۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳

روایت قهرمانانه همسر شهید «حمید اسداللهی»؛

گفتم باید طوری شهید شوی که رهبری به خانه‌مان بیاید

گفتم باید طوری شهید شوی که رهبری به خانه‌مان بیاید

نشستن پای حرف خانواده شهدای مدافع حرم از آن لحظاتی است که آدم را سراپا گوش می کند تا به این سوالش جواب بدهد که چطور یک خانواده می تواند عزیزش را کیلومترها دورتر از مرزهای کشور به جنگ بفرستد؟

مجله مهر- عطیه همتیحجله های «باباحمید» سی‌ودو ساله کوچه را روشن کرده است. «محمد» می دود دورتا دور کوچه و می خندد بین دیوارهایی که عکس پدر، به عنوان افتخار محله، رویشان نصب شده است. پاسداری ۴ساله که با تفنگش مراقب محله است، مراقب خانه، مراقب مادر، مراقب مادربزرگ. مراقب برادرش احمد. محمد حالا یک هفته است مرد خانه شده، باید حواسش به خیلی چیزها باشد تا آب در دل مادرش و برادر ۳ ماهه اش تکان نخورد. محمد در این یک هفته چندسال بزرگ شده است. و حالا این کوچه خلوت و این بن بست کوچک، عکس های باباحمید۳۲ ساله و لباس پاسداری که بر تنش دارد در گوش تمام رهگذران این محله می خواند:«جهاد هنوز ادامه دارد.»

به بهانه شهادت شهید «حمید اسداللهی» از فعالان فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی در عملیات دفاع از حرم حضرت زینب (س) به خانه اش رفتیم تا این شهید بزرگوار را بیشتر بشناسیم. خانه ای که حالا ۱۰روز است عکسهای پدر را برتمام دیوارهای خود می دید. گفتگوی مجله مهر با «حمیده غلامزاده» همسر این شهید را بخوانید.

پیکر شوهرم در سالگرد عقدمان آمد

«حمیده غلامزاده» متولد ۳۰ شهریور ۱۳۶۶ در کاشان است. در دانشگاه علوم قرآن و حدیث خوانده و زمانی که تنها ۲۱ سال بیشتر نداشت با شهید «حمید اسداللهی» ازدواج می کند تا اولین جشن زندگی شان را در شب یلدا بگیرند: « آشنایی ما از طریق یکی از دوستان حمیدآقا بود که با ما نسبت فامیلی داشت شروع شد. از جلسه اول خواستگاری تا عقد ما یک هفته بیشتر طول نکشید. در نهایت شب یلدای سال ۸۷ عقد کردیم و دو روز بعد به محضر رفتیم. اینکه تاکید می کنم شب یلدا عقد کردیم برای این است که خبر شهادت همسرم را شب یلدا آوردند و پیکرش هم روز عقدمان رسید. آن موقع ها همسرم دانشجوی کاردانی مدیریت امداد سوانح بود ولی در حال حاضر ترم آخر کارشناسی ارشد مترجمی زبان عربی هستند. من هم علوم قرآن و حدیث خواندم. اردیبهشت ۸۸ به مکه رفتیم و بعد از آن وارد خانه و زندگی خودمان شدیم. زندگی خوبی داشتیم ما یاد گرفته بودیم در برهه های مختلف زندگی به ائمه توسل کنیم. برای ازدواج هم هردو به امام رضا توسل کردیم. ائمه هم به آدم چیز بد نمی دهند. ما دقیقا ۷ سال زندگی کردیم. روزی که برای دیدن پیکر همسرم همراه بچه ها به معراج شهدا رفتم برایش دسته گل بزرگی خریدم با ۷ شاخه گل رز به نیت ۷ سال زندگی شیرینی که باهم داشتیم.» در این خانه کمتر کسی برای شهید خانه از فعل گذشته استفاده می کند و هنوز این فعل ها جان دارند و حضور حاج حمید در این خانه زنده است.

