به گزارش خبرنگار مهر، سید محمد سادات اخوی نویسنده و شاعر معاصر به مناسبت درگذشت ابوالفضل زرویی نصرآباد شاعر و طنزپرداز معاصر یادداشتی را برای انتشار در اختیار مهر قرار داده است که در ادامه میخوانیم:
اواخر دهه شصت است و من، درست در اوج نوجوانیام...
پُر از هیاهوی درونی و آرام در بیرون... جوری که انگار یکی از «بچه زرنگ» های مدرسهای شدهام.
کتابخانه شخصیای که مادر برایم چیده، از «تنتن و میلو» تا مجموعه کامل «نمایشنامههای مشهور» را در سینه دارد. از «تفسیرهای معتبر» تا «کتابهای حدیث» ی جدی نیز یادگارهای پدرند که هست اما نیست...
یعنی با من و مادر نیست.
مجموعهای کامل از کتابهای «عزیز نسین» و طنزهایی مشابه آن نیز در ردیفی جدا چیده شدهاند...
و سه جلد کتاب متفاوت با دیگران که به سه شیوه منتشر شدهاند اما هر سه در «موضوع»، مشترکاند:
درباره ملانصرالدین!
مدتی است که به خاطر میگرن، مجبور شدهام متفرقه درس بخوانم، امتحان بدهم و البته کار هم بکنم.
در ماهنامه «سروش نوجوان» م و «خبرنگار افتخاری» مجله هم بودهام... و حالا مدتی است که بخشهایی از امور مجله را به من سپردهاند.
مانند همیشه که همهچیز را بسیار جدی گرفتهام، حالا هم مدام در تدارک برعهده گرفتن مقدار بیشتری از کارهای بیمتولیام.
روزها بسیار کُند میگذرند و من که حال و هوای نوجوانیام با هیئت و مسجد و خانوادهای معتقد شکل گرفته، آموختهام که تا میتوانم از آدمها «بیاموزم».
زنده یاد قیصر امینپور، فریدون عموزاده خلیلی و بیوک ملکی، سه تفنگدارِ دوستداشتنیِ سالهای آغاز نوجوانیام که تصویرهایشان را از مجلهای بریده و در دفتری چسباندهام، حالا کنار مناند... (و درستتر بگویم: من زیر سایه آنانم)...
هرسه بیادعا و کریمانه، آنچه از شعر و داستان میدانند، نثارم میکنند... و من مدام تلاش میکنم که شاگرد خوبی باشم و دستکم در مرحله آموختن، موفق باشم...
مرحله دشوار بعد، «به کار بستن» است که تا همین سن و سال کنونی، مشغول آنم و هنوز هم موفق نشدهام!
شخصیت زندهیاد امینپور، یک ویژگی مهمتر هم دارد.
اگر دیگران در یک یا چند بخش از درونت اثر میگذارند، او کسی است که بخواهی و نخواهی، همهچیزت را متأثر از حضور و روح ویژهاش میکند...
و من نیز در سیطره همین روح بلند، یاد میگیرم که مدام بیاموزم و تصور نکنم که به این زودیها شاعری، نویسندهای، کسی خواهم شد.
همنشینی با قهرمانان نوجوانی، مرا به «دریاهای آزاد» پیوند میدهد...
کسانی مانند استاد محمدرضا شفیعی کدکنی و زندهیادان عمران صلاحی، سیروس طاهباز و رضا سیدحسینی که این دو آخری، کارمندان «انتشارات سروش» بودند و حضورشان در اتاقهایی مستقل، استفاده از حضورشان را ممکن میکرد...
لابد اگر الان زنده بودند، از خستگیهایی میگفتند که پرسشهای «نوجوانی سربزرگ» برایشان پیش میآورد و از سر بزرگواری، حرفی نمیگفتند.
*
هفتهنامه گلآقا منتشر و جَوّ و شور طنز، فراوان شده است.
ماهنامه سروش نوجوان نیز به صرافت انتشار ویژهنامهای با موضوع طنز میافتد.
قرار میشود با همکاری سرکار خانم «رودابه کمالی»، ویژهنامه را منتشر کنیم و البته همگان نیز متعهد میشوند که یاری کنند.
مصاحبه با زندهیاد ابوالقاسم حالت به عهده خود من گذاشته میشود و به انجام میرسد و پیش از انتشار ویژه-نامه، استاد حالت، از دنیا میرود و آن مصاحبة ناچیز، به یُمن قامت رشید بیان استاد حالت، تبدیل به تاریخچهای از طنز معاصر میشود.
یک بخش از کار هم به سوی هفتهنامه گلآقا، گفتگو با برخی از نویسندگان و خود زندهیاد کیومرث صابری فومنی کشیده میشود.
هرچه زیر و بالای موضوع را مرور میکنم، جور درنمیآید.
سایة بلند مرحوم صابری، اجازة نزدیکشدن نمیدهد.
به پیشنهاد زندهیاد امینپور، سراغ «داور نبوی» میروم... همان «ابراهیم نبوی» که بعدها سیاسی شد و آن روزها، طنزنویسی در ردای امضاهایی مستعار بود.
فرصت دیدار از هفتهنامه را مغتنم میشمارم و رونوشتِ چند اثری را که پیش از آن و از مسیر نمابر و پست به دفتر هفتهنامه فرستادهام، برمیدارم و سراغ داور میروم.
شلوغتر از همیشه ـ و مدام در حال «اتاق به اتاقشدن» ـ مرا میبیند.
