همشهری محله نوشت: پشت نام بسیاری از خیابانها یا محلههای منطقه قصهای نهفته است که اغلب از آن بیخبریم. درست مثل پل سید خندان و خیابانهای اطراف آن. زمینهای این محدوده نزدیک به ۲۰۰ سال پیش، همه خشک و بیاستفاده بود و فقط مسافران کاروانهایی که از آنجا عبور میکردند، به آن نگاهی میانداختند. این وضع ادامه داشت تا اینکه سید «جعفر شاه صاحب» برای تحصیل دروس حوزوی به تهران میآید و در یکی از باغهای این محدوده ساکن میشود. سید جعفر شاه صاحب در آن روزها طلبه بوده اما برای کسب روزی حلال کشاورزی و دامداری را شروع میکند و به واسطه حضور او در این محدوده برکت و آبادانی به این زمینها هدیه میشود. علاوه بر اینکه به واسطه خیرخواهی و مردمداریاش در دل همه جا داشت ساکنان و رهگذران آن زمان، او را امین خود میدانستند. همه اینها بهانهای شد تا در این گزارش سبک زندگی سید جعفر شاه صاحب یا همان «سید خندان» معروف که سنگ بنای شکلگیری سید خندان را گذاشت را در گفتوگو با «حسین میر جعفری» نوه او مرور کنیم.
آتش بیک
نام خانوادگی قدیمیها قصهای داشته که شنیدن آنها خالی از لطف نیست. چراکه بسیاری از آنها برگرفته از شغل یا طبقه اجتماعیشان بوده است و به قول معروف بیدلیل آن نام خانوادگی روی هیچ طایفهای نگذاشتهاند. میرجعفری درباره شهرت خانوادگی پدربزرگش میگوید: «به دلیل اینکه اجداد پدربزرگ من در کشمیر هند زندگی میکردند، شهرت خانوادگیشان «شاه صاحب» شده بود. اما به دلیل درگیریهای حکومتی فراری میشوند و به ایران میآیند. خانواده شاه صاحب برای سکونت به روستای جاسب در استان قم میروند.» میرجعفری قصه تغییر شهرت خانوادگی پدربزرگش را تعریف میکند. اینطور شنیدهام: «پدربزرگ من باغ بزرگی در محله رستمآباد داشت که پهلوی اول برای تردد کاروان عروسی پهلوی دوم دستور میدهد که او این دیوار را سفید کند. پدربزرگ من از اجرای فرمان پهلوی اول سرپیچی میکند و او از این اتفاق بسیار عصبانی میشود. بعد از مراسم عروسی به باغ میآید و به تعدادی از گماشتههایش دستور میدهد که دیوار را تخریب کنند. رضاخان میپرسد «ناراحت شدی؟» او میگوید: «نه. زورت به این دیوار میرسید که خرابش کردی.» پدربزرگ قطعه فلزی را چند دقیقه در تنور قرار میدهد و آن را به طرف شاه میگیرد: «اگر ادعای مردی داری این را بگیر.» رضاخان باغ را با ناراحتی ترک میکند و لقب «آتش بیک» را به او میدهد.»
سمت راست. سید خندان و سمت چپ. نصرالله .پسربزرگ
کشکول او پر از شکلات و آجیل بود
در لابهلای صحبتها، میرجعفری مدام میگوید: «ساده بگویم که شرافت و مردمداری در زندگی پدربزرگ موج میزد.» وقتی از میرجعفری میخواهم که در اینباره توضیح بدهد، تعریف میکند: «پدربزرگ همیشه سعی میکرد طوری رفتار کند که برازنده یک سید است و توجه فراوانی داشت که رفتار و گفتارش دل جدش را نشکند. او قصد داشت به حوزه علمیه برود تا درس طلبگی بخواند تا از طریق تبلیغ آموزههای دین بتواند به مسلمانان خدمت کند. به حضرت علی(ع) هم ارادت فراوانی داشت و ذکر لبهایش یا علی(ع) بود. بیشتر کسانی که او را از نزدیک میشناختند به او «سید جعفر گل مولا» هم میگفتند و این شهرت را روی کلاهی که همیشه آن را سر میکرد، نوشته بود. خودش از شنیدن این اسم که به او لقب داده بودند بسیار لذت میبرد و آن کلاه برایش حکم تاج پادشاهی داشت. یکی از دغدغههای اصلی پدربزرگ خدمت به دین بود و عقیده داشت که اگر من انسان خوبی باشم، بهترین تبلیغ را برای دین خودم میکنم.» او قصه کشکول پر از خوردنیهای خوشمزه سید جعفر را هم اینطور تعریف میکند: «پیر و جوان، فقیر و غنی، برایش فرق چندانی نداشت و سعی میکرد دل همه را به دست بیاورد. همیشه در کشکول شکلات و آجیل میریخت تا با هر کسی که سلام و احوالپرسی میکند، هدیه بدهد. برای کودکان، خوردن هدایای خوشمزه کشکول او لذت بیاندازهای داشت.»
