به گزارش خبرگزاری مهر، محمد مایلیکهن در تازهترین صحبتهایش مجددا کارلوس کیروش را نشانه رفته و از قول علی کفاشیان گفته است که کار سرمربی تیم ملی تمام شده بود ولی وزارت ورزش اجازه قطع همکاری با کیروش را نداد.
مایلی کهن که مصاحبه مفصلی را با روزنامه ایران ورزشی انجام داده است، خاطرات درگیریاش با رحیمی معاون محمود احمدینژاد، شرایط زندان اوین و تهدید به خودکشیاش را بازگو کرده است. وی درباره شرایط زندان اوین میگوید:« ۸، ۱۰ نفر بودیم که اکثرا در رابطه با اختلاس ۳ هزار میلیاردی بودند. داخل اتاق تختها ۲ طبقه بود. جایی که من خوابیدم جای سعید شیرینی(سرپرست پیشین تیم فوتبال پرسپولیس) بود ... سوئیت کجا بود؟ یک سالن بزرگ به ما دادند. ۲ تلویزیون داشتیم. چیزی که من تو عمرم نخورده بودم تو یخچالها بود. مغز بادام، کشمش، آلو، قیصی»!
بخشی از گفتگوی مایلی کهن در زیر میآید:
شما خط قرمزهایی را در گفتوگوهای رسمیتان رد میکنید که دیگران از رد کردن آن خط قرمزها میترسند.
شما کی رفتید اوین؟
نرفتیم.
اما من رفتم. من سرم زیر بغل کسی نبوده. من گفتم که یک بچه یک خانواده زحمتکش بوده ام. من آب فروختم، یخ فروختم، نوشابه، چایی. خدا بیامرزد آقای غلامحسین مظلومی را وقتی رفتم بیمارستان عیادتش گفتم افتخارم این است که به ایشان بستنی فروختم. من در عین اینکه پدر داشتم اما نداشتم. یک مادر داشتم، در عین اینکه سواد نداشت اما پروفسور بود. خدا پدرم را هم بیامرزد.
شما چند سالتان بود که پدرتان فوت کرد؟
۷، ۸ سالم بود که فوت کردند.
پس زندگی سختی داشته اید؟
همیشه کار کرده ام. من دیوار راست را هم بالا میرفتم.
فنس راست را هم بالا رفتید...
خوب تخلیه اطلاعاتی میکنید. (خنده)
زندان اوین را بگویید؟ چه خبر بود؟ یک خاطره از آنجا برایمان بگویید؟
انگار شما دلتان میخواهد بروید آنجا (باخنده). از چه چیزی بگویم؟
از اولش. از لحظه ورود.
نه دیگر. از اینکه چطور شد که بردنم شروع میکنم.
اصرار به رفتنتان میتواند سوال اول باشد چون میتوانستید از علی دایی رضایت بگیرید...
من هرگز این کار را نمیکردم.
انگار خودتان برای زندانی شدن اصرار داشتید و تعجیل در ورود داشتید. حتی ظاهرا اصرار داشتید که دستبند هم به دست شما بزنند؟
شما من را بچه فرض کردید؟!
نه اما خبر اینطور آمده بود که اصرار داشتید به شما دستبند بزنند...
ماجرا را کامل تعریف میکنم. نامه اجرای احکام آمد در خانه، گفتند ۳ روز فرصت داری که بیایی. من همان روز رفتم. درست است من میخندم اما همین چیزها باعث شد سکته کنم. خدا وکیلی همین مسائل روی من اثر گذاشت. دیگر پاتوقم شده بود آنجا (دادگاه فرهنگ و رسانه). این را هم بگویم بد نیست. من از خبر ورزشی شکایت کرده بودم. آن زمان آقای سعید مرتضوی دادستان تهران بود و دادگاه کارکنان دولت در خیابان میرعماد قرار داشت. نزدیک یک سال و نیم شکایت کرده بودم اما پرونده ما رو نمیآمد! رفتم آنجا آقای مرتضوی هم بود. ایشان من را میشناخت. گفتم ببخشید آقای مرتضوی یک سال و نیم است چرا پرونده ما رو نمیآید؟ همه میگویند من اطلاعاتیام و به سیستم وصل هستم اما هیچکس نمیداند مایلیکهن یک ستاره هم در آسمان ندارد.
