خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ: علی نورآبادی، خبرنگار ادبی و از فعالان و کارشناسان حوزه کتاب و ادبیات در یادداشتی ضمن مرور کتاب «زندان موصل» این اثر را که شامل خاطرات علی اصغر رباط جزی از اردوگاههای موصل است، مورد بررسی قرار داده است.
متن این یادداشت که نگارنده آن را برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است، در ذیل از نظر میگذرد:
«تابلوهای کنار جاده، مسیر حرکت ما را به سوی موصل نشان میدادند. امیدوار بودیم موصل آخرین شهری باشد که ما را در آن میگردانند... در همین فکرها بودم که چراغهای شهر موصل، چشمانم را نوازش کرد. وارد موصل شده بودیم. مردم شهر در استقبال از ما کم تعداد بودند. شاید از انتظار طولانی خسته شده و رفته بودند. اندک مردم چیده شده در حاشیه خیابان هم با نگاههای متاثر، به زور از ما استقبال کردند. البته در برخی خیابانها هم استقبال از نگاه متاثر فراتر رفته به فحش و پرتاب شیء به سمت اتوبوس کشیده شد. تاریکی شب پرده ای بود که این اتفاقات را میپوشاند.» (زندان موصل، ص ۲۹۱)
شاید هیچکس به اندازه مردم موصل که این روزها در بند دژخیمان داعشی اسیرند، درک نکنند که بر اسرای ما که در اردوگاههای این شهر اسیر دژخیمان بعثی بودند، چه گذشته است. ما نمیدانیم بر مردم موصل چه میگذرد همچنان که حدود ۳۰ سال پیش نیز نمیدانستیم بر اسرای ما در اردگاههای یک، دو، سه و چهار این شهر چه میگذرد. با این تفاوت که اسرای ما چند هزار نفر بیشتر نبودند که در اردوگاههای خارج از شهر در بند بودند اما حالا همه شهر موصل به زندانی برای مردمش تبدیل شده است. مردم این شهر بعدها باید بگویند و بنویسند که در این مدت بر آنها چه گذشته است. همچنان که اسرای ما هم حالا بعد از گذشت ۲۰ یا ۳۰ گوشهای از آنچه در مدت اسارتشان بر آنها رفته است، در قالب خاطرات بیان میکنند. «زندان موصل» یکی از تازهترین کتابهایی است که درباره خاطرات اسرا منتشر شده است. کتاب «زندان موصل» شامل خاطرات علیاصغر رباط جزی از اردوگاههای موصل است که علیاصغر کامور بخشایش آن را تدوین کرده است.
این کتاب، هشت دروازه (بخش) است؛ به نشانه ورود راوی اثر به مرحله جدیدی از زندگیاش. دروازه اول؛ تولد و آمدن به این دنیا. دروازه دوم هجرت به تهران و تحصیل. دروازه سوم؛ مبارزه برای انقلاب. چهارم؛ فعالیت در سنگر انقلاب. پنجم؛ در سنگر جنگ. ششم؛ اسارت. هفتم؛ زندگی در قفس. و هشتم؛ آزادی و در آغوش وطن.
۱- دروازه اول؛ تولد
راوی در این بخش از محل تولدش و حال و هوای زندگی در روستا میگوید. «رباط جز» روستایی نسبتا کوچک که در ۵۰ کیلومتری شمال شرق سبزوار قرار دارد. این روستا در دوران هشت سال دفاع مقدس ۴۷ شهید ۳۰ جانباز ۶ آزاده و ۱ مفقود الاثر به انقلاب اسلامی نثار کرد که به همین علت به عنوان یکی از ۱۱ روستای نمونه ایثار و فداکاری در سطح کشور شناخته شد. خاطرات رباط جزی از زادگاهش به اندازه خربزههای روستا شیرین و روان است.
۲- دروازه دوم؛ هجرت به تهران و تحصیل
مثل همیشه نچرخیدن چرخ زندگی، پدر را مجبور به ترک روستا میکند. زندگی در شهر غریب و آوارگی آن هم در شهر بزرگی مانند تهران آسان نیست. سختی زندگی علیاصغر را هم وادار به کار کردن میکند؛ شکلات، آدامس و بیسکویت فروشی در دکهای جلو مغازه پدر (ص ۶۰). او حتی مجبور میشود بلیت بختآزمایی بفروشد هر چند که هیچ وقت برنده شدن کسی را ندید. (صص ۶۲ و ۶۳) شاید جالبترین خاطره این مقطع زندگی علی اصغر کار کردن در مغازه یک یهودی باشد: در دوره دبیرستان برای اینکه احساس استقلال کنم، حدود دو سال در کارخانهای واقع در خیابان فرح (سهروردی کنونی) کار کردم. اما وقتی فهمیدم صاحب کارخانه یهودی مسلک است و بخشی از درآمد این کارخانه را صرف تبلیغ یهودیت میکند و بخشی را برای یهودیان اسرائیل میفرستد از کار استعفا کردم. حقوق خوبی هم میدادند؛ ماهی دو هزار تومان. (ص ۶۳) رباط جزی هم مانند خیلیهای دیگر از جوانان آن روز در ارتباطش با مسجد، نشستن پای درس دکتر شریعتی و شنیدن سخنرانیهای پرشور فخرالدین حجازی در حسینیه ارشاد انقلابی میشود. (صص ۶۴، ۷۴ و ۷۶) در همین دوره است که مطالعه را هم شروع میکند و در انجمن اسلامی مدرسه فعال میشود.