آقاحمید به قصد شهید شدن به سوریه نرفت

آقای اسداللهی از اوایل ازدواجش مشغول کارهای فرهنگی و جهادی بود تا اینکه در سالهای آخر لباس پاسداری می پوشد تا در سوریه این فعالیت ها را ادامه دهد. فعالیت های فرهنگی که با فعالیت های نظامی هم همراه شد: « آقای اسداللهی پژوهشگر قرآن بود و در آنجا هم به منظور فعالیت های فرهنگی و نظامی رفته بود. از آن دسته ای نبود که بگوید حالا در شهادت باز شده و فقط به قصد شهید شدن برود. شهادت را دوست داشت. همیشه هم آرزویش را می کرد. اما نرفت که شهید شود. اتفاقا دوست داشت برگردد و کارهای عقب افتاده اش را انجام بدهد. در سوریه هم اهداف فقط نظامی و عملیاتی نیست. فعالیت های فرهنگی در خصوص وحدت مسلمانان، پایداری و امیدوار کردن مردم سوریه است. از ابتدای بحران سوریه هم می خواست برود. اما شرایط کاری اجازه نمی داد. واقعا خودش را برای انجام کارها مجهز می کرد. سالهای آخر باهم به طور جدی عربی با لهجه سوری می خواندیم. خیلی ها بعد از شهادت سراغ من می آیند و می گویند که می خواهند به مناطق جنگی بروند. من به آنها می گویم که اگر همسر من رفت به خاطر این بود که خودش را مجهز به سلاح هایی کرد که بتواند بزرگترین خدمت را در جبهه حق انجام دهد و بزرگترین صدمه را به جبهه باطل بزند.»

من و بابا حزب اللهیم، بابا رفته پیش حضرت زهرا

«احمد» زیر گریه می زند. بزرگترها احمد را بغل می کنند تا آرام شود. بین حرفهایمان محمد با لباس حزب الله و یک توپ چهل تکه همرنگ لباسش وارد می شود. می نشیند کنارمان. با محمد می خواهم طرح دوستی بریزم. اولش سخت راه می آید. می پرسم این چه لباسی است که پوشیده ای؟ پشت می کند به من و رو به مادرش می گوید:« حزب الله» مادرش می گوید: «کی لباست را خریده؟» محمد سرش را بالا می گیرد رو به مادرش خنده ریزی می کند و آرام می گوید: «بابا» می پرسم تفنگ هم داری؟ دیگر سرش را بالا نمی آورد وفقط با سرش تایید می کند. نزدیک تر می شوم محمد با تفنگ چه کار می کنی؟ « من و بابا حزب اللهیم اسرائیلو می کشیم.» جرات می کنم و می پرسم محمد بابا کجاست؟ به مادرش نگاه می کند. مادرش می گوید: « بگو بابا کجا رفته؟» محمد با همان لحن کودکانه اش سرش را بالا می گیرد و می گوید: « رفته پیش حضرت زهرا». می خواهم حرف را عوض کنم. می گویم چرا کلاهت شبیه پیراهنت نیست؟ می گوید: «چون من دوتا لباس حزب الله دارم.» محمد دوتا لباس حزب الله دارد. یکی را پدر قبل از شهادت خریده و روزی هم که محمد به معراج شهدا می رود تا با پدر خداحافظی کند و برای آخرین بار پیشانی پدر را ببوسد مادر به عنوان هدیه از طرف پدر برای محمد لباس حزب الله تازه ای می خرد. تصویر ثبت شده از بوسه محمد بر پیشانی پدر شهیدش در روزهای اخیر بارها در شبکه های اجتماعی دست به دست شد. حالا از مادرش می پرسم چطور توانست این خبر را به محمد بدهد؟ « من اول برای محمد کامل توضیح دادم که پدرش رفته بود و حالا شهید شده است. خب پسر تودار است. گفت باشه من بروم بازی کنم. وقتی خانه آمد و عکس و فیلم پدرش را دید به هم ریخت ولی باز بروز نمی داد. خودش را انداخت روی تخت و چند ثانیه ای بی حرکت ماند. بعد دوباره خودش را جمع و جور کرد و دوباره پاشد.»

