به گزارش خبرنگار مهر، نصرالله حکمت استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شهید بهشتی در یادداشت مفصلی به پدیده ویروس کرونا و تأثیر آن بر زندگی بشر پرداخته است:
مقدمه
در این ایام، دربارهٔ این ویروس، آنقدر سخن گفته و شنیده شد که هممان مات و متحیر ماندهایم. بندهٔ حقیر نکاتی به نظرم رسید و میخواستم بگویم البته از منظر فلسفی، اما با خود گفتم که بهتر است حرفی بر حرفها نیفزایم. اما دلم طاقت نیاورد و اینبار با خود گفتم که خوب است با برادران و خواهران ایمانیام در تنگنای این مجال نکتهای را در میان بگذارم. غیر از این نکتهای که خواهم گفت، میل دارم که این ویروس را در افق «ظهورآگاهی» نیز مطالعه کنم. یادداشتهایی دارم؛ اگر به جایی رسید، مینویسمش.
نحوهٔ زیست امروزین انسان، زیستی افسونزدائی شده است. اگر این افسونزدائی را به معنای ورود انسان به زیستخانهای روشن و شفاف بدانیم، لازمهاش این است که آدمیان، در زندگیشان، نقطهای تاریک ندارند. همه چیز برایشان روشن و قابل اندازهگیری است و یا میتواند روشن شود. همین امر یعنی میل به زیستن در جهانی روشن سبب شده است که تقریباً همهٔ ما -- دانسته یا ندانسته، آگاهانه یا ناآگاهانه -- خود را به سمت زندگی در «جهانلانه» بکشانیم. جهانلانهها بینهایت شکل و شمایل دارند و حتی میتوانند تُودرتُو و برهمخفته و بههمگشوده باشند؛ به گونهای که ما احساس زیستن در «جهانلانه» نداشته باشیم.
یکی از نشانههای چنان زیستنی، افول «ایمان به غیب» است. «غیب» یعنی «امر مجهول»، یعنی «جهان نامتناهیِ ناشناختهها» و یعنی «سپهر بیکران تاریکیها». واقعیت عینی و انضمامی ما به عنوان انسان، این است که با «مجهول و ناشناخته و تاریکی» احاطه شدهایم. هر چیز غیر از این به ما بگویند و القا کنند، ما را فریب دادهاند. «ما را فریب دادهاند» یعنی ما را درهمشکستهاند و استخفافمان کردهاند. ما با «ایمان به غیب» وزنمان، وزن کل هستی است و با گسست از «ایمان به غیب» سبُک میشویم. اینک وزنمان، بسیار کم شده است؛ شصتهفتاد کیلو گوشت و استخوان و امعا و احشائیم و دیگر هیچ. به هر جا بخواهند پرتابمان میکنند. پرتابمان کردهاند. ما اینک به پستترین نقطهٔ روشن این جهان پرتاب شدهایم؛ روشن از دانستهها و خواستههای دیگران. روشنی و وضوحی که باطنش جزمیت است و این جزمیت را به اسم وضوح و روشنی به خورد ما دادهاند.
وقتی به «مجهول»، در جایگاه حقیقیاش، التفات نمیکنیم و با قرار دادن خویش در محدودهای از معلومات و دانستهها، همهٔ روزنههای جهانلانهمان را به جهان بیکران مجهول، میبندیم و خودمان را در دنیائی از روشنیها و روشنائیها -- که با دست فهم دیگران برای ما ساخته شده و ما هیچ سهمی در ساختن آن نداشتهایم -- محبوس میکنیم، معنایش این نیست که جهان هستی، غیب و مجهول و تاریکی ندارد. اگر ما در گور معلومات خود، مشغول دستافشانی و پایکوبی هستیم و سرخوش از دانستهها و اطلاعاتی که به ما دادهشده، مست مستیم و در حال رقص مرگ در دخمهای روشن، کل هستی را به دست فراموشی و غفلت، سپردهایم، معنا و لازمهاش این نیست که غیب جهان و جهان غیب، و مجهول نامتناهی نیز از ما غافل است و ما را فراموش کرده است. غیب هستی، یکپارچه آگاهی است و هرگز از ما غافل نیست. او انتخاب نحوهٔ ارتباط ما با مجهول و جهان بیکران ناشناختهها را در اختیار خود ما نهاده است. هر انسان -- و البته کل جامعهٔ بشری -- شکل این ارتباط را خودش انتخاب میکند. هر کس، اگر زندانی و زنجیریِ دانستهها و اطلاعات نباشد، شکل ارتباط با غیب و جهان ناشناختهها را خودش برمیگزیند. اینک این، «مجهول گزیده» است؛ مجهولی که هر کس، با التفات به جایگاه برزخی و میانبودش در این عالم، نحوهٔ ارتباطش را با او، خودش انتخاب میکند.
اما آنگاه که یک فرد، و یا جامعهٔ بشری و به اقتضای روح دوران، به زیستن در جهانلانهای روشن، اکتفا کند و با آن مأنوس شود و در نتیجه جهان بیکران مجهولات را ندیده بینگارد، یا انکار کند نوبت «مجهول خزیده» میرسد؛ اینک امری ناشناخته و مجهول، بر زمین و زمان پا مینهد؛ آرامآرام میخزد و بدون هیچ عجله و شتابی، به هر کجا که بخواهد سرک میکشد و همه چیز را به تاریکی خزنده، تاریکیِ لَخت و لزج و پخمه، آلوده میسازد. به ناگهان تاریکی خزنده، خیزنده میشود و همهجا را پر میکند. این است «مجهول خزیده». مجهول خزیده، کور و کر است؛ در اوج توحش و درندگی است؛ قدرت تخریبیِ متصاعد و انفجاری دارد و با برنامهٔ «از خزش به خیزش»، همگانی و همهگیر میگردد.