۳- دروازه سوم؛ مبارزه برای انقلاب
دیوارنویسی و پخش اعلامیه کمترین کارهای جوانان در کوران مبارزات انقلاب بود. علیاصغر هم که حالا دیگر انقلابی شده است، برای گرفتن اعلامیههای امام به همراه دوستش منصور زارتشت راهی قم میشوند. (ص ۱۰۶) آن روز عدهای از طلبهها و مردم، تظاهرات کوچکی برپا کردهاند، فرصت را غنیمت شمرده و بیشتر اعلامیهها را در همان جا پخش میکنند. این راهپیمایی کوچک با حمله نیروهای پلیس از هم میپاشد (ص ۱۰۹). علیاصغر با باتوم ماموران کلانتری زخمی و بازداشت میشود (ص ۱۱۰). بدین ترتیب او نخستین بار بازجویی و بازداشتگاه ساواک را در قم تجربه میکند (ص ۱۱۴ و ۱۱۵) تا مقدمهای باشد برای اسارت هشت سالهاش در اردوگاههای عراق.
هر روز که میگذرد تظاهرات مردمی گستردهتر و مبارزات شدیدتر میشود. بازداشت در قم موجب نمیشود که علیاصغر دست از مبارزه بکشد بلکه حالا او جزو مبارزان دو آتشه است. در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، احمد امجدی منش از بهترین دوستانش در کنار و در آغوش او با گلوله مستقیم ماموران به شهادت میرسد و خودش دوباره زخمی میشود. «هاج و واج به اطراف نگاه میکردیم که ناگهان کامیون سوم هم پیدا شد... احساساتی شدیم و دوباره شعار دادیم. در همین لحظه کامیون رو به روی ما ترمز شدیدی زد و نیروهای نظامیاش، بی معطلی ما را به رگبار بستند. باور کردنی نبود؛ اولین گلوله به احمد امجدی منش اصابت کرد. ما ابتدای کوچه آزاد بودیم. احمد درست در کنار من زمین افتاد و در جا شهید شد. شاهد زمین افتادن و جان دادنش بودم... حین فرار ناگهان نزدیک قلبم احساس گرمای عجیبی کردم. انگار بدنم آتش گرفته بود. توی روشنایی چراغ دقیق که نگاه کردم دیدم زخمی شدهام و خون از سینهام فواره میزند. باید از معرکه در میرفتم. دستم را روی زخم سینه ام گذاشتم و به فرارم ادامه دادم.» (صص ۱۳۳ و ۱۳۴)
روزهای پر تب و تاب پیروزی انقلاب را، علی اصغر در بیمارستان میگذراند. اما اخبار را دنبال میکند. «توی بیمارستان هر روز یکی دو روزنامه به دستم میرسید و میتوانستم خبرها را دنبال کنم. هر روز چند نفر از بچه به ملاقاتم میآمدند و از فعالیتهای مبارزاتی شان حرف میزدند.» (ص ۱۳۹) در سرمای سخت زمستان و در روزهایی که هیچ کس فکرش را نمیکرد، انقلاب به پیروزی میرسد. پیروزی انقلاب، مبارزان سیاسی را از زندانها آزاد و علی اصغر را از بیمارستان مرخص کرد؛ البته با این تفاوت که او را نه با آمبولانس که با تانک به خانه میبرند: «آن روز علی شیوایی و ناصر ابراهیمی و دو سه نفر از بچهها با تانک جلوی بیمارستان آمدند تا مرا به خانه ببرند... با افتخار سوار شدم و مسیر بیمارستان تهران کلینیک تا چهار راه قصر را با آن طی کردیم... چهره شهر در این ده دوازده روز مثل شهرهای جنگ زده شده بود... سبکی روحم، سنگینی تن زخمی ام را از یادم برده بود. بوی آزادی هم جا پیچیده بود... همه چیز به خواب و رویا میماند.» (صص ۱۳۹ - ۱۴۰)
۴- دروازه چهارم؛ فعالیت در سنگر انقلاب
انقلاب پیروز شده بود اما مبارزه در سنگر دیگری ادامه داشت؛ سنگر ایدئولوژیکی و فرهنگی و در مصاف با گروهها و گروهکهای مختلف. علیاصغر هم مانند دیگران نمیتوانست خودش را کنار بکشد و خیالش آسوده باشد که انقلاب پیروز شده است و دیگر کاری ندارد. باید برای حفظ انقلابی که برایش تظاهرات کرده و شهید و زخمی داده بودند به مبارزه ادامه میدادند و دادند. «... اعضای سازمان مجاهدین به شدت فعالیت داشتند و عضو میگرفتند... دیگر فعالیت ما در آن دوره مبارزه با خط انجمن حجتیه بود. این انجمن به دلیل اعتقاد به جدایی دین از سیاست، انقلاب را قبول نداشت و معتقد بود باید صبر کنیم و کمک کنیم تا فساد در جامعه همه گیر شود و زمینه ظهور آقا فراهم آید... بحث سیاسی و عقیدتی با این گروهها و انجمنها کار سختی بود. باید به انواع مباحث مسلط میشدیم. باید مطالعه ریشه ای انجام میدادیم تا بتوانیم در برابر اندیشههای التقاطی آنها بایستیم و برای تشکیکهایی که ایجاد میکنند پاسخ درست و قانع کننده ای داشته باشیم.» (ص ۱۵۹)
