به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر یادداشتی است که به قلم محمد کرمینیا، پژوهشگر فلسفه و دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه و کلام اسلامی دانشگاه کاشان به مناسبت روز جهانی فلسفه نوشته شده است؛
انتخاب یکی از روزهای تقویم به عنوان «روز جهانی فلسفه» خود به ما میگوید که امروز فلسفه چیزی شده است در میان و مانند سایر چیزهای جهان. همچون مهندسی یا پزشکی؛ یا مانند معلمی شاید. فیلسوف بودن نوعی اشتغال است و فلسفه نام اشتغال برخی از افراد تحصیلکرده است. شغل این افراد اغلب این است که در دانشگاهها یا گاهی مؤسسات مشابه به آموزش و پژوهش و تألیف و ترجمه مشغول باشند. انتخاب روزی برای فلسفه، مانند انتخابهای مشابه، برای این است که از یاد نبریم «فلسفه» ای هم هست یا بوده است یا باید فراموش نشود. مانند روز مادر و پدر که در آن مادر و پدر خود را با لبخندی یا شاخه گلی یاد میکنیم ...
همچنین بدیهی است که این روز نیز مانند سایر روزهای مشابه، بهانهای فراهم میآورد برای مشتعلتر شدنِ شعلههای مصرفگرایی در جامعه مصرفی. همچون روزهای دیگر، هدایایی خرید و فروش میشوند و اهدا میگردند و عناوینی بذل و بخشش و مراسمی برگزار. بنابراین روز فلسفه، بهانهای است برای گرم گرفتن درباره فلسفه و مصرف کردن به این بهانه و این اتفاق، چیز بیشتری به ما نمیگوید. ما میتوانیم به مناسبت این روز به همصنفان خود تبریک بگوییم و لحظات شیرینی را با هم بگذرانیم.
روز جهانی فلسفه به ما نمیگوید چرا ما تبریک گویان و لبخندزنان، اگر فلسفه را جدی گرفته باشیم، وقتی به میز کار خود یا کلاس تدریس خود بازمیگردیم، براحتی همان همکاران خود را به نفهمیدن «فلسفه» متهم میکنیم. مگر این فلسفه، همان فلسفهای نبود که برای آن بزرگداشت گرفتیم؟ پس کدام فلسفه، «فلسفه» است؟ فلسفهای که یکی از زبان سقراط و دیگری از زبان نیچه و آن یکی از زبان ملاصدرا و آن یکی دیگر از زبان هیدگر بیانش میداریم و از راه آن بیان، در واقع میگوییم بسیاری از فیلسوفان، فیلسوف نیستند؟
چه بر سر روایتهای پررنگ و پرهیبت فلسفی کلاسیک و گاهی بعد از کلاسیک آمده است که نمیتوان بر اساس آنها درباره معنای فلسفه اجماع داشت و این کدام معنای فلسفه است که به ما اجازه میدهد سر یک میز اجتماع کنیم و در آن، روز فلسفه را تبریک بگوییم؟
پاسخ دادهشده را صریحترمیکنیم: فلسفه به آن معنایی که افلاطون و ارسطو و فارابی و توماس و دکارت و کانت و هگل میگفتند، به درون کتابها عقبنشینی کرده است و از فلسفه مهمترین چیزی که در حیات باقی مانده است، آن مقداری است که به کار مناسبات زندگی مصرفی-تکنیکی میآید و اگر هنوز باور نداریم، کافیست به انحلال پیدرپی گروههای فلسفی نگاه کنیم و میزان سرمایهگذاری برای طرحهای فلسفی مربوط به علوم شناختی را با میزان سرمایهگذاری مثلاً برای فلسفههای باستان مقایسه کنیم. اصلاً این یک امر بدیهی است که علی الاغلب در کشورهای مختلف، فلسفه به میزانی طرفدار دارد که به دنیای امروز و اقتضائات آن نزدیک باشد.
