مجله مهر - فاطمه باقری: یک کوچه و خیابان که آب و جارو شود، بوی خوب عود و اسپند و خاک خیسخورده که بلند شود، شیشههای گلاب که فضا را خوشبو کند، آدمها که بیقرار و با چشمهای تر جلوی در خانه و پشت پنجرهها منتظر بایستند و بچههای کوچک که با شاخههای گل توی دست کنار هم صف بکشند، همه یعنی خبری هست. این یعنی نوجوانهای این کوچه منتظرند تا قهرمان محله از راه برسد. قهرمانی که روزی همسایه آنها بود و بعید نیست از خوشرویی و مهربانی او خاطرهای هم داشته باشند. همان جوان بلندبالایی که حالا نامش «شهید» است، روی دست بزرگترها با سلام و صلوات تشییع میشود و لبخند صورت جوان و زیبایش قاب میشود روی دیوار دل این مردم.
این مراسم شاید همان تصویر آشنای دهه شصت و سالهای دفاع مقدس باشد. هنوز هم شهید میآورند و خبر تفحص پیکر شهدا از شیرینترین خبرهای این روزهاست. دورهمی تشییع شهدا هم فوت قلبی برای خانواده شهداست و هم بهانه خوبی دست همسایهها میدهد تا خاطراتشان از اخلاق خوب شهید تازه محله را برای هم روایت کنند.
«مهدی ثامنی راد» سی و سه ساله از شهدای مدافع حرم ایرانی در ورامین است که ۲۲ بهمن سال ۱۳۹۴ در جنوب حلب به شهادت رسید، پیکر مطهرش بعد از چهار سال به ایران برگشت و جمعه ۷ تیرماه در ورامین تشییع شد. در این مراسم از هم محلهای های شهید ثامنی راد پرسیدم چقدر این شهید را میشناسند و با کدام ویژگی او را به خاطر میآورند؟ شاید زیباترین جواب را از زن جوانی شنیدم که وقتی پرسیدم او را میشناختید که آمدید؟ جواب داد شهید است، شرکت در مراسم تشییع او، شناختن نمیخواهد.
خوش آمدی دلاور!
قرار است پیکر شهید ثامنی راد از ابتدای بلوار شهید قدوسی تا «گلزار شهدای حسین رضا» ی ورامین تشییع شود. از محله شهید ثامنی راد تا گلزار شهدا راهی نیست. شور مردم محل و انتظار آنها برای رسیدن این مهمان ویژه را نمیشود به مراسم دیگری تشبیه کرد؛ شاید شبیه انتظار محلهای برای برگشتن ورزشکار قهرمانش از میدان…اینجا هم مثل مراسم تشییع همه شهدای مدافع حرم در این سالها، نوحه معروف میثم مطیعی پخش میشود:
این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو حتی لحظهای برگردیم… یا زینب (س)
کمی آنطرف تر از چهار راه محل، آقای سیری پیرمرد صاحب یک سبزی فروشی چند تاج گل را همراه عکس و بنرهای خوشامد به شهید کنار هم چیده است؛ متن زیر عکسهای شهید هم مثل حال و هوای مردم پرشور و پرافتخار است: «خوش آمدی دلاور»، «سلام فرمانده»، «سلام مدافع حرم» و «سلام مدافع وطن».
آقای سیری میگوید شهید مهدی با پسرش دوست بوده است: «بگذار خودش را صدا کنم. پسر من آنقدر شهید در ورامین تشییع کرده که حد و حساب ندارد.» پسر آقای سیری پاسدار است و وقتی صدایش میکنیم که همراه پسر جوان دیگری مشغول آماده کردن مخزنی از آب و گلاب است تا در این بعد از ظهر داغ تابستان روی سر جمعیت خنکی بپاشند: «مهدی هم محلی ما بود؛ اولین شهید مدافع حرم ورامین. چهارسال پیکرش دست داعشی ها بود و پیدایش نمیکردند؛ حالا بعد از این مدت، پیکر تفحص شده و مردم آمدهاند به استقبالش. بچه واقعاً نیکی بود. یعنی لنگه اش پیدا نمیشود.» او و دوستانش روی داربست کنار تصویر بزرگی از شهید، پرچم ایران، پرچم حزب الله لبنان، پرچم سوریه و پرچم فلسطین را گره زدهاند. آنها خوش سلیقگی کردهاند و بخشی از وصیتنامه مهدی ثامنیراد را هم روی بنری نوشتهاند: «هیچ چیز را بهتر از این ندیدم که دوستان، صداقت دینی داشته باشند و کاری به این ناملایماتی که اتفاق میافتد در بین افراد، سازمان و جامعه نداشته باشند.»
قصه درختهایی که آقامهدی کاشت
مردها و زنهای همسایه در چهار راه روبروی خانه شهید منتظر ایستادهاند تا جمعیت مردم از راه برسد و با هم به سمت گلزار بروند. خانم جوانی میگوید مسجد مهدیه خیابان کارخانه قند یک مرکز خیریه دارد که بانیاش شهید ثامنی راد بوده است؛ مرکزی که خانوادههای بی سرپرست و بی بضاعت زیادی را تحت پوشش دارد. حالا هم اسم پایگاه بسیج مسجد را گذاشتهاند پایگاه شهید مهدی ثامنی راد. مهدیه، نام مسجد فعالی در ورامین است که وقت نماز هم حسابی شلوغ میشود؛ و البته این همه برکت و لطف زندگی آقا مهدی نبود: «این خیابان منتهی به مسجد را میبینی؟ اینجا هیچ فضای سبزی نداشت و آفتاب موقع مسجد رفتن بدجوری اذیت میکرد. تمام درختهای این خیابان را تا برسی به مسجد، خود آقای ثامنی راد کاشته است تا خیابان سایهای داشته باشد.»
برادر او هم مدافع حرم بوده است و از دوستان نزدیک آقا مهدی: «برادرم اولین بار ۲۰ بهمن ۹۴ اعزام شد. ۲۱ بهمن وارد سوریه شده بود و همانجا آقا مهدی تلفنی به او گفته بود یاسر فردا بیا فلان منطقه، منتظرت هستم. برادرم فردا ظهر میرسد به آن مقر، ولی صبح ۲۲ بهمن آقا مهدی شهید شدهبود. هر چه برادرم سراغ میگیرد هم رزمهای او به برادرم نمیگویند او کجاست؛ تا فردا که او هم با خبر میشود. همان روز زنگ زد خانه مادرم و گریه میکرد که مهدی را میبینیم ولی نمیتوانیم بیاوریم سمت خودمان.»
مردم ورامین با دیدن عکس دلخراشی از پیکر مهدی ثامنی راد از شهادت همشهری شأن با خبر میشوند. زن جوان شنیده آن عکس را دوست شهید با گوشی همراهش گرفتهاست. اگر دوستش به سمت پیکر میرفت تک تیرانداز تکفیری به او هم شلیک میکرد؛ برای همین برمیگردد و پیکر تا مدتها اسیر داعشی ها میماند.
از مادر شهید سراغ میگیرم. زن میگوید مادر شهید ناخوش احوال است و از مدتها قبل از شهادت پسرش به خاطر سکته مغزی در بیمارستان بستری بود. به اینجای حرفهایش که میرسد بغض میکند: «وقتی مادر شهید را آوردند خانه، برادرم یاسر رفت به آنها سر بزند. خواهر شهید تعریف میکرد که مادرم شبها با اینکه مریض است و تازه از بیمارستان آمده راحت نمیخوابد؛ نه میگذارد تشک روی زمین بندازیم، نه روی تخت میخوابد. میگوید پسر من معلوم نیست کجا روی سنگ و خاک افتاده…من جای نرم بخوابم؟»
چطور تعریفش کنم؟ «جوانمرد، مهربان و خوش اخلاق»
جوان صاحب میوه فروشی از یک بشکه، کاسه کاسه آب برمیدارد و زمین را خیس میکند تا هوا هم کمی خنک شود. آقا مهدی را میشناخته ولی کم حرف تر از آن است که از او چیزی بگوید: «چطور تعریف کنم؟ تعریف ندارد. خیلی گل بود. جوان مرد، مهربان، خوش اخلاق. اعجوبه بود. یک روز دیگر از همه ما خداحافظی کرد و رفت.»
خانم مسنی که کنارم ایستاده میگوید مسئولین بچههای خودشان را نمیفرستند آنجا که! جوان محلههای پایین باید برود جنگ. چرا این بچه باید به خاطر جایی که به او ربط ندارد شهید شود و...
زن جوانی آنطرف تر با آرامش جواب او را میدهد: «نه خانم! نگویید. آنها به خاطر عهدشان با خدا میروند نه کس دیگری.» بعد برایم میگوید: «هر کس یک نظری دارد. برادرزاده من هجده ساله است؛ نه انقلاب را دیده است نه جبهه و جنگ، ولی همیشه میگوید من دوست دارم شهید شوم. میگوید همه که قرار است بمیریم، پس چه بهتر شهید شویم. امروز هم لباس مشکی نپوشید. گفت آقامهدی شهید شده، الآن بهترین جاست. برای آقامهدی این مراسم شادی و تبریک است. ببین یک وقتهایی بچه هجده ساله از یک آدم شصت ساله هم بهتر می فهمد.»
پسر کوچک زن هیجان زده جلو میدود: «مامان! شهید را آوردهاند سر خیابان.» زن ادامه میدهد: «آن وقتها که تهران زندگی میکردم هر وقت شهید میآوردند میرفتم میدان انقلاب. قیامتی بود. این وقتها آدم نه گرما می فهمد نه سرما. دیشب تا صبح پیکر شهید ثامنی راد توی مسجد مهدیه بود. پسر برادرم میگوید آنقدر مردم آمده بودند که نتوانستیم برویم جلو و برای تبرک به پیکر دست بکشیم.»
