خبرگزاری مهر، گروه بینالملل-جواد حیراننیا-رضا عمویی: پروفسور نیکلاس اونف؛ از نظریه پردازان برجسته روابط بینالملل در حوزه نظریات سازه انگاری است که در گفتوگو با خبرگزاری مهر، به برخی پرسشها در ارتباط با رابطه دین و تئوریهای روابط بینالملل پاسخ داده است.
وی در این گفتوگو معتقد است که برای تحلیل مفهوم دین در روابط بینالملل ما نیازمند تحلیل در چارچوبی میباشیم که در آن رابطه جهان مدرن با حکومتها ترسیم شود و این چارچوب نه تنها برای توضیح مفهوم دین در تئوریهای روابط بینالملل، بلکه یک راه عملی و ممکن برای نظریه پردازی در ارتباط با سایر مفاهیم و موضوعات دشوار امروزی در جهان مدرن است.
«نیکلاس اونف» بنیانگذار نظریه اجتماعی روابط بینالملل (سازهانگاری) و استاد بازنشسته دانشگاه فلوریدای آمریکاست. او در دانشگاه های مطرحی چون پرینستون، امریکن و کلمبیا تدریس کرده است. اونف مفهوم سازهانگاری را از علوم اجتماعی وارد این حوزه مطالعاتی کرد و این مفهوم بعدها توسط افرادی چون «الکساندر ونت»، «کاتزنشتاین» و سایرین بسط و توسعه داده شد.
گفتوگو با بنیانگذار نظریه اجتماعی روابط بینالملل (سازهانگاری) درباره رابطه دین و تئوریهای روابط بینالملل به شرح ذیل است:
*از چه زمانی مذهب به عنوان یک موضوع مهم و قابل توجه در تئوریهای روابط بینالملل مورد توجه قرار گرفت؟
برای پاسخ به این سوال، بهتر است در ابتدا بین تاثیر دین نهادینه شده بر روابط بین دولتها و دین به عنوان چالش اعتقادی در تئوری اجتماعی مدرن و به تبع آن در تئوریهای روابط بینالملل به عنوان یک رشته علمی تفکیک قائل شویم. این تفکیک باعث میشود که بتوانیم میان اندیشههای روابط بینالملل که طی قرنهای گذشته وجود داشته و صحنه روابط بینالملل که بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفته تفاوت قائل شویم.
به عنوان یک نظریهپرداز قرار نیست که من بر مسائل پرچالش و تنشزا که سیاستهای معاصر جهانی را ایجاد میکنند، تمرکز و تاکید داشته باشم. مسائلی مانند مذهب که ممکن است عامل یکپارچگی قومی یا ملی شود، در تعریف منافع دولتها مورد توجه باشد، ساختمان اداری یک نهاد دولتی را به خود اختصاص دهد و حتی استانداردهای عمومی اخلاقی را ارائه دهد.
من به عنوان کسی که در بطن آمریکا بزرگ شده و بطور غیرمتعارفی دارای زمینه مذهبی بوده و به عنوان اندیشمندی که روشنفکری را درک میکند و از طرف دیگر با جهانی سازی مدرنیته دچار مشکل شده، باید بگویم که نظری در ارتباط با بیشتر این موضوعات ندارم، اما به صورت خلاصه میخواهم استدلالی تئوریک را درباره این مسائل ارائه دهم.
دلیل اصلی این است که دانشمندانی مثل من تجارب انسانی را بر اساس آن چه فیلسوفان میگویند، در نظر میگیریم. زمانی ما روابط اجتماعی جهان را متشکل از موضوعاتی به ظاهر مستقل در نظر میگرفتیم که در برابر هرگونه تغییر و تحول مقاومت میکردند. موضوعاتی مانند فرهنگ اجتماعی، اقتصادی، مذهب و سیاست چیزهایی هستند که ما آنها را به این دلیل که شایسته بررسی و مطالعه هستند، مطالعه میکنیم نه بدلیل روابطشان با دیگر موضوعات.
حتی اگر جهان در ابتدای کارش با این موضوعات ارتباطی نداشته، اما تردیدی نداریم که پایان جهان با این موضوعات مرتبط خواهد بود. به نظر من این نوع نگاه به موضوعات به روش ارسطو بازمیگردد و طی ۱۵۰ سال گذشته در دانشگاههای مدرن نیز تدوین شد.
