مجله مهر - احسان سالمی: فاضل نظری از آن دسته شاعرانی است که هر بار خبری از انتشار یکی از آثار جدیدش منتشر میشود، بسیاری از علاقمندان به ادبیات و شعر لحظهشماری میکنند تا این اثر جدید را بخوانند. شاید به همین خاطر باشد که هنوز با گذشت کمتر از دو هفته از انتشار جدیدترین اثر او که «کتاب» نام دارد، برای چهارمین بار است که تجدید چاپ شده است!
«کتاب» فاضل نظری شامل ۴۰ مورد از تازهترین غزلهای این شاعر سرشناس کشورمان است که در آن به مفاهیمی چون عشق، زندگی، دنیا، مرگ و انسان پرداخته میشود. علاوه براین همچون آثار دیگر نظری، چند شعر نیز در وصف موضوعاتی دینی چون کربلا و مفهوم انتظار است. البته این تنها نقطه اشتراک این آثار با دیگر کتابهای منتشر شده از او نیست چرا که این شباهت در ظاهر جدیدترین اثر فاضل نظری با آثار پیشینش نیز وجود دارد.
«مجید زارع» همچون ۴ اثر قبلی فاضل نظری عهدهدار طراحی جلد «کتاب» بوده است تا بعد از «گریههای امپراتور»، «اقلیت»، «آنها» و «ضد»، این بار «کتاب» نیز با طرح جلدی مشابه روانه بازار نشر شود.
نظری در «کتاب» با استفاده از زبانی نرم و روان توانسته است مضامین بلندی را بازآفرینی کند که به لحاظ زبانی بیشتر شبیه به مجموعه شعر قبلی او یعنی «ضد» است. البته نباید از این نکته نیز غافل شد که «کتاب» نیز همچون دیگر آثار این شاعر، بیشتر از آن که در پی کشفهای زبانی و بازی با واژگان باشد، به دنبال بیان مفاهیمی عمیق است که به نشانههایی آشنا از زندگی که به نظر میرسد در زمانه ما روبه فراموشی است، میپردازد.
«کتاب» را انتشارات سوره مهر و با قیمت ۱۰ هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.
با هم بخشهایی از این مجموعه شعر خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: پشت پرده عالم
خونبها
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
غزال
میخرامد غزالی تازه در اندیشه ما
شاید آهوی تو رد میشود از بیشه ما
دانه سرخ اناریم و نگه داشتهاند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشه ما
اگر از کشته خود نام و نشان میپرسی
عاشقی شیوه ما بود و جنون پیشه ما
سرنوشت تو هم ای عشق! فراموشی بود
حک نمیکرد اگر نام تو را تیشه ما
ما دو سرویم، در آغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ما
دروغ
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده عالم، هزار زیر و بم است
زیان اگر همه سود آدم از دنیاست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه «کاخ» تو را «خاک» میکند ستم است
خبر نداشتن از حال من، بهانه توست
بهانه همه ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت «من» چون «دروغ» با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است
تهمینه
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟
این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟
دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟
از بوسه گلگون تو خون میچکد ای تیر!
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟
از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
پرده دوم: همین است زندگی
زندگی
یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی
با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربه زیر! همین است زندگی
تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!
برگِرد خویش پیلهتنیدن به صد امید
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی
پرواز در حصار، فروبسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی
چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
«لبخند» ناگریز، همین است زندگی
دلخوش به جمعکردن یک مشت «آرزو»
این «شادی» حقیر همین است زندگی
با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی
خوب از بد
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهیهای عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
میتوانستی نتازی بر من، اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی
شوق رهایی
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
زندهام بیتو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکن
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
ضدّ
اگر چه همقدم گردباد میگردم
دمی نرفته ز یادم که کمتر از گردم
چرا ز سینه من دود آه سرنزند
که کوهی از غم و آتشفشانی از دردم
نه پرخروش! که من، آبشار یخزدهام
نه پرغرور! که آتشفشان دلسردم
فریب خورده عقلم، شکست خورده عشق
من از که شکوه کنم؟ چون به خود ستم کردم
همیشه جای شکایت ز خلق بسیار است
ولی برای تو از خود شکایت آوردم
پرده سوم: ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!
پروانگی
گر چه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد برگردنم
تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیلهای پیچیده از غمهای عالم برتنم
بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت
دست زیر شانهام مگذار! باید بشکنم
من که عمری دل برای دوستان سوزاندهام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم
گر چه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال
بوی گیسوی تو را میجویم از پیراهنم
عاشقی با گریه سر بر شانه یاری گذاشت
از تو میپرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟
حقیقت باور نکردنی
با آنکه بیدلیل رها میکنی مرا
آنقدر عاشقم که نمیپرسمت چرا؟
در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست
رودی ز رود دیگر اگر میشود جدا
خون میخوریم در غم و حرفی نمیزنیم
ما عاشق توایم همین است ماجرا
خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت
گاهی بهقدر صبر بلا میدهد خدا
حق با تو بود هر چه بکوشد نمیرسد
شیر نفسبریده به آهوی تیزپا
ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!
افسانهای بساز خود از داستان ما
تاراجگر
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد
پیشکش
پیشکش ما به چشم یار نیامد
خواستمش جان کنم نثار، نیامد
هر چه پریدند پلکهای تمنا
مژده پایان انتظار نیامد
جام شرابی که طعم بوسه به لب داشت
پیر شدیم و شبی به کار نیامد
هر چه درخشید ماه و جلوهگری کرد
هیچ پلنگی به کوهسار نیامد
آه! که هر بار یاد عشق تو کردم
در نظرم مرگ ناگوار نیامد
قافله عمر هست و حوصلهاش نیست
کیست که با زندگی کنار نیامد؟
پرده چهارم: ای رفته کمکم از دل و جان! ناگهان بیا
مقتل
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
داستان یک اتفاق
عقل اگر میخواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد
آنچه آن را علم میدانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دلهای عاشق بگذرد
طفل میگرید مگر میداند این دنیا کجاست؟
عمر چون با هایهای آمد به هقهق بگذرد
هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد
صبر بر دور جدایی نیست ممکن بیشراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد
از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد
بیمردم
با اینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکشد این فرش نخنما
بهلولوار فارغ از اندوه روزگار
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ما
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتیشکسته را چه نیازی به ناخدا
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟
فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگریزهها
بیکران
ای رفته کمکم از دل و جان! ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
از چشمزخم بدنظران در امان بیا
جام شراب نیست که در کف گرفته است
خون میخورد ز دست غمت ارغوان بیا
ای لحظهای که در سر هر شاخه فکر توست
ای نوبهار تا به ابد جاودان بیا
این صید را به معجزه عشق زنده کن
عیسای من به دیدن این نیمهجان بیا
یک عمر آمدم به در خانهات، تو نیز
یکدم به خانه من بیخانمان بیا
نظر شما