راه میرویم و حرف میزنیم.
وارد اتاقی میشویم و کسی را پشت میزی نشان میکند و دست مرا میکشد:
ـ بیاه!... این آقای فرجیان(مرتضی فرجیان- زندهیاد)...
توی اون اتاق هم آقای پورثانی نشسته... با سیبیلِ مشهورش(زندهیاد محمد پورثانی)...
اینها دوتا از اونهایی که حتمی باید گفتگو کنی باهاشون...
خود آقای صابری هم توی اتاقشه... فقط امروز اصلاً نمیشه طرفش رفت... عصبیِ عصبیه...!
ـ این چند اثر رو فرستاده بودم به دفتر مجله... رسیدهن؟
ـ بذار ببینم.
ـ ...
ـ اِ شعر هم میگی؟...
ـ شعر که نیستن، مِعرَن...
انگار اصلاً حرفم را نمیشنود:
ـ چِرت نگو!... حالا که اهل شعر هم هستی، یهراست برو سراغ حضرت «ابوالفضل»...
احساس میکنم میخواهد از سرش باز بشوم:
ـ حضرت ابوالفضل!؟
ـ چی میگی بابا!؟... «ابوالفضل زرویی» رو میگم.
هنوز گیجم.
میفهمد:
ـ ملانصرالدینمون رو میگم... گیجیها!
راست میگوید... اما گیج نبودهام، گیج «شدهام»...
اسمی را که پیش از این بارها و به ستایشَ شعر و مفهوم و طنز... از زبان استادان امینپور، صلاحی و دیگران شنیدهام، حالا دوباره و از زبان داور نبوی میشنوم.
ـ ایشون هم اینجان؟
به شوخی دست راستش را به نشانة سن و سال کم، حرکتی میدهد و میگوید:
- امروز نیست... فردا ظهر بیای، اومده...
بعد ـ به احتمال قوی با دیدن قیافة من! ـ اضافه میکند:
ـ کشف خود آقای صابریه... من، تا «اینجا» شم (شانه خودش را نشان میدهد)... همقد افشین علاس... آقای صابری هم خیلی دوستش داره...
«پدر و فرزندی» دوستش داره...
میفهمی یعنی چی؟
نمیفهمم...
شاید برای همین هم داور از ادامة حرفش پشیمان میشود و باز تأکید میکند که «فردا ظهر» بروم.
تا پنج روز یا بیشتر همهروز میروم و نمیشود...
یا ملانصرالدین رفته است...
یا نیامده است...
یا میخواهد بیاید و نشده است که بیاید... یا...
ویژهنامه سرانجام منتشر میشود و من، ملانصرالدین را ندیدهام.
برای خودم مبتنی بر تصویر کاریکاتوری که از او دیدهام، شمایلی ترسیم میکنم.
۲
نه این که حالا اینطور شده باشم، سالهاست که «آغاز» آشناییهای دلپذیر را از یاد میبرم.
شاید همیشه نگرانیِ این که مبادا یک آشنایی دلپذیر، تبدیل به خاطره و انجامی تلخ بشود، مرا به فراموشی روزهای آغاز میکشاند.
فقط روزی را به یاد میآورم که در اتاقی کوچک نشستهام...
اتاقی در گوشهای از ساختمان در حال ساخت حوزة هنری...
ساختمانی که چند ماهی پیشتر، با مسئولیتی رسمی، ساکن اتاقی از اتاقهایش بودهام.
مقابلم، مردی است با سبیلی مشهورتر از خودش...
با سیگارهایی که پشت به پشت هم میگیراند و دودی که از لابهلای تارهای سبیل مشهورش آزاد میشود...
با چشمهایی زیبا و پوستی تیره و مخصوص اهالی شهرهای کویری... پوستی که با داشتنش، هر کار کنی نمیتوانی به دیگران بقبولانی که «یزدی» نیستی!
لای انگشتان یک دستش سیگار است... و لای انگشتان دست دیگرش، برگی حاوی شعری تازه بر سینة سپیدش.
شهرام شکیبا و اسماعیل امینی هم نشستهاند.
اسماعیل با کسی که همراهش وارد دفتر طنز حوزه شده، بحثِ پیش از ورودش را ادامه میدهد و من و شهرام گوش به شعر سپردهایم.
به شهرام غبطه میخورم.
از وقتی که شعری طنز سروده و در جشنواره دفتر طنز رتبهای آورده و اهل این اتاق شدهام تا در شب شعر حلقه رندان، جزو بر و بچههای خود دفتر شعر بخوانم... بارها دیدهام که دیگران، در حضور و غیاب این مرد بلندقامت سبیلو، بارها و بیپروا و از سر مهر، او را «ابوالفضل» خواندهاند... و من نتوانستهام.
هربار که اسمش برده شده، جوری که دلپسند خودم نبوده، گفتهام: آقای زرویی.
*
مثنوی «بامعرفتا» متولد شده است...
شعری که قرار است پس از شعرهای نیمایی و سپید منتشر شده در هفتهنامه و ماهنامة گلآقا، امضای تازه و محکم «آقای زرویی» بشود.
مرد بلندقامت سبیلو، پشت تریبون ایستاده است و مثنویاش را میخواند.
مشتریان همیشة حلقة رندان، با لبخندهای پیدرپی، گاهی قهقهههای ناگهانی، با شعر همراه و با شاعر، همذاتپندار میشوند.