تخریب و ویرانگریِ «مجهول خزیده» نه به خاطر مجهولبودنِ آن، بلکه مولود قرار گرفتن آن بیرون از جایگاه اصلی و حقیقیاش میباشد. غیب و تاریکی و مجهول باید بیرون از زیستخانهٔ انسان، مستقر باشد که هست، اما انسان باید با آن، رابطهٔ ایمانی برقرار کند. رابطهٔ ایمانی در اینجا یعنی رابطهٔ پذیرش و التفات. واقعیت وجودیِ ما در این جهان نامتناهی این است که درون تاریکی ستبر و فراگیر، احاطه شدهایم اما در محدودهای روشن زندگی میکنیم. در عین حال، برای گسترش وجودی خود و به منظورِ همواره در اقتدار زیستن، به تاریکی نیازمندیم و با التفات به آن و قبول آن، هرگاه به هر مقدار از تاریکی و مجهول که نیاز داشته باشیم، میتوانیم از آن بهرهمند شویم. حفاظ این محدودهٔ روشن که زیستخانهٔ ما است، و پشتوانهٔ سلامت روحی و جسمی ما، پذیرش تاریکیِ فراگیرِ بیرون از این محدوده، و التفات مُدام به آن، و به یادداشتنِ آن است. اگر ما از این پذیرش و التفات، سر باززنیم و غافل گردیم، حفاط ما شکسته میشود و تاریکی و مجهول، به شکل خزیده درمیآید و به درون میخزد؛ تاریکیِ ویرانگر؛ مسخ شده؛ کور و کر.
اینک اجازه بدهید با یک تمثیل، منظورم را توضیح دهم:
اگر در یک کشتی، در حال سفر در دریا هستیم، معنایش این است که ما با اتکای به آب، در حال سفریم. آب، هم حیات و زندگی ما است و هم اینک پشتوانهٔ سیر و سفر و حرکت ما. این وضعیت تا زمانی برقرار است که آب دریا بیرون از کشتی، مستقر باشد؛ و برای تأمین نیازمان به آب -- نه مستقیماً آب دریا، بلکه آب تصفیه شده و یا تبخیرشده و باریده از ابر آسمانی --، آن را داخل کشتی، در دسترس داشته باشیم. در عین حال همواره باید یادمان باشد و متذکر باشیم که ما درون کشتی و بر پهنهٔ دریا در حال حرکتیم و باید مراقب باشیم که حفاظمان را که دیوارههای کشتی و کف آن است، نشکنیم و سوراخ نکنیم؛ چراکه در آن صورت آب دریا که پشتوانهٔ حرکت ما است، درون کشتی میخزد، و آرامآرام، موجبات غرق شدن و نابودی کشتی و هلاکت سرنشینانش را فراهم میکند. مولوی میگوید:
آب در کشتی، هلاک کشتی است
آب در بیرون کشتی، پشتی است
التفات به غیب جهان و به مجهول فراگیری که همهٔ اطراف و جوانب زندگی ما را احاطه کرده، ما را گسترش میدهد و به اقتدار روحی میرساند و به کل هستی، وصلمان میکند. این، همان «ایمان به غیب» است؛ ایمانی که ما بر اثر بلوغ عقلی و کمال وجودی، انتخابش میکنیم و بدینگونه میخواهیم در جهان بزرگ زندگی کنیم و انسان بزرگ باشیم. این «غیب»، همان «غیب گُزیده» است؛ ما خودمان انتخابش میکنیم تا همواره ارتباط و اتصال ما به کل هستی را حفاظت کند. ما در عین حال که موجودی کوچک و خُرد و ضعیفیم، بر اثر این اتصال، به موجودی نامتناهی و مقتدر مبدل میشویم. همهٔ عظمت و شکوه «ایمان به غیب» در این نقطه مستقر است و از اینجا آغاز میشود که قرار است ما را به عنوان انسان، با اراده و اختیار خودمان، به موجودی بزرگ، به بزرگی کل هستی، تبدیل کند.
حال اگر با ارادهٔ خودمان، وضعیت وجودیمان را درک نکنیم و نخواهیم دریابیم که ما در جهانی احاطه شده با مجهول و تاریکی و غیب، زندگی میکنیم، در آن صورت، تاریکی، خودش را به ما تحمیل میکند و نشان میدهد. به بیان بهتر به درون زیستجهان ما میخزد و میخواهد به ما متذکر شود که این عالم، با مجهول احاطه شده است و ما برای زیستن در آن، باید آن را در زندگیمان لحاظ کنیم. اما ما انسانهای امروز میل به آن نداریم که با اراده و انتخاب خودمان مجهولِ این عالم را بپذیریم و با او ارتباط درست برقرار کنیم. چرا میل نداریم؟؛ برای اینکه به ما القا شده است که باید در زیستجهانی کاملاً روشن زندگی کنیم. برای تأمین روشنیِ مفاهیم جهان مورد نظر، عدهای دست به دست هم دادند و دانستهها و معلوماتی را به عنوان دانستههای قطعی و جزمی تحویل ما دادند و ما بیچون و چرا پذیرفتیم.