دروازه چهارم به خاطرات این برهه از زندگی رباط جزی میپردازد. مبارزات تاجایی ادامه مییابد که دوست قدیمیاش منصور بهدست منافقین ترور میشود و به شهادت میرسد (ص ۱۶۳) و علی اصغر هم در لیست ترور قرار میگیرد. (ص ۱۶۴)
با فعالیتهای گسترده فرهنگی در منطقه، رباط جزی کم کم به عنوان مربی عقیدتی شناخته میشود و با بسیج و سپاه هم همکاری میکند. «مسئولیت بسیح ناحیه مجیدیه را که در مسجد الرسول متمرکز بود و دوازده مسجد را زیر پوشش داشت به من سپردند. فضای کار و فعالیتم گستردهتر شد؛ هر هفته به طور متوسط دو جلسه در یکی از مساجد برگزار میکردم.» (ص ۱۷۱) اما جالب است که با وجود این فعالیتها او پیشنهاد عضویت در سپاه را قبول نمیکند: «همان روزها عباس آزمندی، فرمانده سپاه منطقه ۳ که مقابل استادیوم امجدیه واقع شده بود پیشنهاد عضویت در سپاه آن منطقه را داد که نپذیرفتم اما توانستم فضای جدیدی برای تداوم برنامههای فرهنگی ایجاد کنم و آن حضور در جمع برادران سپاه ان منطقه و اجرای برنامههای فرهنگی بود.» (ص ۱۷۱)
هنوز کمتر از دو سال از پیروزی انقلاب نمیگذرد که جنگی همه جانبه شروع میشود. هر روز که میگذرد جنگ سخت تر و جدی تر میشود. جنگ با کسی شوخی ندارد و نزدیکترین دوستان و یاران آدم را هم گلچین میکند. غلامرضا کریمی و علی عیشآبادی دو نفر از شاگردان رباط جزی هستند که با دستکاری شناسنامه شان به جبهه رفته بودند به شهادت میرسند. شاگردان یکی یکی در مدرسه عشق درسشان را به خوبی پس میدهند، اما جناب مربی همچنان بالای منبر خطابه میخواند و درس میدهد. (صص ۱۷۴ - ۱۷۵)
«آقا شما هم جبهه رفتهاید؟» همین سوال کوتاه و ساده شاگردان کافی است تا همه سخنرانیها و درسهای مربی را بی اثر کند. دیگر نمیشود جنگ نرفته درباره جبهه ساعتها حرف زد و سخنرانی کرد و از حال و هوای بچهها گفت؛ مربی باید در میدان عمل هم امتحانش را پس بدهد تا حرفش تاثیرگذار باشد: «اما احساس میکردم باید از تئوری به عمل گام بگذارم؛ یعنی به مرور حس کردم که باید خودم عازم جبهه شوم. چون در بعضی از جلسهها وقتی از فضای معنوی جبههها -بر اساس شنیدهها- به بچهها میگفتم، معمولا اولین سوالشان این بود؛ آقا شما هم جبهه رفتهاید؟ پاسخِ «نه» به این سوال برایم سنگین بود و تکرار این صحنهها انگیزه جدی در من ایجاد میکرد که باید در جبهه حضور پیدا کنم و این انگیزه هر روز در من تقویت میشد. بچهها و مردم محل، مرا فردی انقلابی و یک معلم عقیدتی و دینی میشناختند. برای اینکه این ذهنیت را در مردم بیشتر تقویت کنم باید در جبهه هم حاضر میشدم و عرفان نظری را با عرفان عملی به بچهها و دانش آموزان یاد میدادم.» (ص ۱۷۶)
می گویند ازدواج، شتری است که در خانه هر کسی میخوابد. این شتر در زمان جنگ کاربرد دیگری هم داشت و آن جلوگیری از رفتن جوانها به جبهه بود. شتر ازدواج را معمولاً پدر و مادرها تدارک میدیدند تا مانع رفتن بچههایشان به جنگ شوند. وقتی میفهمند علیاصغر هم هوای جبهه به سرش زده است، خیلی زود و در سن ۲۲ سالگی زنش دادند تا مانع رفتنش شوند. ماجرای خواستگاری و ازدواج رباط جزی هم در همین بخش آمده است (ص ۱۸۰) علیاصغر ازدواج میکند اما این شتر نمیتواند او را پابند زن و زندگی کند. سه ماه بعد از ازدواج، مرداد ۶۱ و در میان اشک و گریه تازه عروس، پدر و مادر، آشناها و شاگردان عازم دوکوهه و جبهه میشود. (ص ۱۸۵)
