به گزارش خبرنگار مهر، رمان «شاهپری» نوشته زهرا امیدی بهتازگی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است.
داستان این رمان درباره زندگی دختری به نام شاهپری و مردی به نام محمد در سالهای پیش از انقلاب اسلامی است. شاهپری از دوران کودکی درگیر اتفاقات و ماجراهایی میشود که به فرار داییاش از روستای زادگاهش در ایلام ارتباط دارند. دختر نوجوان ناچار است بهخاطر اتفاقاتی که رخ داده، از پدر و مادرش جدا شده و سر از شهر بغداد دربیاورد. در ادامه مسیر زندگی شاهپری و محمد به خاطر مواجهه با یک قاچاقچی اسلحه به نام عماد تغییر میکند.
در برهههای پایانی رمان که به سالهای انقلاب نزدیک است، شاهپری همراه با رقاصهای عرب با اتفاقات جدیدی روبرو میشود...
«شاهپری» ۳ بخش اصلی دارد که بخش اول ۶ فصل، بخش دوم ۷ فصل و بخش سوم ۹ فصل دارد.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
اسلحهای را که دراز شد طرفم گرفتم. سنگین بود و نوکش افتاد زمین. کمی با آن ور رفتم و نشانه گرفتم طرف خودش. دستهایش را در جیب گذاشت و گفت: «من آمادهام.»
نتوانستم از چشمهای مکارش چشم بردارم ولی به او لبخند زدم. اسلحه از دستم افتاد. نمیتوانستم درست بگیرمش. به مادربزرگ گفتم چه دیدهام. گفت «لابد شوخی میکرده دیگر.» به مادربزرگ حق میدادم آنقدر ساده باشد. او کافه منفجرشده را ندیده بود. یاد ایناس افتاده بودم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. دوست داشتم بدانم هنوز هم در کافه میرقصد؟ به سرم زد بروم ببینمش. فکر میکردم ایناس مرا ببیند از شوق میدود طرفم، اما به جای او عبید مقابلم سبز شد. صورتش را چیزی بریده بود و کاردش میزدی خونش درنمیآمد. مرا که دید روسریام را کشید، موهایم را گرفت و از کافه انداختم بیرون. صورتم چسبید به کف خیابان. میخواستم بلند شوم که سایهاش افتاد کنارم و روسری پرت شد توی صورتم. در حالی که انگشتش را در هوا تکان میداد و دندانهایش را به هم میفشرد گفت یکبار دیگر داییام برود آنجا خونش را میریزد. بلند شدم و بدون اینکه به مردهایی که دور و برمان جمع شده بودند نگاه کنم روسری را برداشتم و فرار کردم. گریه نکردم، اما تنفر شدیدی از عبید در دلم حس میکردم. شب از فکر آن ماجرا خوابم نبرد. تازه فهمیده بودم دایی به ایناس سر میزده. مادربزرگ میگفت خراش روی گونهام را با کرم چرب کنم و من گوشم بدهکار نبود. به او گفته بودم موقع بازی کردمن با دخترهای محله خوردهام به دیوار!
یک شب به سرم زد کمد دایی را بگردم و اسلحهاش را پیدا کنم. اسلحه نبود. وقتی داشتم از کنار کمد بلند میشدم متوجه صورتی شدم که چسبیده بود به شیشه پنجره. از اتاق دایی رفتم بیرون و دویدم طرف اتاقی که مادربزرگ در آن خوابیده بود. هرچه تکانش دادم بیدار نشد. با این فکر که دچار توهم شدهام سرک کشیدم توی حیاط؛ کسی نبود.
این کتاب با ۲۷۲ صفحه، شمارگان ۵۵۰ نسخه و قیمت ۳۲ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما