به گزارش خبرنگار مهر، رمان «بند محکومین» نوشته کیهان خانجانی به تازگی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب سیصد و چهل و ششمین عنوان «داستان فارسی» است که این ناشر چاپ میکند.
«بند محکومین» دهمین عنوان از مجموعه «کتابهای قفسه قرمز» است که این ناشر چاپ میکند و عناویناش ساختارگرا، جریانگریز و ضدژانر هستند. دیگر کتابهای داستانی ایرانی چشمه، در دو گروه کتابهای قفسه آبی و یا کتابهای قفسه سیاه منتشر میشوند.
این رمان با زبانی قصهگو و غیرتوصیفی نوشته شده است. فضای شکلگیری اتفاقاتش نیز زندان است. شخصیتهای این رمان، به دلیل اتفاقاتی که در گذشتهشان رخ داده، محکوم به زندگی در کنار یکدیگر هستند. خانجانی داستاننویس و مدرس داستاننویسی است که تا به حال، دو مجموعهداستان و آثاری حاوی داستانها و مقالههایش را به چاپ رسانده است.
در داستان رمان «بند محکومین» هر کدام از شخصیتهای زندانی، قصه و زندگی شخصی خودشان را دارند که نویسنده در طول داستان، این زندگی را در گذشته افراد تشریح کرده است. اتفاقات این رمان در زندان لاکان شهر رشت جریان دارد که بند محکومینش در برگیرنده ۲۵ اتاق و ۲۵۰ محکوم است. این بند، یک دوربین مداربسته هم دارد که بالای میلههای زیرهشت، زندانیان را میپاید.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
دکتر آمد روی تخت. اولین فتوای پزشکیاش این بود، «دید ندارم، این نصفهسوخته هم دیگر سبیلبشو نیست، بتراش.» به چاکِ قبای دماغ برخورد. رفیقش گفت «راست میگوید دکتر. خیلی از جاها را وقتی میخواهند عمل بکنند، بالا یا پایین یا دورش را میتراشند.» دماغ، ناچاری با افت و خفت، قبول کرد. دکتر همانجا با ژیلت، خشکخشک چنان سبیلش را زد که خون گریه کرد. دکترسبیل را که مامانی کرد، دماغِ دماغ شد یک گلابی که دو جاش را کِرم خورده باشد و با چاقو دو تا سوراخ بکنی و کِرمخوردگی را تمیز بکنی.
دکتر این ورِ تخت، رفیقِ دماغ آن ورِ تخت، دماغ وسط تخت، درازکش، رو به بالا، پاها روی دیوار، سر از عرضِ تخت در هوا سرگردان، سقف را نگاه میکرد. دکتر یک سنجاققفلی برداشت، تیزیاش را آنقدر به دیوار سایید تا صاف شد؛ نوکش را مثل قلاب برگرداند. خطر داشت، یکبار دیدی آنقدر فرو کرد که از مغزش گذشت و مثل شاخک سوسک از سقفِ کلهاش زد بیرون.
دکتر گفت «آتش.» رفیقِ دماغ فندک زد. سنجاق را ضدعفونی کرد. دکتر گفت «روشنایی.» رفیقِ دماغ چراغلیزریِ زیر فندک را روشن کرد، نورِ آبی را انداخت درون سوراخ. دکتر گفت «پارچه.» رفیق دماغ دستمالیزدی را داد دستش. دکتر آهسته سنجاق را آنقدر از کناره دماغ برد درون، که دوتا از انگشتانش معلوم نبود. گفت «گیر کرد، حالا آرامآرامکی میکشم بیرون، آببندی پاره نشود.» یواش دستش را میآورد عقب. ولی دماغ چنان نعره میزد، چنان دوتا پاش را به دیوار میزد، چنان دوتا دستش را به تخت میزد...
این رمان با ۲۲۷ صفحه، شمارگان ۷۰۰ نسخه و قیمت ۲۴ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما