۱۴ فروردین ۱۳۹۶، ۱۲:۵۸

گفتگوی خودمانی با یک مدیر وزارت ارشاد؛

من یک روستازاده امیرزاده‌ام/ سال ۶۴ نیروی قاسم سلیمانی بودم

من یک روستازاده امیرزاده‌ام/ سال ۶۴ نیروی قاسم سلیمانی بودم

همایون امیرزاده مشاور اجرایی معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است که در این گفتگو، بی پرده از گذشته و حال خود می‌گوید.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ: «همایون امیرزاده» مشاور اجرایی معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در این سال‌ها عمدتاً با مسئولیت‌های نظارتی در این معاونت شناخته شده است؛ رئیس هیئت رسیدگی به تخلفات ناشران، رئیس شورای نظارت و ارزشیابی نمایشگاه کتاب تهران و ... او که چند سالی مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان زادگاهش هرمزگان بود، در دولت قبل وارد ستاد مرکزی وزارت ارشاد در میدان بهارستان در تهران شد و کماکان هم در مسئولیت خود فعالیت می‌کند؛ در واقع او از جمله مدیران اجرایی است که کار با دلت اصولگرا و نیز اعتدال‌گرا را تجربه کرده و می‌گوید مشکلی با این رویه ندارد.

همایون امیرزاده در گفتگوی تفصیلی خود با مهر از دوران کودکی خود در شهر زادگاهش رودان می‌گوید؛ جایی که او «بهشت جنوب» اش می‌خواند. «امیرزاده» نام فامیلی خود را غلط‌انداز می‌داند و خود را بیشتر یک «روستازاده» توصیف می‌کند که البته پدرش دستش به دهانش می‌رسیده است. او که از سال ۶۴ تا آخرین روز جنگ بین ایران و عراق در جبهه‌های مختلف نبرد با بعثی‌ها حضور داشته و در بیشترشان هم وظیفه سربازی برای لشگرهای تحت امر حاج قاسم سلیمانی را بر عهده داشته است، بخشی از خاطرات تلخ خود را در عملیات کربلای ۴ که منجر به شهادت ۱۷۵ رزمنده غواص شد، با ما در میان گذاشت. بخش اول این گفتگو در زیر از نظر مخاطبان می‌گذرد:

* شما متولد رودان هستید؛ شهری که به «بهشت جنوب» معروف است. ظاهراً هم اولین بار این تعبیر را خود شما در یکی از روزنامه‌های محلی هرمزگان به کار برده‌اید.

بله. من سال ۷۲ به عنوان نماینده و خبرنگار روزنامه ایران در رودان فعالیت می‌کردم. فرماندار وقت رودان، آقای مداح، به من پیشنهاد کرد که گزارشی با هدف شناساندن لیموترش رودان به مخاطبان بنویسم. آن زمان واقعاً اقتصاد مردم رودان بر پایه تولید و فروش محصول لیموترش بود. من در گزارش خودم علاوه بر این مسئله، به جذابیت‌های تاریخی و فرهنگی و هنری رودان هم پرداخته بودم و جایی به ذهنم رسید که این توصیف (بهشت جنوب) را برای رودان به کار ببرم و از آنجا که بعضی اصطلاحات به دلِ مردم می‌نشیند، بعدها این واژه مورد استفاده مردم هم قرار گرفت و کار تبلیغی خاصی روی آن صورت نگرفته بود.

* احتمالاً کودکی خوبی را در این «بهشت» سپری کرده‌اید.

بله ما روستازاده بودیم و در یکی از روستاهای رودان بزرگ شدیم.

* ولی آقای امیرزاده! اسم شما چیز دیگری می‌گوید!

(با خنده) مادر من خوزستانی و پدر من هرمزگانی است و به خاطر شغل پدرم، ما مدت‌ها در خرمشهر زندگی می‌کردیم. ۴ برادر من متولد خرمشهر هستند اما من متولد رودان هستم. آنچه از خاطرات دوران کودکی به یاد دارم، همه مربوط به رودان است. من سال ۴۹ به دنیا آمده‌ام و یادم است سال ۵۷ که برای دید و بازدید به آبادان رفته بودیم، آن حادثه مشهور برای سینما رکس آبادان اتفاق افتاد. در واقع روز بعد از ورود ما به آبادان، این اتفاق افتاد. آن زمان فیلم «گوزن‌ها» روی پرده بود.