دوست داشت مردم را خوشحال کند
یکی از سؤالهایی که شاید برای شما هم پیش آمده این است که چرا سید جعفر، سید خندان لقب گرفت. میرجعفری با لبخندی که روی چهرهاش نشسته توضیح میدهد: «پدربزرگ من هدایای سادهای مثل شکلات و آجیل را به مردم میداد تا آنها را خوشحال و خندان ببیند. انگار که نمیتوانست از کنار هیچکس بیتفاوت بگذرد. خودش هم همیشه خندان بود و کمتر کسی او را عبوس و ناراحت در تمام دوران زندگیاش دیده است. به همین دلیل اهالی محله به او لقب «سید خندان» داده بودند. خود پدربزرگ هم وقتی این لقب را میشنید خنده به لبهایش مینشست.» او از اعتماد اهل محله به سیدخندان توضیح میدهد: «خدا را شکر اهالی محل خیلی به او اطمینان داشتند و تا کسی گرهای به زندگیاش میافتاد، در خانه او را میزد. چراکه میدانست دست خالی برنمیگردد و بالاخره کاری میکند تا گرفتاریاش حل شود. بارها پیش آمده بود که وقتی کسی قصد سفر زیارتی داشت یا اینکه برای مراسم عروسی فرزندش پول نیاز داشت پیش پدربزرگ میآمد. از طرفی هر وقت میوههای باغ را برداشت میکرد، آنها را در سبدهای مخصوص که داخل آنها مشخص نبود میریخت و خودش به در خانه نیازمندانی که آنها را از نزدیک میشناخت میبرد. خیلی توجه داشت میوهای که به آنها میدهد درجه یک و مرغوب باشد.»
پذیرایی از مسافران خسته از راه
در گذشته پل سید خندان و خیابانهای اطراف آن هیچ شباهتی با وضع امروزی نداشته است و اگر به سمت شمال میایستادی به راحتی میتوانستی کوههای شمیران را ببینی. چراکه همه جا بیابان بود و تقریباً تنها خانهای که در آن محدوده قرار داشت، باغ سید خندان بود. این خانه باغ بزرگ، بالاتر از پل سید خندان و در کنار زمین مسجد بود. میرجعفری از عادت پسندیده پدربزرگش برای خدمت به مردم تعریف میکند: «بسیاری از کاروانهای مسافرتی و زیارتی از اینجا عبور میکردند و پدربزرگ از این فرصت بهترین استفاده را میکرد. او که با دستهای خود روی قنات چاه آب حفر کرده بود کوزهاش را پر میکرد. شال سبز رنگ را دور کمر میبست و کلاه روی سر میگذاشت و با کوزهای پر از آب و مقداری نان و پنیر و خرمای ساده به استقبال مسافران خسته از راه میرفت. طوری این کار را انجام میداد که انگار وظیفه است و اگر انجام ندهد، مورد بازخواست قرار میگیرد.» سبک و سیاق سید خندان در پذیرایی از مهمانان سبب شده بود تا همه او را بهعنوان مردی مهربان بشناسند: «او مسافرانی را که با اهل و عیال بودند و خستگی راه امانشان را بریده بود، به باغ خود دعوت میکرد تا کمی استراحت کنند و جان دوباره بگیرند. کم نبودند مسافرانی که وقتی به اینجا میرسیدند، سراغ باغ پدربزرگ را میگرفتند.»
