به گزارش خبرگزاری مهر، متن زیر یادداشتی از اسحاق سلطانی، پژوهشگر فلسفه سیاسی مرکز رشد دانشگاه امام صادق (ع) است که در شماره نوزدهم ماهنامه عصر اندیشه منتشر شده است.
«یکی از روزهای بسیار سرد ماه آوریل بود و ساعتها با نواختن سیزده ضربه، ساعت یک را اعلام مینمودند. وینستون اسمیت، درحالیکه برای فرار از باد سرد موذی، سر در گریبان فرو برده بود، بهسرعت از لای درهای شیشهای به درون عمارت پیروزی خزید و گردبادی از گردوخاک را با خود به درون آورد. در راهرو، بوی کلم پخته و حصیر کهنه میآمد. بر روی دیوار راهرو، پوستر رنگی بزرگی نصب شده بود که برای چنین فضایی نامناسب مینمود. تصویری عظیم، به پهنای بیش از یک متر، که چهره مردی تقریباً چهلوپنجساله، با سبیلهای کلفت سیاهرنگ و جذابیتی خشن را نشان میداد. وینستون بهطرف پلهها رفت. زحمتِ امتحان کردن آسانسور را به خود نداد، چون در بهترین شرایط هم بهندرت درست کار میکرد، چه رسد به حالا که جریان برق، بهمنظور صرفهجویی برای استقبال از «هفته ابراز تنفر»، در ساعاتی از روز قطع بود... در همه طبقات، روبروی آسانسور همان پوستر با چهره بسیار عظیمش به دیوار آویخته شده بود و به آدم، خیره نگاه میکرد. چشمهایش طوری به تصویر کشیده شده بود که انگار آدم را تعقیب میکرد. شرح زیر تصویر چنین بود: برادر بزرگ مراقب توست.»
آنچه ذکر شد شروع طوفانی رمان برجسته و مشهور «۱۹۸۴» است که در سال ۱۹۴۹ توسط اورول به رشته تحریر درآمد. خواننده بهمحض آغاز مطالعه رمان خود را در فضایی متفاوت ازآنچه در ادراک اولیه خود از لندن انتظار دارد حس میکند. در ۱۹۸۴ لندن تبدیل به شهری تیره و خاکگرفته شده است که از گوشه و کنار آن آتش و دود دیده میشود؛ گویی در این شهر هرگز خورشید طلوع نمیکند. یأس و ناامیدی از هر گوشه شهر هویداست و هیچ روزنه امیدی یافت نمیشود. اورول با چنین توصیفاتی توانسته است بهخوبی فضای پیش روی انگلستان در صورت فتح شدن توسط تمامیتخواهی را به نحوی سیاه نشان دهد. خواننده هرچه بیشتر با اورول به داخل داستان میرود بیشتر در تاریکی وارد شده و هر جا روزنهای برای رهایی قهرمان داستان مییابد بهسرعت پی به سراب بودن آن میبرد. در انتها نیز خواننده بلعیده شدن قهرمان داستان را دیده و کابوس بردگی سیاهتر از همیشه برایش تداعی میشود.
فعل اورول
اگر بخواهیم این رمان مشهور را جدا از زیباییها و برجستگیهای ادبی و هنری آن موردبررسی قرار دهیم، میتوان آن را بهمثابه کنشی ستیزهجویانه در قبال دولتهای تمامیتخواه بهحساب آورد که طی آن نویسنده در حال ادای دین به جوامع لیبرال است. در حقیقت او با ساختن چهرهای سیاه از تمامیتخواهی در حال ایجاد سدی احساسی در قبال تفکراتی بود که بعد از جنگ جهانی دوم بهآرامی از سمت کمونیستهای شوروی جریان مییافت و اروپا را بهسرعت درمینوردید.
اورول برای انجام چنین کاری قهرمان داستان را وارد فضایی میکند که همواره تحت مراقبت است، و به عبارت دقیقتر وارد فضایی میکند که قهرمان تصور میکند دائماً تحت نظر است.
