خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- مهدی رعنایی
ماجرا برای من خیلی زودتر از بقیه آغاز شد. قرار بود چهار هفته در فوریهی ۲۰۲۰ در دپارتمان فلسفهی دانشگاه سنتاندروزِ اسکاتلند محقق مهمان باشم و سه هفته از آن به همان چیزهای معمولِ این سفرها گذشته بود؛ دیدارها با اساتید و سخنرانی در جلسات مختلف و شرکت در سخنرانیِ دیگران و البته دیدار با دوستانی که از زمانِ دانشجویی در این دانشگاه میشناختم. هفتهی آخر اما که تقریباً اوایلِ اسفند ماه میشد کمکم خبرهای پخشِ ویروسِ کرونا در ایران جدی شد و من که تا آن موقع وقتم به کارهای معمول و روزمره میگذشت، حواسم بیشتر و بیشتر به تلفن همراهم بود و یا از سایتهای خبری یا از شبکههای اجتماعی اخبار را دنبال میکردم. فضا اما در سنتاندروز هنوز مثل قبل بود. کتابخانه شلوغ و جلسات پابرجا و حتی سخنرانیهای جمعهی دانشجویانِ دکتریِ این دانشگاه، که سنتی قدیمی است و سالهاست هر جمعه دو نفر هر کدام یک ساعت سخنرانی میکنند و بعد همه با هم برای شام و وقتگذرانی به رستورانی میروند، همچنان برقرار بود و در اتاقی کوچک، که شاید بیشتر از سی مترِ مربع مساحتش نبود، چنان جمعیتی در جلسات شرکت میکرد که جای سوزن انداختن نبود.
همهی اینها تا هفتهی آخر فوریه عادی به نظر میرسید و هنوز دست دادن با دیگران یا تنگِ هم در اتاقی تنگ نشستن یا حتی ناخنک زدن به غذای همسفرهات عجیب به نظر نمیآمد. اما از همان هفتهی آخرِ فوریه ماجرا داشت کمکم برای من تغییر میکرد، تا جایی که وقتی در آخرین روزِ سفر همکارم دستش را دراز کرد و گفت «تا هیچکدام کرونا نگرفتهایم با هم دست دهیم» و خندید، این جمله برای من بیشتر هولناک بود تا خندهدار، هرچند به جهتِ حفظِ ادب لبخندی زدم و چند کلمه حرفِ بیمعنا هم از دهانم خارج شد.
سنتاندروز شهرِ بسیار کوچکی است در شرقِ اسکاتلند و در ساحلِ دریای شمال و حدودِ شانزدههزار نفر جمعیت دارد. شهرت این شهر به خاطر دو چیز است، یکی دانشگاهِ بسیار مشهوری که سابقهاش به قرنِ ۱۵ و سال ۱۴۱۳ میلادی برمیگردد و بعد از آکسبریج مهمترین دانشگاه بریتانیا است و یکی هم زمینهای گلفِ بسیار گرانقیمت با سبزیِ بسیار چشمنواز که اگر خوششانس باشی و مسیرت در تابستان به آنجا افتاده باشد حتی ممکن است افراد مشهوری را هم ببینی که برای گلف به آنجا آمدهاند؛ خودِ من یکبار، زمانی که در کافهای رو به بیرون نشسته بودم و لپتاپ جلویم باز بود و داشتم چیزکی دربارهی کانت مینوشتم، تام هنکس را دیدم که از ماشینِ گرانقیمتی پیاده شد و به سمتِ زمینهای گلفِ غربِ شهر که به الد کورس مشهورند راه افتاد، اما باید اعتراف کنم که بازی را به دوستی که میگفت تارانتینو را دیده و حتی چند کلمهای هم با او حرف زده باختهام (هرچند به قولِ قدما العهده علی الراوی، با آنچه من از تارانتینو میدانم بعید است اهل گلف باشد!).