نام نیک او جاودانه شد
این همه مهربانی و مردمداری او در حق مردم بهویژه اینکه او میان آنها هیچ تفاوتی قائل نمیشد، او را عزیز عام و خاص کرده بود. گواه این حرف اطمینان و ارادتی است که اهالی به او داشتند و به قول معروف چیزی که او میگفت برایشان حجت بود. میرجعفری درباره اینکه چرا نام پدربزرگ او روی این محله مانده است توضیح میدهد: «تا قبل از او زمینهای این اطراف خشک و بیاستفاده بود و هیچ سرسبزی در آن اطراف وجود نداشت. اما پدربزرگ من با کشاورزی و تلاش فراوان نه تنها باغ خود بلکه زمینهای اطراف را آباد کرده بود. برای همین بعد از درگذشت او نام سیدخندان روی این محدوده ماند. مردمداری پدربزرگ سبب شد تا نام نیک او در محل زندگیاش جاودانه شود.» او ادامه میدهد: «پدربزرگ من وقتی به تهران آمد دیگر به جاسب برنگشت تا اینکه در ۵۶ سالگی راهی زادگاه مادریاش شد. چند روز بعد از اینکه به شهر جاسب رسید، به رحمت خدا رفت و امروز مزار او در آنجا قرار دارد. با خودم فکر میکنم که شاید به او الهام شده بود که قرار است به منزلگاه ابدی برود و برای همین به شهر جاسب و زادگاهش برگشت.»
نوه سیدخندان در میان راننده تاکسیها
وقتی همراه با میرجعفری برای عکاسی زیر پل سیدخندان رفته بودیم و مشغول گفتوگو بودیم. یکی از راننده تاکسیها جلو آمد و با تعجب از علت عکاسی پرسید و وقتی متوجه شد که از نوه سیدخندان عکس میگیریم مشتاقانه به طرف او آمد. او با صدای بلند دیگر همکارانش را هم صدا کرد تا آنها هم نوه سیدخندان را ببینند و در عکس یادگاری حضور داشته باشند. در این قسمت توصیف دیدار رانندگان تاکسی با نوه سیدخندان را میخوانید.
حس خوب کار در سیدخندان
«محمدرضا علی آشتیانی» نخستین کسی است که متوجه حضور نوه سیدخندان در پایانه میشود و مشتاقانه به طرف او میرود. قبل از اینکه سؤالی از او بپرسم خودش تعریف میکند: «سالهاست در این پایانه کار میکنم و صبح و شب نام سیدخندان را بر زبان میآورم. اما همیشه دوست داشتم بدانم که این سیدخندان چه کسی بوده است؟ یا اینکه چرا نام او روی محله ماندگار شده است؟ در طول این سالها اطلاعات پراکندهای هم به دست آوردم از جمله اینکه او مرد مهربانی بوده و اخلاق خوشی هم با غریب و آشنا داشته است.»
از دیدار او تعجب کردم
راننده تاکسی دیگری که به دیدار میرجعفری میآید «داود زلفیگل» است که از قدیمیهای پایانه زیر پل سیدخندان محسوب میشود. خوب که نگاه میکنی مشخص است که او از دیدار با نوه سیدخندان به شدت تعجب کرده و در اینباره میگوید: «بعضی وقتها که مسافر ندارم و بیکار هستم با شنیدن نام سیدخندان از زبان دیگر راننده تاکسیها از خودم میپرسم که او چه کسی بوده است؟ اما آنقدر گرفتاری در زندگیام دارم که وقت مطالعه برای کسب اطلاعات بیشتر را نداشتهام. امروز که نوه سیدخندان را میبینم خیلی تعجب کردم و خیلی لذت بردم.»
کاش قطعه زمینی نصیب ما میشد
«همیشه از خودم میپرسیدم که امروز نزدیکان سیدخندان کجا زندگی میکنند و مشغول چهکاری هستند. با خودم فکر میکردم که حتماً بخش قابل توجهی از زمینهای این محدوده به سیدخندان تعلق داشته و آنها نیز از این موضوع بیبهره نماندهاند. بعضی وقتها به شوخی به دیگر راننده تاکسیها میگفتم که ای کاش به ما که سالهاست زیر پل سیدخندان کار میکنیم هم قطعه زمینی میدادند. همین حالا درباره مستغلات باقیمانده از نوهاش میپرسم.» این جملات را «جلال نوریفر» میگوید که ۱۰ سالی میشود زیر پل سیدخندان کار میکند.
از سیدخندان فقط شلوغیاش را میشناختم
«حسن فتن» هم یکی از راننده تاکسیهای قدیمی زیر پل سیدخندان است و طبیعی است که بارها در ترافیک این محدوده معطل شده باشد. او به میرجعفری میگوید: «تا امروز تصور من از سیدخندان فقط شلوغی و بوغ و ترافیک بود تا اینکه شما را دیدم و نظرم به کل تغییر کرد. از اینکه در میان گرفتاریهای زندگی قسمت شد تا نوه سیدخندان را ببینم خوشحال هستم. دوست دارم درباره جد بزرگوار شما بیشتر بدانم و از گذشتههای این محدودهها تعریف کنید.»
نظر شما