ما وظیفه داریم موانع ظهور را کم کنیم

محمد ۴ساله و برادر چندماهه اش که هرچند وقت یکبار صدای گریه اش را می شنوم بهانه می شود که بپرسم دلتان تنگ نمی شود؟ اصلا چطور گذاشتید برود؟ یکبار نگفتید ما بچه داریم نرو؟ چطور می خواهید این نبودن را با این دو بچه کوچک طاقت بیاورید؟ این ها همه سوال های تمام کسانی است که نمی فهمند چرا یک نفر باید زن و بچه اش را رها کند و به جنگ در کشور دیگری برود؟ دلتان تنگ نمی شود؟« به این فکر کنید که وظیفه ای به گردنتان افتاده که موانع ظهور را کم می کند. و در حال حاضر آن قدر امکان بررسی برای افراد هست که نمی توان گفت که من نفهمیدم یا من نرسیدم.اگر به این درک برسید دیگر مانع همسرتان نمی شوید. دلتنگی خیلی مهم است. مخصوصا وقتی ستون زندگی شما نیست. اما به این فکر می کردم که همسرم را برای یک هدف بزرگ می فرستم که پشتیبانی من اهمیت ویژه ای دارد. آن وقت دلتان به امام زمان قرص می شود و باور می کنید شهیدان زنده اند. همه این ها را حمیدآقا خیلی خوب در وصیت نامه اش نوشته است: آقا جان بعضی ها نمی دانند من روزی که از شما جدا شدم باید نگرانم باشند و انشالله که آن روز را نبینند. من، همسر و فرزندانم خودمان را سربازانی در پادگان تو می دانیم. یکی از سربازان عزم ماموریت دارد. مشکلی پیش نمی آید چون فرمانده هست. فقط باید مواظب باشیم از پادگان خارج نشویم

گفتم اگر شهید شدی قول بده شفاعت ما را بکنی

مادر حاج حمید به شهادت فرزندش که می رسد پای صحبتمان می آید سرش را پایین می گیرد و گاهی بغض می کند: « همیشه می گفت مادر دعا کن شهید شوم. من نمی دانستم که رفتنش چطوری است. از بس گفته بود دعا کن و شوخی می کرد که تو مادر شهید می شوی یک بار گفتم باشد فقط قول بده شفاعتم کنی. هیچ کس که به مرگ فرزندش راضی نیست.اما می گفتم هرچه که خدا صلاح می داند. اما فکر نمی کردم به این زودی زود شهید شود. خیلی پسر خوبی بود خیلی احترام مرا داشت. دلم می سوزد. فقط دل خوشی ام این است که دل ائمه، دل حضرت زینب را شاد کرد. من واقعا یک دسته گل تقدیم به حضرت زینب کردم.»

محمد  برایمان احترام نظامی می گذارد تا نشان دهد او هم سرباز حزب الله است.

راضی بودم شهید شود ولی اسیر نشود

در روزهای اول بارها شهادت شهید اسداللهی تایید و تکذیب می شد.عده ای می گفتند زخمی شده، عده هم می گفتند که اسیر شده است. همین اخبار ضدنقیض باعث آزار خانواده ها شده بود خانم غلامزاده درباره این برزخ می گوید: « چند روز اول برایم برزخ بود. من در منزل مادرم بودم برای تدارکات شب یلدا. صبح برادرم آمد گفت چه خبر؟ خبری نیومده؟ گفت از مجروحیتش خبر بیشتری ندارید؟ گفتم مگر مجروح شده. اما بعد اخبار متناقضی آمد که شهید شده اند. یک سری می گفتند در زمین دشمن گیر افتاده. یکی سری می گفتند اسیر شده. مسلما اگر می خواستم بین اسارت و مجروحیت در زمین دشمن و شهادت یکی را انتخاب کنم. قطعا شهادت بود. اما مدام می ترسیدم نکند مجروح باشد اما به من بگویند که شهید شده و بعد به واسطه دل کندن من شهید شود. برای همین چند روز اول خیلی سخت بود. در آخر خبر رسید که شهادت تایید شده اما تکذیبیه به خاطر این بود  که داعش به این فکر نکند که همچین آدمی در زمین آنهاست تا به فکر پیدا کردن و مبادله نیفتد. همیشه شوخی اش را می کرد که من شهید می شوم من هم به شوخی می گفتم حالا که می خواهی شهید شوی طوری شهید شو که حضرت آقا خانه مان بیاید.»