در بیشتر مکانهایی که قهرمان داستان در آن حاضر میشود صفحهای سخنگو قرار دارد که علاوه بر اینکه دستگاهی برای مخابره ایدئولوژی حزب به شمار میآید، ابزاری برای رصد و جاسوسی دائمی نیز هست. و قهرمان داستان دائماً به دنبال فضایی است که بتواند خویش را یافته و آزادی را تجربه کند. از مهمترین ارکان این حکومت تمامیتخواه وزارت حقیقت و پلیس افکار است. از کارهای مهم وزارت حقیقت نابودی تاریخ و ساختن واقعیت مدنظر خود است. آنها تاریخ را آنگونه که میخواهند میسازند و متناسب با این امر دائماً بخشی از اسناد تاریخی را نابود کرده و آنچه میخواهند را میسازند. پلیس افکار نیز به دنبال محدود کردن فکر است تا امکان انجام جرائم فکری از بین رود. آنها کلمات را از بین میبرند و با نابودی مجموعهای از کلمات امکان فکر کردن به موضوعات مشخصی نامیسر میشود. حزب حاکم دارای مجموعهای از تعارضات است که هرگز بهعنوان یک تعارض درک نمیشوند. مهمترین این تعارضات شعارهای سهگانه حزب است: جنگ صلح است، آزادی بردگی است و نادانی توانایی است.
مسلماً از زمانی که اورول «۱۹۸۴» را نوشت تا مدتها هرگاه خوانندهای این رمان را میخواند آن را بهمثابه فرجام تحقق حکومتهای تمامیتخواه نازیستی و کمونیستی بهحساب میآورد. اما آیا اکنون نیز این اتفاق رخ میدهد؟ بهواقع امروز پس از گذشت سالها از حکومت تفکرات لیبرال بر قسمت اعظمی از جهان و سایهافکندن فرهنگ لیبرال بر تمامی جهان آیا همچنان «۱۹۸۴» صرفاً همان معنای سابق را به ذهن متبادر میکند؟ به نظر میرسد اورول با این کنش خود، که به دنبال برجسته کردن نقاط مشخصی از تفکرات تمامیتخواه است، دقیقاً در حال پنهان کردن ابعادی از لیبرالیسم است؛ ابعادی که امروزه بهواسطه تجربه شدن حکومتهای لیبرال نهتنها «۱۹۸۴» کمکی به پنهان ماندن آنها نمیکند، بلکه در عملکردی معکوس تجربهای را با ما به اشتراک میگذارد که منجر به برملا شدن ماهیت تمامیتخواهانه حکومتهای لیبرال میشود. چراکه دقیقاً همان نقدهای تاریکی که وی به حکومتهای تمامیتخواه وارد میکند به نحوی تکاملیافته در قبال حکومتهای لیبرال وارد است. پس میتوان امروز «۱۹۸۴» را بهگونهای تجربه کرد که تصویرگر سیاهیهای حکومتهای لیبرال باشد. اما چگونه؟
مراقبت و نظارت
شاید دردآورترین وضعیتی که قهرمان ۱۹۸۴ رهایی از آن را جستوجو میکند این است که خود را همواره تحت مراقبت و نظارت مییابد. به صورتی که حتی از رصد شدن افکار خود، که اموری کاملاً درونی هستند نیز بهشدت میترسد. او حتی در معدود تجاربی که از آزادی دارد، در ناخودآگاهش این میگذرد که در حال نظارت شدن است و بهسرعت او را شناسایی خواهند کرد. حال سؤال اینجاست که بالاترین سطح از نظارت و مراقبت در کدامیک از حکومتها تحققیافته است، تمامیتخواه و یا لیبرال؟
امروزه در شهر لندن، همان شهری که اورول نگران سقوط آن به دامان تمامیتخواهی بود، بنا به آماری که به ژوئن ۲۰۱۷ بازمیگردد ۵۰۰ هزار دوربین امنیتی وجود دارد؛ یعنی چیزی نزدیک به ازای هر ۱۴ نفر یک دوربین. بنا به گزارش «انجمن صنعت امنیت بریتانیا» امروزه در سراسر بریتانیا بالغبر شش میلیون دوربین امنیتی وجود دارد. این صرفاً تعداد دوربینهای امنیتی است، درصورتیکه امروزه با استفاده از رایانههای شخصی، تلفنهای همراه هوشمند و اخیراً اینترنت اشیا و لوازمخانگی رصد شدن دائمی هر فرد امری بسیار ممکن و سهل شده است. اما آنچه نگرانکنندهتر از این نظارتهای بیرونی شدید است، رژیمهای پیشرفته خودمراقبتی تفکرات لیبرال است که بهصورت درونی عمل کرده و فرد را بهصورت خودمراقب بار میآورد. لذا فرد بدون اینکه انتخاب آزادانه انجام داده باشد شروع به نظارت از خویشتن کرده و تحقق هنجارهای صادره از فرهنگ لیبرال را در خویش مراقبت میکند. میشل فوکو بهخوبی در آثار خود این خودمراقبتی را در فرهنگ لیبرال آشکار میکند. او نوع نگاه انسان امروز به بدن و مراقبتهایی که از آن انجام میدهد را از این سنخ میداند.