یک سوال از شما دارم؛ چرا یک سال و نیم باید پرونده من گیر کند؟ برای چی؟ میرم پایین ساختمان دادگاه دم در اعتصاب غذا میکنم. ۲ نفر هم بالاخره ما را میشناسند. به جان نوههایم همینطور گفتم. گفتم میخواهم بدانم چرا پرونده من رو نمیآید. خلاصه این داستانها پیش آمد و ما محکوم کردیم روزنامه خبر ورزشی را. محکومیت هم این شد از طرف هیات منصفه، که بدون تخفیف مجازات شوند. دوباره پرونده گیر کرد تا اینکه مرتضوی عوض شد. دادگاه فرهنگ و رسانه هم آمد میدان ارگ. رفتیم آنجا یک قاضی جدید گذاشته بودند. هر روز کارم شده بود مراجعه به دادگاه تا قاضی یکدفعه گفت آقای دادکان و یک کس دیگر هم شکایت کرده و آقای دادکان پکن است. بگذارید بیاید، پرونده همگی را با هم بررسی میکنیم. گفتم به من چه ارتباطی دارد؟ یکدفعه دیگر رفتم که به من گفت: «آقای دادکان نیامده.» یکی دیگر هم بود که نیامده بود. یهو عصبانی شدم، ببخشید حسابی داغ کرده بودم بعدش با فریاد و داد گفتم چه قدر من بروم و بیایم؟ یک قندان هم بود لب به لب با میز، افتاد شکست همه ریختند آنجا.
خلاصه نشستم آنجا. همکارانش آمدند اما من از جایم تکان نخوردم. نشستم یک کتاب در آوردم از کیفم شروع کردم به خواندن. یک ساعت گذشت، قاضی رفت بیرون. هر چه نشستیم دیدیم خبری نیست. سرمان را انداختیم پایین رفتیم. رفتیم تا اینکه نهایت منجر به این شد که یک روز آقای فائقی رفتند اداره پست. رفتم آنجا. فائقی و تقدسنژاد معاون سازمان بودند که رفتند صداوسیما. یهو گفتند ناهار بیا اینجا با هم باشیم. گفتیم چطور یاد فقیر فقرا کردید. رفتیم آنجا. تا رفتیم دیدیم خدا بیامرز ناصر احمدپور و آقای جیرودی از آنجا بیرون آمدند. ناهار خوردیم. یهو آقای فائقی گفت ول کن رضایت بده برود. گفتم اینها به زن و بچه من رحم نکردن. گفت ول کن، تمام شده و رفته. یهو دیدم تقدسنژاد گفت محمدجان ول کن دیگر. گفتم حاجآقا چشم. گفت همین الان بنویس. گفتم اجازه بده، چشم. خلاصه از آنجا قسر در رفتیم. آمدم، رفتم اداره و زنگ زدم به تقدسنژاد گفتم دستورت برای من قابل احترام است، چشم من مینویسم. به خاطر اینکه به شما بیحرمتی نکرده باشم اما اینها به زن و بچه من رحم نکردند، این کار را میکنم اما بعدش خودکشی میکنم. به خاطر اینکه از دستور شما سرپیچی نکرده باشم و حرف شما را زمین نیندازم مینویسم اما خودکشی میکنم. زن و بچه من چه گناهی کردند؟ من چه گناهی کردم؟ گناه من این بود که ۶ تا به کره زدیم. گفت هر کاری میخواهی بکن. خیلی آدم شریفی است. نهایت این شد که ۵ میلیون محکوم شدند. نمیدانم دادند یا ندادند اما این جریان این آقایان بود. اما جریان اوین، این بود که ما رفتیم دادگاه فرهنگ و رسانه. بماند که آقای بازپرس چه کار کرد.