۵- دروازه پنجم؛ در سنگر جنگ
دوران جبهه رباط جزی خیلی کوتاه است و حدود سه ماه بیشتر طول نمیکشد. بعد از آموزش و چند هفته انتظار برای عملیات، در قالب گردان عمار به پادگان الله اکبر در کرمانشاه و از آنجا به منطقه سومار اعزام میشود. عملیات محرم تازه آغاز شده است؛ ۱۰ آبان ۶۱. هدف، فتح شهر مندلی عراق است اما عملیات زیاد موفقیت آمیز نیست. بچههای گردان عمار در همان ساعات اولیه آغاز حمله محاصره میشوند و در نهایت اسیر. (ص ۲۲۹) «خسته و مجروح راه میپیمودیم. هوا رو به روشنایی میرفت. شهری از دور پیدا بود؛ مندلی... بیخبر از همه جا با حسی آمیخته به غرور، محکم و استوار به سمت شهر گام برمیداشتیم. خود را پیروز جنگ میدانستیم... عاقبت به یک منطقه مسکونی مخروبه رسیدیم که از دور نشان میداد خالی از سکنه است. در حال عبور از حوالی خرابهها بودیم که سر و صدای عدهای نظامی، توجهمان را جلب کرد. آنها عربی با هم حرف میزدند و راه میرفتند. خشکمان زده بود. تا آمدم بجنبم و حرفی بزنم عراقیها دست به کار شدند و به سمت ما اسلحه گرفتند. با حالت تعجب گفتند: قفوا، قفوا
... آنها از دیدن ما شگفت زدهتر بودند. یکی از آنها که خشن تر به نظر میرسید با عصبانیت گفت: تعالوا، تعالوا. و با دست اشاره کرد که نزدیکتر شویم... باور کردنش سخت بود اما واقعیت داشت؛ ما اسیر شده بودیم.» (ص ۲۳۳ - ۲۳۴)
۶- دروازه ششم؛ اسارت
"... خندهای کرد و پُکی به سیگارش زد. متکفرانه نگاهی به من کرد و فندکش را از جیبش درآورد و روشن کرد. خم شد و با آتش فندک تکهای از ریشم را سوزاند. قهقهه میزد و منتظر عکس العمل بود. میگفت: یالّا! راوینی نفسک یا فدائی الخمینی؛ یالا! خودت را نشون بده فدایی خمینی.
مدام میگفت و نیشخند میزد. حرارت آتش فندک به چانهام رسید. تحمّلم را از دست دادم. با یک دست ریشم را گرفتم و با یک دست دیگر، دست او را به سمتی هل دادم. افسر عراقی از حرکت من اصلاً خوشش نیامد و ناگهان سیلی محکمی به صورتم نواخت که برق از چشمانم پرید. نامرد دست سنگینی داشت.» (ص ۲۶۲) رباط جزی با این سیلی محکم، طعم تلخ اسارت را میچشد. این اولین صحنه برخورد در اسارت رباط جزی است. اما با همین سیلی دیگر آب از سرش گذشته و ترسش میریزد. بنابراین در همان برخورد اول وقتی افسر عراقی بچهها را به «کافر» و «اسرائیلی بودن» متهم میکند، بدون واهمه بلند میشود و محکم پاسخش را میدهد. (ص ۲۶۳ - ۲۶۴)
آنطور که اسرا بارها گفتهاند، همیشه سختترین لحظات اسارت، ساعات اولیه بود. رباط جزی هم در این بخش صحنههای دلخراشی را از این لحظات تعریف میکند. «بلافاصله حرکتمان دادند و ما را از سنگر خارج کردند. پشت سر هم بیرون میآمدیم و لحظاتی در انتظار آمدن ماشین ماندیم، اما صحنهای دیدیم که نفسهامان را در سینه حبس کرد. پای یک اسیر ایرانی را با طناب پشت یکی از جیپهای لندرور بسته بودند. جیپ حرکت میکرد و بدن او را روی زمین میکشید. صحنه دلخراشی بود. هیچ صدایی از آن اسیر درنمیآمد. لباسهایش پاره و تمام بدنش خون آلود شده بود... به نظر میآمد بر اثر شدت شکنجه از هوش رفته بود. شاید هم به شهادت رسیده بود.» (ص ۲۷۳)
لحظه سخت دیگر صحنه انتقال اسرا از منطقه به اردگاه است. جایی که میگوید: «راننده عراقی بیتوجه به مجروحیت و ضعف جسمانی بچهها جاده پر دستانداز را بیمحابا طی میکرد... التماس بچهها حرص راننده را درآورده بود؛ حالت تهوع و نیاز به دستشویی بچهها را به ستوه آورده بود. یکی از بچهها که نان صمون دیشب بهش نساخته بود، دچار اسهال شد و هر چه التماس کرد راننده نگه نداشت. مسخرمان میکرد و میگفت: لو ما تسبون الخمینی ما اوگف؛ تا به خمینی فحش ندین، نگه نمیدارم.