مرد بلندقامت سبیلو، شعر میخواند و ما، کودکی را میبینیم که کیلومترهای مسیر مدرسهاش را طی میکند و از کنار خط آهن که میرود، مهمترین کتابهای نثر و نظم ادبیات پارسی را میخواند...
مرد بلندقامت سبیلو، شعر میخواند...
و ما، کسی را میبینیم که مدتهاست به خاطر خواندهشدن شعرهای «خارج از محدودة» برخی از مهمانانِ «یکدنده»، زیر فشار است و دفاع میکند و هزینه میپردازد...
و بروز نمیدهد که چند ماه گذشته را فقط به خاطر کسی ادامه داده که روزی با شنیدن خبر تعطیلیِ قریبالوقوع حلقة رندان، سراسیمه سراغ او آمده و قصهاش را تعریف کرده...
قصهای با قهرمانیِ مادری پیر و پیردختری گذشته از سن ازدواج و ایستاده به پای خدمت مادر بیمار...
پیردختری که روزی در اوج ناامیدی... و مصمم به خودکشی... و تدارکدیدة تصمیم، از کنار درِ حوزه گذشته و پا به شب شعر طنز حلقة رندان گذاشته و از همان روز تا ماههای بعد، تنها انگیزهاش لبخند شبهای شعر شده است...
مرد بلندقامت سبیلو شعر میخواند و ما، به ساعتهایی فکر میکنیم که خارج از وظیفه، صرف خواندن و شنیدن و اصلاح شعرهای پخته و ناپختهای کرده که شاگردان و دوستان دور و نزدیک او به دفتر طنز آورده و به وقت او سپرده-اند...
مرد بلندقامت سبیلو شعر میخواند... و ما، به تماشای روزی نشستهایم که به شوق مهمانی خانهاش از راههای دور و نزدیک، رفتهایم و عصری دوستانه بر ما گذشته است...
عصری که مرد بلندقامت سبیلو ترتیب داده تا شاید انگیزهای برای ادامة دیدارهای دوستانی بشود که ماه تا ماه به دیدار هم نرفتهاند...
مرد بلندقامت سبیلو، شعرش را میخواند و بینندگان بهتزده، نشسته یا ایستاده تشویقش میکنند.
۳
شهرام شکیبا و داریوش کاردان با هم کَلکَل میکنند...
اولی در مقام مجری برنامه نشسته و دومی پشت تریبون ایستاده تا شعر بخواند.
«آقا» ی زرویی، انتهای تالار اندیشه حوزه ایستاده است و نگران جمعیتی که جایی برای نشستن ندارند، به این و آن، چیزهایی میگوید تا شاید تدارکی برای نشستن مردم ببینند.
غمگین است... و این را هرچند که در بدترین حالت هم با رندی منحصرش پنهان میکند، امروز آشکار کرده است.
آرامآرام... کسانی که پیش از برنامه، ما را با هم مشغول گفتگویی دیدهاند، سراغم میآیند و میپرسند.
نمیشود توضیح روشنی داد.
طفره میروم و ربطش میدهم به دشواریهایی که همة آدمها در بیرون و درونشان احساس میکنند.
نادر ختایی، مانند همیشه «میدود»...
شهاب شکیبا هم...
همایون حسینیان، بر جای کاردان ایستاده و پیش از شعرخواندن، استاد کیومرث منشیزاده را ستایش میکند. استاد منوچهر احترامی از در وارد میشود... با انبوهی از کاغذ در زیر بغل.
یاد شام دلچسبی میافتم که چند شب پیشتر با استاد در منزل خوردهایم و همانجا دانستهام که سالها مجرد بوده... و خادم مادر مانده... و همة امورخانه را به تنهایی عهدهدار شده بود.
برای تشکر از حضور استاد احترامی در آیین ختم پدربزرگم رفته بودم...
اما در همان دیدار شبانه طولانی و دلنشین، دانسته بودم که آقای زرویی را یکی از انگشتشماران معتبر ادبیات روزگار میدانست و نگران کمکار شدن، بیماری او و کملطفیهای فراوانی بود که در حقش شده بود...
استاد، آنقدر از آقای زرویی تعریف کرده و چنان آثار او را در حوزة نظم و نثر طنز ستوده بود که دانستهام پس از زنده-یاد صابری فومنی و زندهیاد صلاحی، تنها دلخوشی همهجوره استاد احترامی، بودن آقای زرویی بود...
ابتدا همین «بودن» ش... و بعد از این بودن، تازه نوبت را به طنزنویسی او میداد.
بودنی که برای استاد احترامی، همراه اینها بود:
پشتوانة قوی مطالعاتی، انگیزه پاک در نوشتن، مهر بیش از اندازه به کسانی که برخی از آنان شایستهاش نیستند... کاهیدهشدن او به بهای رشد کسانی دیگر... و ماندگاری او در ادبیات طنز به معنای همردیفی با بزرگان تاریخ طنز و...
در انتهای شب که استاد، غذای مادر را داده و نوبت به همنشینی و شبنشینی رسیده بود، به تلخی بسیار، اوضاع دفتر طنز را به نقد کشید... و از سر رنجش و دلگیری، بیآن که اسم از کسی ببرد، گله کرده ابود از کسانی که آقای زرویی را داشتند و از دانشش استفاده نمیکردند...
سوءاستفاده هم میکردند... و آهستهآهسته، جا و جایگاه او را تخریب میکردند... با شعرشان، رفتارشان و بیش از همه-چیز: قدرنشناسیشان...
