خبرگزاری مهر -گروه فرهنگ:
نوروز امسال شاید خاصترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست با آن جامعه ایرانی را در نوعی بهت و شک فرو برده است. با این همه و به روایت تاریخ شاید نه به این ابعاد اما در ساختاری متفاوتتر این اولین نوروزی نیست که ایران و ایرانیان با بحران روبرو میشوند و انسان ایرانی در گذر جبری تاریخ روزگارش را در آن سپری میکند. یادداشتهای که در بخش «روایت بحران» در خبرگزاری مهر طی روزهای اخیر منتشر میشود، نگاهی است متفاوت از سوی هنرمندان اهل قلم به زیست و زندگی خود در بحران. روایتهایی که گاه عاشقانه است و گاه تلخ. گاه گزارشگونه است و گاه کاملاً حسبرانگیز.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی است از شهریار عباسی نویسنده معاصر درباره حضورش در یکی از همین بحرانها. او نامهای عاشقانه در بحبوه ایام پایانی سال ۶۷ خطاب به محبوبش مینویسد و در آن از آنچه در آن روزگار میگذراند، از زیست و جنگ و نوروز در میان بمباران شیمیایی سخن به میان میآورد.
عزیزترینم سلام
امیدوارم حالت خوب باشد و گرد تلخیهای این روزها بر چهرهات نشسته و صورت ماه گونهات همچنان پرخنده باشد.
دوست دارم نامههایم را با حرفهای خوب و اتفاقهای شیرین شروع کنم اما چه کنم که این روزها همه چیز بد و تلخ است. حتماً در اخبار شنیدهای که صدام در آستانه سال نو شهر حلبچه را بمباران شیمیایی کرده است. باور کردنش سخت است که رهبری مردم خودش را این گونه وحشیانه به خاک و خون بکشاند. ما اینجا در سد بوکان تلویزیون نداریم و فقط از طریق رادیو میشنویم که مردم عادی حلبچه در بمباران شیمیایی قتل عام شدهاند.
واقعاً تلخ و ناگوار است. نمیدانم این جنگ به کدام سو پیش میرود و قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ آینده در نظرم بسیار مبهم و حتی تاریک است. این روزها اتفاقهایی میافتد که باورشان دشوار است ولی اگر چشمهایمان را باز کنیم خواهیم دید آنچه اتفاق میافتد کاملاً واقعی است.
محبوب نازنینم! شاید وقتی نامههای من به دستت برسد که همه چیز تغییر کرده باشد. ممکن است همین فردا اینجا بمباران شیمیایی بشود، یا ما به حلبچه اعزام بشویم، یا اینکه به عکس فردا جنگ تمام بشود، یا به زودی من کنار تو باشم یا...
پس بهتر است آن اتفاق خوب را تصور کنیم. فردا را کسی ندیده و بدترین کار مغز انسان فکر کردن به فردای ناراحت کننده است.
نازنینم! خودم و تو را تصور میکنم در فردایی بدون جنگ و بمباران در سرزمینی وسیع و سرسبز.
شاید برائت خندهدار باشد. ولی دوست دارم یک مزرعه بزرگ و وسیع داشته باشیم و یک باغ پر از درختان انار. هر روز صبح با صدای خروس از خواب بیدار شویم و در هوای آزاد کنار آتش بنشینیم نان داغ بخوریم و چای کنار آتش در استکان کمرباریک بنویشیم.
دلم میخواهد روزمان را با راه رفتن در مزرعه شروع کنیم و دست در دست یکدیگر به زیباییهای طبیعت خیره شویم.
دوست دارم درختهای تنومند و پربار داشته باشیم و در دو طرف درخت گردویی از پشت دست یکدیگر را بگیریم و حرفهای عاشقانه بزنیم.
چقدر خوب میشود تو را قلندوش بگیرم و از نهر آبی شفاف و روشن عبور کنیم بی آنکه پاهای تو خیس شود.
دوست دارم هیچ حیوانی از ما نگریزد و هیچ موجودی از ما آزار نبیند. کاش بشود هر دو با طبیعت یکی شویم و تا ابد در آن بمانیم.
عاشق ابدی تو
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
سد بوکان
نظر شما