آن اسیر به ناچار شلوارش را خیس کرد و خطی از ادرار و نجاست، کف کامیون انداخت. بوی تعفن فضای کامیون را گرفته بود اما چارهای جز تحمل نبود. تا رسیدن با مقصد، باید مقاومت میکردیم.» (ص ۲۷۷)
اسرا را به استخبارات عراق در بغداد میبرند. بازجوییهای اولیه دو سه روزی طول میکشد. وقتی با همه تحقیرها، کتکها و بازجوییها نمیتوانند چیزی از بچهها درآورند آنها را به اردوگاه و یا به تعبیر خودشان «قفص الاسرا» در موصل منتقل میکنند. اما قبل از رسیدن اسرا به اردوگاه، باید از آنها نهایت بهره تبلیغاتی را میبردند. دستور صدام بود که کاروان اسرا را در شهرها و روستاهای مسیر بچرخانند و تبلیغ کنند. درباره چرخاندن اسرای ایرانی در شهرهای عراق چیزهایی شنیدیم اما به صورت مکتوب و مستند در کمتر جایی چیزی خوانده بودیم.
یکی از معدود آثاری که این ماجرای تاثیر برانگیز را به صورت مستند توضیح میدهد کتاب «زندان موصل» است. رباط جزی که خودش مسافر اتوبوسی است که در شهرها میچرخد به عنوان شاهد عینی این ماجرا را در خاطراتش برای همیشه تاریخ روایت میکند. سختترین و دلخراشترین صحنهها همین صحنههاست. «چشم به جاده دوخته بودم که تابلویی توجهم را جلب کرد. نزدیکتر که شدیم، توانستم بخوانمش؛ کربلا... مردم شهر پیشاپیش از ورود ما خبر داشتند و همه در خیابانها ورودی شهر صف بسته بودند... مردم با دیدن کاروان اسرا، عقدههای چندسالهشان را با پرتاب سنگ و گوجه و لنگ کفش به سوی اتوبوسها خالی کردند. بچهها برای اینکه چنین صحنهای را نبینند، پردهها را کشیدند... تحمل این صحنهها برایم سخت بود اما از این که وارد شهری شده بودم که پیکر امام حسین (ع) آنجا دفن است، احساس آرامش میکردم... م. بعد از چند ساعت از دور سیاهی شهری نمایان شد... وقتی چشمم به تابلوی کوفه افتاد، غم وجودم را گرفت... مردم کوفه هم از پیش خبر داشتند اسرای ایرانی از آنجا عبور خواهند کرد... مردم کوفه در حاشیه خیابانها به صف شده بودند تا از ما استقبال کنند. زنان و مردان و کودکان در خیابانها هلهله و ولوله راه انداخته بودند و رقص و پایکوبی و شادمانی میکردند.» (ص ۲۸۶ - ۲۸۸)
رباط جزی این صحنهها را با جزئیات تمام در کتاب خاطراتش بیان میکند که خواندنی و متاثرکننده است. اما او در میان همه این زشتیها غافل نیست و زیباییها را هم میبیند. آنجا که میآورد: «صحنهای که بیشتر متاثرم کرد، رفتار نوجوانی بود که خودکاری را به دست گرفته بود و با اشاره از من میخواست شیشه را باز کنم و آن خودکار را از او بگیرم؛ میخواست به من هدیهای بدهد. هر چند رفتار زشت نگهبانها که او را با کابل و قنداق تفنگ از اتوبوس جدا کردند، اجازه نداد هدیهاش را به من برساند اما معنای این حرکت برایم آموزنده بود و اشک را از چشمانم سرازیر کرد. مردم با تکان دادن دست، ابراز احساسات میکردند.» (ص ۲۸۹)
۷- دروازه هفتم؛ زندگی در قفس