یادم می‌آید که دایی‌ام که در آبادان ساکن بود و فامیلی‌اش هم «رودانی» است، بلیط این فیلم را هم برای ما یعنی من و دو تا از برادرهایم و خواهرم، گرفته بود. اما اینکه چرا ما به سینما نرفتیم، به کل کل‌های بین عمو و دایی‌ام برمی‌گردد؛ عمویم می‌گفت که بچه‌ها تازه رسیده‌اند و خسته‌اند و بهتر است استراحت کنند و در نهایت هم بر نظر دایی‌ام که اصرار داشت ما برویم سینما و این فیلم را ببینیم، فائق آمد. آن حادثه، بسیار دردناک بود؛ من دو دود را در خاطراتم از آبادان هنوز در ذهن دارم؛ یکی دود پالایشگاه نفت آبادان بود و یکی دود سینمارکس این شهر.

* درباره «امیرزاده» نگفتید! اسم یک طایفه است در آن منطقه؟

بله اسم یک طایفه مشهور است در آن منطقه. البته من تا جایی که یادم می‌آید، زیر دست پدری بزرگ شده‌ام که همه کارهای خودش را خودش انجام می‌داده است. البته کارگرهای فصلی برای باغمان داشتیم. امیرزاده‌های رودان خودشان به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ یک دسته خوانینی هستند که از قبل بوده‌اند که البته در فضایی مصلحت‌جویانه با مردم زندگی می‌کردند و بخشی هم، میرهای منطقه هستند که در منطقه‌ای به اسم پشته معزآباد در منطقه زندگی می‌کنند و به هر حال دستشان به دهانشان می‌رسید. من البته خودم احساس می‌کنم که در یک خانواده متوسط به بالا و تا حدودی مرفه، بزرگ شده‌ام.

* شما در نوجوانی به جبهه رفتید. دقیقاً چند سالتان بود؟

۱۴ سال.

* داوطلبانه رفتید یا نه؟

بله، خودم داوطلب شدم. من در خانواده‌ای بودم که چهار برادر بزرگ من، تجربه جنگ را داشتند. زمانی که من می‌خواستم بروم جبهه، چند سد سر راهم بود؛ سد اولم، یکی از برادرهایم بود که در جنگ، پایش را از دست داده بود و اولین جانباز قطع عضو رودان هم به شمار می‌رفت که پاسدار شد و در سپاه رودان خدمت می‌کرد. او خیلی مراقب بود که یک موقع من جبهه نروم. من البته چند بار فرار ناموفق از خانه به سمت جبهه داشتم. آن زمان دستکاری کردن شناسنامه‌ها برای رفتن به جبهه، تبدیل به یک رسم و یک فرهنگ شده بود.

من هم مثل خیلی‌های دیگر رفتم و کپی شناسنامه‌ام را تغییر دادم و از روی آن یک کپی دیگر گرفتم و به این ترتیب، توانستم بروم جبهه. اعزام‌ها هم از مسجد جامع رودان صورت می‌گرفت و ما می‌آمدیم بندرعباس و از آنجا هم به آموزش اعزام می‌شدیم. آن زمان ما گردان یا تیپ واحد در استان هرمزگان نداشتیم. بعد از عملیات والفجر ۸ در خط فاو البهار بود که گردان ۴۲۲ که همه رزمنده‌هایش اصالتاً هرمزگانی بودند، شکل گرفت و تا قبل از آن ما در لشگرهای مختلف، پراکنده بودیم اما عمده نیروها در لشگر ۴۱ ثارالله بودیم که فرمانده‌اش حاج قاسم سلیمانی بود.

* پس شما نیروی سردار قاسم سلیمانی بودید؟

بله. در تمام عملیات‌ها. البته من و سایر همرزمان اولین بار قبل از زمستان سال ۶۴ به پادگان آموزشی قدس کرمان اعزام شدیم و اولین سرمای سوزان کرمان را تجربه کردم. ما باید حدود ۵۰ روز آموزش می‌دیدیم. حدود ۲۰ روز از آموزش گذشته بود که فرمانده آموزشگاه - که فکر کنم نامش سردار دامغانی بود - همه نیروها را جمع کرد و به صورت تصادفی تعدادی را انتخاب کرد که از اعزام به جبهه‌ها خط بخورند. من هم جزو همین دسته بودم؛ گفتند سن‌ات کم است و باید برگردی. آن موقع تنها اسلحه من، گریه بود!

