خبرگزاری مهر، گروه استانها – بهنام عبداللهی: از یک جشنواره صنایع دستی که چندماه پیش در تبریز برگزار شده بود او را میشناختم. آنموقع به مناسبت تقدیرشدنش در جشنواره، گفت و گویی تلفنی و کوتاه داشتیم و اصلا برایم مهم نبود که او چکار کرده که مورد تقدیر قرار گرفته است، فقط میخواستم یک گزارش خبری از جشنواره کار کرده باشم.
در همان گفتگوی کوتاه اول بود که با صدای بلندی از پشت گوشی ادعا کرد که بهترین سماورهای دنیا را ساخته است. مدعی شد که هیچکس در دنیا نمیتواند سماورهای دستساخته او را تکرار کند و وجه تمایز کارهایش با دیگران این است که هیچکس از پس ساختن آنها برنمیآید.
این ادعاها شاید برای دیگران فقط حرف باشد و نهایتا منجر به تحسین شود اما برای خبرنگارجماعت، یک مسیر تازه است برای نفس کشیدن، برای زندگی کردن و ادامه دادن. ادعاهای آن موقع آقای «جلیل مثنی»، سماورساز عجیب قصه، باعث شد که من هم با خودم ادعا کنم که بهترین سوژه دنیا را برای گزارشم پیدا کردهام!
فاصله گفتگوی اول با گفتگوی مفصل دوم، حدود ۳ ماه شد و بالاخره هفته پیش پس از چندبار هماهنگی تلفنی با جلیل خان مثنی قرار دیدار گذاشتم، آن هم در کارگاهش. قبلا گفته بود که سماورهای عجیب و غریبش را بخاطر دور ماندن از چشم سارقان و... در خانهاش نگهداری میکند ولی با این حال من تمایل داشتم که گفتگویمان در همان کارگاهش اتفاق بیفتد.
آدرسی که گفته بود قرار بود مرا به کارگاهی در منطقه «یکه دکان» تبریز که یکی از محلههای قدیمی شهر است هدایت کند. البته بعید میدانستم به راحتی بتوانم کارگاه را پیدا کنم ولی با دیدن مغازههای زیاد مسگری و سماورسازی و... در حوالی منطقه، مطمئن شدم که آدرس را درست آمدهام.
شاید برای ماها که با بوق ماشینی از خواب میپریم نه، ولی برای مسگران، آنجا گوشهای دنج به شمار میآید. هرکس به تنهایی یا با گروه صمیمی و جمع و جوری که دارد در کارگاهش مشغول تافتن و کوبیدن بود. بیشتر مغازهداران و کارگاهدارها مردهای مسنی بودند که بر خلاف ظاهر خستهشان هنوز میتوانستند کارهای فوق العاده بکنند که در دنیا همتا نداشته باشد.
مصاحبهای به سختی «فیل هوا کردن»
همانطور که به آدرس نزدیکتر میشدم، یکباره در یکی از کارگاهها، مرد سالخوردهای را دیدم که تنها مشغول کوبیدن ظروف مسی بود. نزدیکتر که شدم بیشتر متوجه موهای سفیدش شدم و چند قدم که پیشتر رفتم فهمیدم که سماورساز عجیب و غریبی را که فقط عکسش را دیده بودم، پیدا کردهام.
کارگاهی پر از دیگهای بزرگ که میشد با آنها کار شکم دهها نفر را راه انداخت جلوی در نقش بسته بود. داخل کارگاه صدای بعضی دستگاههای تخصصی که من اسمشان را نمیدانستم زیادی بلند بود و جای تعجب داشت که در چنین فضایی یک نفر بتواند عجیبترین سماورهای دنیا را بسازد. ولی هیچ بعید نبود که در آن فضا صدای ادعاهایش به گوش مردم نرسد!
انتظار داشتم از من که میخواهم او را به مردم معرفی کنم استقبال گرمی بکند و برایم کلی قربان صدقه برود ولی از این خبرها نبود. سلامی سادهتر از لباسهایش داد و بدون هیچ حرف اضافهای گفت: «شما هرسوالی دارید بپرسید من جواب میدهم.» این جمله را گفت و به کارش ادامه داد و کوفت و تافت ... کمی مبهوت ماندم و کمی ترسیدم که این از همان آدمهایی است که مصاحبه کردنش، شبیه چیزی مثل فیل هوا کردن است.
بالاخره با اصرار فراوان من راضی شد که روی یکی از سازههایی که شبیه صندلی بود بنشینیم و گفتگویمان را نشسته انجام بدهیم. کمتر کسی تا بحال پیش آمده بود که با دیدن ضبط صوت و دوربین، تغییری در صدا و ظاهر خود ندهد ولی از آنجایی که او عجیبترین چیزها را ساخته بود، انتظار داشتم عجیبترین رفتارها را هم داشته باشد.