در دورهٔ مدرن و پس از اینکه فضای ذهن و زندگی انسان، افسونزدائی شد و ارتباط آدمی با جهان غیب، به کلی منقطع گشت، «مجهول خزیده» در شکلهای مختلف و با صورتهای گوناگون، خودش را به ما نشان داد؛ شاید برای ما انتباهی حاصل شود اما نشد. نخست به عالم طبیعت آمد و در اندرون اشیا و موجوداتی نشست که ما با آنها سروکار داریم. پس از آن، در ارتباط معرفتی با این اشیا، به حوزهٔ شناخت و معرفت ما نفوذ کرد و در عقل ما نشست؛ سپس وارد روح و روان ما شد و به کنجی در اعماق جانمان خزید و اینک سراغ جسم ما آمده است، و ما را در اوج اقتدار علمی و بر قلهٔ افتخارات فناورانه، مقهور خود کرده است.
تبارشناسیِ «مجهول خزیده »(۱):
موضوع «مجهول خزیده» را در سراسر تاریخ بشری میتوان مطالعه کرد و اختصاص به امروز ندارد. این موضوع، ربطی استوار با چگونگی زندگی انسان دارد؛ و ریشههای این چگونگی را، در نحوهٔ فهم او از خودش و جهان، و در درک او از جایگاه وجودیاش در کل هستی و در شکل مواجههٔ او با حقیقت میتوان جُست. بیتردید هرگونه دانش و معرفت بشری، در فضایی روشن تحقق مییابد. به بیان دیگر نخست باید یک «ظهور» حاصل شود و در پیِ آن، انکشاف و علم رخ دهد. اما سخن در این است که هر «ظهور» ی علاوه بر اینکه انکشاف و علم را -- به عنوان صفت جمالیِ خود -- به دنبال دارد، صفتی جلالی نیز از خود بروز میدهد که عبارت است از «غلبه و چیرگی». یعنی امر معلوم و منکشف، میتواند بر کسی که آن را دریافته، غلبه کند و او را مغلوبِ خویش گرداند. مغلوبِ معلوم شدن، ثمرهٔ تلخ و گسش -- اما شاید به ظاهر شیرینش -- این است که آدمی را به سوی زیستن در «جهانلانه» سوق میدهد؛ مگر اینکه ظهوراتِ متتابع دیگر، و دانشهای برتر، او را از ماندن تحت غلبهٔ درک و دانشی خاص، برهاند.
از جانب دیگر، اگر ما «انسانِ شاکله» را پذیرفته باشیم، پیرنگِ این انسان، شکل زیر است:
روح <-------> شاکله <-------> جسد
↓ ↓
خودِ آگاه خودِ ناآگاه
شکل فوق، وضعیت افقیِ انسانِ شاکله است که همزمان، وضعیت عمودی نیز دارد که نشاندهندهٔ جایگاه وجودی انسان، و سیر متعالیاش، و -- بر خلاف اندیشهٔ ریزوماتیکِ دلوزی -- شکل درختی انسان، در این عالم است. حال، از شما میخواهم شکل عمودی آن را تصور کنید -- و اگر روی یک برگ کاغذ، آن را رسم کنید، بهتر است --. در بالا: روح. زیر آن: خطِ تعامل (<------>) به صورت عمودی. زیر آن: شاکله. زیر آن: خطِ تعامل. زیر آن: جسد. سمت چپ، مقابل خطِ تعاملِ بالا: خودِ آگاه. مقابل خطِ تعاملِ پایین: خودِ ناآگاه. حالا در کنار جسد، بنویسید؛ انسانی. زیر آن به فاصلهٔ مثلاً ۲ سانت، بنویسید: جسد حیوانی. با یک فلش به سمت بالا، جسد حیوانی را به جسد انسانی، مرتبط کنید؛ اینگونه:
جسد انسانی
↑
جسد حیوانی
حال، سخن من این است که جسد حیوانی، با غریزهای که از حیات جانوری صیانت میکند مدیریت میشود. دربارهٔ غریزه، حرف و حدیثِ بسیاری هست که با آنها فعلأ کاری ندارم؛ و فقط این را میخواهم بگویم که غریزه، بستهای طبیعی است که در آن، ابهام و تاریکی، با شکلی از وضوح و روشنی، بههم آمیخته و این حالِ پارادوکسی، تولید جزمیت و قطعیت میکند. از این رو جانوران، درعزم و تصمیم خود، تردید و دودلی ندارند و اگر مانعی در برابرشان نباشد، کارشان را به تأخیر نمیاندازند. در عین حال که نحوی از وضوح جانوری، در بستهٔ غریزه حضور دارد، اما آنچه برجستهتر است این است که جزمیت جانوری، مولود تاریکی و ابهامی است که در جهان جانوران حاکم است.
الآن میخواهم بگویم که در لایههای زیرینِ «خودِ ناآگاه» که به فضای جسد انسانی و غریزه نزدیک است، بازماندهها و رسوباتی از احوال پیشین جسد انسانی -- به لحاظ تاریخی -- ثبت شده که میتواند به صورتی خفته، جعبهٔ بایگانیِ روابط قبیلگی و عشیرهگی و کولیگری -- البته در احوال قدیمشان -- و حتی روابط جانوری و جنگلی و درندهخوئی باشد. در این جعبهٔ بایگانی، آنچه بیش از هرچیز دیگر، اهمیت دارد و تعیینکنندهٔ رفتار است و میتواند حیات و زندهماندن را تأمین کند، جزمیت است؛ جزمیتی که در یک فضای تاریکروشنِ خودآگاهیِ بسیطِ جانوری، متولد میشود و حکمِ جزمیاش زندهماندن است علی کل حال، و در هر شرایطی.