سنتاندروز حدودِ یک ساعت با قطار و دو ساعت با اتوبوس از ادینبرا فاصله دارد، شهرِ بسیار زیبایی با معماریِ عمدتاً قرنوسطایی که پایتختِ اسکاتلند است و دیوید هیومِ فیلسوف هم اهلِ آنجا بوده و هنوز هم مزارش و البته مسیری که در آن عصرها قدم میزده و به هیومواک مشهور است باقیاند و عموماً فلاسفه به زیارتش میروند. حتی مجسمهی بزرگی از او هم در این شهر است که پایش را جلو آورده و شستِ پایش هم از دمپاییاش بیرون زده و از مشهوراتِ بینِ جماعتِ نِرد یکی هم این است که اگر به آن شست دست بزنی به مرادِ خود میرسی و برای همین تنها جایی از مجسمهی فلزی که صیقل یافته و برق میزند همین شستِ پایِ جناب فیلسوف است. (این هم البته شوخیِ کائنات با فیلسوفِ ملحدِ شکاک است که فیلسوفان مرادشان را از شستِ پای جنابش میجویند.) القصه، سنتاندروز نه ایستگاهِ قطار دارد و طبعاً نه فرودگاه و برای همین اگر میخواهی به آنجا برسی باید از همهی وسایل حملونقلِ عمومی استفاده کنی؛ مسیرِ معمول این است که با هواپیما به ادینبرا یا گلازگو میروی و از آنجا با قطار به روستایی در نزدیکیِ سنتاندروز به نامِ لوکرز و بعد با اتوبوس به سنتاندروز؛ هرچند چون سفرِ من از برلین شروع میشد باید ترام (قطار شهری) و مترویی را هم حساب کنم که در برلین استفاده کردم تا از خانه به فرودگاه برسم. آنجا که رسیدم البته، چون مثلِ همیشه باران میآمد و شیشهها بخار کرده بود، ایستگاهِ اتوبوس را هم از دست دادم و مجبور شدم ده دقیقهای با چمدانی که «تلق و تولوق» به دنبالِ خودم میکشیدم پیاده راه بروم تا به اتاقی برسم که از دانشگاه اجاره کرده بودم.
سنتاندروز اما، چون شهر بسیار کوچکی است و نهایتاً سه خیابان اصلی یعنی خیابان شمالی، خیابان جنوبی، و خیابانِ بازار (مارکت استریت) دارد و باقیِ خیابانها تقریباً حومه حساب میشوند، همهی مسیرهایش هم پیاده در دسترس است و چون حدودِ نیمی از جمعیتش دانشجویانش هستند، زندگیِ اجتماعیِ دانشجویان هم بسیار در هم گره خورده است. در شهر چند کافه هست که معمولاً هر کدام پاتوق یکی از گروههای دانشجویی یا اساتید است و معمولاً آنجا کار میکنند و یا میخوانند یا مینویسند، و چندین و چند رستوران که معمولاً همه آنجا غذا میخورند و البته دو کتابخانه، یکی به نامِ «مارتیرز کِرک» که در اصل ساختمانِ کلیساییِ قرونِ وسطایی چشمنوازی است که حالا تبدیل به کتابخانه شده و مخصوصِ دانشجویان دکتری و اساتید است و دیگری کتابخانهی اصلیِ دانشگاه که مدرن است و چند طبقه و همه از آن استفاده میکنند و مخازنِ کتابخانه هم همانجا است. به اینها باید ساختمانِ اجکلیف را هم برای فلاسفه اضافه کنیم که ساختمانی است مربوط به قرن سیزده یا چهارده میلادی و بینِ خیابانِ اسکورز که شمالیترین خیابانِ سنتاندروز است و دریای شمال قرار گرفته و اتاقهایی که رو به دریا هستند (و معمولاً نصیبِ مشهورترین اساتید میشوند) چنان منظرهی نفسگیری دارند که خودِ صاحبانِ آنها هم برای کار کردن معمولاً به کتابخانه میروند و فقط جلساتشان را آنجا برگزار میکنند.
و البته کافهای به نامِ تِیست که در خیابان شمالی است و سه دقیقه با اجکلیف فاصله دارد و پاتوقِ قهوههای صبحگاهی و البته قهوهی بعد از ناهار دانشجویان و گاهی اساتید فلسفه به حساب میآید. برای همین است که معمولاً بیستوچهار ساعت وقتِ دانشجویان و محققان و اساتید در این شهر با هم میگذرد؛ جز البته آن عدهی قلیلی که در ادینبرا زندگی میکنند که هم شهر بزرگتری است و امکاناتِ بیشتری دارد و هم ارزانتر است. اما تکتکِ این مکانها داستانی برای خودش دارد و قبل از اینکه به ماجرای آغازِ کرونا و بازگشت به برلین و قرنطینه و گیر افتادن در خانه برسم، باید کمی دربارهی آنها حرف بزنم. همهی اینها دِینِ من به شما تا هفتههای آینده.
نظر شما