* این اسلحه کارساز هم بود!؟

بله، زیاد! من به فرمانده گفتم: فرمانده! ۱۵، ۲۰ روز از آموزش گذشته، آیا کم‌کاری‌ای از من سر زده؟ به هر حال دوره آموزشی من ادامه پیدا کرد و بعد از اتمام این دوره، ما به اهواز اعزام شدیم و در مقری به نام «سپنتا» که مربوط به مجموعه نفت و پتروشیمی این شهر بود، در کنار یکی از مقرهای لشگر ۴۱ ثارالله مستقر شدیم. بعد از مدتی ما را به دُبّ حردان که جنگلی مربوط به عشایر عرب خوزستان و در غرب اهواز بود، منتقل کردند و بعد از تقسیم‌بندی، من را به گردان ۴۱۶ فرستادند که فرمانده‌اش، شهید احمد شول بود که بعدها من بیسیم‌چی او شدم.

به هر حال اولین اعزام من به جبهه‌ها مصادف شد با عملیات والفجر ۸ و فاو که همراه با همین گردان ۶۱۴ بودم. اولین شهیدی هم که به چشم خودم دیدم، دوست عزیزم حمید حسینی از رزمنده‌های رفسنجانیِ همین گردان بود که قلبش توسط یک تک تیرانداز عراقی از فاصله نزدیک، هدف اصابت یک گلوله قرار گرفت و در دم شهید شد. اولین اسرای عراقی را هم در همین عملیات به چشم دیدم و یادم می‌آید که هیکل‌های درشتی داشتند.

* شما در عملیات کربلای ۴ هم که فرماندهی آن نیز با سردار سلیمانی بود، حضور داشتید. کمی از این عملیات بگوئید.

عملیات کربلای ۴ یکی از عملیات‌های  لورفته ما بود. یادم می‌آید که ما برای این عملیات، در بهمنشیر و اروند و اندیمشک و در داخل سد دِز آموزش‌های بسیار سخت و گُشنده‌ای دیده بودیم و خیلی زحمت کشیده بودیم. ما حدود یک سال آموزش سخت دیده بودیم. (با خنده) ما چون بچه جنوب و بندرعباس و آن طرف‌ها بودیم، فکر می‌کردند از مادر که متولد می‌شویم، باید شنا را بلد باشیم و شاید به همین خاطر هم بود که ما را برای این عملیات به گردان غواص منتقل کردند. کربلای ۴ یک عملیات سخت و تلخ و دردناک بود.

آن زمان گردان ما سه گروهان غواص داشت؛ گروهان القائم، گروهان المهدی (که ما در این گروهان بودیم) و گروهانی به نام سلمان فارسی که همه از طلبه‌های استان هرمزگان بودند. گروهان الحجت هم گروهان آبی - خاکی ما بود. در عملیات کربلای ما در زیرزمین هتلی در خرمشهر مستقر شدیم و به اصطلاح بچه‌های جنگ، اینجا نقطه انتظار ما بود. ما باید کنار جزیره بوارین که کنار جزیره ام الرساسه بود، عملیاتمان را انجام می‌دادیم و از نهر عرائض در سرزمین خودمان حرکت می‌کردیم و با طی فاصله‌ای ۴۰۰ متری به خط دشمن می‌زدیم و به ام الرساسه می‌رسیدیم. همه لشگرهای عملیات، این ماموریت را داشتند؛ فکر می‌کنم حدود ۸ تا ۱۰ گردان از جمله گردان‌های ۴۰۹، ۴۱۰، ۴۱۷ و ۴۲۲ ماموریت زدن به خط ام الرساسه را داشتند.

تصویری از همایون امیرزاده در عملیات کربلای ۴

ما  در «نقطه انتظار» مان که در خرمشهر بود، توجیه شدیم که کجا باید برویم و چطور حرکت کنیم و الی آخر. تا اینکه آمدیم و به «نقطه رهایی» در نهر عرائض رسیدیم. ما در روز عملیات، ساعت ۲ حرکت کردیم اما به محض اینکه وارد شهر (خرمشهر) شدیم، می‌دیدیم که گلوله‌های توپ با دقت به سمت ما پرتاب می‌شود، و معلوم بود که خبرهایی هست. ما اولین شهیدمان را که نامش شهید مسعودی از بچه‌های تربیت معلم حاجی آباد هرمزگان بود، ساعت ۳ بعد از ظهر دادیم؛ یعنی زمانی که هنوز هیچ عملیاتی هم شروع نشده بود! یعنی قبل از غروب آفتاب و اساساً قبل از شروع زمان رسمی عملیات. میگ‌های عراقی آمدند و با راکت‌هایشان، با دقت داخل کانالی را زدند که قصد ورود به آن را داشتیم. این یعنی اینکه عملیات لو رفته است. حتی میگ‌های عراقی آمدند و قایق‌هایی را که ما زیر نیزارها استتار کرده بودیم، زدند و قایق‌ها آتش گرفتند و دود آن همه جا پیچید و همه چیز معلوم شد.