این بخش، خواندنیترین، مفصل ترین و در واقع بخش اصلی کتاب است. دروازهای که مانند خود اسارت هم طولانی و هم سخت بوده است. این فصل را باید با رباط جزی خواند. کاروان اسرا پس از گذشتن از بغداد، کربلا، کوفه و دیگر شهرهای و روستاهای دیگر بین راه، بالاخره به اردوگاه (قفص الاسرا) موصل در چند کیلومتری شهر میرسد. اردوگاههای موصل ۱، ۲، ۳ و ۴ بزرگترین اردوگاه اسرای ایرانی در طول جنگ بودند. و در بین آنها موصل ۲ از همه بزرگتر بود و حدود ۴ هزار اسیر ایرانی را در خود جای داده بود. رباط جزی را هم به همین اردوگاه میبرند. (ص ۳۱۵) چنانکه در کتابهای مختلف خواندهایم، بعثیها برای پذیرش اسرا آیین ویژهای داشتند. رباط جزی درباره این آیین میگوید: «چند لحظه بعد با سوت دربان ما را از اتوبوس پیاده کردند و به داخل اردوگاه هدایت کردند. وارد اردوگاه که شدیم، چشممان به حدود بیست، سی عراق خورد که کابل به دست، صف کشیده، منتظر بودند؛ کوچهای متشکل از ۱۰، ۱۵ نفر سمت راست و ۱۰، ۱۵ نفر سمت چپ و به فاصله یک متر رو به روی هم. کمی آن طرفتر، بچههای دو اتوبوس قبلی آش و لاش افتاده بودند و آه و ناله میکردند. فهمیدیم که باید از این کوچه یا «کانال مرگ» بگذریم... با توکل به خدا و توسل به ائمه، پشت سر هم راه افتادیم...اولین کابلی که خوردم از پشت بود. سوختم. بعدیها را نفهمیدم؛ چون باران کابل بود که به پا و کمر و پشت و سر و دستهایم میبارید. آن لحظه فقط به این فکر بودم که کوچه را زودتر به انتها برسانم. به آخر کوچه که رسیدم، از شدت درد روی زمین افتادم... صدای الله اکبر و داد و فریاد و گاهی آه و ناله زیر باران کابل عراقیها، اسرای اردوگاه را متوجه ورود ما کرد...» (ص ۳۱۰)
این آغاز اسارت است اما همه آن نیست. رباط جزی در این فصل مسائل مختلف دوران اسارت را با ذکر جزئیات بیان میکند: ممنوعیتهای اردوگاه (ص ۳۱۴)، امکانات و وضع آسایشگاهها (ص ۳۱۷)، آشپزی و غذا خوردن اسرا (ص ۳۱۸ - ۳۱۹)، توطئه ماموران برای تفرقه و جدایی بین اسرا و مقاومت بچهها با اعتصاب غذا (ص ۳۲۲ - ۳۲۶)، شهادت برخی اسرا زیر شکنجهها (ص ۳۲۳)، شش ماه سختی و شکنجه و اعمال انواع محاصره اقتصادی (ص ۳۲۹)، جاسوسی برخی اسرا (ص ۳۳۵ - ۳۳۷)، آمدن صلیب سرخ به اردگاه برای ثبت نام از اسرا و گشایش و بهتر شدن وضع اردگاه (ص ۳۴۲ - ۳۴۷)، نامه نگاری اسرا و حال و هوای بچهها موقع دریافت نامهها (ص ۳۴۴)، فعالیتهای جانبی اسرا در اردوگاه (ص ۳۴۹ - ۳۵۶)، اولین ملاقات و صحبت با حاج آقا ابوترابی (ص ۳۵۴)، تجربه سلول انفراد ی (ص ۳۶۳)، سوادآموزی در اسارت (ص ۳۶۵ - ۳۶۸)، انواع فعالیتهای فرهنگی و هنری در اردوگاه (ص ۳۷۰ - ۳۷۷)، بریدن برخی اسرا و حتی خودکشی آنها (ص ۳۸۸)، کارهای روانی و تبلیغی ماموران بعثی و نمایش فیلمهای مستهجن (ص ۳۸۲)، باغچهداری و سبزیکاری بچهها (ص ۳۸۵)، فعالیت منافقین در اردوگاهها برای جذب اسرا (ص ۳۹۵ - ۳۹۷)، مقاومت همسر در دوران اسارت (ص ۴۰۰)، شوک شنیدن پذیرش قطعنامه ۵۹۸ (ص ۴۱۳)، زمزمههای آزادی و زیارت کربلا و نجف (ص ۴۱۶ - ۴۲۰)، خبر رحلت امام و حال و هوای بچهها و اردوگاه (ص ۴۲۱ - ۴۲۴)، رسیدن دستور آزادی (ص ۴۲۸)، تبادل اسرا در سر مرز (ص ۴۳۳) و دهها مطلب ریز و درشت خواندنی دیگر.