تبارشناسی «مجهول خزیده» (۲):
انسان در بخش «خودِ ناآگاه» که نیمهٔ فرودین وجود او است، احوالی دارد که برای شناخت دقیق آدمی باید همهٔ جوانب آن مورد مطالعه قرار گیرد و فعلاً ما با آنها کاری نداریم. آنچه اینجا موضوع بحث بنده است، این است که در این بخش از وجود آدمیان، ناآگاهی و غفلت، غلبه دارد؛ و البته این غفلت، برای زیستن اینجهانی، و برای زندگی روزمره و روزانه، ضرورت دارد. شعر مولوی نیز ناظر به همین معنا است:
اُستُن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری، اینجهان را آفت است
برای اینکه غفلت و ناآگاهیِ زیست اینجهانی و زندگی روزانه، تأمین شود، انسان به «ظهورات» نیاز دارد. «ظهور» به معنای آشکارگی و عیانشدگی است؛ و نقطهٔ مقابل «حضور» است. ظهور یک چیز -- مسامحتا -- به معنای دیدهشدن آن است. اما چیزی ممکن است وجود داشته باشد ولی دیده نشود. هستیِ هر چیز، ضرورتاً به معنای دیدهشدن آن نیست. آن چیز را که هست اما دیده نمیشود، میگوئیم حضور دارد اما ظهور ندارد. «ظهور» و «ظهورآگاهی»، ماجرائی مفصل و اندکی پیچیده دارد که فعلاً جای طرح آن نیست. تنها موضوعی که اینجا میخواهم طرح، و روی آن تأکید کنم این است که «ظهور» در بخش فرودین وجود انسان، در عین حال که ضروری است، فریبا و رهزن نیز هست. چرا؟
فریبائی و راهزنیِ «ظهور»، مولود آن است که -- چنانکه در قسمت پیش مذکور افتاد -- از یک طرف هر ظهوری، غلبهای را با خود همراه دارد. از طرف دیگر در بخش فرودین وجود انسان، اشکالِ بههمآمیختگی وجود دارد؛ یعنی ظهور و آشکارگی و روشنی، با جزمیت و قطعیت، خلط میشود و میل به جزمیت که حالتی روانشناختی است و وضعیت انشائی دارد، جزمیتها را ظهور و آشکارگی تلقی میکند و اِخباری به حساب میآورد. این بههمآمیختگی، خلط امیال و واقعیتها است؛ یعنی اینکه ما امیال و خواستههای غریزی خود را عین واقعیت میپنداریم و آنچه را که درونی و غریزی است، بیرونی میپنداریم و به واقعیتِ اطرافمان تحمیل میکنیم که نحوی از توهم است و من این توهم را توهمِ «میلافکنی» مینامم.
توهمِ «میلافکنی» حالتی است برآمده از لایههای زیرینِ «خودِ ناآگاه» که در آنجا، آدمی به صورتی ناآگاهانه، با امیال جانوری و بازماندههای احوال قبیلگی، مرتبط میشود. ویژگی این وضعیت -- چنانکه گفتیم -- این است که نحوی از آشکارگیِ مبهم و ناروشنِ جانوری، تولید جزمیت و قطعیت میکند و جانور یا انسان قبیلهزیِ نخستین، در پرتو این روشنیِ غریزی، حیاتِ بیقیدوشرط خود را مدیریت میکند. رفتار برآمده از این حال و هوا، برآیندی از وضوحِ تاریک، و جزمیت است و همین امر است که جهان جانوران و انسانِ قبیلهزیِ نخستین را به جهانی لبریز از کشمکش و اقدامات خشونتآمیز و خونریز، تبدیل میکند.
اکنون اگر ما انسان را انسانِ شاکله ندانیم و به دو «خود» در او قائل نباشیم؛ خودِ آگاه و خودِ ناآگاه، تاریخ سرگذشت انسانِ کوچک آغاز میشود؛ انسانی که میخواهد همهٔ جوانب حیات خود را از منطقهٔ روشن و از بدیهیات آغاز -- و در محدودهای از ظهورات و واضحات منحصر -- کند که این آغازیدن، قدم نهادن در وادی «مدیریت از مبدأ» است. این «مبدأ» یعنی فاعل ادراک؛ یعنی انسانی که میخواهد با اتکای صرف به قوای ادراکی خود و بدون هیچگونه گشودگی و قابلیتی نسبت به مجهول و تاریکی، راه معرفت و شناخت جهان را بیاغازد. چنین انسانی، برای ادامهٔ راه شناخت، ناگزیر است که «متد و روش» بیافریند؛ فلسفهٔ خلق متد، اجتناب از خطا است؛ و پیشفرضِ اجتناب از خطا، این است که آدمی میتواند خطا نکند؛ و پیشفرض آن، این است که آدمی، در جهانی بسته و محدود بهسرمیبرد. بدین گونه، داستان دور و دراز «انسان کوچک» و «جهان کوچک» که همان «جهانلانه» است آغاز میگردد؛ و چنین است که در همهٔ «جهانلانهها» روشنی و وضوح، سیطره دارد؛ و برای ساکنانِ آنها یا همه چیز روشن و واضح و شفاف است و یا همه چیز را روشن و شفاف میخواهند.
در واقع میتوان گفت که برای آنان جهان مجهول، محذوف یا معدوم است. اما واقعیت جهان بزرگ، این است که همه چیزش، سهمی از تاریکی و مجهولیت و ابهام دارد. پس میتوان گفت که جهانلانهها بر زیرساخت حیات غریزی بنا شده و ریشههایش امیال جانوری و احوال قبیلگیِ نخستینِ انسان است که در آنجا، میل به جزمیت، سبب میشود که هر آنچه در راه رسیدن به اغراض غریزی قرار دارد، روشن و آشکار، تلقی شود؛ و به هر صورت میان «آشکارگی» و «جزمیت»، تأثیر و تأثر متقابل، و شکلی از تعامل برقرار است.
تبارشناسی «مجهول خزیده» (۳):
میتوانیم ماجرای «مدیریت از مبدأ» و بر اثر آن، ضرورت آغازیدن حرکت فکری از منطقهٔ روشن و از بدیهیات و از مفاهیم ذهنی و انتزاعی و خودساخته را که از یکسو اقتضای اتکای مطلق به «متد» دارد و ما را به سمت «اصالت متد» میبرد، و از سوی دیگر میکوشد که ذهن و زندگی را خطازدائی (و در واقع مجهولزدائی) کند و بدینگونه ما را به جانب انسانزدائی میکشاند مورد مطالعه قرار دهیم.
به بیان دیگر میتوانیم با رویکردِ «ضرورت عطف توجه به تاریکی و مجهول، در مسیر تقرب به حقیقت» تاریخ تفکر بشری را از آغاز تا یونان، و از یونان تا آغاز دورهٔ مدرن، همچنین دورهٔ مدرن و وضعیت پستمدرن را مورد مطالعه قرار دهیم. از آنسو میتوانیم با همین رویکرد تاریخ فلسفه و عرفان اسلامی را تا امروز بررسی کنیم.
نظر به اینکه بحث بنده در باب «مجهول خزیده» اندکی به درازا کشید و کمی هم تخصصی شد و شاید برای برخی از دوستان ملالآور باشد، سعی میکنم از اینجا به بعد به اختصار و فهرستوار حرفهایم را بزنم. بعد میکوشم همهٔ این قسمتها را در پوشهای واحد قرار دهم و در کانال بیاورم. سپس اگر خدا بخواهد این موضوع را با تفصیل بیشتر، نخست برای خودم و بعد، برای دوستانی که علاقمندند، خواهم اندیشید و خواهم نوشت. همچنین دوستان علاقه مند به بحث میتوانند دیدگاهها و نظرات خود را مطرح کنند.
به گمان من، ماجرای «مدیریت از مبدأ» -- البته در عرصهٔ تفکر -- و ضرورت خلق منطق به مثابهٔ روش مطلق، و ضرورت اتکای به آن برای جلوگیری از ورود خطا به ذهن، و سرانجام اهمیت و اولویت و لزوم التفات به منطقهٔ روشن و شروع از آنجا برای تحقق فلسفه و ظهور جزمیتها در قالب مناطق روشن، به صورت جدی و راهبردی با ارسطو آغاز میشود؛ و استمرار مییابد.
در روزگار جدید، دکارت، توقف میکند؛ در یک لحظه؛ لحظهای زودگذر. شک دکارتی تجسم ضرورت التفات تاریخی به تاریکی و به مجهول است. اما وی قدرت ماندن در تاریکی را ندارد و با اتکا به «تهماندههای ذهنیِ» خودِ ناآگاه، شتابان میکوشد که از تاریکی خارج شود؛ و بدینگونه ارسطوی مدرن میگردد کوگیتوی دکارتی و «منِ متفکرِ» او به مثابهٔ سنگ بنای هر گونه وضوح و تمایز، که با آن، دوگانهٔ «سوژه و ابژه» و سرانجام «سوبجکتیویسم» شکل میگیرد، یکی از ظهورات برجستهٔ «میلافکنی» یعنی ظهور جزمیت، در قالب آشکارگی و وضوح است. نخستین «مجهول خزیده» در طلیعهٔ عصر مدرن، نحوهٔ ارتباط روح و جسم در فلسفهٔ دکارتی است که پس از دکارت، فیلسوفان کارتیزین میکوشند که خزیدگیِ مجهول را نادیده بینگارند و برایش راه حلی معلوم کنند؛ و البته معلوم میکنند؛ با کوششی فلسفی که باطنش فرار از مجهول است؛ فراری که در سراسر دورهٔ مدرن، بیوقفه و به صورتی مکرر، با مجهول، مواجه شده است.
در روزگار مدرن و از دکارت به بعد ما میتوانیم قصهٔ مکرر و مدامِ «فرار و مواجهه» را به نظاره بنشینیم؛ فرارِ مُدام از مجهول، و مواجهه با آن. یعنی میتوان با همین رویکرد همهٔ فیلسوفان مدرن را مورد مطالعه قرار داد. مثلاً هابز و «لویاتان» را؛ لایبنیتس و «مونادولوژی» را؛ اسپینوزا و «جوهر واحد» را؛ و همینطور سایر فیلسوفانی که کوشیدند با روایتهای کلان، سیستمسازی و مجهولزدائی کنند. نیز میتوان پدیدارشناسی و فلسفههای اگزیستانس را از این منظر، خوانشی دوباره کرد و حتی به قول جناب رحمانزاده میتوان این پرسش را مطرح کرد که: آیا در هایدگر، هستی، «مجهول خزیده» نیست؟ همچنین میتوان با همین رویکرد فیلسوفان پست مدرن را به نقد و بررسی و مطالعه نشست.
