به گزارش خبرنگار مهر، ربع آخر قرن بیستم شاهد احیای قدرتمند فلسفه سیاسی بوده است که حداقل در جوامع غربی اغلب در داخل یک چارچوب وسیع لیبرال انجام شده است. ایدئولوژیهای دیگر خارج از این چارچوب و در حاشیه بوده اند: مارکسیسم رکود سریعی داشته است ، و محافظه کاری و سوسیالیسم از طریق مشارکت و اتصال به لیبرالیسم توانسته اند بقای خود را حفظ کنند .
بعضیها ادعا کرده اند که رقیب اصلی لیبرالیسم اکنون " کومونوتاریانیسم " communitarianismاست. با وجود این با نگاه دقیقتر می توان دریافت که منازعه آنچه که " کومونیتاریان- لیبرال" نامیده می شود بیشتر بر سر وضعیت و جایگاه دقیق و شکلی است که فلسفه سیاسی لیبرال به خود گرفته است نه بر سر خود لیبرالیسم.
حیات فلسفه سیاسی از طریق شرایط خاص احیای ایدئولوژیکی برای لیبرالیسم توضیح داده نمی شود ، بلکه از طریق واقعیتی که مجموعه جدید مسائل سیاسی را به وجود آورده است قابل توضیح است که حل آنها منابع فکری لیبرالیسم برای محدود کردن را گسترش می دهد. این مسائل چه هستند؟ مسئله اول عدالت اجتماعی است ، که به یک یا چند صورت در بیشتر دوره های قرن بر فلسفه سیاسی غالب بوده است . بیشتر نظریات لیبرال در مورد عدالت مربوط به نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی بوده است .
این نظریات بر این فرض استوارند که سیاست اجتماعی و اقتصادی می توانند به طور گسترده در داخل مرزهای یک جامعه سیاسی خود کفا و سهیم در بازار جهانی پیگیری شود.
این فرضیه بسیار مسئله دار شده است ، و لیبرالها را با وضعیت زیر معرفی می کند : اگر پیگیری عدالت اجتماعی بخش جدایی ناپذیر لیبرالیسم است ، اکنون چگونه می تواند با آزادیهای فردی برای تحرک، ارتباط، کار و تجارت در چارچوب مرزهای دولتی سازگار شود؟
مسئله دوم فمنیسم و بویژه چالش فمنیسم برای تمایز لیبرال مرسوم بین حوزه های خصوصی و عمومی است. فمنیسم و لیبرالیسم در بسیاری از موارد متحدان طبیعی هستند، اما زمانی که فمنیستها در مورد تغییرات اساسی در روشی که مردان و زنان برای ایجاد روابط شخصی شان به کار می گیرند، بحث می کنند ، چالشهای عمده ای را برای فلسفه سیاسی لیبرال به وجود آورده اند.
مسئله سوم در مورد مجموعه ای از مسائل است که ممکن است از آنچه که ما آن را سیاست جدید هویت فرهنگی می نامیم ، ناشی شود.بسیاری از گروهها اکنون در در جوامع معاصر خوهان آن هستند که نهادهای سیاسی برای انعکاس و بیان فرهنگهای متمایز آنها متحول شوند، این گروهها از یک طرف گروههای ناسیونالیستی هستند که خواستار آنند که مرزهای سیاسی به منظور دادن میزان بیشتری از خودمختاری از نو ترسیم شوند ، و از طرف دیگر اقلیتهای فرهنگی هستند که معتقدند نهادهای عمومی در نشان دادن احترام برابر به ویژگیهای آنها ، که آنها را از اکثریت متمایز می کند ، ناکام مانده اند.
این تقاضاها با دیگر با باورهای لیبرال مبنی بر اینکه دولت باید از لحاظ فرهنگی بی طرف باشند، شهروندان باید بر اساس قانون برابر باشند و حقوق متعلق به افراد است نه گروهها در تضاد است. باید دید که آیا لیبرالیسم به اندازه کافی برای پاسخگویی به این تقاضاها انعطاف دارد یا خیر .
بالاخره مسئله آخر اینکه ، لیبرالیسم از طرف جنبشهای محیط زیست به چالش طلبیده می شود؛ به طوریکه طرفداران آن ادعا می کنند که اصول سیاسی لیبرال نمی توانند به اندازه کافی نگرانیهای فوری مربوط به محیط زیست را نشان دهند و به آن پاسخ گویند.
لیبرالیسم برای اینکه بتواند سیاستهای رادیکال مورد نیاز برای جلوگیری از فجایع محیط زیست را پی ریزی کند، بشدت به اقتصاد جهانی و مصرف به عنوان راههای دستیابی به خوشبختی و رفاه انسانی وابسته است . هیچکدام از این مسائل توان ارائه یک راه حل آسان را ندارند و ما با کمی اعتماد می توانیم بگوییم که فلسفه سیاسی حتی در یک جهانی که در آن تقسیمات ایدئولوژیکی شدید اواسط قرن بیستم دیگر موجود نیست ، به سوی رشد و موفقیت پیش خواهد رفت.
ما همچنین ممکن است انتظار احیای سنتهای فلسفه سیاسی غیرغربی را به عنوان سنتهای فکری آزاد در کشورهایی که به مدت نیم قرن یا بیشتر تحت سلطه دولت بودند داشته باشیم. مسائل سیاسی که به مدت دو هزار سال یا بیشتر ذهن فلاسفه را به خود مشغول کرده بودند با استفاده از زبانها و فنون جدید پیگیری خواهند شد، در حالیکه روند رو به رشد و سرعت تغییرات اجتماعی و تکنولوژیک به تولید مشکلات و مسائل جدید منجر خواهند شد که انتظار حل آنها بسختی امکان پذیر است.
نظر شما