چه کار کرد؟
یک دفعه رفتم یک بازپرس بود فوقالعاده جوان. رفتم پیشش برای موضوع آقای دایی. یهو برگشت به من گفت آقای مایلیکهن ولکن. این حرفها چیه شما میزنید؟ گفتم آقای بازپرس شما کار خودتان را بکنید، وظیفهتان را انجام بدهید. دوباره دیدم نصیحت میکند و موضع میگیرد. گفتم اینطور که شما تصور میکنید نیست. بالاخره ۴ نفر هم حرف من را قبول دارند. من اعتقاد دارم به حرفهایم. این روزنامه و این انتخابات و این هم تعداد رایهایم. پس ۴ نفر حرفهای من را گوش میدهند.
باجناقم وکیل بود با من آمده بود دادسرا. به او گفتم شما چیزی نگو. گفتم شما مثال زدید من هم مثال زدم. شما کارت را انجام بده. شما همسن پسر من هستید. الان شما خودتان ناراحت شدید.
یهو گفت برو بگو وکیلت بیاد. من گفتم من وظیفه ندارم بگویم. شما زنگ بزن بگو تشریف بیاورند. رفتم نماز بخوانم. به باجناقم گفتم کاری نکنی که من در بیام. من میروم زندان. آقا ما رفتیم و آمدیم یهو گفت شما میتوانی بری. گفتم باید چیزی بگذاریم. گفت نه. دیدم باجناقم با اینکه قسمش داده بودم، ضمانت گذاشته که من کلی با ایشان دعوا کردم. بالاخره آمدیم بیرون.
برای اوین رفتن هم زودتر از موعد مقرر اقدام کردم. قاضی گفت شما چرا اینقدر زود آمدی. گفتم من آدم قانونگرایی هستم. قانون اعلام کرده و من آمدم. خلاصه یک صحبت کرد. فکر میکرد من شوخی میکنم. آمدم داروها را گرفتم. یک مامور آمد و محبت کرد، دستبند نزد. گفتم شما کارت را بکن، دستبند بزن.
پس خودتان گفتید دستبند بزن؟
نه، به خاطر احترام بود اما باید میزد. سرباز بود گفتم کارت را انجام بده. رفتیم تو کلانتری. باید چند نفری جمع میشدیم تا اعزاممان میکردند به اوین. تعداد که به حد نصاب رسید، همگی نشستیم تو تاکسی.
رسانهها نوشته بودند قبل از ورود به زندان در مسیر غذا خوردید؟
بله، پایین اوین بود. خب هیچی نخورده بودیم. رفتیم داخل زندان محبت کردند از ما عکس گرفتند. اثر انگشت هم گرفتند. بعد لباس دادند و ما را بردند به بند ۴. اما جایتان خالی، کویت بود. این عین واقعیت است که میگویم. (خنده)
سیگاری نشدید؟
یکسری مواد فروختم اما مواد فروش خودش معتاد نمیشود که! (خنده)
داخل بند چند نفر بودید؟
۷، ۸، ۱۰ نفر بودیم که اکثرا در رابطه با اختلاس ۳ هزار میلیاردی بودند. داخل اتاق تختها ۲ طبقه بود. جایی که من خوابیدم جای سعید شیرینی بود. (خنده همگی)
واقعا؟
بله، چیزی که میگویم عین واقعیت است. باور نمیکنید. بند ما چند یخچال داشت!
سوئیت دادند؟
سوئیت کجا بود؟ یک سالن بزرگ بود. ۲ تلویزیون داشتیم. چیزی که من تو عمرم نخورده بودم تو یخچالها بود. مغز بادام، کشمش، آلو، قیصی و....
پس برای همین نمیخواستید بیرون بیایید؟
یکی از دلایل همین بود. یکی بود قرارش ۸۰۰ میلیون بود.