اینک سه شکل بارزِ «مجهول خزیده» را که از دو سه قرن پیش تا امروز، در زیست خانهٔ انسانی، رخ نموده و بر بسیاری از جوانب زندگی او سایه انداخته، نخست میشمرم، سپس اندکی توضیح میدهم:
۱ . نومنِ (noumenon) کانتی
۲ . ضمیرِ ناخودآگاهِ (The unconscious) فرویدی و لکانی
۳. کرونا ویروس
۱. تفکیک نومن از فنومن، یا تفکیک ذاتِ (سیالِ) اشیا، از عوارض و ظواهر -- چنانکه در سنت فلسفی ما نیز آمده -- امری معقول و مقبول و به گمان من، متناسب است با موضوع بسیار مهم «حضور و ظهور». اما اینکه بگوئیم نومن و ذات اشیا با عقل نظری، قابل شناختن نیست و «ذات معقول» را «ذات نامعقول» گردانیم، از نظر ابنسینا در روزگاری درست است که انسانِ آن روزگار، معتاد به ادراک حسی شده باشد و آن سوی ادراک حسی را ناشناختنی و حتی ناموجود بداند (ر. ک. تعلیقات). در وضعیت اعتیاد به ادراک حسی، آدمی راه خود را به ادراک حقایق هستی، مسدود کرده، و به مرتبهٔ «ملاقات سطوح» تنزل یافته است. ابن عربی نیز بیانی مشابه ابن سینا دارد و میگوید هرگاه عقل آدمی گرفتار «فاعلیت محض» شود و «خودآئین» گردد، راه او به شناخت حقایق عالم، مسدود میشود اما اگر به مقام «قابلیت فاعلی» ارتقا یابد، راه خود را برای برقراری ارتباط با کل هستی، گشوده است؛ چرا که عقل در مقام «قابلیت»، نامتناهی میگردد.
علاوه بر آن یکی از مبانی کانت، قول به ساختار مشترک عقول، و در نتیجه تساوی عقول بشری است؛ و خود این مبنا راه هرگونه حرکت استکمالی عقل را از راه «قابلیت»، از پیش مسدود میکند. اما در سراسر سنت فلسفه و عرفان اسلامی، اکثر قریب به اتفاق متفکران ما، قائل به قابلیتهای نامتناهی عقول بشری و در نتیجه، قائل به نبود ساختاری واحد برای عقول بشری هستند. از این رو ذات سیال انسان، با حقایق سیال اشیای این عالم، در حال سیر مُدام، و تعامل و دادوستدند؛ و از آن برتر حتی از نظر ابنعربی، عصارهٔ همهٔ اشیا و موجودات، در تکتک انسانها حضور دارد. اینک اگر بخواهیم از قول ابنسینا و ابنعربی و مولوی با کانت سخن بگوئیم، بایدمان گفت که او عقل خود و یا عقل دستهای از مردم روزگار خود را، معیار و میزان سنجش عقول آدمیان، از آغاز تا امروز و تا هنوز، به حساب آورده، و حکم عقل خود را به عقل بشری تعمیم و تسری داده؛ و به عبارت دیگر، عقل بشری را تابع عقل و فهم خود، و پیش از آن، عقل خود را در «جهانلانه» ای از دانستههای روشن و واضح، مسدود کرده است.
بدینگونه باید گفت که «پدیدارشناسی» در جهانلانهای متولد شده، که آدمیانِ درون آن، هم خدای خالق، و هم انسان به مثابهٔ خلیفهٔ خدای خالق را به دار آویختهاند. در نبود خدای خالق و در فقدان انسان، آنسوی دادههای حسی، غیرقابل شناخت، اعلام میگردد و «نومن» به عنوان امر مجهول و ناشناختنی، نخست وارد طبیعت میشود، و از آنجا به ساحت عقل و معرفت آدمی قدم مینهد و به مثابهٔ «مجهول جاویدان» در کنجی مینشیند. ورود این مجهول به ساحت معرفت، یکی از شکلهای بارز خزیدن مجهول به زیستخانهٔ انسانی است. این، در واقع همان جهان نیچهای است که خدایش مرده است. پدیدارشناسی و تقلیل شناخت، به پدیدار، در نبود خدای خالق، و در نبود انسان بزرگ متولد شده است. اینک انسان کوچک در جهانی کوچک که من «جهانلانه» اش مینامم زندگی میکند و مجهول کل هستی، به شکلی کاملاً مچاله شده درآمده است؛ به شکل «نومن». «نومن»، مجهولِ انسان کوچک، در جهان کوچک یعنی در «جهانلانه» است. «نومنِ» کانتی، یکی از مصادیق بارز اما پُرهیبتِ «مجهول خزیده»، و نیای مجهولات خزیدهٔ پساکانتی است. امروز ما با تبارشناسی «کرونا ویروس»، به «نومنِ» کانتی خواهیم رسید.
۲. ضمیر ناخودآگاهِ فرویدی و لکانی.
البته همهٔ شکلهای «ضمیر ناخودآگاه»، در این حکم مشترکند که «مجهول خزیده» به شمار میآیند. حتی در نخستین شکل تولد آن در شلینگ نیز همین حکم صادق است. اما دیدگاه این دو نفر به عنوان مکملِ هم و به خصوص با شعار «بازگشت به فرویدِ» لکان، یکی از مصادیق بارز بحث بنده است. ضمیر ناخودآگاه از نظر من، مصداق برجستهٔ «مجهول خزیده» و تجسم بارز نادیده انگاشتن جهان نامتناهیِ مجهول، و غیب عالم، و زمینهساز تخریب گستردهٔ انسان، نیز تمهیدی برای خیزش «مجهول خزیده» است.