به هر صورت هم ما (گروهان المهدی) و هم گروهان القائم، غروب آن روز یعنی ساعت ۸ یا ۹ شب، لباس‌های غواصی‌مان را پوشیدیم. بچه‌های گردان ما از داخل ساحل خودی و نه داخل ساحل دشمن، زخمی شدند و ما که خواستیم داخل آب شویم، به ما اطلاع دادند که بقیه گردان‌های غواص رفته‌اند داخل آب و کسی زنده برنگشته است. البته آنها خط را شکسته بودند ولی خیلی از آنها پایشان به جزیره ام الرساسه نرسیده بود و از جمله آنها، ما بودیم. متاسفانه تعداد زیادی از بچه‌ها، روی آب شهید شده بودند. به هر حل تصمیم گرفته شد که ماموریت ما را به گروهان الحجت بدهند که با قایق بروند ولی متاسفانه این گروهان و گروهان سلمان فارسی بیشترین تلفات را دادند؛ گروهان اخیر (سلمان فارسی) که گرهان طلبه‌های ما بود، همگی یا شهید، یا مفقود و یا مجروح شدند و عملیات کربلای ۴ که دو روز بیشتر هم طول نکشید، با این تلخی به اتمام رسید.

* چه سالی از جبهه برگشتید؟

من تا آخرین لحظه جنگ، در جبهه بودم. ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷، روزی که قطعنامه پذیرفته شد، ما در شلمچه بودیم. آن زمان من در گردان تخریب لشگر ۴۱ ثارالله بودم. یادم می‌آید آن روز، روز بسیار سختی بود. آن زمان عملیات بیت المقدس ۷ انجام شده بود که اتفاقاً عملیات خوبی بود. البته عراقی‌ها هم تحرکاتی جدی انجام می‌دادند و پیشروی هم می‌کردند، فکر می‌کنم ما آن زمان فاو را هم از دست داده بودیم. ما تا لحظه آخر که خبر پذیرش قطعنامه آتش بس به ما رسید، در کنار کانال سلمان که مُشرف به جاده خرمشهر - اهواز بود، حضور داشتیم و شب‌ها در این کانال جلو خطوط خودمان که نزدیکترین جا به خط عراقی‌ها بود، موانعی می‌کاشتیم که این موانع شامل خورشیدی‌های هشت‌پر، سیم‌خاردارهای حلقوی و مین‌های ضدتانک بود.

ولی متاسفانه آنها این موانع را هم به راحتی جمع می‌کردند؛ طوری که به سقوط شلمچه منجر شد. برای ما که هم در فتح شلمچه شرکت داشتیم و هم در سقوط آن، آتش بس بسیار تلخ بود. ما برای تثبیت خط پدافندی ایران در شرق بصره، عملیات کربلای ۵ را انجام دادیم که چیزی نزدیک به ۶۵ تا ۷۰ روز طول کشید ولی متاسفانه ما ظرف ۵ ساعت این مطقه را از دست دادیم.

* زمانی که خبر پذیرش قطعنامه به شما که در جبهه‌ها بودید، رسید، حال و هوای جبهه‌ها چطور بود؟

خیلی تلخ، بد و سخت. یادم می‌آید که شهید عبدالله عسکری از بچه‌ها میناب، که در حادثه ایلوشین که ۳۰۰ نفر از رزمنده‌ها به شهادت رسیدند و او مسئول گردان صابرین لشگر ۴۱ ثارالله بود، رزمنده‌ای جوان، سیه چرده و گمنام داشت به نام مصیب دهقانی که آن زمان ۱۷ سالش بود (خوشبختانه او زنده است و امیدوارم خدا به او عمر طولانی بدهد)، برای شناسایی خط دشمن در عملیات والفجر ۸، در مدت حدود دو ماه چیزی نزدیک به ۱۷ بار عرض اروند را که ما به آن «اروند وحشی» می‌گفتیم، رفت و آمد و منطقه را شناسایی کرد.

ادامه دارد...

کد خبر 3931164

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha