در ماه های اخیر نه تنها ژاپن و فیلیپین بلکه ویتنام، استرالیا و هند هم موافقتنامه های امنیتی جدید را با آمریکا به امضا رسانده اند. تاکید می کنم که قدرت نمایی کمکی به چین برای عهده دار شدن نقشی بزرگتر در عرصه رهبری آسیای شرقی و جنوب شرقی نخواهد کرد. به نظر می رسد که کشورهای آسیایی برای ممانعت از تسلط چین بر منطقه (در مناقشات ارضی دریای چین جنوبی) مقابله می کنند. برای بسیاری از تحلیلگران هدف نهایی پکن از این اقدامات مشخص نیست چرا که حتی اگر چین هم قادر به تسلط بر منطقه شود این توفیق به معنای رهبری پکن نخواهد بود زیرا رهبری جلب رضایت طرف مقابل را نیز می طلبد.
نظر شما