اگر من روابط سیاسی بین دولتها را به عنوان یک موضوع و به عنوان نخستین مرحله و زمینه اصلی روابط بینالملل مطالعه میکنم، سایر موضوعات دیگر مانند فرهنگ اجتماعی، اقتصاد و مذهب را که دیگران در موردش تحقیق میکنند، حداقل بصورت مستقیم مورد تحقیق و بررسی قرار نمیدهم. اگر من متقاعد شدم که در کارهایی که تا کنون انجام دادم به این موضوعات و سایر موضوعاتی که در جهان اتفاق میافتد، توجه کافی و لازم را دنبال نکردهام، آنگاه همراه با همکار تحقیقاتیام، موضوعات جدید دیگری مرتبط با زمینه کاریمان تعریف و دنبال میکنیم. مثل: اقتصاد سیاسی بینالملل یا مذهب در روابط بینالملل یا روابط محیط زیستی بینالمللی یا تکنولوژی و روابط بینالملل.
به نظرم در حال حاضر مرکزی که بطور مستقل و اختصاصی بدنبال بررسی جایگاه دین در روابط بینالملل باشد، وجود دارد و مشغول فعالیت است و تعدادی دانشمندان که من احترام زیادی برای آنها قائلم، توجه خود را به این حوزه معطوف کردهاند. البته آنها در واقع به مسائل جاری در جهان از جمله همبستگی دین و سیاست در جامعه از جمله جامعه بینالمللی توجه دارند.
این اندیشمندان مسیر مطالعاتی کلاسیک و سنتی را که در آن اهمیت دین در سیاست نادیده گرفته میشود، رد میکنند و بنابراین دین و سیاست را به عنوان پدیدهای در کنار هم از نو بررسی میکنند. این کار البته بسیار دشوار است و بحثها و چالشهای بسیاری پیش رو دارد چون تاکنون ما تجارب دینی متنوعی داشتهایم. یادآوری میشود قبلا ویلیام جیمز، در حد فاصل سالهای ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۲ مجموعه سخنرانیهایی را در ارتباط با شکلدهی مذهب به عنوان یک رشته مطالعاتی در دانشگاههای مدرن ارائه داده که قابل توجه است.
*برخی معتقدند اگر تئوریهای روابط بینالملل را در قالب تئوریهای تکوینی و انتقادی بررسی کنیم، امکان توجه به دین در روابط بینالملل خواهد بود، اما در تئوریهای تجربی امکان تئوریزه کردن دین در روابط بینالملل وجود ندارد؟ نظر شما در این ارتباط چیست؟
بطور کلی نظریههای مرسوم روابط بینالملل در دو نوع کلی تقسیم بندی میشوند: کسانی که به واقعگرایان معروف هستند، مطالعات خود را محدود به روابط سیاسی دولتها میکنند و علوم سیاسی را در مفاهیمی بسیار محدود تعریف میکنند. این دسته در حوزه تحقیقاتی کار میکنند که به گفته آنها قبلا ماکیاول و هابز آن را دنبال کرده و مسائل امنیتی در آن بسیار فراگیر و پرتنش است.
تعدادی زیادی البته نه همه واقعگرایان، معتقدند در حالی که نظریه واقعگرایی به خوبی تعریف شده و مرزهای آن روشن است، حال وظیفه فعلی ارزیابی راهها و وضعیتهایی است که دولتها در آن بتوانند نقش خودشان را بصورت مستقل و به تنهایی تعریف و حفظ کنند. این وضعیتها به طور معمول از نظر جغرافیایی، فنی و ایدئولوژیکی تعریف میشود و این رویکرد واقعگرایان باعث شده که آنان بتوانند دین را در روابط بینالملل آن گونه که خودشان میبینند، تعریف کنند.
گروه دوم از نظریههای مرسوم روابط بینالملل، متعلق به لیبرالهاست. آنها سیاست را بسیار وسیعتر و گستردهتر از واقعگرایان تعریف میکنند و در مقابل ناامنی، بر رفاه اجتماعی تاکید دارند. این گروه بیشتر از کانت و میل الهام گرفتهاند و کمتر در فرایندهای تحقیق به تئوری قدرت صرف محدود میشوند.
لیبرالها همچنین برخلاف واقعگرایان همه موقعیتهای ممکن را به یک مرجع واحد ارجاع نمیدهند و وضعیت خودشان را در زمینههای مطالعاتی مرتبط مانند اقتصاد سیاسی بینالملل و یا در زمینههای موضوعی جدید مانند حقوق جهانی بشر تعریف میکنند. بسیاری از محققانی که اخیرا مذهب را در روابط بینالملل بررسی و مورد مطالعه قرار دادهاند، از میان لیبرالها میباشند.
در میان نظریهپردازان با گرایشات انتقادی و سازهانگاری، وضعیت پیچیدهتر است. این متفکران تنوع بسیار مختلف و گوناگونی را دارا میباشند، حتی اگر نظریه پردازان مرسوم و کلاسیک، رویکردهای انتقادی جدید را به رسمیت نشناسند.
اگر ما بصورت وسیع تعریفی از این دسته از اندیشمندان داشته باشیم، باید بگوئیم که آنها گرایش سیاست را بسیار وسیع تعریف میکنند و تمایل دارند که هرچیز اجتماعی را سیاسی تعریف کنند. آنها همچنین بصورت هنجاری و قاعدهمند بدنبال انتقاد از جهان مدرن هستند که البته زمینه این نوع نگاه انتقادی در اندیشههای مارکس هم وجود دارد. آنها از منابع فلسفی متنوع و حتی گاه متضاد مانند نیچه، فروید، وبر، دریدا، ویتگنشتاین، هابرماس و... برای تضعیف و انتقاد از علوم اجتماعی اثباتگرا (پوزیتویستی) استفاده میکنند. آنها همچنین براین باورند که طیف متنوعی از مذهب در سرار جهان، خودش نشان دهنده وجود یک انتقاد همیشگی و تمام عیار از جایگاه مدرنیته است، حداقل برخی از این انتقادات نسبت به نگرشهای مسیحیت درباره راهی که جهان باید درک شود، انعکاس مییابد.
در ارتباط با خودم، من نگرش سازهانگاری انتقادی را دنبال میکنم، البته علاقه من فقط جمعآوری و توجه به نظریههایی نیست که طی ۱۵۰ سال گذشته توسعه و گسترش یافته، بلکه همچنین به نظریات دوران باستان بویژه ارسطو نیز توجه میکنم. در واقع به نظرم نظریه پردازی در روابط بینالملل، خودش به اندازه کافی محدود کننده است. در واقع روابط بینالملل خودش ساختاری تاریخی و مصنوعی دارد که برای سالهای طولانی این ساختار کاربردی بوده و براین اساس مناسب ترین چارچوب ارجاع به مطالعه دولتها و روابطشان که حال آشکار شده چیزی است که امروزه ما جهان مدرن مینامیم و این تجربه مشخص اجتماعی از پنج قرن پیش به این سو در اروپا آغاز شده و امروزه همه جهان را متاثر ساخته است.
من این نظریه را در کتاب اخیر خودم نیز با نام «چارچوب قدرت: تغییر تاریخی و جهان مدرن» مورد تاکید قرار دادهام. من در این کتاب، از جایی شروع کردم که میشل فوکو پنجاه سال پیش در کتاب فوق العاده خود با نام «نظم اشیا»، این سوال را پرسیده که چطوری امکان فکر کردن بوجود میآید؟ فوکو در این کتاب میگوید که تغییر شرایط اندیشهورزی نشان دهنده تغییر تاریخی در جهان مدرن است و من در این مورد بحث میکنم که رابطه میان اوضاع ممکن برای فکر کردن و آنچه من اوضاع حاکم و واقعی برای فکر کردن مینامم، یک چارچوب قدرتمند (به گفته جان میلتون، شاعر انگلیسی قرن ۱۶) را برای شناخت خط سیر مدرنیته طی چندین قرن بوجود میآورد. در این کتاب من میان ایمان اعتقادی و راههای فکر کردن تفکیک قائل میشوم و توجه عمده من هم بر همان مورد دوم یعنی راههایی برای فکر کردن است.