با ورود ضمیر ناخودآگاه به پهنهٔ وجود انسان، او به اُبژهٔ از پیش منهدم تبدیل گردید. اینک جریان روانکاوی، به گونهای گسترده، مشغولِ آن شده است تا همان چیزی را که با دستان خود، تخریب کرده، بازسازی کند؛ و البته مقدور نیست؛ چراکه منبع جوشان هلاکت و تخریب، در ژرفای وجود آدمی، جا خوش کرده است.
تفاوت ضمیر ناخودآگاه، با نومن کانتی در این است که نومن، مجهولی خریده بود که اولاً در عرصهٔ اشیا و طبیعت، استقرار یافت و پس از آن و به تبع آن، به دنیای معرفت و شناخت آدمی قدم نهاد و عقل نظری را در برابر خود، به تعظیم و تسلیم واداشت و به سجدهاش انداخت. ضمیر ناخودآگاه اما در بدو تولدش قدم در اندرون آدمی نهاد و در اعماق روانش به کنجی خزید و پس از خزش اولیه، آرامآرام دست به خیزش زد و سراسر وجود انسان را سُمکوب سیطرهٔ خویش کرد. اینک آدمی که دلدادهٔ روشنی و روشنگری شده بود، تاریکی و سیاهی را در ژرفای وجود خویش باید میپذیرفت و تسلیم میشد؛ و شد.
۳. خزش و خیزش «کرونا ویروس».
پیش از آمدنش، همه چیز برایش مهیا شده بود. به جایی حمله کرد که قبلاً تخریب و تسلیم شده بود. چیزی از انسان باقی نمانده است تا بتواند در مقابل یورش وحشیانهٔ این «ذرهٔ نامرئی و ناشناخته» مقاومت کند. همهٔ قدرتهای درونی آدمی را پیش از این از او ستاندهاند و او کاملاً خلع سلاح شده است. اینک این ذرهٔ خُرد و ناچیز و نامرئی، انسان را از پای درمیآورد و هیچکس در برابر او قدرت عرض اندام ندارد. همگان تسلیم تسلیماند. تا اینجای حملهٔ این «مجهول خزیده»، به وضعیت امروزین آن مرتبط است؛ اما امروزِ آن، بخش کوچکی از همهٔ آن است. حتی اگر امروز مهارش کنند هیچ باکی ندارد؛ فردا و فرداها بازمیگردد؛ ناشناختهتر و قدرتمندتر. هیچکس توان آن را ندارد که در برابرش بایستد و مقاومت کند. این، سرنوشت محتوم انسانی است که خود را در جهانلانهای روشن از نورافشانیِ جعلی و تقلبیِ دیگران، محبوس و زندانی کرده و در این توهم است که همه چیز برای او روشن و شفاف گردیده است.
در مقابل یورش وحشیانه و ویرانگر «کرونا ویروس» هیچکس در امان نیست. کشتی را سوراخ کردهاند و آبِ برهمخفته و مواج و خروشانی که میتوانست پشتوانهٔ کشتی باشد و حرکت او را به ساحل مقصود، تأمین کند، اینک موذیانه وارد کشتی شده و همه جا را پُر کرده و کشتی در حال غرقشدن است و سرنشینانش در معرض هلاکتند حتی آنان که در سوراخ کردن کشتی سهبم نبودند. باید از فتنه و بلائی ترسید که کور و کر و وحشی است؛ و فقط دامنگیر ستمگران و جفاکاران نمیشود. همه را فرامیگیرد. خشک و تر میسوزند و به مشتی خاکستر تبدیل میشوند.
اکنون میتوان عوارض و تبعات «میلافکنی» و ظهور جزمیتها، در قالب وضوح و آشکارگی را که از لایههای زیرین «خودِ ناآگاه» و از وادی امیال جانوری و روابط قبیلگی و کولیگریهای نخستین، به پهنهٔ حیات انسانی نفوذ کرده و حال با خیزشی چشمگیر و با توحشی نفسگیر، همه جا را سمکوبِ تعدی و تطاول خود میکند، مشاهده کرد. میتوان دید که علم و دانش و فناوری، و دینِ حقیقتفروشان و دینخواران، و همهٔ قدرتهای بشری اعم از دینی و سکولار، در برابر این «مجهول خزیده» واماندهاند و تسلیم شدهاند. درست در همین نقطه است که میتوان به تفاوت قدرت بشری و قدرت الهی پیبرد. میتوان فریب مدعیان قدرت الهی را نخورد؛ میتوان دید که باطن قدرت این مدعیان و باطن قدرتهای سکولار، یکی است؛ ضعف و عجز و ناتوانی است در قالبهای ظاهریِ قدرت اعم از ثروت و قانون و دانش و تکنولوژی و ابزارها و ادوات و حکم و فرمان و ایدئولوژی و خطابه و غیره. قدرت الهی، در آنسوی دانستههای ما است. ما اما گرفتار دانستهها و معلومات خویشیم؛ شاید هم دانستهها و معلومات دیگران. امروز در بوتهٔ «کرونا ویروس» همهٔ قدرتها، آزموده شدند.