در انتهای گفتگو نیز بر مبنای تجربه و سن بالا، استاد احترامی سکوتی کرده و پس از آن گفته بود که روزی خواهد آمد و همانهاـ که بهتلخی از آنان یاد کرده بود ـ شب شعر را به تعطیلی و آقای زرویی را به تنهایی و دردسر میکشاندند... و در پایان سخن نیز آرزو کرده بودکه ای کاش چنان روزی را نبیند.
*
برگردیم به لحظه دیدار و مواجهة استاد احترامی و آقای زرویی...
جذاب است.
شوخی میکنند و جوری به هم احترام میگذارند که نمیفهمی کدام کوچکتر است!...
در تاریکیِ نیمة تالار، نمیتوانی حرفشان را لبخوانی کنی... بس که سبیل هر دو، پُرپشت است!
شهرام، براساس تصمیمی که گرفتهایم، آقای زرویی را برای شعرخوانی دعوت میکند.
پیش از این، آقای زرویی، از من، شهرام، ناصر فیض، اسماعیل امینی، سعید نوری، رضا رفیع و چند رفیق دیگر خواسته که برای هر جلسه شعری آماده کنیم...
و چنان باشد که جریان تازهرُستة «شعرهای خارج از محدوده» کمرنگ و کمرنگتر بشود...
ما نیز در مقابل، از او خواستهایم که متعهد بشود و برای هر جلسه، شعری آمادة خواندن کند... بیآن که در این بازی دوطرفه و دوستانه، جِر بزند و مانند همیشه، نوبت شعرخوانی خودش را پس و پیش کند...
یا قبل از شعرخوانی، به رسم همیشة خودش سرتاپا غرقِ عرق بشود... و طوری شعر بخواند که انگار جرمی مرتکب شده!...
و چون «مدیر» دفتر طنز بوده، حق نداشته که نوبتی برای خودش درنظر بگیرد.
صدای شهرام در تالار میپیچد:
نکویی در نکویی آفریدند
مثال خوبرویی آفریدند...
(عجب درست سروده است)
سبیلی را به سروی نصب کردند...
ابوالفضل زرویی آفریدند!
هفتههای بعد، پیشبینی تلخ استاد واقع میشود و او ـ چنانکه دلش خواسته تا در این دنیا نباشد ـ حالا دیگر نیست و پیشامدهای تلخ روزهای بعد را نمیبیند...
من نیز هنوز به دیگران نگفتهام که آن روز و پیش از برنامه ـ چنانکه مرسوم مودت آن روزهایمان بوده ـ به دفتر طنز رفته و در محضر استاد زرویی نشستهام...
و او سبیلی جنبانده و چینی به پیشانی انداخته و گفته است:
ـ از «چهار راه ولیعصر(ع)» پیاده راه افتادم تا سر چهار راه طالقانی...
بین راه و توی پیادهرو، سه جوون دانشجو، هِرهِر و کِرکِری راه انداخته بودن که بیا و ببین...
یه «آن» عصبی شدم و از ذهنم گذشت که: «زهر مار!... نگاشون کن!... صداشون خیابون رو برداشته»...
اما یهو به خودم نهیب زدم که: «هی فلانی! (حرف رکیکی به خودش گفته)... خجالت نمیکشی!؟...
یه عمره واسة خودت شدی: ابوالفضل زرویی نصرآباد و جون میکَنی که مردم شاد باشن و لبخند بشینه رو لباشون... اونوقت از صدای خندة چندتا جوون که شادیشون رو نشون میدن، بدت اومد!؟»...
از خودم بدم اومد سیّد!
۴
حالا سالها از آن روزها گذشته است...
سال یکهزار و سیصد و نود و دوی خورشیدی به تیرماه رسیده است...
نزدیک چهار سال است که «آقا» ی زرویی را ندیدهام و چند پیام و پیامک میان ما فرستاده شده است.
دلم خوش است که هر دو میدانیم براثر چه توفانهایی چنین دور افتادهایم.
با خودم فکر میکنم:
یادت میآید چند ماه گذشته و خبر خوشی نشنیدهای؟...
این را میگویم و خودم را به رایانه میرسانم و چند پایگاه خبری را مرور میکنم.
خشکم میزند. ناگهان و بیاختیار صدایم بلندتر از اندازة همیشه میشود:
- اِ!... ابوالفضل...!
تصویر آقای زرویی بر صفحه نمایشگر نشسته است...
بر تخت بیمارستان و به شکلی که باورش برایم سخت است...
نه باور بیماری... که میدانم سالها گرفتار دیابت و بیماریهایی ریز و درشت بوده است...
باور دیدارش پس از چندماه و به چنان شکلی دشوارتر شده است.
یاد عصرانه خانهاش میافتم...
یاد صبحها و عصرهای پرسهزدنهای پرفایده در محضرش... در دفتر طنز حوزه...
یاد ستایشی که زندهیاد کیومرث صابری فومنی در جلسهای خودمانی با حضور او، من، شهرام و زندهیاد عمران صلاحی کرده است...
یاد نامهای پدرانه از زندهیاد کیومرث صابری خطاب به او در جشنوارة طنز و پوزش از نداشتن توان و نیامدن به مراسم...
یاد دغدغهها و هرولههای او در اداره شبهای شعر طنز... و دیدن دَمِ این و آن برای پیشگیری از تعطیلی جلسه...
یاد سفر مشترکمان با نادر ختایی و شهرام شکیبا به شهر پدری من و ابوالفضل: یزد... و دیدار زندهیاد مهدی آذریزدی در خانه پرصفای او...
یاد انبوه حرفهای شنیده من و نگفتنیِ او از زندگی، دوستان و درون مهربان و زلالش...
یاد قصیده رشیدش در ستایش حضرت اباالفضلالعباس(ع) با ردیف «دست»...
یاد شعر اثرگذار و شگفتش در رثا و ستایش مولاامیرالمؤمنین علی(ع)...
یاد سرزدنهای خانگی و خانوادگی... و بالیدن یگانه دستپرورده عزیزش: حسام...
و دستهگلِ «پاککردنِ آخرین اثر پدر در روزهای خردسالی حسام» به شیوه «شیفت ـ دیلیت (!)» و همزمان از حافظه و زبالهدان رایانه!
ماجراهای تلخی نیز به یادم میآیند و پرشتاب، همه را از ذهنم دور میکنم... با این بهانه که تلخیهای پیش آمده برای او «گذشتهاند»...
«حالا» چه باید کرد؟
ابتدا، دلم میگیرد...
مینشینم و برایش شعری میگویم و پیامکی میفرستم...
پس از آن جز «دعا» چه از دست کسی که ماههاست خانهنشین شده برمیآید؟...
شاید تماسی تلفنی با محمد نازنین ـ برادر مهربان و نمونهاش ـ که ممکن میشود...
و صبر... تنها چارهای که هر ناچاری، با آن آشناست.
و پیگیری خبرهای تازهای از حال و احوالش... با این ملاحظه ذاتی که:
خبرگیری از خبررسانیهای رسمی... و «کمی» پرسیدن از محمد باشد...
یکی ـ دو ماه پُر رنج را میگذراند...
همه نگراناند.
کاری نمیشود کرد.
رُمانی که برای حضرت عباس(ع) نوشته، هنوز در بازار است.
باز مینشینم و فکر میکنم که چه میشود کرد؟...
برای کسی که دوستش داری...
مدتهاست او را ندیدهای...
به او مدیونی...
از او آموختهای...
مقدمه کتاب طنز منتشر نشده سالهای پیش تو را نوشته...
بارها مهمان سفره خوراک و کرامت معرفی او در نشستها و محضرهای «گوناگون» ی...
و در سایه نقد و دلسوزیهای بیدریغ او، یاد گرفتهای که چگونه باید طنزنویس شد و بیش از اینها:
کسی که مانند زندهیاد قیصرامینپور و تنها دو ـ سه نفر دیگر، حضورش همهچیز روانت را متأثر کرده است...
برای قدرشناسی، یک کار دیگر هم میشود کرد:
یادداشتی میشود نوشت؟...
شاید...
دستکم شاید در یادداشت و به بهانه سپاس، یک بار و از ته دل میشود آقای زرویی را «ابوالفضل» صدا کرد... با لحنی دیگر... لحنی شبیه صداکردنهای محمد، برادرش.
(تا اینجای یادداشت را در تیرماه سال ۱۳۹۲ نوشته بودم... و اما ادامهاش)
فصل پنجم
حالا کمی از نیمهشب گذشته... و از نوشتهشدن فصلهای قبل، پنجسال...!
این فصل، سهم بامداد روز یکشنبه... دهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی است... سهم لحظههایی سخت که بوی دود از جگرم میآید...
در اندوه مرگ آدمها، خودم را نگه میدارم...
میدانم «مرگ» چیست...
و میدانم هر چه که باشد، برای دوستداران «سیدالشهدا(ع)»، شیرین... و از این دنیا (که روی «خرابشده» اش را به امثال ما نشان داده)، بهتر است...
پس چرا برای مرگ «محترمانه» ابوالفضل، شیون میکنم و درونم ملتهب است!؟... بخوانید تا بگویم.
*
بگذارید ماجرایی را که در فصلهای آغازین مرور کرده بودم... باز و کاملتر بنویسم...
حدود دو دهه پیشتر که شب شعر «حلقة رندان» را ـ ابوالفضل ـ برپا کرد و ماهانه ادامه داشت؛ سیر شعرخوانیها به سوی بیتهای آبنکشیدهای رفت... و اغلب، صدای اعتراض مخاطبان شنیده میشد...
دوستان، مرا واسطه کردند تا از ابوالفضل بپرسم... که چرا در تعطیلی موقت برنامه و اصلاحش، دستـ دست میکرد...
غروب دلگیری، سری به دفترش در حوزة هنری زدم...
جایی که از برخی بسیار رنجیده شد و هرچند بخش مهمی از عمرش را صرف حضور در آن محیط دلچسب... با پیشینه ارزشمند کرده بود... اما به خاطر بیمعرفتی یکی ـ دو دوست، چنان آسیبی دید که حتی تا ماه پیش هم از آن یاد میکرد و دلِ پرسوز و اندوه پنهانش را پنهان نکرد...
و اگر در سالهای اخیر، به همان حوزة پرخاطره بازنمیگشت، تصور میکردم که باید اینجا، چیزهایی را بعد از سالها بنویسم... چیزهایی که خودش بارها برایم گفته و تأکید کرده بود که: «فقط برای تو میگم».
مکانها که جان ندارند...
«ما» ییم که جان مکانهاییم...
همهجا هم آدم خوب و ناخوب دارد...
اما گاهی ناخوبها با یک حرکت، زیر و زِبَرت میکنند و پرتاب میشوی به «احمدآباد مستوفی»... تا نزدیک به دو دهه.
بگذریم.
رفتم و مقابلش نشستم...
سیگاری گیراند...