مگر فلسفه چه بوده است که این از فلسفه باقی مانده است؟ تلقی هر فیلسوفی از فلسفه، همان فلسفه اوست. فلسفه و تعریف آن، نسبت تفصیل و اجمال دارند و این تعریف اجمالی را از آنجا که فلسفه یا خود را اشرف علوم میدانست یا خود را به هر حال آزاد از آنهامیداند، نمیتوان از جای دیگری قرض گرفت. در واقع تعریف فلسفه از هیچ جا جز خود فلسفه نیامده است و این فلسفه، یعنی این حوزة به لحاظ تاریخی مطلق از قیودات حوزههای مشابه خود، هیچ نوع اعتبارسنجی ثانوی را برنتافته است. البته میتوان به تلاشهای «فلسفی» برای تعریف فلسفه، آنچنان که جامع همه فلسفهها باشد ادامه داد، ولی باید دقت داشت که به فرض اگر روزی چنان تعریف موفقیتآمیزی هم خلق شد، باز تعریفی فلسفی و از درون فلسفه انجام دادهایم، فلسفهای که جدید است و بزرگ؛اینها همه یعنی این که اگر چیزهایی باشند که تعریف حقیقی داشته باشند، فلسفه از آن دسته چیزها نیست
پس چگونه میتوان به قضاوت درباره تلقیهای رنگارنگ از فلسفه پرداخت؟ و پرسش از چیستی فلسفه چه جنس پرسشی است؟ آیا پرسش ما یک پرسش صنفی است؟ آیا سؤال ما یک سؤال تاریخی است تا صفحات مبهمی را از تاریخ روشن کنیم؟ آیا پرسشی شرعی داریم تا تکلیف مکلفان درباره ارتباط با اهل فلسفه مشخص شود؟ پرسشی روانشناسی داریم تا اهل فلسفه به لحاظ سلامت روان سنجیده گردند؟ پرسشی سیاسی؟ جامعهشناختی؟...در واقع هر یک از پرسشهای خود، اگرچه از الفاظ «فلسفه چیست؟» بهره برده باشند، پرسشهایی هستند غیر از دیگری و معمولاً هم میتوان در خود آن رشتهها، راههایی برای فهم معنای «کاربردی» مد نظرشان از فلسفه یافت. یک چنان پرسشهایی پیشاپیش حوزهای متعین را برای پژوهش تئوریک یا برای کاربردی خاصی می گشایند که هر چند هر دو از تعاریف از قبل داده شده فلسفه هم بهرهای میبرند اما یا به صراحت ربطی به چیستی خود فلسفه ندارند و یا ما را باز با آن معنایی از آن فلسفهای مرتبط میسازد که با تعینات زندگی انسان قبلاً قید خورده باشد.
هر چند هر نوع فعالیت فلسفی برای روشن شدن معنای فلسفه هم خود بهرهمند از تعینات زندگی است، اما نیک میدانیم که حداقل تلاشی صورت گرفته است تا این و آن، قیدی پیشینی برای معنای فلسفه طرح نکنند و ما که در راه پرسش از معنای فلسفه هستیم. در ضمن پرسش از چیستی فلسفه، وارد فلسفه نیز شدهایم.بنابراین اگر راهی برای آگاهی از چیستی فلسفه باشد، آن راه، فلسفه است و این یعنی وقوف بر دوری بودن معرفت فلسفی. در واقع فلسفه از همان آغاز که شروع به معرفی خود میکند، ما را در وضع تفسیری قرار میدهد و ما اگر با بیدار شدن از خواب زندگی روزمره، به ساحت پرسش فلسفی وارد شده باشیم، خودبخود بر وضع تفسیری خود و محدود بودن به حدود پیشینی معرفت، آگاه شدهایم.پرسش از چیستی فلسفه، در نظر به حدی نهایی آن، همواره درگیر شدن با پرسش اساسی فلسفه نیز بوده است.
هرگاه فلسفه به شکل گفتگو، به شکل علم به موجود بماهو موجود، تشبه به خدا، علم به حدود معرفت، علم تاریخی روان، علم به ماهیت زبان، خلق مفاهیم و... طرح میشود، همزمان در حال بیان دو چیز است. از سویی میگوید که مسأله اصلی فلسفه در تاریخ حاضر چیست و از سویی میگوید تاریخ اکنون، خود، چیست. فلسفه از آنجا که فراروی از زندگی روزمره است، میتواند تاریخ ضروری انسان را به سرهترین شکل ممکن بیان کند و بنابراین اگر فلسفه را فیالمثل زمانی علم به موجود بماهو موجود خواندهایم، در آن زمان به نوعی محور تاریخ زندگی مردمان را نیز بیان داشتهایم. صد البته که هر دوی اینها در بررسی تفصیلی خود را نشان میدهند و همچنان که معنای علم به موجود باید در درس و بحث روشن شود و تفصیل یابد، معنای نگاه کلی زندگی انسان تاریخی نیز به راحتی تن به شناخته شدن نمیدهد و نیاز دارد تا در آمدوشد بین فلسفه و زندگی، روشنایی یابد. اما به هر حال هر چه هست میدانیم که فلسفه نیز تاریخی داشته است مانند انسان و هر دوی اینها با هم تاریخی بودند و هستند.