سوال خاصی آماده نکرده بودم و دوست داشتم فقط یک گفتگوی ساده و صمیمی داشته باشیم. برعکس تمام مصاحبههای رنگین، دوست داشتم یک گفگتوی سنگین داشته باشیم. درباره خودش پرسیدم. به شناسنامهایترین شکل ممکن خود را توصیف کرد: «جلیل مثنی هستم؛ متولد سال ۱۳۲۸ در تبریز.»
دهان تمام سماورسازهای شهر را باز گذاشتهام
مکث کردم و خوشبختانه مکث من جواب داد: «تقریبا از ۹ سالگی شروع کردهام به کار مسگری که کار پدریام بوده. این روزها چون مس بازاری ندارد آلومینیوم کار میکنم. بیشتر دیگ میسازم ولی دیگ هم ایام معمولی خریداری ندارد و شاید ایام محرم بتوانیم چیزی بفروشیم.»
بدون شک کسی که بتواند سماورهایی عجیب و غریب بسازد، از هوش بالایی برخوردار است. میگفت تا سوم ابتدایی درس خواندهام؛ یعنی همان سواد خواندن و نوشتن را دارد ولی مطمئنم اگر درس میخواند بسیار موفقتر میشد.
چشمانش از پشیمانی موج میزد ولی انگار دستانش خوشحال بودند که درس خواندن یا نخواندنش دست آنها نبوده. گفتم بچههای امروز علاقهای به اینجور کارها ندارند. گفت: «این یک مسئله دیگر است ولی اگر کودکی از ۱۰ سالگی علاقه داشته باشد وارد این کار شود حداقل باید ۳۰ سال کار بکند تا بتواند به نتیجه برسد.»
۳۰ سال! یعنی چیزی حدود صدسال برای بچههایی که امروزه دوست دارند یکشبه به نتیجه برسند.
اگر جوانی امروز وارد این کار شود از بس دغدغه کار و زندگی و ازدواج دارد که یک ساعت هم نمیتواند روی آموختن این کار متمرکز شود. ولی آن زمان من در دوازده سالگی دیگ میساختممعتقد بود کارش به درد جوانها نمیخورد: «اگر جوانی امروز وارد این کار شود از بس دغدغه کار و زندگی و ازدواج دارد که یک ساعت هم نمیتواند روی آموختن این کار متمرکز شود. ولی آن زمان من در دوازده سالگی دیگ میساختم.»
او دلش پر بود. با اینکه آدم پرحرفی به نظر نمیرسید ولی کافی بود یک حرفی بزنم که دردهایش را یادش بیندازد. ولی میخواستم بیشتر از خودش بگوید. برای همین پرسیدم که این کارگاه مال خودش است یا نه؟ جواب داد که اجاره هست و قبلا بازار مسگرها کار می کرده و الان ۶ سال است که اینجاست.
کار من دیگسازی است و فقط بخاطر دل خودم و علاقهام سماور میسازم. حدود ۵ سال است که سماور میسازم و ساختههایم را وقتی تمام سماورسازهای ماهر تبریز میبینند دهانشان باز میماند که چگونه میشود با دست چنین چیزی ساخت.»بعضی از عکسهای سماورهایش را چاپ کرده بود و به دیوار کارگاهش چسبانده بود. وقتی دیدم خودش هم مایل است برویم سر اصل مطلب، از زمان شروع سماورسازیاش پرسیدم. گفت: «کار من دیگسازی است و فقط بخاطر دل خودم و علاقهام سماور میسازم. حدود ۵ سال است که سماور میسازم و ساختههایم را وقتی تمام سماورسازهای ماهر تبریز میبینند دهانشان باز میماند که چگونه میشود با دست چنین چیزی ساخت.»
۵۰میلیون تومان، قیمت هر سماور
پرسیدم چرا و با تعجیب پرسید: «چی چرا؟» گفتم چرا کارهای شما طرحهای عجیب و غریبی دارد؟ عجیبتر از هر سماوری که تابحال دیدهایم؟ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «خوب من شبها با فکر و خیال میخوابم. در فکرم انواع و اقسام طرحها میسازم و بعد آنها را با مس پیاده میکنم.»
البته من عکس سماورها را قبلا دیده بودم. همهشان خیالی نبودند. گفتم همهشان خیالی هستند؟ بدون اینکه جوابی بدهد بلند شد و از جیب شلوار کارش موبایلش را درآورد. فکر کردم چیزی گفتهام که ناراحت شده یا... ولی چند دقیقه بعد گوشیاش را گرفت سمتم. فهمیدم که عکس سماورها را میخواهد نشانم بدهد.