محمد از ما می خواهد که خیلی از او عکس نگیریم و از پدرش عکس بگیریم

خوشحالم حرف دیگران را در سفر آخرمان گوش ندادم

انگار تمام گذشته مثل فیلم از ذهن بقیه می گذرد. همه دورهم می نشینیم از همسر، مادر، مادرزن، خواهر زن و همه از حاج حمید خاطره می گویند. خاطره هایی که گاهی به خنده هم می افتیم مادر دوباره شروع می کند: « از بچگی اهل نماز و مسجد بود. در مسابقات قرائت قرآن و اذان هم شرکت می کرد. موذن مسجد محله ما یک پیرمرد بود. وقت اذان که می شد حمید می دوید که به مسجد برسد تا اذان بگوید. می گفت اگر دیر برسم پیرمرده اذان می گوید. (خنده)» حالا همه، خاطراتشان از شوخی های شهید را مرور می کنند خواهر خانم غلامزاده می گوید: « یک بار با یک کیک کوچک به خانه ما آمدند من پرسیدم مگر تولد است کیک برای چیست؟ حمید آقا گفت من هربار مادرزنم را می بینم دوباره متولد می شوم و این کیک تولد امروزم است. حتی یک بار هم مکه بود که تولد همسرش شده بود. به من زنگ زد و گفت که امروز تولد حمیده است. بی زحمت از طرف من یک دسته گل بگیرید برایش ببرید تا خودم برسم. من هم یک دست گل خریدم و در یکی از کمدهای خانه گذاشتم. حمیدآقا هم زنگ زد و از پشت تلفن صحبت کرد تا اینکه خواهرم دسته گل را دید.» اما شیرین ترین خاطره خانم غلامزاده به تولد فرزند دومش احمد برمی گردد: « بهترین لحظه های زندگی ام تولد فرزند دومم بود. خیلی شیرین بود. حمیدآقا خیلی هوایم را داشت. احمد ۱۶ روزش بیشتر نبود که برخلاف نظر بقیه مشهد رفتیم. خیلی ها گفتند بگذار بچه ۴۰ روزش تمام شود. خیلی خوشحالم که حرفشان را گوش ندادم و رفتم. خیلی سفر خوبی بود. خیلی خوش گذشت. این آخرین سفر زندگی ما بود.»

 به خدا حیف بود شهید نشود

صدای احمد که می آید دوباره اعتراض می کنم دوباره بهانه اش می کنم برای اینکه یک خانم ۲۸ ساله قرار است بدون همسرش با دوتا بچه کوچک چه کار کند؟ « یکبار نگفتی حالا که فعالیت هایت این شکلی است. حالا که می روی تا دم تیرو بر می گردی حالا که می روی روبروی یکی از خبیث ترین و وحشی ترین های عالم می ایستی بچه دوم برای چیست؟» خانم غلامزاده می خندد: « سیر زندگی آدمها، زمان هایی دارد که می بینی عزیز زندگی ات چقدر عزیز تر از قبل است. در یک سال و نیم آخر زندگی ما هم اینطور بود. واقعا نمی توانستم تصوری بهتر و زیباتر از این برای زندگی ام بکنم. حالا که فکر می کنم هیچ چیز زیباتر از این نبود که همسرم را اینطوری ازدست بدهم با شهادت. من خوشحال بودم که از همسرم بچه دارم.  گاهی می گویم کاش بچه های بیشتری ازش داشتم. بچه های من پدر و حتی بهتر از پدر دارند. کسی که همسرم من را به او سپرده خیلی مهربان تر از خودش است. من ایمان دارم هوایمان را دارد. وجود بچه هایم یک فرصت است. آنقدر خوشحالم که پسر دارم. این امید دارم که دو حمید دیگر تربیت کنم. همسرم همه چیزم بود. من همه چیزم را از دست دادم. آنقدر دوستش داشتم که بقیه مرا دست می انداختند. اما او مرا به امام زمان سپرد. دیگر حرفی باقی نمی ماند.»

سوال می کنم هیچ وقت فکر می کردی همسر شهید شوی؟ جواب می دهد: «اگر جواب بدهم می گویید شعار می دهد. فقط بگویم آنقدر خوب بود که می گفتم به خدا حیف است که شهید نشود.»