میلیون یا میلیارد؟
یادم نمیآید. این آدم میگفت من یک ماه فقط ۱۷۰ میلیون پول هواپیما دادم. میگفت من جوری سوار هواپیما میشدم که آلمانها میخواستند من را خفه کنند. حدودا ۴۰ ساله بود. میگفت با ماشین من را میبردند زیر هواپیما بعد من را میبرند قسمت فرست کلاس. همه تعجب کرده بودند. حالا جریان این آقا چه بود؟ نمیدانم اختلاس کرده بود یا نه نمیدانم. این آدم هر روز ساعت ۴ صبح بیدار میشد مثل یک کدبانوی کامل. بالای ۱۲۰ کیلو وزنش بود. به همه سرویس میداد. چایی با کره، گردو، پنیر، تخممرغ میآورد. هر کدام را میخواستی میآورد. البته پول هم میدادیم. یا مثلا جوجه کباب. خودمان کباب کردیم.
واقعا؟
بله خودم درست میکردم.
آزاد شدید، نخواندند سلامتی ۳ نفر...؟
آنجا خیلیها آمدند. آقایان هدایتی، پروین، درخشان، طباطبایی، حمید استیلی، خوردبین، ابوالقاسمپور و...
علی منصوریان هم آمد؟
نه، خیلی بیمعرفت است، کیروشِ کیروش است (خنده)... خلاصه آمدند و گفتند آقای دایی بخشیدند. منم گفتم من نمیخواهم بروم. به ما خوش میگذرد، میخواهم بمانم.
بالاخره یخچال بود... (با خنده)
جریان رفتنتان پیش آقای احمدینژاد را هم نگفتید.
گفتند ما رفتیم پیش احمدینژاد گدایی کردیم به ما تیم بدهد. منِ مایلیکهن اگر میخواستم چیزی بگیرم، میرفتم مجوز ورود ماشین میگرفتم. موافقت اصولی میگرفتم. خودش کلی میشد. تیم میخواستم برای چه؟ دردسر میخواستم چکار. خلاصه چرا رفتم پیش آقای احمدینژاد؟ یکی توی اقوام ما است، محله خمام شیجانآباد قبل از انزلی. نابینا بود. آنها خانهای داشتند که داشت روی سرشان خراب میشد. رفتم خدمت ایشان که صحبت شد و... این را نوشتم: جناب آقای محمود احمدینژاد؛ رییس جمهوری محترم؛ پیرو عرایض حضوری اینجانب محمد مایلیکهن در تاریخ ۶/۹/۸۷ در مورد مساعدت جهت ساخت یک ساختمان مسکونی، محله ارباب دکان به صورت بلاعوض که از روشندلان است و مشارکت ۵۰ میلیونی اینجانب، برای این مهم استدعا دارم اوامر... ذیربط...
دستوری نداد؟
دستور اینجوری نه. رفت برای آقای سعیدیکیا وزیر مسکن و شهرسازی. آقای شیخالاسلامی رییس دفتر رییس جمهوری به وزیر دادند و نوشتند جناب آقای.... معادل مبلغ تایید شده، واریز شود تا خانه در روستا ساخته شود. بعد رفت پیش تابش رییس بنیاد مسکن. دوباره اینجا. لطفا پیگیری کنید. بعد رفت گیلان.
ما سرمان گرم شد. یک سال گذشت و ۲ سال گذشت هیچ خبری نشد. دوباره خودم بلند شدم رفتم آنجا. اول این را بگویم وقتی رفتم بنیاد مسکن همه به من میخندیدند. میگفتند چه دیوانهای است. بلند شده آمده اینجا برای چه؟ همه میآیند چیزهای مختلف میگیرند. من یک چیزی هم میدهم. حالا مگر با ۱۰ میلیون درست میشد. با هزار بدبختی رفتم و آمدم. نهایتا اینها لطف کردند ۵ میلیون دادند. آن خانواده عضو کمیته امداد هم بودند. ۱۲ میلیون هم وام ۴ درصد از کمیته گرفتیم. یک مقدار دیگر هم گذاشتیم روی آن تا این خانه بازسازی شد. عکس همه اینها را دارم. اینها شد ماجرای گدایی من از رییس جمهوری برای گرفتن تیم.
قصه کاندیداتوری در انتخابات مجلس را بگویید.