عکس سماورها یکی یکی میآمد. یکی ارک علیشاه بود. یکی شبیه ساختمانهای چینی. یکی شبیه برج مراقبت هواپیما بود و بقیه واقعا مخلوق ذهن او.گوشی را لمس میکرد و عکس سماورها یکی یکی میآمد. یکی ارک علیشاه بود. یکی شبیه ساختمانهای چینی. یکی شبیه برج مراقبت هواپیما بود و بقیه واقعا مخلوق ذهن او. ممکن نیست کسی اینها را ببیند و فکر نکند که این سازهها صرفا دکوری نیستند. راجع به همین موضوع پرسیدم و گفت: «عینا مثل یک سماور زغالی معمولی کار میکنند.» با لحنی کنایهآمیز ادامه داد: «چرا کار نکنند؟ همهچیز با پول ممکن میشود.»
وقتی حرف پول را به میان آورد فهمیدم این سماورها زیاد آب خوردهاند. برای هرکدام ۱۰ میلیون سرمایه گذاشته بود. پرسیدم وقتی کسی نمیخرد چرا باز میسازید؟ گفت: «چون عشقم است. البته که به مشتریاش میفروشم مثلا هرکدام را به قیمت ۵۰ میلیون تومان. ولی بعید میدانم در تبریز شخصی چنین پولی را به چنین چیزهایی خرج کند.»
اندکی لحنی انتقادی به سخنانش افزود و ادامه داد: «چنین چیزهایی به درد ادارات دولتی و شرکتها میخورند. پوزخندی زد و گفت: «البته الان هم به دردشان میخورد ولی آنها به درد من نمیخورند.»
سماورهای من آبروی مسئولان تبریز را میخرد. هرکجا که نمایشگاهی برپا میشود یا هرکجا قرار است مهمان خارجی بیاید به من زنگ میزنند که بیا و سماورهایت را بیاور. دریغ از اینکه پولی یا چیزی بدهند.پرسیدم یعنی چه؟ گفت: «یعنی سماورهای من آبروی مسئولان تبریز را میخرد. هرکجا که نمایشگاهی برپا میشود یا هرکجا قرار است مهمان خارجی بیاید به من زنگ میزنند که بیا و سماورهایت را بیاور، دریغ از اینکه پولی یا چیزی بدهند.»
این را گفت و بلافاصله چشمانش را به زمین دوخت. طوری که فارغ از حضور من بخواهد دقایقی به حال خودش رها شود. ولی برای من عجیب بود که وقتی حمایت نمیشود چرا هنوز به دعوتها جواب مثبت میدهد؟ این سوال راهی بین دل و ذهن من پیمود ولی جلیل خان گویی که فکر من را خوانده باشد سر خود را بلند کرد و با صدایی بلند گفت: «چند مدت پیش از اصفهان یک کار سفارش دادند و گفتند اسم خودت را روی آن بنویس اما تبریز را نه. قبول نکردم. چون من هرکاری میکنم باید به اسم تبریز تمام شود.»
نگاه متعجبم او را به ادامه واداشت: «الان هروقت زنگ میزنند میگویم مریضم و دیگر کار نمیکنم. چون راضی نیستم با کارهای من اصفهانیها برای خود افتخار کسب کنند.»
شکل بده، سماور تحویل بگیر
میدانستم حمایت نمیشود. یعنی تقریبا با هر صنعتگری که مصاحبه کرده بودم از حمایتنشدنها گلایه داشتند. ولی باز این بحث را کدام حمایت؟ فقط ۴ سال بیمه داشتم از سازمان صنایع دستی. اگر تمدید نکنند دیگر من هم برایشان کاری نخواهم کرد. مفتی که نمیشود. به تمام هتلها که مهمانهای خارجی میآیند مرا بردهاند. میگویند بیا تدریس کن ولی زندگی خرج دارد. نمیشود که همهاش بخاطر علاقه جلو رفت.هم مطرح کردم. نه گذاشت و نه برداشت: «کدام حمایت؟ فقط ۴ سال بیمه داشتم از سازمان صنایع دستی. اگر تمدید نکنند دیگر من هم برایشان کاری نخواهم کرد. مفتی که نمیشود. به تمام هتلها که مهمانهای خارجی میآیند مرا بردهاند. میگویند بیا تدریس کن ولی زندگی خرج دارد. نمیشود که همهاش بخاطر علاقه جلو رفت.»