حال چه باید کرد؟
واقعیت این است که انسانِ امروز، در روزگارِ اوج روشنی و روشنایی و روشنگری و روشنفکری و علم و دانش و فناوری ودین و اخلاق و معنویت و ایدئولوژی و قانون و قدرت، زندگی میکند؛ و دقیقاً مشکل بشریت در همین نقطه، مستقر است. همهٔ ضعف و ناتوانی بشر، ریشه در قوت و قدرت او دارد. چرا که انسان، به مجهول و به تاریکی نیز نیاز دارد بسیار بیشتر از نیازش به هوا و اکسیژن.
ریشهٔ ضعف و ناتوانیِ بشر را در مقابل این ویروس، یا هر ویروس کور و کر دیگری که در آینده به انسانها حملهور شود، میتوان در «ظهورات» جُست؛ ظهورات عقلی و علمی، و ظهورات دینی. یکی از ویژهگیهای ظهورات، غلبه و چیرگی است. ما امروز در برابر «ظهورات»، مغلوب شدهایم. کوچک و حقیر شدهایم. استخفاف شدهایم. چیزی از ما به عنوان «انسان بزرگ» باقی نمانده است. جمع کثیری، به ما کالای علمی یا کالای دینی میفروشند و ما را مصرف میکنند. باید به این نکتهٔ ظریف توجه داشته باشیم که این ویژهگیِ ظهورات، یعنی غلبه و چیرگی، دکهساز و سفرهانداز است. کسان بسیار، از راه «ظهورفروشی» نان میخورند و منافع خود را میجویند و ما را تبدیل به ابزاری در جهت تأمین منافع خود کردهاند. راه چارهٔ ما مردم این است که «ظهور بس» اعلام کنیم. همهٔ دانستهها و شناختههای ما در پهنهٔ ظهورات، اعم از ظهورات دینی و علمی، در برابر یک «ریز مجهول» زانو زده است. این «ظهورفروشان»، مشتی دانستهٔ حقیر به ما دادهاند و خدایمان را از ما ستاندهاند.
دوستان عزیز، در برابر این «مجهول خزیده» یا «ریز مجهول» و همهٔ «ریز مجهولاتِ» کور و کر و وحشی که در آینده به ما حملهور میشوند، ما فقط یک راه داریم و نه بیشتر؛ راهی که بینهایت راه است و به تعداد انسانها تکثر دارد؛ حتی به تعداد نَفَسهایشان؛ و آن، پناه بردن به تاریکی و مجهول است. مگر نه این است که مهمترین و کارآمدترین توصیهٔ دانش پزشکی این است که خودمان را از «ویروس» پنهان کنیم؟ این «پنهانشدگی» و «پوشیدگی» که به شکلهای مختلف، درمیآید، مثل ماسک، لباس ویژه، قرنطینه، در خانه ماندن و غیره، همه، تجسم «حجاب و وقایه» است؛ یعنی باید خودمان را تاریک کنیم و برای مجهول خزیده و خیزنده، به شکل مجهول و ناشناس درآوریم. باید کاری کنیم که ما را نشناسد. این راه حل، برای ما دو پیام دارد. یکی اینکه همهٔ ظهورات و همهٔ دانستههای روشن و قطعی، اعم از علمی و دینی، در اینجا از کار افتادهاند. دوم اینکه یک راه وجود دارد و آن، به تاریکی پناه بردن است.
اینک در دل تاریکیها و ظلمات و آنگاه که از همهٔ داشتهها و دانستههایمان، قطع امید کردهایم، پنجرهای به رویمان گشوده میشود؛ پنجرهٔ خدا. در اندرون ظلمت تاریکیها و سیاهیها، میتوانیم با خدایمان حرف بزنیم؛ او را «تو» خطاب کنیم و بگوئیم: «لا اله الا انت؛ سبحانک انی کنت من الظالمین». خدا صدای ما را میشنود و جوابمان را میدهد. خدا بر قلهٔ غیب نشسته و در عین حال کنار ما است؛ البته اگر ما، بودنمان را در تاریکی دریابیم و خدا مسئلهٔ ما شود.
دوستان عزیز، بندهٔ حقیر، همهٔ سخنم یک کلمه است و آن «ایمان به غیب» است و غیب، مجهول است؛ مجهولی که هست اما دوست ما است. ما فقط به کمک مجهولی که دوست ما است میتوانیم با مجهولی که دشمن ما است، مقابله کنیم. راه دیگری نداریم. پس بیایید برخیزیم؛ وضو بسازیم و نماز کنیم. ما چارهای نداریم جز اینکه همهٔ بازیهای دین روشنفکری و روشنفکری دینی، و همهٔ ظهورات و روشنگریها را، در صندوقِ دانستهها و معلومات و اطلاعاتمان قرار دهیم؛ اما در ساحت وجودمان، از آنها فاصله بگیریم و به خانهٔ ایمانمان بازگردیم و نمازمان را بخوانیم. اینجا خانهٔ امن فطرت ما است. در این خانه، ما با پدرمان و مادرمان زیستهایم و هنوز بوی عطر نفسهایشان در این خانه است. اینجا خانهٔ عشق و ایمان ما است. اجازه ندهیم هیچکس و هیچدانستهای، ما را از خانهمان بیرون کند. دوستان عزیز، یک کتاب حرف و سخن دارم اما حرف، بس است و امیدوارم روزی «حرفبس» هم اعلام کنیم. آخرین سخنم در اینجا این است که راه «ایمان به غیب» راه «تکانسان» ها است. یعنی انسان این دوران، گوشش به این حرفها بدهکار نیست. هر کس باید به مثابهٔ «تکانسان» خودش را دریابد و با «تکانسان» های دیگر گفتگو کند. در پناه خدا.
نظر شما