همسرم به من نشانه می دهد

خبر شهادت شهید اسداللهی درست در تاریخ عقدشان به همسرش می رسد و حالا خانم غلامزاده همه این ها را نشانه هایی برای یک زندگی جدید می داند و معتقد است حالا فصل جدیدی از زندگی را باهمسرش شروع کرده است درست در همان تاریخ: « یک وقت هایی آدمها نشانه ها را می بینند. وقتی خبر شهادت حمید آقا را آوردند من آمدم خانه تا لباسم را عوض کنم. اول مانتوی سرمه ای رنگی برداشتم و بپوشم. خواهرم گفت که مشکی بپوشم. گفتم حمیدآقا دوست نداشت به جز برای اهل بیت مشکی بپوشیم. گفتند به خاطر عرف بپوش و من هم پوشیدم. فردایش دوستم آمد خانه و گفت خواب حمیدآقا را دیده و به او گفته که به حمیده بگویید مشکی نپوشد. محمد هم ناراحت می شود. دو روز پیش بهشت زهرا رفتم و تا ساعت ده و نیم آنجا بودم. وقتی برگشتم خانه دوباره دلم گرفت و خواستم دوباره بروم که برادر شوهرم گفت من می رسانم. توی دلم به حمید آقا گفتم اگر بدت نمی آید بیایم آنجا و یک ناهاری بخورم خودت یک کاری کن. دقیقا همان لحظه دوستم با یک ظرف غذا، آن هم غذایی که همسرم دوست داشت آمد و گفت خواب دیدم حمیدآقا به تو غذا می دهد. گفتم برایت غذا بیاورم. حسابی خوشحال شدم. پیش از این هم وقتی خبر مجروحیت همسرم را شنیدم یک بسته دستمال کاغذی خریدم که بروم سرمزار شهدای ۴۰ تن که کمی گریه کنم. اصلا نمی دانستم فال دارم. یک لحظه کاغذ فالش افتاد توی دستم دیدم رویش نوشته: « دلا بسوز که سوز تو کارها بکند/ دعای نیمه شبی رفع صدبلا بکند.» وقتی حمیدآقا را برای تشییع می بردیم من در آمبولانس بودم. دستمال دیگری داشتم که تا آمدم باز کنم روی فالش نوشته بود: « ای هدهد صبا به صبا می فرستمت. بنگر که از کجا به کجا می فرستمت.» من اصلا به قصد فال نخریده بودم. اصلا نمی دانستم این دستمال ها فال دارند.  همه این ها برای من نشانه است من از آنها آرامش می گیرم.

محمد هر حرفی که به ما می زند با مادرش هماهنگ می کند.

کاش تماس آخرش را جواب می دادم

آقای اسداللهی ظهر روز شهادتش با همسرش تماس می گیرد اما همسرش نمی تواند تماسش را پاسخ بدهد. بعد از این تماس هم راهی عملیات می شود. حالا این تماس جواب نداده،یک حسرت بزرگ را توی دلش گذاشته است: « کاش زمانی که تلفن آخرش را زد می توانستم جواب بدهم. شاید دلیل اینکه نشد جواب بدهم این بود که به واسطه من دلش اینجا می ماند و نمی توانست دل بکند. همه این ها نشانه است. اینکه خبر شهادتش را در سالگرد عقد به من می دهند. نشانه است یعنی من در همان تاریخ دارم زندگی جدیدی را شروع می کنم. مادرم حتی به من گفت که کم کم لباس های حمید آقا را جابه جا کن. گفتم برای چی این کار را بکنم؟ گفتم جا دارم می خواهم زندگی کنم چیزی از من کم نشده است. هرکسی هم می آید می گویم امیدوارم انرژی و ایمانی که دارم همچنان ادامه داشته باشد. افکار و اعتقادات همسرم خیلی زیباتر و وسیع تر از این بود که با زیرخاک رفتن تمام شود. من باید این افکار ها را حفظ کنم تا بتوانم حمیدهای دیگری تربیت کنم.»

 