ساختن واقعیت دلخواه
امروزه کارکرد وزارت حقیقت در ساختن (بخوانید تحریف) واقعیت، بیش ازآنچه اورول نگران بود، توسط رسانههای جمعی برآمده از حکومتهای لیبرال پیگیری میشود. رسانه امروز واقعیت را در برابر مخاطب قرار میدهد و در همین حین آن را تحریف میکند. رسانهها بهراحتی پادشاه برهنه را در اذهان مخاطبان خود با فاخرترین لباسها به تصویر میکشند. بهعنوانمثال تفکیک میان قربانیان باارزش و کمارزش از نمونههای بارز پروپاگاندا در رسانههای جریان اصلی است.
در چنین فضایی اگر فرد یا افرادی تحت خشونت حکومتهای متحد قربانی شوند در وهله نخست اساساً به آنها اشاره نمیشود. اگر هم اشاره شود به صورتی حداقلی بوده و در همان پرداخت حداقلی سعی میشود تا چنین وقایعی بهمثابه اموری کاملاً طبیعی جلوه داده شوند؛ چراکه قربانیان خشونت در کشورهای متحد قربانیانی کمارزش هستند. نحوه انعکاس برخوردهای خشونتآمیز علیه معترضان به سرمایهداری در فرانسه بهخوبی نشان از بیاهمیتی آنها داشته و سرکوب آنها بهمثابه امری طبیعی برای رسیدن به نظم اجتماعی به تصویر کشیده میشود. این در صورتی است که اگر جنایتکاری در کشوری همچون ایران به سزای جنایات خود رسیده و پس از فرآیند دادرسی اعدام شود، بهمثابه یک قربانی باارزش شناخته شده و آن را بهعنوان نمودی از نابودی حقوق بشر به تصویر میکشند.
در مورد کارکرد پلیس افکار در «۱۹۸۴»، که با از میان بردن کلمات به دنبال نابودی جرائم فکری بود، باید افزود تفکرات لیبرال در این حوزه نیز دارای سوابق طولانی هستند. علاوه بر اینکه رسانههای جریان اصلی با میزان پرداختن به موضوعات مختلف امکان و عدم امکان فکر کردن به آنها را فراهم میآورند، در تاریخ لیبرالیسم روشهای پیشرفتهتر و تأثیرگذارتری را در همین راستا مییابیم. بهعنوان نمونه در دوران اولیه لیبرالیسم وقتی سکولاریسم بهمثابه یکی از مبانی پیشبرنده لیبرالیسم طرح میشود بسیاری از مفاهیم و واژگان متحول میشوند. ازآنجاکه مبتنی بر تفکرات لیبرال پرداختن به حقایق آسمانی بیمعنا میشود، لذا در دل فرآیند سکولاریزاسیون مفاهیمی که تا پیشازاین اشاره به مفاهیم بلند دینی و حقایق وجودی داشتند بعد از مدتی تبدیل به مفاهیمی میشوند که صرفاً به خرافات و اوهام اشاره میکنند. یعنی لفظ و مفهوم باقیمانده ولی از درون پوک و بیمعنا شدهاند. مسلماً انجام چنین کاری نیازمند ظرافتی بسیار بیشتری از آن چیزی است که پلیس افکار انجام میداد؛ و صدالبته که تفکرات لیبرال از پس چنین پرداختهای برمیآیند.