ممکن است من واکنشها به کتابم را در این ارتباط که این کتاب در مورد توجه به مفهوم ایمان، دارای کمبودهایی است را بپذیریم، البته این کمبود مربوط به کتاب من است نه کتاب فوکو یا آثار دیگر اندیشمندانی که درباره ظهور جهان مدرن نوشتهاند.
اگر الان میخواستم یک ضمیمه به کتابم اضافه کنم، احتمالا این سوال را مطرح میکردم که چه چیزی فکر کردن را غیرممکن میکند؟ این سوال باعث میشد که بتوانم فرمول دیگری و حتی چارچوب قدرتمندتری را ترسیم کنم. از یک طرف این پرسش به شرایط لازم برای ایمان در هر جامعه از جمله جامعه بینالمللی دولتهای امروز میپردازد و از طرف دیگر شرایط ایده آلی مورد بحث را به شرایط حاکم در هر جامعهای مرتبط خواهد ساخت.
همانطور که قبلا هم گفتم، چارچوب قدرت مدرنیته، یک موضوع بسیار کلان و گسترده است و تغییرات مرحله به مرحله در روش فکری انسانها و تغییرات تاریخی تاثیر قابل توجهی بر وضعیت حاکم و فعلی داشته است. در مقابل «چارچوب قدرتمند» مرتبط با ایمان و حکومت، تنوعات بسیاری در تفسیر ایمان توسط مردم را شاهد هستیم و این موضوع جای کار زیادی دارد و در این شرایط طبقات و اصناف جدید اقدام به تفسیرهای جدید و مقابله با انحرافات میکنند و در مواقعی تفسیرهای رقیب گرایش بیشتری به تقویت مراکز قدرت دارند.
در دنیای مدرن که جامعه بینالمللی حکومت میکند و حاکمیت مدرن را بازتولید میکند، این مراکز تفسیر رقیب بر بعضی از دولتها مسلط میشوند و برخی دولتها را تضعیف میکنند و گاه منجر به تحریک خشونت میشوند و گاه به تحقیر دولتها و مردم دامن میزنند.
*برخی محققان مانند «مایکل آلن گلسپی» معتقدند که مدرنیته در ابتدا علیه مذهب نبود و سالهای بعد در نتیجه شرایط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به سکولاریسم منجر شد. براین اساس مذهب با مدرنیته در تضاد نیست و براین اساس میتوان گفت مذهب با تئوریهای روابط بینالملل نیز که ناشی از مدرنیته میباشد، تضادی ندارد. آیا شما با این استدلال موافقید؟
گلسپی از چیزی بنام «عقل عرفی» نام میبرد و معتقد است که مدرنیته یک حوزه سکولار است که در آن انسان خود را جایگزین خدا به عنوان مرکز هستی میکند. از طرف دیگر اهمیت کتاب مهم گلسپی این است که بدنبال بازگرداندن دین و مذهب به صحنه بازی است.
به نظر من هم محققان جدید اهمیت مسیحیت در ظهور دنیای مدرن را تائید میکنند و تلاشهای زیادی را برای غالب شدن بر اعتقادات مخالف دنبال میکنند و کشمکشهای تکراری بر سر تفسیرهای مختلف از نقش دین را با شور و حرارت بسیاری دنبال میکنند. آنها عواقب اختلافات و تنش بر سر اقتدار و سوءاستفاده از امتیازات را در نظر میگیرند. آنها حداقل نشان میدهند که چگونه مراکز تفسیر اعتقادات مسیحیت، ظهور اجتماع دولتها را بطور موثری تسریع کرد. جنگهای مذهبی ۳۰ ساله وستفالی در سال ۱۶۴۸ تنها یک بخش کوچک از این ماجراست.
البته از زوایای دیگری نیز میتوان به آن چه که جهان مدرن را بسیار متمایز و پویا میسازد نگاه کرد و آن این که دین را پشت صحنه جهان مدرن در نظر بگیریم. تا آن جا که برخی متفکران مدرن علم را از ایمان جدا میکنند و در ذهنشان ایمان را در محدوده سنت ارزیابی میکنند و یا اینکه کل جهان دینی را در چارچوبی سرشار از سنت در نظر میگیرند. البته بعضی وقتها و به ندرت گفته میشود، سنت خودش یک مدرنیته دیگری است، اما این اظهارنظر معمولا نادیده گرفته میشود و یا با دید تمسخر به آن نگاه میشود.
به طور خلاصه ایمان، سنت را بارور میکند اما مدرنیته، ایمان را کمرنگ میکند. ما مدرنها اغلب اعتقادات مذهبی خودمان را بسیار شخصی میسازیم و سنت را همیشه محدود میکنیم. وقتی ما این ها را انجام میدهیم در واقع ما فکر میکنیم که ذهنمان را بر روی چیزهای جدید، امکانات جدید و راههای جدید زندگی باز میکنیم و آنها را مطلوبتر درک میکنیم.
اما نقص این نوع تفکر واضح است. آن چه به عنوان چیزی جدید معرفی میشود، خیلی زود قدیمی میشود و سپس فراموش میشود و یا تبدیل به یک سنت منسوخ میشود. همان طور که مارکس و انگلس مانیفست کمونیست را دنبال کردند و امروزه آن مانیفست در ذوب و محو شده و آن اعتقاداتی که زمانی مقدس مینامیدند امروز به زباله تبدیل شده است.
در عین حال در چارچوب فکر کردن مدرن هیچ کس به نظر نمیرسد در کنترل و محدودیت باشد، هر چند برخی بیشتر از دیگران سود میبرند، اما وقتی با دقت نگاه میکنیم میبینیم که امروزه اضطراب حاکم است و فقدان ایمان و اعتقادات متاثر از زندگی ماشینی ترویج شده است.
مردم در روابط شخصیشان سست و کم اراده شدهاند. براین اساس بی دلیل نیست که ما شاهد بازگشت به گذشته باشیم و بدنبال چیزهایی که به آن اعتقاد داریم باشیم. انگار باید گفت برای بعضی این اعتقادات دین است و برای برخی دیگر همین دین نوستالژی شده است.
مهمتر از همه این که کسانی که امروزه به مشکل برخورد کردهاند، بدنبال یک موقعیت با ثبات در جامعه هستند مانند سنت که همیشه به عنوان یک وضعیت باثبات عملکردی بر نمادها حاکم می شود و علم سکولار هم در زندگی مدرن به نحوی با استفاده از دین میخواهد کمبودهایش را جبران کند تا هم کرامت و منزلت را حفظ کند و هم هرچه می خواهد انجام دهد.
*برخی معتقدند که تئوریهای فعلی روابط بینالملل قادر به تبیین و توضیح برخی پدیدههای روابط بینالملل نیستند و ما نیاز به یک تئوری دینی روابط بینالملل داریم. نظر شما در این ارتباط چیست؟ بطور کلی آیا تئوریزه کردن دین در روابط بینالملل امکان پذیر است؟
همان طور که گفتم مذهب مسئله اصلی نیست. حداقل این که ما جهان مدرن را به جای روابط بینالملل به عنوان چارچوب مرجع تحلیل قرار دهیم، یک چیز اجباری نیست. همچنین اعتقاد به رابطه جهان مدرن با حکومت راه عملیتری برای تئوریزه کردن موضوعات سخت و دشوار در زمانه ماست.
مدرنیته سکولار، دین را به عنوان یک اصل نفی نمیکند، اما سنت را نفی میکند و این اجتناب ناپذیر است. در حالی که ایمان بسیار متنوع است و برخی از این روشها بی شرمانه آن را نفی میکنند.
*اگر تئوریزه کردن دین در روابط بینالملل ممکن است، آیا این نظریه دینی روابط بینالملل میتواند به همه مسائل و مشکلات حل نشده پاسخ دهد؟
هیچ تئوری همه چیز را توضیح نمیدهد. مسائل و مشکلات مختلف تئوریهای متفاوتی دارند. با توجه به تنوع مذهبی و پیچیدگی روابط بینالملل ما باید انتظار تئوریهای متنوع و متفاوتی داشته باشیم. برخی مسائل و مشکلات در عمل غیرقابل حل هستند، حتی وقتی که ما تئوریهایی را درباره مسائل جاری شکل میدهیم.
نظر شما