خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_محمدرضا یقینی: چندی پیش، کتابی دیدم از پییر بایار با عنوان «چگونه درباره کتابهایی که نخواندهایم حرف بزنیم» که مؤسسه ترجمان آن را به دست نشر سپرده بود. عنوان کتاب برایم جاذبه داشت و از آن بهره بردم.
اما نکتهای که بنا دارم به آن بپردازم، آن است که برخی از ما چندان هنرمندیم که نه کتاب، بلکه بی آن که درباره یک مکتب، تحصیلاتی داشته باشیم یا اقلاً مطالعه روشمند و منسجمی را در ارتباط با آن انجام داده باشیم، به صرف شنیدههایی و با معلوماتی ویکی پدیایی- که اگر همه آن معلومات را در سبد نوشتار بریزیم، بعید است بیش از یک پاراگراف را پر نماید- به خود اجازه میدهیم دربارهاش نقادانه سخن بگوییم و فرسته (پست) بفرستیم و ... .
یکی از این موارد، داوری در باب فلسفه صدرایی است. حکمت صدرایی، یکی از نمودهای حکمت اسلامی است که پس از هفت قرن تکاپو در اندیشهها توسط متفکران مسلمان، به صورت یک نظام حِکمی توسط ملاصدرا ارائه گردید و حکمت متعالیه نام گرفت. این نظام فلسفی، هرچند محصول تلاش فکری بشری است و میتواند نقاط قوت و ضعف فراوان داشته و در نتیجه شایسته نقد باشد؛ اما با مطالعه و بررسی موشکافانه و عمیق- تقریباً- همه نظامهای فکری (اعم از کلامی، فلسفی) پیش از خود (از قرن ۴ تا قرن ۱۱ هجری) و با بهرهگیری فوق العاده از دیدگاههای عرفانی و منبع فیاض وحیانی شالودهریزی شده است.
بنیانگذار این مکتب، حکیمی ژرفنگر، متضلّع و نابغهای کمنظیر بوده و اینها میطلبد که در نقد این مکتب و لوازمش، دقت و همهجانبهنگری را همراه خود سازیم. نگاه نقادانه به دیدگاههای بنیانگذار این مکتب موجب گردیده که خود این مکتب، در هر دوره تاریخی پختگی بیشتری بیابد و خود نقد، ظرفیتهای بالقوهاش را شکوفاتر نماید.
اما بعضاً، نقدها خالی از اولین شرط نقد، یعنی آگاهی نسبت به موضوع مورد نقد مطرح میشوند. مثلاً گاهی جریانهایی فلسفه صدرایی را تهی از توجه به انسان، جامعه، تاریخ و طبیعت و امری کاملاً انتزاعی شمردهاند هرچند مدعی بهرهمندی از قرآن و عرفان برهان باشد.
این سخن، پیش از هر چیز این نکته را آشکار میسازد که صاحبان اینگونه دعاوی، تفاوت «منابع علم» با «مسائل علم» را نمیشناسند و آن دو را به هم آمیختهاند! موضوع فلسفه اولی، واقعیت صرف یا همان «موجود بما هو موجود» است. در خصوص فلسفه صدرایی، این شناخت از منابعی حاصل میشود که عبارتند از عقل، شهود عرفانی و حقایق وحیانی. البته روش، صرفاً عقلی است و الّا اصلاً نمیتوانست فلسفه باشد. این ادعا، از سویی دیگر نمایان میکند که گویندهاش، تفاوت فلسفه با علم را نمیداند، چرا که شناخت طبیعت و جامعه به عهده علم است! و اگر مقصودش نگرش فلسفی به طبیعت و جامعه باشد هم، از وجه ممیّز میان فلسفه اولی و فلسفه مضاف بیخبر یا غافل است؛ چرا که حکمت صدرایی، یک فلسفه اُولاست و فلسفههای مضاف نظیر فلسفه طبیعت، علمشناسی فلسفی، انسانشناسی فلسفی، فلسفه تاریخ و ... از ثمرههای آن است.