میگوید خیلی از مردم محله و دوست و آشنا برای پیدا شدن پیکر شهید دست به دعا بودهاند: «ما اردیبهشت از طرف مسجد مهدیه رفتیم کربلا. روحانی همراه کاروان ما چقدر گریه کرد و گفت شما را به خدا دعا کنید پیکر مهدی برگردد؛ به خاطر دخترش فاطمه سلما. شهید ثامنی بعد از چهار پنج سال پدر شده بود.» زن به خیابان روبرویش خیره میشود و با خودش زمزمه میکند: «حالا خدا را شکر که برگشته است. خوشبهحالش…»
این جای خالی برای عکس خودم است
آن طرف چهارراه مرد جوانی آستینهای پیراهن مشکیاش را بالا زده و اسپند دود میکند. او هم محلهای و همکار شهید بود: «مهدی واقعاً بچه خوبی بود. پنج سال در پادگان همکار بودیم. من سرویس آن پادگان را میبرم. خدایی خیلی مدیونش هستم. هر موقع من کار داشتم و نمیتوانستم، سرویس من را میبرد و میآورد. خدا شاهد است مثل آچار فرانسه هر کاری که لازم بود را بلد بود و انجام میداد. واقعاً تک تیرانداز بود. اصلاً فکرش را نمیکردم شهید شود. حضرت زینب (س) او را انتخاب کرده بود.»
میگوید مهدی روی دیواری در مسجد مهدیه، عکس شهدای ورامین را زده بود و فقط یک جای خالی باقی گذاشته بود. میگفتیم این همه عکس شهید میشود برای این جای خالی پیدا کرد و او میگفت اینجا را برای عکس خودم کنار گذاشتهام: «درجه یک بود. تعداد آدمهایی که عقیده و عملشان یکی باشد شاید انگشت شمار باشد. ولی مهدی یکی از آنهایی بود که عقیده و عملش هم یکی بود.»
خداحافظ ای پاسدار رشید / خواب شهادتش را دیده بود
جوانها کم کم علم به دوش می آیند و پشت سر آنها جمعیت مردم و ماشین حمل پیکر شهید از راه میرسد. پیرزنی روی نیمکت زردرنگ گوشه پیاده رو نشسته، پر چادر را روی صورتش گرفته و آرام گریه میکند. همین موقع که جمعیت از چهارراه میگذرد، به زحمت بلند میشود و به عکس شهید روی تابوتش سلام میدهد می پرسم او را میشناختید؟ انگار که حسرت یک عمر همراهش باشد جواب میدهد: «ما با شهید توی مسجد مهدیه کار میکردیم، با هم میرفتیم اردوی راهیان نور و… هر کار سختی توی مسجد را مهدی انجام میداد. ماشین که نداشت، ماه رمضان برای مستضعفین توی مسجد غذا درست میکردند و او با موتورش غذاها را میبرد. میگفتم مهدی جان روی موتور یخ میکنی. میگفت سرم را خوب بستهام خانم احمدی نگران نباش.» و بعد دوباره مینشیند و چادر مشکی را روی صورتش میکشد.
جمعیت مردم شهید را تا گلزار شهدای حسین رضا بدرقه میکند و همراه روضه خوانها تکرار میکند:
سلام ملائک نثار شهید / خداحافظ ای پاسدار رشید
و
خداحافظ ای خون جوش آمده / علی اکبر لاله پوش آمده
زمان خاکسپاری شهید، میکروفن را میدهند دست پدر «شهید محمد مولایی»؛ پیرمرد خوشصحبتی که خودش هم پاسدار بوده و از رزمندههای قدیم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص). محمد مولایی از همدورهایهای شهید مهدی ثامنیراد بود که در سال ۸۹ و حین آموزش چتربازی به شهادت رسید. عباسعلی مولایی جمع را به ذکر خاطرهای از دیدارش با شهید ثامنی راد مهمان کرد: «یک بار مهدی ثامنی به دیدنم آمد و گفت خواب شهید محمد مولایی را دیده است. گفت خواب دیدم در بهشت حضور دارم و تعدادی جوان بسیار زیبا با سیمای نورانی و با لباسهای سفید و موهای سیاه که برق میزد را دیدم. لابهلای آنها محمد را دیدم. او را صدا زدم. به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت. اینقدر در آغوش گرفتن محمد لذت داشت که داشتم قبض روح میشدم. از محمد پرسیدم تو اینجا چهکار میکنی؟؛ گفت من شهید شدهام و در بین شهدا، از خدا روزی میخورم. بعد هم دست راست خود را بالا گرفت و یک قسمتی از بهشت که نسبت به قسمتهای دیگر آن نورانیتر بود را نشان داد و گفت آنجا خیمه امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) است؛ ما وقتهایی را در محضر آقا امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) میرویم و آنها ما را موعظه میکنند و ساعتهای دیگری هم در بهشت تفریح میکنیم… گفتم محمد تو را به خدا دعا کن من هم شهید شوم. محمد دست روی شانهام گذاشت و گفت آقامهدی بهخدا تو هم شهید میشوی و میایی پیش ما. مهدی به خاطر همین خواب، مطمئن بود که شهید میشود.»
نظر شما