کد خبر 3016451

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • رضا ۱۱:۴۲ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      4 0
      فوق العاده بود، روحیه ی این جماعت عجیب و غریبه، بعضاً فکر میکنی داری قصه و یا افسانه ای رو میخونی.خوش به سعادتشان، به ظاهر دل آدم برای بچه های شهید میسوزه ولی وقتی صحبتهای این مادر رو میخونی به یه چیزایی پی میبری که این فکر رو از ذهنت دور میکنه. نمیدونم والله... دم همه شیرمردهای سرزمینم گرم،،،
    • معصومه ۱۳:۱۳ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      عالی بود خانم غلامزاده.شما جهادی دیگر را شروع کردید.موفق باشید
    • مرجان ۱۳:۱۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      3 0
      به خدا قسم به این روحیه و اعتقاد و مرام غبطه می خورم.... خداوند ما را هم رهرو این شهیدان مخلص قرار دهد. آمین
    • پیمان پورابراهیم ۱۳:۴۹ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      رستگاران حقیقی . درود بر شما
    • محمد ۱۴:۰۳ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      مرحبا...
    • فوق العاده اید فوق العاده ۱۴:۰۷ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      3 0
      ساده مظلوم و بی ادعا.درود بر تمام خانواده های شهدا . فوق العاده اید فوق العاده
    • عطیه ۱۴:۱۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      خیلی گزارش خوب و به موقعی بود خانوم همتی دست و دل باز ترین مردان و زنان کشورم را تعظیم می‌کنم
    • جواد ابراهیمی ۱۴:۲۷ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      شرمنده ایم ...
    • الگوی من ۱۴:۳۲ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      1 0
      الحق که شهد شهادت گوارای وجودش باد و صبوری زینب وار شما برازندتان الهی پیرو راهشان باشیم....
    • باران ۱۴:۴۱ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      1 0
      همیشه فکر میکردم نسل انسانهایی مثله باکری،همت،و خیلی از شهدا به پایان رسیده و فقط باید توی خاطره ها همچین مردهایی با این نوع زندگی و این دیدگاه جستجو کرد.اما با این گزارش امیدوار شدم.انتظار توی کلمه به کلمه صحبتهای ایشون موج میزنه..اینها هم شیعه امام زمان هستن ما هم اسم خودمون رو گذاشتیم شیعه.اجرتان با حضرت زهرا و آقا امان زمان.
    • عزیزی ۱۵:۰۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      1 0
      احسنت به این شجاعت و ایمان به این همسر وفادار و به این مادر دو شیر مرد احمد و محمد که در آینده با این مادر حتما حاج حمیدی دیگر خواهند شد.
    • صابر ۱۵:۳۳ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      ما رایت الا جمیلا با خوندن این مطالب جمله ی پر معنای حضرت زینب سلام الله علیها برایم معنا شد الحمدالله از این صبر و صبوری که به راستی مسیر اهل بیت علیهم السلام جز زیبایی در ان نیست
    • سعید ۱۵:۵۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      1 0
      از اینکه چنین هم وطنانی دارم افتخارم می کنم خدا نگهدار مادر و حمید های کوچک باشد
    • يه دوست ۱۶:۰۰ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      من دوست و هم دانشگاهي خانم غلامزاده هستم ولي تا به امروز كه ٦سال از دوستي ما ميگذرد به اين خوبي نشناخته بودمش خيلي روحيه بزرگي داره واقعا بهش افتخار ميكنم به دوستيمون افتخار ميكنم خيلي صبور و با ايمان و خوش اخلاق اين دوستي ما هم همه به بركت اقا شاه عبدالعظيم حسني است
    • جواد ۱۶:۴۰ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      1 0
      افرین
    • شیما ۱۸:۲۰ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      1 0
      یه دنیا شرمنده ایم....
    • شهیدی ۱۹:۰۰ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      پاینده باد راه شهیدان حق ودرود بر صبر و ایمان خانواده های شهدا ...
    • م عظیمی ۱۹:۰۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      احسنت به این ایمان قوی، ان شاالله در سایه آقا امام زمان( عج) این دو گل عزیز رو بزرگ کنید ومانند پدرشان سرباز آقا باشن، ما شرمنده شماییم
    • الهام ۲۱:۴۱ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
      2 0
      نمیدونم چی بگم....خیلی گریه کردم... از شهدا شرمنده ام..از دایی شهیدم هم شرمنده ام....فقط التماس دعا دارم....🌹
    • اولیا دلبندی ۰۰:۱۱ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      عرص حال خودم : چرا بستند راه اسمان را چرا برداشتند این نردبان را مرا اسب سپیدی بود روزی شهادت را امیدی بود روزی .........
    • کجا میره ارسال نظر 3مرتبه فرستاده ام !!!!!!!! ۰۰:۱۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      0 0
      وارد کرده ام 4 چهارمین بار است ارسال کرده ام پس کو ؟؟؟؟؟