گذشته از همه اینها، طرح این مطالب بدون رجوع به آثار ملاصدرا و بی اطلاع از دیدگاههای وی مطرح شده است! برخی بسیار مشتاقاند به متنخوانی نقادی عقل محض کانت و نظریه عدالت رالز و گروندریسه مارکس و ...؛ اما دریغ از آن که متون میراث فلسفی خودمان را به قدر جمهور افلاطون شایسته تورق بدانند! البته انسان فرهیخته، اندیشمند و حقیقتطلب خود را از میراث فکری و علمی بزرگان اندیشه، محروم نمیسازد و در این خوشهچینی به شرقی و غربی بودن این متاع نمینگرد. بحثی نیست که به ناچار میبایست آنچه نمیدانیم از دیگران بیاموزیم و اگر ایشان را صاحب متاع ارزشمندی یافتیم، ریاضت در دستیابی به آن متاع را بر خود هموار سازیم. ما از غرب میآموزیم که باید مقدم بر هستیشناسیم، معرفتشناسی داشته باشیم و ملاکی برای تمیز معرفت موجه به دست دهیم؛ صرف بیان کلیاتی در هستیشناسیِ معرفت، نیاز به معرفتشناسی را مرتفع نمیکند. غرب به ما میآموزد که امروزهروز نمیتوان بدون بهرهمندی از نظریه اجتماعی، نظریه تربیتی، نظریه سیاسی، نظریه اقتصادی و ... جامعه را مدیریت نمود و این، لاجرم بی تأمل در فلسفه مضاف استوار نمیگردد و اصلاً میتوان برای هر امری در زندگی امروز اعم از اجتماع، سیاست، تربیت، هنر و ... فلسفه داشت و بلکه باید داشت.
این، تأمل در اندیشه دیگری را معقول و ضروری مینماید؛ چه کسی گفته که دیگری نمیتواند محل حکمت باشد؟! اما سزاوار نیست اگر طالب فضیلت و کمالی در میراث فکری و محصول اندیشهورزی دیگرانیم، دستکم به همان مبلغ خریدار میراث فکری و فرهنگی اندیشهسازان مرز و بوم خود باشیم؟! شاید رگههایی از آن گنج گرانبها که به دنبالش رنج جهانگردی را بر خود هموار ساخته ایم در خانه خودمان باشد.
به خاطر دارم سالها پیش، دوستی کتابی در باب «ایمانگروی» تألیف کرده بود و با ذوقزدگی به محل کارم آمد و یک نسخه از کتابش را که تازه از زیر چاپ درآمده بود، به من هدیه نمود و با هیجان از این میگفت که پلنتینگا در معرفت دینی نظریه ای دارد که گزاره «خدا هست» را بدیهی میشمرد و از ملاک بداهت کانت در اینجا استفاده کرده و ... و این، در هیچ منبع فارسی نیامده و در فلسفه دین هم سقف فلک بشکافته و کتاب من نخستین اثر فارسی است که نظریه پلنتینگا را معرفی میکند. به او گفتم که علامه طباطبایی هم این گزاره را بدیهی میشمرند، اما با ملاک بداهت خودشان و نه با ملاک بداهت کانت و نه حتی با ملاک بداهت فیلسوفان مشائی، نظیر ابن سینا. با تعجب سؤال کرد که از علامه خیلی بعید است، علامه کجا چنین سخنی گفتهاند و جواب شنید که در حواشی بر اسفار آخوند ملاصدرا؛ اما از شما بعید است که رفتهای و پلنتینگا را از ینگه دنیا برای ما آوردهای ولی از داخل خانه خودت خبر نداری! و لابد با خودت گفتهای که علامه که جز سخن ملاصدرا حرفی ندارد و او هم جز تکرار و التقاط ابن سینا و سهروردی و ابن عربی، چیز دیگری نیست و تازه اینها همه اش میشود همان فلسفه اسکولاستیک قرون وسطایی! در حالی که ما امروز در عصر پارادایمها به سر میبریم و دوره سنت، مدتهاست که سپری شده است.