دردِ دلش را گفت... زنی تنها، صدایش را هنگام گفتنِ تصمیمش درباره تعطیلی موقت شبهای شعر شنیده و به او مراجعه کرده بود... با دلی پردرد... و گریهکنان، شرح زندگیدردناکش را با مادرش گفته بود...
و با گفتن نکتهای (که از نقلش معذورم)، بقای جانش را به طراوت شب شعر وابسته دانسته بود... و دست ابوالفضل در تصمیم لرزیده بود...
و میگفت:
ـ سید!... حتی اگه دروغ هم گفته باشه، من آدمیم که حاضرم از دوست و غریبه فحش بخورم... اما یه آدم... یه بنده خدا، امیدش قطع نشه.
*
خودم خانهنشین شدم... بیمار شدم و هزار بلا سرم آمد...
دلم برایش پرمیزد...
مدام احوالش را از همهکس... کسانی که تماسی میگرفتند، میپرسیدم و حالا... روحش شاهد است که برای خوشایند کسی نمینویسم.
در همان احوال، پیام احوالپرسیاش با واسطه رسید...
شرمنده شدم...
هنوز پاسخ نداده بودم که خبر سکته و بستریشدنش را شنیدم...
شوک بزرگی بود برایم...
دلم شرحهشرحه بود برایش... برای «دل» ی که دست و پا درآورده بود... برای کسی که رنجاندن حتی یک نفر، شبانهروزش را به هم میریخت... برای کودکِ بزرگشدهای که ذوقکردنش را در چشمهایش میدیدی...
و چه میدانستم که چه حال و روزی داشت!
به رایانه پناه بردم و تصویرش را در بیمارستان دیدم... چه میدانستم که از او قطع امید کرده بودند!؟...
خبر این هم رسید و بیشتر به هم ریختم...
مثل مرغ پرکَنده بودم...
شعر گفتم...
فرستادم...
«خبرگزاری مهر» شعر را منتشر کرد... از کی گرفته بودند، نمیدانم.
به همة گذشته مشترکمان با ابوالفضل فکر کردم... همه را به یاد آوردم...
دلم مچاله بود... مثل آدمهای دیگر، برایش نذر کردم...
مثل همان پیرزن شهرستانی... مادربزرگ یکی از رفقا که ابوالفضل را نمیشناخت و فقط شعرخوانیاش را از تلویزیون دیده... و او را با اطمینان به شِفا حواله داده بود...
و خدا ابوالفضل را برگرداند...
با یک عالم بیماری ریز و درشت... دیابت قدیمی... و هزار و یکجور رنجی که سررسیدند تا او را بیازمایند.
*
پیامک و تماس تلفنی برقرار شد...
خیر!... جانبهجانش کرده بودند... اما هنوز «همان» بود... پرصفا... صمیمی و خالص... مثل گوهری ناب... که گَرد و غبار زمان، شمایلش را تغییر نداده باشد...
هنوز میدرخشید...
از پشت تلفن هم شوخی میکرد... و چه میدانستم که چه خاکی به سرم شده بود...
چه میدانستم «سرو» ی که شهرام شکیبا روزی در وصف قامتش سروده بود، هنوز سرو «بود»... اما زرد... تکیده... لاغر و مثل شاخهای در باد...
به دیدارش که رفتم، تا کنار در ورودی آمد... کمترین گِلِهای نکرد... همانجا... دَمِ در، گفت:
ـ سید عزیزم!... چیزی نگو!... فقط بگو الان حالت چطوره؟
با خودم عهد کرده بودم که جز خنده و شوخی برایش نبرم... و نبردم... اما چه کنم که نگذاشت... بهقدری سؤالپیچم کرد تا کمی از زمانه را برایش گفتم... زهرگیری کردم و گفتم...
و مدام تأکید میکرد: «چیزی جا نندازی... میخوام همهش رو بدونم»...
و من باز همهاش را نگفتم...
دلم نیامد...
ذکر خیری از «محمد» برادر عزیزش شد...
چنان ستایش کرد که به محمد رشک بردم...
دمش گرم که برادرش را ـ به قول همشهریان یزدی من و ابوالفضل ـ تا سر حد «بدار» داشته است...
داشتن، صفت عجیبی برای امثال ابوالفضل است...
اگر کسی بداردشان، آدم محبتکرده را به عرش میرسانند... بس که ستایش و تقدیرش میکنند...
و من ـ نمیدانم چرا ـ از این که محمد، کمر به خدمت برادرش بسته بود، قند در دلم آب میکردم...
از استادم «سیدمهدی شجاعی» گفت... (میدانم که جز این یادداشت، در جای دیگری نخواهید خواند... پس پیه سرزنش استاد را به تنم میمالم و مینویسم... چون یقین دارم که ابوالفضل نازنین، چنین میخواهد)...
از این گفت که در تنهاییهای مطلقش، سید بزرگوار... از همت و دمِ شخصیاش... نه از جایی و کسی... کمر به یاری او بسته و چنان پای محبتش ایستاده بود که ابوالفضل، او را «برادر دل و جان» میدانست...
برادری که در این دنیا به هم رسیده بودند...
و الا معتقد بود ـ چنان که حضرت سیدمهدی، بازویش را گرفته بود ـ کسی آنگونه برادری نمیکرد برایش... کسی که برادر تنی نباشد.
دیدار ما تا نیمهشب رسید و از حدود ساعت نُه شب، بادهای «شهریار» سررسیدند...
پنجه انداختند زیر پارگیهای «ایرانیت» سقف حیاط خانه...
صدای هولناک ایرانیت رهاشده در باد، با قطع برق همزمان شد...
تصویر هردویمان در آن تاریکی، «استوری» اینستاگرام شد... و من، غصهام شد که برای ایرانیت میبایست کاری میشد...
از او خواهش کردم تا دوستی را پیدا کنم و ایرانیت را ببیند...
و او دلنگران بخش آویختة ایرانیت بود که از دیوار به بیرون زده... و ممکن بود به کسی از عابران بیرون خانه آسیب میرساند...
هردو را در نظر گرفتم و به «محمدحسین غلامعلی» خبر دادم...
روزی دیگر رفتیم...
محمدحسین مشغول کار شد و ابوالفضل ـ با این که میدانست محمدحسین به کارش وارد بود ـ مثل قاصدک بیقرار، مدام پای نردبان قدم میزد و سفارش «مراقبت» میکرد...
و گاه به کناری میرفت و مرا به همانجا میکشاند و خواهش چندبارهاش را برای رهاکردن کار و پیشگیری از خطر، تکرار میکرد...
و من، مصمم شده بودم که محمدحسین، کارش را تمام کند...
نمیدانم چه شد که برای برداشتن چیزی به زیرزمین رفت...
یخچال خراب شده و مواد داخلش منظهة عجیبی پیدا کرده بودند... «بعد» به ما گفت که چه شده بود.
به ما نگفت که به کمکش برویم...
محمدحسین بالای نردبان...
من در راهپلههای زیرزمین...
در همان پایین، حال ابوالفضل به هم خورد...
محمدحسین را صدا زدم و به زیرزمین رفت...
کمک کرد...
بالا آمد ابوالفضل...
و من در مقابلم... ناگهان... یکی از سیرترین طعمهای بهشتی عالم را تجربه کردم:
انگار برادرم از زیرزمین بالا میآمد...
این، تقصیر نگاه خودش بود... غرق در عرق ضعف ناگهانی...
تازه از من و محمدحسین هم شرمنده بود...
نگاهش مرا پرتاب کرد به روزهای دفتر طنز دوباره...
به روزی که برای کسانی زحمت کشیده بود... و آنکسان، در محل کارش نمکنشناسیِ بیکرانی کردند...
و در آخرین روز، مشابه همان نگاه زیرزمین را به من کرده و گفته بود:
ـ سید!... برات سیر تا پیازش رو گفتم... تا پیش جدت بگی که ابوالفضل، مرتکب خطا نشده.
و من، در آغوش گرفته بودمش و ـ چه میدانست ـ که از حوزه تا میدان انقلاب، زیر پردههای ظریف اشک، قدم زده بودم.
به بالای پلهها که رسید، مدام عذرخواهی کرد...
محمدحسین که تازه او را شناخته بود، نمیدانست چه کند...
دستوپایش را گم کرده بود.
یاد کمی قبل افتادم...
با دو ـ سه دوست قرار گذاشته بودیم...
راضیاش کرده بودم و پذیرفته بود که کسی برود و تعدادی عکس استودیویی از او بگیرد...
«بانوی عکاس»، زحمت کشیده و آمده بود... بیمنت و از سر عشق... و بساطش را پهن کرده بود...
ابوالفضل هم که از کودکی، سه ساعت فاصلة همین خانة احمدآباد مستوفی (باغ کوچک و خانة اندک پدریاش) را همدم «خط آهن» و «کتاب» میشد تا به مدرسه برسد؛ از انبوه خواندههایش، تعریف میکرد...
صدای گرفتهشدن عکسها در اتاق شنیده میشد...
و یکجا قطع شد...
چون بچههای ابوالفضل آمده بودند... هفت... هشت... دهتایی بودند... گربههای کوچک و بزرگ که دم غروب برای غذاگرفتن سررسیده بودند...
غذا!؟... غذای بستهبندی!... بخش مهمی از درآمدش!...
با عشق، برایشان غذا ریخت و تکتکشان را معرفی کرد...
آنها هم سهمشان را گرفتند و خزیدند لای بوتههای نامنظم باغچه.
«حسام»، تنها فرزند ابوالفضل، در سکوت کامل، ما را نگاه میکرد... جوان موقر و نجیب خانة ابوالفضل...
فرصتی شد و عکسهایی مشترک گرفتیم...
حالم خوب شد...
گفت که حال او هم خوب شده بود...
(و حالا که نیست میگویم)... سرش را به گوشم نزدیک کرد و پنهان از خانم عکاس گفت:
ـ خیلی خوشحال شدم که اومدین... از بس اینجا سکوته، گاهی وهم برمیداردم...
هی برای خودم چای میریزم...
هی قدم میزنم...
سراغ تلگرام میرم و فایل کتاب میخونم... تنها سرگرمیم.
*
محمدحسین که ابوالفضل را از پلههای زیرزمین بالا کشاند و دوباره به سر کار ایرانیت رفت؛ با ابوالفضل به اتاق رفتیم...
خاطرة روز عکاسی را دوباره تعریف کرد... غرق در حظی دلچسب.
درد دل شروع شد...
از او خواستم که بگذارد دوستان را خبر کنم... برنامه بچینم... نوکریاش را بکنم...
کلی وعظ کرد تا باری به شانهام نگذاشته باشد...
و شرایط خودش را... شرایط جسمیاش را توضیح داد... که آمادگی برای هر دیدار، از چند ساعت پیشتر، چه رنجی برای اوست.
بغض، خفهام کرده بود...