همچنان که هر فیلسوف نامدار و مؤسسی در تاریخ، معنایی نابهنگام از فلسفه طرح میکند و چون آن معنا در جای خود نشست، معنایی کمابیش بدیهی از فلسفه تلقی میشود، در تاریخ ما نیز معنای فلسفه و معنای بنمایههای حیات ما به یکدیگر گره خورده است. آخرین فیلسوف بزرگ زمان ما یعنی هگل، سترگترین معنا را از فلسفه مدرن و به نوعی از روح زندگی انسان مدرن بیان کرد.اما این تحول معنایی، هر چند بزرگترین پایگاه را در قیاس با سایران برخوردار است، اما معنای فلسفه در تاریخ معاصر ما نیست. نه تاریخ فلسفه دقیقاً چنانچه هگل میپنداشت پیش رفت و نه زندگی انسان. نه عقل تمامیت یافت و نه روایتهای فلسفی یکسان ماند. بنابراین پرسش از معنای فلسفه و همبسته آن یعنی پرسش از معنای زندگی انسان، نیاز به طرح مجدد دارد.
روح ثابتی که در پرسش از معنای امروزی فلسفه باید آن را جست چیست؟ در روایتهای متعدد و متنوع امروزی که از مدعیان مرگ فلسفه تا مدعیان جزمیترین فلسفههای باستان را دربرمیگیرد، چه معنایی از فلسفه میتوان مشترک دید؟ به نظر میرسد تنها امر مشترک در بین روایتهای فلسفی امروز، «فقدان اشتراک» باشد. این گرایش به فقدان یا نفی، که فراتر از صرف یک رانه است، نشانگر فقدانی بزرگ در فرهنگ یا به عبارت دیگر، «نه گویی» بزرگ در تاریخ انسان است. انسان مدرن امروز تنها با پرسش از تاریخ خود یا با پرسش از معنای فلسفه مدرن رودررو نیست، بلکه با پرسش از همه معانی ممکن از فلسفه رودرروست یا به بیان دیگر با پرسش از همه امکانات حیات روبروست. مهیب بودن این نوع مواجهه با پرسش از فلسفه، اختصاص به زمان ما دارد.
در هیچیک از زمانهای مشابه تاریخی، (رنسانس، دوره جنگ جهانی دوم، قرن چهار و هشت هجری در ایران، سقوط رم و...) فلسفه در کلیت خود و اساس زندگی در کلیت خود با پرسشی چنین محوکننده روبرو نبود. این برای اولین بار است که فلسفه بماهو فلسفه هیچ اشتراکی جز نفی نشان نمیدهد و هنوز هیچ امکان امیدوارکنندهای برای نجات فلسفه،خود را نشان نداده است. این فقدان معنا برای فلسفه و فقدان معنا برای اساس حیات انسان، گشتی بزرگ در تاریخ است که اگر لابد باشیم برای مقایسه آن در تاریخ شاید بتوان «تا حدی» آن را با زمان ظهور فلسفه در یونان باستان مقایسه کرد. زمانی که پس از جنگهای مهیب بین یونانیان و از بین رفتن بسیاری از همبستگیها و در زیر سایه تهدید امپراتوری هخامنشی، فلسفه از دل همان فرهنگ موجود متولد شد و تفکر و زبان و زندگی و تاریخ ما را تا به امروز متأثر ساخت.
امروز هم زبان و زندگی و تاریخ و تفکر ما تهدید میشود، اما این، تهدیدِ چیز خاصی نیست، چرا که چیز «دیگری» وجود ندارد. هر چیز دیگری که به نظر برسد هست، خود تهدید میشود و چیزی برای نجات از تهدید هم نمیتوان یافت. بنابراین شایسته است پرسش اصلی امروز فلسفه پرسش از همین فقدان اشتراک و تهدید همه امکانات قرار گیرد. باید پرسید این وضع چگونه وضعی است که هر نوع روایت سنتی یا جدید، توان خود را برای زایش حیات از دست داده است و انسان در وضعی بدون تعین تاریخی غنی و بدون تعین زبانی شفافی صرفاً به روباتی مصرفکننده و مصرف شونده مبدل شده است و حتی امکان فکر کردن به همین وضع خود را نیز روزبهروز بیشتر از دست میدهد.بنابراین پرسش از نهیلیسم، پرسش اصلی فلسفه امروز است و هر پرسش دیگری در وضع امروز ما فرع بر این پرسش قرار میگیرد.
نظر شما