فیدل کاسترو از او دعوت کرد که مدتی را برای درمان و مداوا به کوبا برود و بی درنگ خود به بستر مرگ افتاد و تا پای دروازه زندگی رفت و فعلا همان اطراف گوشه ای نشسته و نفس می کشد . از دیگر رفقای مارکز هم که اکثرا در کنار اویند و نگران حال او ، چه بگوییم که هیچ کدام در شگفتی و غرابت دست کمی از کاسترو ندارند ، اگر چه از او ناشناخته ترند. ( به من بگویید گابو! ) این چیزی است که او در نطق دریافت نوبل ادبی به سال 1982 به مردم دنیا گفت .
یک روایت می گوید که گابو نام دره ای در حوالی محل تولد اوست و روایت ساده تر که البته علاقه مندان او کمتر دوستش دارند ، این است که مادر او ، مارکز را همیشه به این نام صدا می زده است . ما ایرانی ها امسال برای او تدارک بسیار دیده ایم ، از مسابقه طراحی با موضوع چهره او تا طراحی خلاقه بر اساس آثار او و از همه جالب تر طراحی تک فریم از یکی از قصه هایش .گفتنی نیست که حداقل نود درصد از تمام آدم هایی که آگهی این مسابقه را دیده اند بی درنگ فقط و فقط یک کلمه در ذهنشان نقش بسته است ؛ ماکوندو .
ماکوندو... فضایی که از ذهن مارکز چهل ساله به ذهن تمام خوانندگانش وزید و پس از تمام کردن شاهکار " صد سال تنهایی " گریبان هیچ یک از ما را رها نکرده و هنوز که هنوز است در تمام دنیا ، خواهان و خریدار دارد . پنجره اتاق کار مارکز رو به شهر بوگوتا پایتخت کلمبیا باز می شود . معدن کوکائین دنیا و جایی که گیاه کوکا مثل علف هرز در هر پنجه خاکی که در گوشه ای جمع شود ، می روید . بومیان آمریکایی از این گیاه برای مراسم آیینی و تسخیر ارواح و جادوگری استفاده می کردند و امروز سوداگران آن در خیابانها برای به دست آوردنش همدیگر را به رگبار می بندند . بچه های بوگوتا بارها وسط فوتبال روزانه شان ، بازی را قطع می کنند و جسد مردان جوان را از میانه زمین بازی به کنار می کشند و بازی را ادامه می دهند .
پایتخت کلمبیا جایی است که در هوای آن بذر جادو روان است و زندگی و مرگ در کافه های آن با هم قراری روزانه و عادی دارند . برای اینکه به واقعیت سحر آمیز برسی ، لازم نیست حتما به ذهنت مراجعه کنی ، کافی است در این خیابانها نفس بکشی و چشم هایت را لحظه ای ببندی و دیگر فقط اینکه هر چه دیدی گزارش کنی . چیزی که گابو با سالها سابقه روزنامه نگاری بیش از همه بلد بود . اولین قصه های روزنامه نگار جوان پاورقی هایی بودند که قرار بود قبل از همه چیز عامه پسند باشند و انصافا این طور هم بودند . دیگر تا نوشتن " صد سال تنهایی " فرصتی نبود . تنها بیست سال که در طول آن " وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده " ، " عشق سالهای وبا" ، " برگ باد " و " پاییز پدر سالار " باید نوشته می شدند .
منتقدین اروپایی و آمریکایی به احترام آخرین رمان از جا برخاستند و خوزه آرکادیو بوئندیا ، نشسته در پای درخت کهن حیاط خانه اش در توفان شاپرک های زرد به روی گابو لبخند زد . گابو هشتاد ساله است . تقریبا همسن و سال خوزه آرکادیو و فیدل کاسترو و مثل آنها به تاریخ آمریکای لاتین پیوسته، غرق در غبار و دودی که نمی دانی از زلزله و تنوره بی شمار آتشفشان فعال است یا از هیاهوی آتشبار لوله مسلسل های بی شمار قاچاقچی های کوکائین .
به هر حال او هم اینک در کنار خوزه آرکادیو نشسته و معلوم نیست که باز برخیزد ، که باز بنویسد . او حتی وصیت نامه ای هم دارد که آنقدر در گوشه گوشه اش ردپای جادوی واقعی او ، دیده می شود که خودش هم آرزو داشت کاش آن را نوشته بود . قضیه مال سه سال پیش و پخش شایعه مرگ و وصیت نامه ای است که گفته می شد به قلم اوست .
زندگی از این جادویی تر سراغ دارید؟ دیگر مهم نیست که گابوی پیر از رویاهایش دل می کند یا نه ، باز می نویسد یا نه و اصلا به ایران می آید یا نه . بیماری اش آن قدر شدید هست که هر حدسی را بتوانید در موردش بزنید ، اگر چه این موجودات سخت جان تر از آنند که فکرش را بکنید . نمونه حی و حاضرش هم فیدل بزرگ است که حتی سازمان سیا نتوانسته کارش را تمام کند .
شاید این عادت مردم آمریکای جنوبی است که در جادو زندگی کنند و همان جا بمانند . گویا آنجا کسی نمی میرد ، چون ماکوندو جایی است که ساعت هایش واقعا عقربه ندارند . اگر هم روزی خبر نیامدن گابو را شنیدید و یا حتی خبر ایستادن قلبش را، نگران نشوید ، خرج همیشه دیدن او خرید " صد سال تنهایی " است . آنجا اگر خوب نگاه کنید ، بالاخره می بینید که توی عکس هایی که آرکادیو از در و دیوار خانه گرفته ، گابو پای درخت بلوط نشسته و انتظار بزرگترین رویای زندگی اش را می کشد .
------------------------
علی مجتهدزاده
نظر شما