از جمله مطالب تازه و جالب کتاب زندان موصل اشاره به فعالیتهای مختلف فرهنگی و هنری در مدت اسارت است. شاید پیش از این در خاطرات دیگر اسرا نیز به اینگونه فعالیتها اشاره شده باشد اما رباط جزی به طور مفصل فعالیتهای ادبی، فرهنگی و هنری اسرا را در اردگاه بیان میکند. به نوعی میتوان گفت با بیان این خاطرات، زاویه تازهای از زندگی آزادگان در ایام اسارت برای خواننده روشن میشود. «از دیگر برنامههای ما در آسایشگاه برگزاری کلاسهای زبان انگلیسی و جلسات آموزش خط و نویسندگی بود. حسین رهساز هنرمند بزرگ در این زمینه زحمت میکشید.» (ص ۳۴۹)
در جای دیگری میگوید: «در موصل ۲ اصل به این موضوع فکر نکرده بودم که میتوان روی مقواهای پودر رختشویی، مقاله نوشت. اما وقتی یکی از مقالات حاج آقا ابوترابی را که روی این مقواها نوشته شده بود و دست به دست میگشت، دیدم، ترغیب شدم به مقاله و دکلمه نویسی روی بیاورم.» (ص ۳۵۶)
«برنامههای آموزشی من همیشه برقرار بود و اگر کلاسی را به پایان میرساندم، حتماً دوره جدیدی را شروع میکرد. فعالیتهایم نیز محدود به آموزش قرآن و حدیث نبود... از مجموع بچههای علاقهمند و خوش صدا، گروه سرودی تشکیل دادم که اغلب سرودهای انقلابی اوایل انقلاب را میخواندند... حتی مسابقات شعرخوانی، دکلمه خوانی، مقاله نویسی و خطاطی هم داشتیم.» (ص ۳۷۲ - ۳۷۳)
رباط جزی به علت سابقه معلمی و مربی گریاش، کلاسهای نهضت سواد آموزی هم برای بیسوادان آسایشگاه تشکیل میدهد. «چند ماه از ورودم به موصل ۴ میگذشت که متوجه شدم چند نفر از بچهها در اردوگاه سواد چندانی ندارند و خواندن و نوشتن برایشان سخت است. تصمیم گرفتم برای استفاده بهتر از وقتم با برنامه ریزی منظم و منسجمی، خواندن و نوشتن به آنان یاد دهم... از مجموع هزار و پانصد نفر تنها پنج نفر کمسواد بودند. یک روز آنها را جمع کردم و تصمیمم را برایشان گفتم. با خوشحالی پذیرفتند و گفتند: ما هم دوست داریم مثل بقیه، خودمان برای خانوادهمان نامه بنویسیم و نامههای آنها را بخوانیم. به آنها قول دادم در طول دوره اسارت آنها را باسواد کنم» (ص ۳۶۵)
این کلاسها تا آنجا رسید که آنها کارنامه پنجم ابتدایی شان را هم گرفتند: «... خیلی خوشحال بودند؛ چون کارنامه سال پنجم دبستان را در دست گرفته بودند. میتوانستند قرآن و نهج البلاغه بخوانند، برای خانوادههاشان نامه بنویسند و نامههای آنها را بخوانند.» (ص ۳۶۸)
۸- دروازه هشتم؛ آزادی و بوسیدن خاک وطن
هر چند اسرا از اخبار بیرون و از جمله آنچه در جبهه میگذشت اطلاعی نداشتند اما آنها هم با شنیدن خبر پذیرش قطعنامه، به آزادی امیدوار شدند. با برقراری آتش بس، واژه «آزادی» برای اسرا معنا میشود. «بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ امید ما برای آزادی، رنگ تازهای به خود گرفت... آزادی واژهای بود که شبانه روز چندین بار از ذهنمان میگذشت. نه فقط آن روزها بلکه از اولین روز اسارتمان. چند ماه به همین منوال گذشت، اما خبری از آزادی نبود. (ص ۴۱۵) ... یک روز فرمانده اردوگاه همه را داخل حیاط جمع کرد. خوشحال شدیم. احساس کردیم روز آزادیمان فرا رسیده است... گفت که قصد دارند این چند روز آخری که ما مهمانشان هستیم، به پاس رفاقت چند سالهای که با هم داشتیم و کنار هم بودیم، ما را به زیارت امام حسین و حضرت ابوالفضل العباس (ع) ببرند. او میگفت: هذا امر من السید الرئیس القائد و من رئیس القاعه لازم ناخذکم لزیاره مرقد الحسین؛ این دستور شخص جناب رئیس جمهور و رئیس قاعه است که همه اسرا را به زیارت ببرند. او گفت که ما آخرین اردوگاهی هستیم که به زیارت خواهیم رفت، چون همه اردوگاهها اسیرانشان را به زیارت بردهاند. بچهها با سلام و صلوات ابراز خوشحالی کردند. خبر فرمانده گرچه خبر آزادی نبود، اما خیلی خوشحال کننده بود.» (ص ۴۱۶)