جنگ صلح است
این عبارت متعارض بیش از آنکه در داستان اورول نمود یابد، در تلاشهایی که سردمداران حکومتهای لیبرال برای قانونی ساختن مفاهیمی همچون «جنگ پیشدستانه» و «جنگ پیشگیرانه» انجام دادند هویداست. بهانهای قانونی که بهخوبی در حمله به افغانستان بهعنوان مصداقی از «جنگ پیشدستانه» و در حمله به عراق بهعنوان مصداقی از «جنگ پیشگیرانه» مورداستفاده قرار گرفت. اتحادی از حکومتهای لیبرال برای تداومبخشی به صلح و ارتقاء امنیت خود شروع به جنگ میکنند. حکومتهای لیبرال در عمل اثبات کردند که برای آنها جنگ صلح است.
آزادی بردگی است
آزادی منفی بهعنوان مظهر آزادی لیبرال دائماً به دنبال آن است که گستره انتخابهای ما را افزایش دهد. بهعنوانمثال اگر من دیروز میتوانستم شام خود را از میان دو نوع غذا انتخاب کنم و امروز میتوانم شام خود را از میان ده نوع غذا انتخاب کنم، حتماً امروز من آزادتر از گذشته هستم. اما آیا این معنا، یعنی افزایش گستره انتخابها، مترادف با آزادتر شدن انسان است؟ در بستر چنین تفکراتی دائماً مجموعهای از نیازها برای انسان ساخته میشود و به این نیازها پاسخهای متعددی داده میشود و این پاسخها دائماً متنوعتر میشوند. ولی این نیازها به صورتی برای فرد برجسته میشوند که فرد توانایی ارزیابی انتقادی آن نیاز و روش پاسخ دادن به آن را ندارد. فرد درهای متعددی را در مقابل خود میبیند و خود را ناگزیر از حرکت دریکی از آنها مییابد، بدون آنکه هرگز بتواند به این اندیشد که آیا واقعاً ضرورتی دارد وارد یکی از این درها شد یا خیر؟ چنین انسانی قدرت ارزیابی انتقادی نیازها و انتخابهای خود را ندارد و صرفاً در حال پاسخ آزادانه!!! به نیازهایی است که بر او تحمیل میشوند. حال آیا بهواقع این آزادی بردگی نیست؟
نادانی توانایی است
یکی از ویژگیهای علم متولدشده در دامان تفکرات لیبرال میزان بالای تخصصی شدن است؛ به صورتی که در حیطههای بسیار ریز و جزئی به پرورش متخصصان توانمند میپردازند. این روند باوجود مزایای زیادی که دارد، بهویژه میزان بالای کارایی و توانایی متمرکز، امکان تفکر مستقل و کلی را از انسان سلب میکند. چنین فرد متخصصی دیگر توان اندیشیدن در مورد چارچوبهای کلی حاکم بر حوزه کاری خود را نیز ندارد، چه رسد به درک چارچوبها و ساختارهای سلطهگر حاکم بر جامعه. لذا از یکسو افراد متخصص و توانا بهواسطه غرق شدن در چارچوبهای پیشین دانش حوزه تخصصی خود عمدتاً افرادی جاهل نسبت به قالبها بوده و از سوی دیگر افرادی که میتوانند ساختارهای سلطهگر موجود در دانشها و جامعه را درک کنند، بهمثابه افرادی فاقد دانش تخصصی درک شده و از جامعه طرد میشوند. نگاههای کلی و کلان ازآنجهت که امکان رهایی بخشی دارند طرد شده و جای خود را به دانشهای اثرگذارِ خردِ محافظهکار میدهند. لذا بهواقع نادانها توانا هستند و نادانی توانایی است.
در آخر میتوان گفت «۱۹۸۴» را باید خواند، باید خواند چراکه در حال حاضر تصویرگر حقیقت سلطهگر جوامع لیبرال است.
نظر شما