بگذریم؛ هر نگرش مابعدالطبیعی با بهرهگیری از بنیانهای خود به بررسی عقلانی مظاهر یا مصادیق واقعیت، همچون انسان، جامعه، طبیعت و ... میپردازد و اینچنین، فلسفه مضاف شکل میگیرد. پس هر یک از جامعه، تاریخ، طبیعت و ... عنوانی برای دستهای از مسائلی است که فلسفه میتواند با نگرش عقلانی بدانها بپردازد نه این که خود، موضوع یا منبع فلسفه باشند. البته این وظیفه هر فیلسوفی نیست که در باب همه این مظاهر واقعیت سخن بگوید. فیلسوف میتواند یک نظام مابعد الطبیعه طراحی کند و از دیگران بخواهد که اگر نظام فلسفی او را میپسندند بر اساس این نگرشِ مابعدالطبیعی، انسان، جهان، تاریخ و ... را تبیین کنند. در واقع، او عینکی به دست ما میدهد تا جهان را از منظر او ببینیم و ممکن است این عینک، جهان را تیره تر یا روشنتر از آنچه هست بنمایاند و یا آنچنان که هست؛ البته قاعدتاً هر فیلسوفی مدعیاست که عینک او جهان را شفاف مینماید، همان گونه که هست.
به هر حال، ممکن است فردی، فقط فیلسوف حقوق یا اخلاق یا سیاست یا هنر یا ... باشد و در این صورت، لازم نیست که یک مابعدالطبیعه شناس قهار هم باشد اما لاجرم در مابعد الطبیعه هم دستی بر آتش دارد و به همین ترتیب، ممکن است فیلسوفی، یک نظام منسجم و سازگار از کلیت عالم وجود ارائه دهد و نقش و جایگاه هر مرتبه از وجود را در این نظام مشخص سازد، اما به اظهار نظر در باب لوازم فلسفهاش در هنر و سیاست و جامعه و ... نپردازد. این، بدان معنا نیست که این فلسفه نمیتواند امتداد هنری، سیاسی، اجتماعی، حقوقی و ... بیابد؛ بنابراین، این نظام فلسفی، اگرچه بنیانگذارش صریحاً در امور انسانی یا طبیعی سخن نگفته، اما بنیانی در اختیار دیگران گذاشته که به اتکایش میتوان آن امور را شالوده ریخت.
بله؛ برای پیریزی فلسفه مضاف، لازم است هم مابعدالطبیعه رابشناسیم و هم مضاف الیه (آنچه بنا داریم فلسفهای برایش تدوین کنیم) را. طبیعیاست فقط با اتکا به قواعد کلی مابعدالطبیعی نمیتوان پاسخ فلسفی به مسائل جاری زندگی داد؛ هرچند آن قواعد کلی شرط لازم چنین پاسخی باشند.
پس سزاوار است، عالمان علوم اجتماعی و دیگر علوم متأثر از تحولات فرهنگی، علمی و اجتماعی مغرب زمین که با مطالعه نظریات تئوریسینهای این علوم، فحص، غور و تمحض در آنها- بالاخره و خواه ناخواه- ذهنیتی متناسب با پیشفرضهای معرفتشناختی و هستیشناختی آن تئوریسینها یافتهاند (اگر نگوییم که غفلتاً ذهنشان متناسب و متلائم با آن نگرشها، فرمت شده به گونهای که فقط کدهای آشنا با آن نظامها را شناسایی میکند و لاغیر!)، با مطالعه غیرجانبدارانه و تأمل عمیق در مراحل گوناگون فلسفه اسلامی و آشنایی با معرفتشناسی و هستیشناسی برآمده از این حوزه فکری، بار دیگر به جامعه، تاریخ، علم و طبیعت بیندیشند و در این ابواب به پژوهش بپردازند و آن گاه به این سؤال پاسخ دهند که: آیا فلسفه اسلامی صرفاً انتزاعی و ناتوان از تبیین زندگی طبیعی است یا بر عکس، ساری و جاری در زندگی حکیمانه، ولو در این دنیاست و قادر است ما را در رقم زدن حیاتی طیبه دستگیری نماید؟
نظر شما