به حیاط رفتم... حیاط پشتی...
آمد... فهمیده بود... مرا یاد اجدادم انداخت...
خواهش کردم برای امامرضا(ع) شعری بگوید به قصد عنایت «خاصه» ای... (که بعد گفت سروده بود... نمیدانم کجاست)...
و خاطرههای نابی گفت از بزرگانی که دیده بود... که حوصله نوشتنشان را... و ذهن بهیاد آوردن کاملشان را هم ندارم... ببخشید!... دلم دارد میترکد.
آخرین خواهشم را کردم... که اگر کسی برای کاری تماس گرفت، «نه» نگوید...
و تأکید کردم که به دوستان خواهم گفت...
و به محض برگشتن، برایش فیلم شعرخوانیاش را در دهة ۸۰ فرستادم... که در هیئت ما خوانده بود... چه کرد با آن فیلم و یاد آن شب، بماند.
*
دمدمهای نیمه محرم، با بروبچههای «سوگوارة مقتلخوانی» گپ زدیم...
قرار شد ابوالفضل هم جزو داوران، اعتبار سوگواره باشد...
روز هماهنگی، بهزحمت آمد...
حالش خوب نبود...
با ایما و اشاره، به دیگران رساندم که بگذارند حرفی را بگویم...
گفتم...
دلم راضی نبود با آن حال و روز و دوری راه، باز هم بیاید...
چرا دروغ بگویم؟...
حالش چنان بد بود که بند دلم پاره شد...
ابوالفضل، شبیه آدمهایی شده بود که در زندگیام نمونهشان را بسیار دیدهام... کسانی که در سراشیبی اوج سفر به آخرت، تند و تند میدوند...
و البته... او نورانی هم شده بود... اغراق نمیکنم... حالا که نیازی به من ندارد... من هم بیاعتبارتر از آنم که دستم به دامن «شاعرانگی و فرزانگی» او در آستان «حضرت عباس(ع)» برسد... پس اگر حرفی را مینویسم، از دلم مینویسم...
با هم که در دفتر «حامد جوادزاده» ـ جلسة هماهنگی داوری ـ تنها شدیم، حرفهایی «مگو» گفت...
دلم ریخت...
آن حرفها را فقط کسی میگفت که از آن طرف، به لهجة فصیح نینوایی صدایش کرده باشند...
مطمئن نیستم که میدانست یا نمیدانست... اما صدایش کرده بودند... چون مشابه احوال ابوالفضل را در آدمهایی پیوسته به دستگاه عظیم و پرشور حسینی دیده بودم...
کسانی که کوتاه یا بلند... زشت یا زیبا... جایی... کاری... خدمتی کرده بودند... اما «خالصانه» و همان کار تکوتوک، پذیرفته شده و آنان را برده بود تا آستان وصال.
ابوالفضل ـ گمانم ـ با همان قصیده «دست» که برای مولانا اباالفضلالعباس(ع) سروده بود... یا شعر دیگرش برای حضرت امیرمؤمنان علی(ع)... مُهر قبول گرفته بود...
چه برسد به کتاب «ماه به روایت آه» او... که وقتی از آن حرف میزد، برای اولین و آخرینبار میشنیدی که از کتابی نوشتة خودش «تعریف» میکرد... آن هم با وجد... و نه مفتخرانه... (به افتخار که میرسید، خودش را نابود میکرد از فروتنی).
*
حالا عباس حسیننژاد عزیز، خبر را رسانده... و من که تتمه جانم هم با این خبر و بیماری فصل، درگیر شده... مدام بغض گلوگیر را به گریه پیوند میزنم...
و میدانم که باز جنازة عزیزی دیگر تشییع خواهد شد...
باز من دلِ همراهی نخواهم داشت...
باز خودم را سرزنش خواهم کرد...
باز در مسیر تشییع... از دور و همپای همه ـ لابد ـ زار خواهم زد...
و باز همه برمیگردیم و باز کسی را به کسی کاری نخواهد بود... تا خبری دیگر، جان ما را بسوزاند...
باز هم قرارهایمان را برای دیدار هم وابستة «بد روزگاری شده» خواهیم کرد...
و باز کسانی که «میخواهند»، همة وقتشان را صرف این میکنند که هم را «بدارند».
*
راستی!
اگر از اطراف احمدآباد مستوفی گذشتید و دیدید که مردی قد بلند... با کمی ناموزونی حرکت و تکانهایی به چپوراست... تکیه بر عصایی ناتوان... قدم برمیداشت... و یک پیپ بانمک گوشه لبش داشت...
و حوصلة تعمیر چیزی را نداشت...
و تا وارد توضیح چیزی میشد، «دین» آن چیز را درمیآورد... (بس که کتاب خوانده)...
حواستان باشد که «پیر نیست» ها... پیر روزگار و «شهر بیمرد» شده...
کمکش کنید زیر سایه درختی بنشیند...
بعد... زود با شمارهای که پایین این نوشته خواهم نوشت، تماس بگیرید تا خودم را برسانم...
چون دلم بدجوری برایش تنگ شده است... بدجوری... جوری که سینة آدم فشرده میشود... جوری که زانوهای آدم میلرزد... و جوری که هی عکسهای مشترکش را با طرف نگاه میکند و گونههایش خیس میشوند...
جوری که اگر دوباره «او» را... ابوالفضل را... ببیند، سفت بغلش میکند... جوری بغل میکند که دیگر نتواند برود... نتواند «برودی» برود که «برنگردد».
نظر شما