    • عبداله ۰۰:۲۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      خوشبحال حمید که همچین همسری داره
    • شادی ۰۰:۲۵ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      سلام حمیده عزیزم دوست قدیمی عمر کوتاه زندگی ات چه پربار بر دلت نشسته مجاهد چقدر بزرگتر شده ای چقدر محکم تر شده ای ماشاالله به کانون گرم حزب الله که در خانه اتان به پا کرده ايد می دانی چه حسادتی بر دلم نشسته که میبینم دوست عزیز من میتواند میان اشکهای جانسوز مولاي فرید تنهایتان حضرت حجت، خنده ای بر لبانشان بنشاند با صبوری و مقاومت در برابر مصیبت اعظم از دست دادن چراغ زندگی ات آرزو میکنم شیر زنهای این بیشه هر روز بر تعدادشان اضافه شود و همچون حمیده ها با بردباری و تقوا حمید هايي تربیت کنن در دامان
    • امین ۰۱:۰۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      فوق العاده بود، خوشا به سعادتتان.
    • مسعود فلاح ۰۱:۱۰ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      افرین به شیر زنان مملکتم
    • يك آشنا ۰۱:۲۳ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      احسنت ب اين وقار و متانت و آرامش ما مديون شما خانواده شهدا هستيم
    • گدای حرم... ۰۱:۲۷ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      دوست عزیزم...روحیت خیلی ب من کمک کرد تا بتونم دوری همسرم در سوریه و مقاوم بدونم و تقویت کنم... بغض هر شب مثل الان امانم را میبرد... جانم ب فدای تو...یا زینب س
    • باران.م ۰۲:۴۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      جالب بود....کاش،مردها ی جامعه ما همه جوانمرد شوند... کاش!!!! اگر همسر ایشان واقعا مرد خوب و خدایی بوده حیف بوده که روی زمین زندگی کنه باید شهید حقیقی میشد تا به والاترین مقام ها برسد
    • مهدی غفوری ۰۷:۴۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      1 0
      خانم غلامزاده زیر سایه امیرالمؤمنین سربلند و سالم باشی.
    • ذوالفقاری ۱۵:۵۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
      2 0
      شهداشرمنده ایم
    • مهمون ۰۱:۱۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
      2 0
      احسنت به این ایمان وروحیه من هم دوست دارم برای آقا کاری بکنمومثل شما منتظر واقعی باشم
    • فرامرز شاهرضا ۰۲:۰۵ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
      3 0
      ما دنیا طلب بودیم و از همکار که چه عرض کنم از برادرعزیزمان آقاحمید جدا شدیم. از همان اولین باری که ديدمش با بقیه همکاران فرق داشت لحن کلامش آرام و دلنشین بود در خود آرامش خاصی داشت،حیف نشود که بشتر با او آشنا شوم، و این خون آقا حمید است که من را برای جنگ در سوریه مشتاق می کند. لحظه که در معراج شهدا برای آخرین بار ديدمش انگار که زنده است صورت او هیچ شباهتی به مرده نداشت، شهدا زنده اند.
    • احمد نادری ۰۶:۲۲ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
      1 0
      شهداشرمنده ایم
    • ساناز ۰۸:۲۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
      1 0
      چی بگم؟ آدم در مقابل این جور آدمها کم میاره
    • جاوید ۱۱:۵۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
      1 0
      ممنون از این گزارش خوب فکر نمیکنم کسی بتونه بدون ریزش اشک این مصاحبه رو بخونه. برای ترفیع درجات اون شهید ، عزت و سربلندی خانواده اش و گسترش روزافزون چنین روحیه و ایمانی با صلوات بر محمد و آل محمد از خداوند درخواست کنیم
    • بهروز ۱۳:۱۹ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
      1 0
      داشتن چنین همسری نعمته. من چند بار بحث رفتن به سوریه رو شوخی و جدی مطرح کردم چنان واکنش نشون داد خانمم که انگار میخوام برم سواحل آنتالیا! مردها میرن جبهه و شهید میشن و قهرمان میشن اما اغلب این زنها هستند که راه رو براشون هموار میکنن.
    • فاطمه ۰۱:۱۵ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۸
      1 0
      از دامن زن مرد به معراج میرود..... ثواب شما کمتر از شهداء نیست.......
    • علی ۰۳:۲۵ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۸
      1 0
      درود به شرافت شهدا و خانواده های باشرفش سلام بر شهیدان حق و پسران و مادران و همسران تمام شهدا درود خداوند بر شما.
    • مریم نمازی ۰۹:۵۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۸
      1 0
      احسنت به این همه صبروشکیبایی وداشتن ایمان قوی دوست عزیزم خداحفظت کنه خوش بحالت که پیش عمه سادات سربلندشدی انشاالله زیرسایه امام زمان باشید.
    • سخن بلاگ ۱۰:۲۳ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
      1 0
      خداوند نگهدارشان باشد . خداوند آن شهید عزیز را بیامرزد و با شهدای کربلا محشور فرماید. جای حرف برای آدم باقی نمی ماند.