اتوبوسهای اسرا دوباره به کربلا رسیده بودند اما حالا حدود ۸ سال گذشته بود؛ هشت سالی که برای اسرا شاید ۸۰ سال طول کشیده بود. اما استقبال از اسرای ایرانی این بار با اشک و شوق بود نه با فحش و کفش.» قطار وارد کربلا شد... به حرم که نزدیک شدیم از اتوبوسها پیادهمان کردند. مردم دو طرف خیابان ایستاده بودند و ابراز احساسات میکردند و بچههای کوچکشان را به سمت ما میفرستادند. بچهها با شور و شوق فراوان به سمت ما میدویدند و سربازان عراقی هم به زور آنها را از ما دور میکردند. دیدن وضعیت اسرا برای مردم کربلا تاثرانگیز بود. توی حال خودم نبودم. به حرم چشم دوخته بودم. همراه بچهها بر سر و سینه میزدیم و پیش میرفتیم. ما از شوق به پهنای صورتمان گریه میکردیم و مردم هم به حال ما! وارد حرم شدیم. انگار حرم را به خاطر ورود ما خلوت کرده بودند. یک دل سیر زیارت کردیم، نماز خواندیم و... بعثیها خیلی مراقب بودند. چند بار اخطار کردند که با صدای بلند گریه نکنیم. نیم ساعت بیشتر برای زیارت فرصت نداشتیم.» (ص ۴۱۹)
زیارت، مقدمه آزادی بود. سید القائد که زیارت را به اسرای ایرانی هدیه داده بود حالا بعد از گذشت چند ماه مجبور شده بود دستور آزادی را هم امضا کند. بالاخره رسید آن روز؛ «آن روز رادیو عراق از بلندگوهای اردوگاه موسیقی خاصی پخش میکرد. انگار اتفاق مهمی افتاده بود... ساعتی گذشت. همه حساس شده بودیم که چه خبر شده؟ به نظرم ۲۰ مرداد ۱۳۶۹ بود. عاقبت خبر اعلام شد؛ سید القائد دستور داده نیروهای عراقی تا سر مرزهای بینالمللی عقب نشینی کنند. همزمان با آن تبادل اسرا نیز انجام خواهد شد. ناباورانه بود!» (ص ۴۲۸)... ۲۷ مرداد ۶۹ بود. صبح زود اعلام کردند برای رفتن آماده شویم. عاقبت خبر آزادی را به ما دادند؛ همان خبری که یک عمر در انتظارش نفس میکشیدیم.» (ص ۴۳۰)
و سرانجام رسیدن به خاک وطن و بیاختیار بوسیدن آن بعد از حدود هشت سال؛ «به مرز خسروی رسیدیم. سه چهار ساعت از ظهر گذشته بود؛ هوا همچنان گرم بود... حدود سی اتوبوس اسیران موصل ۴ را به مرز خسروی رسانده بودند. از ماشین پیاده شدیم... وقتی متوجه شدیم خاکی که روی آن ایستادهایم، خاک میهنمان است، بی اختیار زانو زدیم و زمین را بوسیدیم و گریستیم. این بار از چشمان غمبار ما پس از این همه سال به جای اشک حسرت و غربت، اشک شوق میبارید...» (ص ۴۹۹ - ۵۰۰)
نه مردم موصل، نه ما و نه هیچکس دیگر فکر نمیکرد که زمان بچرخد و سی سال بعد همرزمان و رهروان رباط جزیها که روزی در اردوگاههای این شهر اسیر بودند، حالا در کنار مردم و رزمندگان عراقی برای آزادی شهرشان از دست داعشیها تلاش کنند. آیا این رزمندگان عراقی، همنسلان نوجوانی نیستند که سعی میکرد در استقبال از کاروان اسرا، خودکاری به اسرای ایرانی هدیه دهد؟
ویژگی بارز دیگر کتاب «زندان موصل» آن است که تنها یک اثر تدوینی از خاطرات آزادگان نیست؛ بلکه یک اثر پژوهشی نیز هست. در این اثر علاوه بر خاطرات آقای رباط جزی، پی نوشتهای مفصل و کاملی نیز درباره موضوعات مختلف آمده است. به گونهای که خواننده در کنار مطالعه خاطرات؛ اطلاعات خوبی نیز درباره دفاع مقدس، آزادگان و مسائل مرتبط دیگر کسب میکند. پی نوشتها آنقدر مفصل و کامل است که در چند بخش حجم آنها از حجم خود متن خاطرات بیشتر شده است. آقای کامور بخشایش تدوین کننده محترم زحمت زیادی برای بخشهای پی نوشتها و به عبارتی بخش پژوهشی کتاب کشیده است.
نظر شما