دقایقی باهم سکوت کردیم. او دوباره عکسهای توی گوشیاش را اینور و آنور کرد و من هم دنبال سوال بودم. چشمم به عکسها افتاد و با لحن صادقانهتری پرسیدم حالا واقعا چطور شما میتوانید این شکلهای عجیب و غریب را روی مس پیدا کنید و سماور بسازید؟ شرح داد: « ۴۰ سال است که در این کارم. حالا هم مس زبان مرا میفهمد و هم من زبان آن را. وقتی چکش به دست میگیرم با یک نگاه میتوانم بفهمم کجای کار میلنگد. عین یک دکتر که میتواند با دیدن صورت بیمارش از درد او آگاه شود.»
دیگر چیزی نپرسیدم. خودش گفت یکی از سماورهایی که ساخته الان در یکی از برجهای دبی است. یکی هم توسط نفری ثالث فروخته شده به رییس جمهور آذربایجان. اینها بود که گویی دلخوشش میکردند برای ادامه. اینها بود که چکش را به دست او میدادند و میگفتند بکوب همچنان. البته این امیدواریها متعلق به سالها پیش بود و دلخوشی جدیدش ساختن کرهای رو به روی بیمارستان بینالمللی تبریز بود. کرهای که مهندسان نتوانسته بودند بسازند و نهایت به جلیل مثنی قصه ما روی آورده بودند!
او احتیاج داشت. احتیاج داشت که از خودش بگوید. دو گوش شنوا میخواست که تواناییهای او را در یابند. شاید هم دو دست توانا. میخواست از خودش بگوید که سالها برای رسیدن به اوج یک هنر و صنعت جان کنده بود و حالا زندگی داشت به طرز پیشبینی نشدهای بیلطفی میکرد.
گفت: «هرچیزی که به فکرتان بیاید میتوانم بسازم. وقتی یک قطعه از ماشین ناقص است کافی است شکل آن را به من بدهید تا عین آن قطعه را با دستم بسازدم و بگذارم سرجایش.»
نتیجه این زندگی پول است. من تا کی میتوانم سماور بسازم؟ تا زمانی که پول داشته باشم تا مصالح کارم را بخرم. پس ...یکباره به دهانم آمد که چه تضمینی است که بچهها بعد از ۳۰ سال بتوانند نتیجهای را که شما از این حرفه گرفتهاید بگیرند؟ چهرهاش پر شد از علامت سوالهای غمگین و گفت: «کدام نتیجه؟» گفتم بالاخره همینهایی که میسازید نتیجه هستند. آهی کشید و پاسخ داد: «پسرجان نتیجه این زندگی پول است. من تا کی میتوانم سماور بسازم؟ تا زمانی که پول داشته باشم تا مصالح کارم را بخرم. پس ...»
من گفتم دقیقا چگونه و چه کسانی میتوانند از شما حمایت کنند؟ جوری که به غرورش برخورده باشد گفت: «حالا حمایت نکنند هم نکردهاند. همین که من این سماورها را میگذارم خانهام؛ تماشایشان میکنم و لذت میبرم برای من کافی است ولی خدایی اگر بگوییم مردم توانایی خریدن این سماورهای گران را ندارند حداقل جایی مثل صدا و سیما که درآمد یک تبلغ چندثانیهاش میلیونها تومان است میتواند در دکور برنامهاش به جای مجسمههای سفالی از این سماورها استفاده کند تا تماشاگران هم بدانند که تبریز چه صنعت سنگین و رنگینی دارد.»
باز من سکوت کردم و او ادامه داد: «بعد از ۱۰ ها سال زحمت، در جشنوارهای یک لوح تقدیر دادند با ۲۰۰ هزار تومان کارت هدیه. نباید انتظار داشته باشیم وقتی پسر من اوضاع من را میبیند دلش بخواهد بیاید سراغ این صنعت.»
طوری که انگار از من سیر شده باشد. از حرفهایم، از حرفهایش و از «حرفها» سیر شده باشد، بدون کلمهای بلند شد و چکشش را برداشت. شاید دوست داشتم این گفتگو کمی طولانیتر باشد ولی ناگزیر باید خداحافظی میکردم و ادامه داستان جلیل مثنی را در ذهنم میبافتم.
وقتی از کارگاه بیرون میرفتم دیگر من هم زیاد سر و صداها را نمیشنیدم. در خودم فرو رفته بودم و حرفهایش داشت همچون چکشی مرا صیقل میداد. من اگر جای او بودم چکار میکردم؟ به همین روال ادامه میدادم یا میرفتم جایی که قدرم را بدانند؟ باز هم به بودن اسم تبریز روی هنرم تعصب داشتم؟ کاش کسی بود که جواب میداد؛ جواب دستانی را که «المثنی» نخواهند داشت.
عکسها از: بهنام عبداللهی
نظر شما