داشتم میگفتم. این روزنامه (روزنامهای قدیمی که در دستش بود) خیلی اهمیت دارد. این جمله محمد نوری (خواننده فقید کشور) را نوشتم و زیر آن آوردم محمد مایلیکهن فوقلیسانس تربیتبدنی، کاندیدای مستقل نمایندگی شورای اسلامی. کلمه مستقل را پر رنگ کرده بودم. زیر اینها هم آمده بود: «اگر من را میشناسید و به من اطمینان دارید به من رای دهید و به دیگران هم توصیه نمایید.» پشت این تراکت تبلیغاتی، هم تقویم سال بعد ۹۰۰ هزار تومان پول این تراکتها شد، ۲۰ هزار تومان هم کرایه آوردن آن تا خونه را پرداخت کردم. خودم سر چهار راهها میایستادم و تراکت پخش میکردم. بعد یک نفر آمد و به من گفت: «آقای مایلیکهن! شما چرا؟ ما نمیخواستیم در انتخابات شرکت کنیم اما به خاطر شما رای میدهیم.» حالا من رفتم چندم شدم اینجا؟ (مایلیکهن روزنامهای را که اسامی نامزدهای مجلس در آن آمده و رتبهها مشخص شده را نشان میدهد.) واقعیت امر این است که سر نخواستن ما همیشه دعواست. بنده اینجا نفر شصت و چهارم شدم با ۹۵ هزار و ۸۷۸ رای! ببینید چه کسانی بعد از من هستند منتجبنیا، فتحا...زاده خویی، سعید ابوطالب، طلایینیک، راهچمنی، میرمحمد صادقی. میشناسید؟
مسوول دفتر یکی از مسوولان بود؟
نه، نه، سخنگوی قوه قضاییه بود. میرمحمدی، گرامیمقدم، محمدابراهیم اصغرزاده، پرویز کاظمی بعد از من بودند. قبل انتخابات، خدا شاهد است خود آقای کاشانی و علیرضا دبیر زنگ زدند و گفتند هر کاری در تهران داشته باشی ما برایت انجام میدهیم. کاشانی گفت شما بیا برو توی لیست آبادگران، یقینا رای میآوری. گفتم آقا من هر وقت میبازم بیشتر آدم میشوم. خدا شاهد است. گفتم وقتی میبرم ادعایم میشود و روی هوا راه میروم. حتی آقای فائقی هم زنگ زد، گفتم نه، من مستقلم. از این کارها نمیکنم. این روزنامه جعلی نیست به خدا! نگاه کنید به این روزنامه. مسعود سلطانیفر، کرباسچی، محمودی، هاشمی و مرندی کمتر از من رأی آوردند.
مرندی که وزیر بود؟
نه این محمدرضا مرندی است. یک خاطره جالب از آن روزها تعریف کنم آقای صفیزاده را هم که میشناسید. ایشان هم مدیرمسوول و صاحب امتیاز روزنامه ابرار ورزشی بود و هم در وزارت کشاورزی معاون وزیر. ایشان هر روز عکس خودش را میانداخت گوشه بالای روزنامهاش همراه فوتبالیستها که مثلا آقای پروین گفته من به صفیزاده رای میدهم. آقای قلعهنویی و خدا بیامرز ناصر حجازی. عکسها من تو من بود. اما میدانید صفیزاده با آن همه تبلیغ چند تا رای آورده؟ آقای سیدمحمد صفیزاده، ۶ هزار و ۱۸۹ رای آورد. یکی دیگر هم بود. سیدحمید سجادیهزاوی معاون وزیر دولت قبل که در آن انتخابات چهار هزار و پنجاه و دو رای بیشتر نیاورد.
سجادی زمان شما بدنساز سایپا بود؟
یک دوره آوردم ایشان را با دکتر رجبی اما زود رفتند.
داستان دعوای قدیمی شما با آقای رحیمی چه بود؟
شما نمیدانید من یک دعوای شدید داشتم با معاون احمدینژاد. آقای رحیمی. محمدرضا رحیمی.
یعنی زد و خورد داشتید؟
بله، جایش هنوز هست.
چه دورهای؟
آقای ناطق نماینده مجلس بود. به ایشان اعتقاد داشت. ایشان تازه رییس فدراسیون دو و میدانی شده بود. یک دبیر گذاشت که خیلی عجیب بود. مسوول اعزام تیمها بود. مینوشت تیم دو و میدانی فردا یا پس فردا باید برود فلان کشور. من هم گفتم برای خروج تیمها ۷۵ روز زودتر باید نامهاش برود. اینها یکسری مسائل اداری است که باید طی شود. کارهایی بود که دست ما نبود. من توی اداره بودم آنها طبقه پایین بودند. دیدم تلفن زنگ خورد و شماره داخلی است. گفت آقای مایلیکهن، گفتم بفرمایید. گفت من رحیمی هستم رییس فدراسیون دو و میدانی، شما تشریف دارید من بیایم بالا. من دیدم هم نماینده مجلس است هم رییس فدراسیون دو و میدانی، گفتم نه شما تشریف داشته باشید من میآیم خدمتتان. رفتم همکف.
آنجا ۲ تا اتاق بود. یک اتاق منشی بود و یکی اتاق ایشان. مبل ایشان روبهروی حیاط خلوت استخر امجدیه بود. ۲ تا محافظ هم داشت. دیدم یکی از همکاران من که خزانهدار فدراسیون هم بود (مختارزاده)، آنجاست. دستور داد بستنی هم بیاورند. بعد دیدم کارمند من بنده خدا همینجوری ایستاده. نشستم دیدم دارد میلرزد، برگشت به او گفت، شما نمیگذارید تیم من برود؟ من را بکشند عیبی ندارد اما به همکارم چیزی بگویند نمیتوانم تحمل کنم، دیوانه میشوم. دوباره یک چیز دیگر گفت. گفتم آقا خلاف به عرضتان رساندند. دوباره رو کرد به او و گفت کمرت را میشکنم. بازم گفتم خلاف به عرضتان رساندند، ضمن اینکه اگر موردی هست من در خدمتتان هستم. مسوول ایشان بنده هستم اگر خلافی هم صورت گرفته، مسوول من هستم. خلاصه دوباره یک چیز دیگر گفت. گفتم ببخشید نظام دیگر شاهنشاهی نیست. نظام اسلامی است. اگر قرار بود کمر بشکنید... من دارم میگویم اینطور نیست. شما میگویید کمر میشکنم. یکسری مقررات مربوط به ما است. ما هم در اسرع وقت انجام میدهیم اما گذرنامه به ما ربط ندارد. نظام وظیفه به من ربط ندارد. خروج از کشور، سپاه و ارتش به من ربط ندارد.
دوباره یک چیز دیگر گفتم که به من گفت دهنت را ببند. هیچی دیگر نهایتش منجر به این شد ایشان از این ور آمد و من هم آمدم. تا آمدیم بچسبیم به هم، یهو آن ۲ نفر که بودند آمدند شروع کردند من را زدند. آن زمان هم مادرم زنده بود و سعی میکردم هر موقع کتک میخورم سر و صورت را بگیرم که کبود نشود که نبیند و غصه نخورد. من سر و صورت را گرفتم که آنها هم همینجور میزدند. داشتند میزدند که با پایم صندلی که نزدیک شیشه بود را زدم به شیشه و شیشه شکست که همکاران ما آمدند تو. بعدش رفتیم بالا، دوستان دیدند که دارد خون میآید. هیچی دیگر. از آن طرف آنها میترسیدند من شکایت کنم اما من دستم به جایی بند نبود که. خلاصه هیچی دیگر. البته یک مشتیگری کرد. بعد از ۶ ماه یک نامه زد که در مورد فلانی اشتباه کردیم. ایشان مقصر نبود و حق با ایشان بود و به نوعی از ایشان دلجویی شود. آدم فوقالعاده قوی بود. اکثر این پیست تارتانها کار اوست.
نظر شما